هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

مادربزرگ رفت، مادر می رود، دختر خواهد رفت





همین چند سنگ و کلوخی که در ابتدای مسیر تربیت فرزند، پایمان را آزرده است، نشان از مسیری است سنگلاخ و بعضاً صعب العبور.

امروز می نویسم تنها برای دفتر خاطراتم، همدلی با هم نوردانم، برای آن دیگرها که می خواهند مادر شوند و نه برای دخترکم.

که شادم که آزاد و بی خاطرات مادرم زندگی کردم.

نمی خواهم هوچهر بداند آن سختی هایی را که من از مسیر مادری نمی دانستم.

وقتی به یاد می آورم زمانی را که با آسودگی مادرم را می آزردم آنگاه که کودک یا نوجوان بودم، جان می گیرم برای آن روزها که هوچهر آزارم دهد.

اگر هوچهرم بیاید و بخواند و بداند و وجدانش به درد آید و مسیری را که باید نپیماید و من شاد باشم که دخترم بی آزردنم به بالندگی رسید، چگونه رنجش را توانم دید آن روزی که مادر می شود و یارای تاب آوردن مسیری را که فرزندش طی می کند ندارد؟

هوچهرکم! می خواهم که با شادی بپیمایی آنچه را که من پیمودم؛ کودکی و نوجوانی و جوانی را؛ مسیری که در پیمودندش بارها لغزیدم و بارها به اشتباه با مادرم جنگیدم و با منطق خام و کودکانه ام محکومش کردم و مادرم تاب آورد و مرا بازگرداند به آنچه باید می پیمودم. این دفتر در گنجه ای خواهند ماند، برای آن روز که شاید مادر شدی.


شاد باش............





*پدربزرگم وقتی جوان بود درسش را رها کرد و از پزشک شدن صرفنظر نمود تنها برای آنکه والدینش تنها نباشند، سال ها با والدینش همخانه بود و هزار و یک فرزندی در حقشان ادا نمود. روزی که پدر شد، روزی که افت و خیزهای فرزندانش فرا رسید، یارای تاب آوردن نداشت. روحش بزرگ بود و جسمش کوچک. در روزهای واپسین زندگیش، همنشینش بسته ای بود حاوی قرص های افسرگی و در آخر دار فانی را خیلی زودتر از آنچه باید وداع گفت ؛در روزهایی که مردمان بسیاری نیازمند حضور روح بزرگش بودند.




قلعه رویاهای ما

دو کودک کنار ساحل به شن بازی مشغولند، هر دو طرح های بزرگی را در سر می پرورانند که به تنهایی قادر به اجرایش نیستند. هر دو می خواهند قلعه شنی بزرگی بسازند. ناگهان پیمان همکاری می بندند. پسرک با سطل شن می آورد و دخترک با شن ها قلعه می سازد. در پیمانشان، شن های پسرک تنها به قلعه مشترکشان متعلق است و بوسه ها و عشقشان تنها برای یکدیگر است. وقتی روی شن های ساحل قدم بر می داری، قلعه های ساخته شده می بینی، قلعه های ویران می بینی و قلعه هایی که نیمه کاره رها شده اند و دست فرسایش باد زوایای تند و قائمه شان را به منحنی هایی ناموزون بدل ساخته است. در قلعه های ساخته شده تنها تعداد اندکی خوش ساخت و کم نقص به نظر می رسند.


قلعه های کنار ساحل می توانند معلول یکی از حالات زیر باشند:

یک : دو کودک پیمان می بندند و پسرک شن می آورد و دخترک می سازد و سال ها می گذرند و قلعه ساخته می شود. با هم می ایستند به قلعه ای که ساخته اند چشم می دوزند. در طبقات اولیه قلعه شان لرزش کودکانه دست هایشان و بی تجربی کودکانه شان قابل مشاهده است. کودکی ای که در بعضی لایه های قلعه موج می زند، یادآور خاطرات شیرین کودکی است که در کنار یکدیگر سپری کرده اند.

یک ـ الف : پسرک شن ها را تنها برای دخترک می آورد، بوسه های شیرینش را تنها بر لبان دخترک می نشاند. ابرهای خوشبختی سایه دلچسبی بر قلعه رویاهایشان گسترانده است.

یک ـ ب : یکی از این دو یا هر دو بوسه ها یا شن ها برای قلعه و شخص دیگری نیز مصرف می کنند و آن دیگر شریک متوجه سایه دیگری که گاهی از کنارشان عبور می کند نمی شود. باز هم قلعه ساخته می شود، باز هم کنار یکدیگر می ایستند و به بنایی که برپا نموده اند، خیره می شوند و غرق لذت می شوند.


دو : دو کودک پیمان می بندند و پسرک شن می آورد و دخترک می سازد. چشمان تیزبین دخترک، حضور سایه های سرگردان اطرافش را حس می کند:

دو ـ الف: دخترک به قلعه نیمه ساخته نگاهی می اندازد و به ساختن مجددش با کس دیگری می اندیشد، وه که چه سخت است، از ابتدا آغاز کردن و شهامت بسیار می طلبد. یا آنکه پسرک را دوست می دارد؛ دوست داشتنی ناخودآگاه که نمی داند از دل بر می آید یا جای دیگری! قصد ترک کردنش را ندارد. می ماند و سایه ها را ندید می گیرد و ادامه می دهد. پس از عبور سال ها طلاق عاطفی می گیرد و سال ها ادامه می دهد و یا به انتظار فرصتی برای انتقام می نشیند. سال ها می گذرند و قلعه ای نه چندان خوش ساخت برجای می گذارند؛ قلعه ای که چون دخترک به آن چشم می دوزد تنها ساختار قلعه برایش رضایت بخش است و نه خاطراتی که لابلای دیواره هایش خفته اند.

دو ـ ب: شرایط ایجاد شده برای دخترک قابل تحمل نیست، اشک می ریزد، به پسرک می گوید که قصد ترک کردنش را دارد و قلعه نیمه کاره رها می شود و یا فرو می ریزد:

دو ـ ب ـ یک: از ساختن قلعه منصرف می شود و به یک حصار شنی تنهایی که شن هایش را خود یا بستگانش تامین می کنند، رضایت خواهد داد.

دو ـ ب ـ دو: دخترک به سراغ دیگری می رود، شروع به ساخت قلعه جدیدی می کنند؛ قلعه ای که از همان ابتدا با دستانی مقتدر و بدون لرزش های کودکانه شروع به جان گرفتن می کند:
دو ـ ب ـ دو ـ یک: این بار باز هم سایه های سرگردان را مشاهده می کند، یا به بخش (دو ـ الف) پناه می برد، یا آنکه باز هم قلعه را ویران می کند، به بخش (دو ـ ب) می رود و از ابتدای این بخش دوباره طی می کند.
دو ـ ب ـ دو ـ دو: از سایه های سرگردان خبری نیست. قلعه خوش ساختی بر جای می ماند؛ حاصل پذیرفتن سختی یک بار فرونشاندن قلعه و بازسازی مجددش؛ حاصل شهامتی مثال زدنی. گنجی که با رنج بسیار به دست آمده است.

بخش دو، دو تبصره دارد که مربوط به مواقعی است که داستان قلعه سازی در سواحل یکی از دریاهای ا...ن* صورت بپذیرد.

تبصره نخست اینکه اگر پسرک سایه های سرگردان را مشاهده کند، مصلحت اندیشی برایش معنا ندارد و تنها (دو ـ ب) به وقوع خواهد پیوست، آن هم اگر بویی از تمدن برده باشد، در غیر این صورت با کشتن دخترک غرور لگدمال شده اش را ترمیم می کند و به دلخواه به هربخشی که نظر ملوکانه اقتضا کند رجوع می کند یا آنکه بخش های جدیدی که از ذکر آنها در متن فوق معذوریم (به منظور جلوگیری از تشویش افکار عمومی) پایه گذاری کرده با میل و رغبت طی طریق می کند!
تبصره دوم اینکه دخترک تنها نقش برده را دارد، باید قلعه را به پایان برساند مگر آنکه پسرک بخواهد او را یک اردنگی مهمان کند تا سایه سوگولی تشریف فرما شوند یا آنکه کمی انسانیت در انتهای وجودش باقی مانده باشد و به خواسته دخترک تن دهد! در غیر این صورت یک دخترک ا...نی صاحب جانش نیست احساسش که جای خود دارد! *

حالا از این تبصره ها که احتمال به وقوع پیوستنشان بسیار کم می باشد و تنها در بعضی قبایل آدم خواردر جزایر دورافتاده در آفریقا شاید چنین قوانینی حاکم باشد، عبور می کنیم و به بحث درباره کشورهایی که تمدن در آنها مشاهده می شود، می پردازیم!!!!!!!!!


سه: دخترک و پسرک تنها از روی احساسات کودکانه و یا هر دلیل دیگری پیمان بسته اند، سایه ای در کار نیست، اما بخش دو تکرار می شود، تنها به جای کلمات "دخترک" می توانید" دخترک یا پسرک" را جایگزین کنید و از ابتدا بخوانید، بخش های مربوط به سایه را حذف کنید و عدم تفاهم را بچپانید!


آینجاست که آرزو می کنیم در بخش یک جای داشته باشیم؛ همان بخشی که تعداد اندکی را در خود جای می دهد؛ همان بخشی که قسمت دومش حاوی جهل است؛ جهلی که آرامشی پایدار در بردارد.



*ا...ن احتمالاً یکی از همان جزایر دورافتاده در آفریقاست!!!!!!!

*اشاره به قاونونی که در ا...ن بدون اجازه شوهر، زن حق انجام عمل جراحی ندارد. در صورت نبود شوهر، خانواده شوهر باید رضایت بدهند.


پانوشت یک: این پست حاوی حالات متعدد دیگر نیز می باشد که برای جلوگیری از پیچیده تر شدن از نوشتن آنها صرفنظر شده.
پانوشت دو: از افرادی که لطف می کنند و کامنت می گذارند، مجدداً خواهش می کنم اسمشان را به انگلیسی بنویسند تا قابل شناسایی باشند. بعضی سوال هم می پرسند اما هیچ ردی از خود به جا نمی گذارند تا به سوالشان پاسخ داده شود!


الهی مادر شی

واژگان کلیدی:

شیر بفشه: شیشه شیر بنفش رنگ با حجم متنابهی از شیر در آن.

نیست جون: پستانک به زبان هوچهری.

رادیو هوچهر: یک شبکه کودکانه است با هنرمندی کودک خردسال هوچهر عین، دو ساله از شیراز. این رادیو از زمانی که "نیست جون" ترکمان کرده با پشت کار بیشتری فعالیت می کند و تنها در ساعاتی که باتری گوینده به پایان می رسد برنامه ندارد. برنامه های این شبکه حاوی انواع شعرهایی که آموخته است، داستان هایی که می داند، کلماتی که آموخته است، داستان های خیالی و برنامه های متنوع دیگر است!



پس از برگزاری مهمانی شام برای دو شب متوالی، شب بیداری بر بالین کودکی که باز در چنگال اسهال و استفراغ گرفتار شده بود ـ اسهال و استفراغی که یک سال قبل و ماه قبل او را برای یک شب مهمان تخت بیمارستان کرده بود ـ خستگی در گوشه گوشه منزلمان موج میزد. دختربچه ای که دو شب متوالی را با وجود دریافت شیاف استامینوفن در تب سپری کرده بود، همسری که با همراهی در شب بیداری بر بالین کودک با کوله باری از خستگی به محل کارش رفته بود و مادری که پس از بی خوابی های متعدد بار کودک مریض و کسل و خسته و بدرفتار را نیز باید به دوش می کشید؛ کودکی که به خواب نیمروز رضایت نداده بود و با شیطنت های کودکانه ای چون نیشگون گرفتن از گونه مادر، کشیدن موهایش، اسب سواری بر روی پهلویش و دیگرها خواب را بر چشم مادر نیز حرام کرده بود و خانه ای که بی پروانه اش بی سر و سامان شده بود.

خانواده خسته به انتظار ساعات پایانی روز نشسته بودند تا روح خستگی را از منزلشان به بیرون هدایت کنند. پیش از رسیدن لحظات مقرر، هوچهر به خوابی سنگین فرو رفت؛ خوابی که نشان از بازگشت سلامت به کالبد کوچک دخترکمان بود؛ خوابی که نوید بی خوابی کودک در ساعات شب را می داد!

وقتی عقربه های ساعت یازدهمین ساعت را اعلام کردند و روح و جسم بی تابمان که برای شتافتن به آغوش تشک و پتو بی تاب بودند، هوچهرمان با لبخندی شیرین بر لب بیدار شد؛ همان هوچهری که دو روز پیش با رسیدن بیماری ترکمان کرده بود به آغوشمان بازگشته بود و به چشمان خسته مان صبح به خیر می گفت؛ برای او صبحی شیرین فرا رسیده بود، برای او لحظاتی که خستگی رخت بر بسته باشد صبح است با حضور خورشید یا بی حضورش!

هوچهر همچنان برای رعایت شرط احتیاط مهمان اتاقمان بود. تشکی را در اتاقمان گستراندم تا باز گرفتار یک خواب سه نفره بر بستری دونفره به همراه لگدپرانی های یک کودک دوساله چرخنده نشویم. هوچهر آمد و داوطلب خوابیدن بر تشک شد و با اشتیاق بر تشک می پرید و شیطنت می کرد. روی تخت دراز کشیدم و نگاهی به دستان خسته ام انداختم؛ دستانی که نمی دانم بار چه حجم از کار و خستگی را در این دو سال به دوش کشیده بودند که به این شمایل در آمده بودند. ماسک دست و پایم را برداشتم تا کمی از بار خستگی ای که بر آنان سنگینی می کرد را بکاهم. کرم ها را مالیدم و صدای خرخر آقای شیر سمفونی سرود شبانگاهمان را آغاز کرده بود و پلک های من سنگین شده بود که هوچهر ...

ابتدا گفت: شیر بفشه. پاهایی که خیال می کردم مستحق کمی استراحت هستند، باید کرمشان را بر زمین ها می مالیدند و شیر می آوردند. شیر آوردم و دراز کشیدم و از رو نرفتم باز هم کرم مالیدم و هوچهر آمد و گفت به پاهای من هم بمال و مالیدم و گفت: پیف دارم!

این بار علاوه بر ماسک پا، ماسک دست هایم را نیز با یک کون شوری دلچسب در ساعات اضافه کاری بی جیره و مواجبم، شستم و باز با پشت کار بر آنچه می خواستم اصرار کردم و ماسک مالیدم و ماسک مالیدم! هوچهر به آغوشم آمد و رادیو هوچهر روشن شد! می خواستم شیرینی اش را ببلعم، چه حیف که در لحظات خستگی اشتهایم کور می شود.

موظف بودم با خستگی هرچه تمام تر چشمانم را باز نگه دارم و به این شبکه گوش بسپارم چون در غیر این صورت یا با یک خواسته کودکانه مانند جیش دارم یا یک چنگ دلچسب که خطوط ماندگاری بر چهره ام حک می کرد روبرو می شدم. اختیار چشمانم را از کف داده بودم و با چنگ های دلخراش دخترکم از جا می پریدم که می گفت جیش دارد. رفتیم و جیش کرد و برگشتیم باز هم شیر خواست. شیر آوردم و شیر خورد و گفت پیف دارد. رفتیم و پیف کرد و گفت قصه می خواهد. قصه کدو قلقله زن را تعریف کردم گفت قصه بزبزقندی می خواهد و گفتم فردا شب می گویم و جیغ کشید و موهایم را کشید و دستش به دهانم نزدیک شد و من هم دستش را گزیدم. ساکت شد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و گفت: کار بدی کردی! چشمانم گرد شد و فکر کردم در عالم خستگی به هالوسینیشن گرفتار شده ام! پرسیدم: کی کار بدی کرده؟ پاسخ داد: مادر. پرسیدم مگه چیکار کرد؟ گفت: گاز گرفت. مانند خودش صورتم را کج کردم و دستم را روی گونه ام قرار دادم و گفتم بیبخسید! مادرو می بخشی؟ خندید و گفت: آره. او را بوسیدم و برای ادامه دادن کمی جان گرفتم.

صبر کنید هنوز ادامه دارد!


ساعت سه نیمه شب بود و ما هنوز سرگرم راه شب رادیو هوچهر بودیم و هوچهر گفت: کره عسل می خوام! کشان کشان جسم خسته را تا آشپزخانه کشاندم، کره عسل آماده کردم، دخترم را نشاندم و نخستین لقمه را به سمت دهانش به پرواز درآوردم، رویش را برگرداند و گفت: سیر شدم!

در این مدت دوبار هم هوچهر را به تختش بردم، در ازای این شرط که "اگر نخوابی باید بری تخت هوچهر" و او هم رفته بود و گریه سر داده بود و همچنان در دوران نقاهت به سر می برد و چاره ای جز مدارا با شرایط موجود نبود و باید باز می گشت!

ساعت پنج صبح بیدار شدم در شرایطی که پاهایش در شکمم فرو رفته و به خواب رفته بود و تمام وجودم دردناک بود از گره خورده خوابیدن و دست ها و پاهایی که در آخر بی نصیب از هرگونه کرم آرام بخشی که جوانی را برایشان پایدار نگه می داشت به خواب رفته بودند.

دخترم را روی تشک قرار دادم و با خود اندیشیدم، آن زمانی که به مادرم گفتم " می خواستی بچه دار نشی" اگر چه چیز را بر فرق سر من یا خودش یا هر دو می کوفت دلش خنک می شد!
.
.
.
.
.
.
پانوشت: مادرم هیچ نگفت، تنها با صبوری گفت: الهی مادر شی!


وانت

به حمام رفته بودیم که هوچهر از من وانت خواست!
گفتم عزیزم وانت نداریم.
شروع به جیغ کشیدن و گریه کردن کرد.

هوچهر: برو وانتو بیار.
من: دخترم شما وانت نداری، لودر داری و ماشین مسابقه. اونا رو بیارم؟
هوچهر با گریه: نه وانت می خوام، وانت می خوام.

هیچ وانتی به ذهنم نمی رسید. کلافه شده بودم. دست از گریه کردن بر نمی داشت. تنها باید مادر باشید تا بدانید این گونه گریه های کودکان چقدر کلافه کننده هستند. تنها یاد فلش کارتهایش افتادم که در یک سری از آنان وانت دیده بودم. اما آنها را که نمیشد به حمام آورد!
با این وجود گفتم: کارت هاتو می خوای عزیزم؟
گریه اش بلندتر شد. اسباب بازی های حمامش را آورد و گفت: می خوام بذارم توش.

بیشتر گیج شدم.
ناگاه صدای یک جیرینگه بلند به گوش رسید و سکه مادر محترم افتاد!

وانی داشت که به دلیل مستعمل شدن، آن را از اسباب خانه خارج کرده بودم و گاهی به جای آن برایش یک تشت به حمام می آوردم تا برای آب بازی از آن استفاده کند.

بارها به او گفته بودم: هوچهر بشین تو وانت، هوچهر اسباب بازیهاتو بذار تو وانت، هوچهر صابونو ننداز تو وانت، هوچهر شامپوی منو ننداز تو وانت، هوچهر نازم صد بار که نمی تونم وانتو پر از آب کنم، میشه وانتو خالی نکنی و ... .

تنها نگفته بودم هوچهر سوار وانت بشو گاز بده برو خونتون حالا که مادرجونت متوجه نمیشه کدوم وانتو میگی!


مردن علیه مرگ

آن زمانی که میهن مغلوب، در زیر سم ستوران افراسیاب تکه پاره شد، آرش کماندار به میدان آمد.

در کتاب "تاریخ ایران باستان" در باب آرش کمانگیر اینگونه آمده است:
"پس از شکست منوچهر در جنگ با افراسیاب، منوچهر به مازندران پناهنده شد. سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری بیفکند و هرجا که تیر فرود آید، مرز ایران و توران باشد. آرش نام ـ پهلوان ایرانی ـ از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد.

در روایات اوستایی آمده است:
آرش از "اسفندار مذ" ـ ایزد زمین ـ کمانی می گیرد که تیر سحرآمیز آن دور پرواز است، لکن هرکه آن را بیفکند، به جای بمیرد. آرش با این آگاهی تن به مرگ داد و تیر "اسفندار مذ" را برای سعه و بسط ایران زمین بیفکند.

در مجمل التواریخ آمده است که آرش این تیر را با حکمت و توانایی به دست آورده بود.

در طول تاریخ، ایران زمین بارها و بارها مورد تهاجم بیگانگان واقع شده است. چندین بار با خاک یکسان شده و چون ققنوس سر از خاکستر برون نهاده و در جاده ترقی با تصاعدی هندسی گام برداشته است.
امروز نیز که با جنگ سرد و ش*کنجه های سفید دشمنانش دست و پنجه نرم می کند، در همان بستر گام بر می دارد.


"منظومه آرش کمانگیر" نوشته "سیاوش کسرایی" که بازنویسی زیبایی از این داستان اساطیری برای ره گم کردگان معاصر می باشد، شرح زیبایی است از حکایت امروز ما.


بخش هایی از منظومه آرش کمانگیر:

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد.
.
.
.

" منم آرش، ـ
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ ـ
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده.
مجوییدم نسب، ـ
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آماده دیدار
.
.
.
.

و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فروننشیند از پرواز.

.
.
.

دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که ز اندوهان، روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته آزادگی این است."
.
.
.

شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پیگیر،
بازگردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی در پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس، مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

.
.
.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کنندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه، می دهد امید،
می نماید راه.


آهای آرش! با تو هستم!
آهای آرش کمانگیر که روح جاودانت دامنه های البرز را به پاسداری نشسته است!
امروز کودکان ایران زمین بتمن و سیندرلا را بهتر از تو می شناسند.
آمدم فریادم را به گوشت برسانم.
آمدم در دامنه های البرز به پژواک فریادم گوش بسپارم؛ همان فریادی که می گفت: آهای آرش کمانگیر! هوچهرک من مفتخر است که تو را باز خواهد شناخت، بهتر از بتمن، شفاف تر از از سیندرلا.

عهد می بندم،
عهد می بندم،
عهد می بندم،
عهد می بندم...

(از عهد می بندم نخستین به پایین با پژواک بخوانید!)


دو خانه دارم

دو خانه دارم که هر روز باید آب و جاروبشان کنم.

یک خانه دارم که امروز در شیراز است و فراداها نمی دانم کجا باشد. همخانه ام آقای شیر است و میوه زندگیم هوچهر.

هر روز وقتی بیدار می شوم، با بوسه ای آقای شیرم را روانه محل کار می کنم، به آب و جاروب مشغول می شوم، نازنینم بیدار می شود، صبح به خیر می گوید، در آغوشم می نشیند، با عطر موها و نفسش زنده می شوم، دل می دهیم و قلوه می گیریم، با هم صبحانه می خوریم و من غذا می پزم و زندگیمان جریان دارد و هر روز باید با ابزار گوناگون غبار زندگیمان را بزداییم تا زنگار نگیرد این صورت زیبایش؛ گاهی با بوسه ای، گاهی آغوش گرمی، گاهی سفره رنگینی ، گاهی شوری و ترشی و شیرینی کودکانه ای و شاید گاهی با دستمالی که غبار را می روبد از روی دسته مبل هایمان.

به دید و باز دید می رویم و اینجا و آنجا سرک می کشیم و دل خوشیم به کلبه عشقمان و زندگی هفتاد رنگمان.


خانه دیگری دارم که شیرازه اش همان خانه نخستین شیرازی است. آن دیگر خانه هم هوچهر دارد و آقای شیر دارد. آن دیگر خانه هم ملغمه ای است از روزهای خوش و ناخوشم. آن خانه مکان ندارد، آی پی دارد که امروز آی پی شیراز را به دوش می کشد. می گویند آن خانه مجازی است اما نمی دانم این چه مجازی است که زنگار زدای آن خانه حقیقی است. این چه مجازی است که دشواری لحظات خانه نخستینم را خوار می کند. این چه مجازی است که ردپای دوست و آشنا و فامیل در آن قابل ردگیری است. این چه مجازی است که غم همسایگانش گاه خواب را از چشمانم می رباید. شاید حقیقی است اما از نوع دیگر حقیقت که بشر آن را نمی شناسد.

وقتی فضای خانه نخستین سنگین می شود، در این دیگر خانه را می گشایم، آهسته داخل می شوم، چراغ ها را روشن می کنم، از هوچهرم می نویسم، از آقای شیرم و از ننه قدقد که بی تاب است برای زنان هموطنش. قلبم سبک شده است ، بر می خیزم، در را آهسته می بندم، چراغ ها را روشن می گذارم، برای دوستانم که می آیند به کلبه ام. غم ها به سوراخ خود خزیده اند، برای روزهای دیگری. در حال باید زیست. پس به سلامتی امروز که غم ها به همان نامرئی شان بازگشته اند.

باز به خانه مجازیم وارد می شوم، عطر نان تازه فضا را پر کرده است. با عطر نان ریه هایم را جلا می دهم. ردپای دوستانم را می بویم و دست نوشته هایشان را که بر متنم نوشته اند، می نوشم. به کلبه هایشان سر می زنم و سبدهایی را که پر از نان کرده بودند و در کلبه برایم نهاده بودند، به آنان باز می گردانم. چه کنم! نانوایی و شیرینی پزی نمی دانم تا سبدهایشان را همانندشان پر و پیمان به کلبه هایشان برسانم.
به کلبه مجازیم باز می گردم، آب و جارویش می کنم تا این دیگری نیز زنگار نگیرد. برای هوچهرش آیکون آغوش و اسمایلی می گذارم و برای آقای شیرش بوسه ایمیل می کنم و به آن دلخوشم. شادم که کلبه دخترکم را جداگانه بنا نکردم. شادم که آن روز که هوچهر خانه نخستینم ترکم می کند، هوچهر این خانه برایم باقی است. دلخوشم به خاطراتش. دلخوشم به خانه ام که هوچهرش تا ابد می ماند و بخش هوچهرش با روزهای آینده همواره آب و جاروب می شود، حتی اگر او دیگر در آن سرای به ظاهر حقیقی نباشد. هوچهرکم می تواند در هر کجا که باشد، به مجازیم بیاید، آلبوم کودکیش را ورق بزند و خاطراتم را بخواند. اما ساکن ابدی این سرا تنها من هستم؛ ننه قدقد؛ مادر هوچهر؛ همسر آقای شیر.


نیست جون رفته خونشون؟




از زمانی که پریوش ترکمان کرد و دخترکمان در غم از دست دادن عزیزش گریست و گریست و اشک های سوزانش تاول های ماندگاری بر قلبمان حکاکی کردند، من و آقای شیر تمایلی به سر باز کردن تاول ها با ترک "نیست جون" نداشتیم.



پزشکش می گفت بگذاریم تا دوسالگی زندگی اش را بکند و آنگاه برای از پستانک گرفتنش اقدام کنیم. بیست و دوماهه بود که به پیشواز رفتم و تاب نگاه منتظرش را نیاوردم و پستانک دیگری به او هدیه دادم. تجویز پزشک این بود که پستانک را زشت و نادوست داشتنی کنیم و من نوک پستانک را چیدم. اما دخترک وفادارم همان "نیست جون" نصفه نیمه را با عشق می مکید و به ازای هزار بار سقوط از دهانش خستگی ناپذیر، پستانک را به دهانش باز می گرداند و با اشک می گفت: نیست جون خراب شده.

با دیدن این قلب وفادار مهربان، دلم برای روزهای پیش رویش به درد آمد و نمی دانستم چگونه نامردی روزگار را برایش هجا کنم و از قلب مهربانش در برابر شکستن محافظت کرده، آن را واکسینه کنم.

سه روز پیش، "نیست جون" با سقوط به زیر تخت برای همیشه ترکمان کرد و در برابر تمناهای دخترکم تنها پاسخ می دادم که "نیست جون رفته خونشون". شب نخستین نیمه شب از خواب بیدار شد و مادام لب هایش به دنبال پستانکی برای مکیدن می گشت. گریه سر داد. آن شب دخترک مهمان تخت پدر و مادرش بود. به آغوشم پناه آورد و با حضور سارا و مانی (دوستان دخترکم پس از ترک پریوش) و شیشه بنفشه (شیشه شیر مورد علاقه اش) و بازو و موهای مادرش آن شب سخت را به پایان رساند. روزهای پس از آن بهانه گیر شده بود و من تمام روز را با دخترکم سپری می کردم و ثانیه ای را برای پرداختن به امورات منزل به هدر نمی دادم تا دخترکم در بحران عاطفی اش لحظه ای خود را تنها نبیند و امروز به آسانی بدون نیست جون بازی می کند و می خندد و تنها هنگام خواب با لبخند می پرسد: نیست جون رفته خونشون؟!



عکس یادگاری هوچهر به همراه سارا (همان خرگوش پُکیده درون عکس) مانی (خرس ژِیگول درون عکس) و نیست جون که معرف حضورتان هست و صد البته همراه با ملغمه ای از ریخت و پاش ها از نوع هوچهرانه:


و هوچهرک ما این روزها سوار بر مرکب بالندگی:



ادامه پست چند گزینه ای

از همدردی همه دوستان و نظرات صادقانه به شدت تشکر می کنم. وقتی غم تقسیم می شود، سهم کوچک تری برای شخص غمگین باقی می ماند. ممنون از همه آنان که این بهره غم را از گوشه کلبه کوچکمان برداشتند.

آنچه در پست پیشین می خواستم نشان دهم، تأثیر خستگی بر زندگی یک مادر بود؛ آنچه که تا مادر نباشی و از نزدیک لحظه لحظه اش را زندگی نکنی، نخواهی دانست. نخواهی دانست در سیستمی که مادام حق زنان پایمال شده، مادران ملزم به انجام چه هستند که در پایان بهشت را زیر پایشان قرار می دهد و در طی کردن مسیر مادرانه چه بسا چنان بیراهه بروند که جهنم را بر فرق سرشان بکوبند!

وقتی پست قبل را مرور می کنم، باور نمی کنم که گزینه "د" به ذهن من رسیده است! چرا که حتی اندیشیدن به تنبیه بدنی گناه بزرگی محسوب می شود. اما اندیشیدم! چون بار خستگی چند شب بیداری بر بالین کودکی که از دهان نفس می کشید و در خواب ناله می کرد و انواع دیگر خستگی ها ، بر دوشم سنگینی می کرد.

من هم با کسانی که برایم نوشته بودند که بنا بر شرایط مقتضی امکان انتخاب هرکدام از گزینه ها وجود دارد، موافقم. شاید اگر شرایط دیگری بود، به آسانی گزینه "ب" را انتخاب می کردم.

حق انتخاب گزینه "الف" را هم داشتم. چون قضیه رژلب مالی بارها و بارها تکرار شده و من تا به حال برخورد قاطعی با دخترکی که به خوبی به اشتباه بودن کارش آگاه است نکرده ام (شرط انجام روش وقفه این است که کودک به اشتباه بودن کارش واقف باشد، در حقیقت کودکان بارها و بارها مرزها را آزمایش می کنند تا حدود را نیز بشناسند و گاهی برای شناساندن حدود به کودکان مجبوریم روشی نه چندان دلچسب را در پیش بگیریم).

معمولاً با کوهی از لباس سفر می کنم و همواره مورد تمسخر واقع می شوم. اما پیراهنی که هوچهر از بین برد، پیراهن عروس زیبایی بود که کفش و پانچوی ست و ... به همراه داشت. پیراهن های دیگری هم موجود بود که البته به دلیل زمستانی بودنشان تفاوت چندانی با شلوار نداشتند! و چه بسا شلوار برازنده تر بود و من خسته تر از آن بودم که .... .

مادری کردن مسیر دشوار و پیچیده ایست که برای طی کردن صحیح و تکامل یافته اش به یاری دیگران نیاز داریم.نمی خواهم بگویم که حاوی لذات بیشمار نیست اما برای مزه مزه کردن لذت ها رنج بسیار باید کشید.

بیایید در پستوی کلبه عشقمان دو صندوق پنهان کنیم: صندوق عاطفی و صندوق خاطرات شیرین و این دو صندوق را همواره پر نگه داریم، برای آن روزها که به برداشت از آنان نیازمندیم.
سفر می رویم و برگ خاطراتش را در صندوق خاطرات شیرین به یادگار نگه می دارم. عشق می ورزم و گذشت می کنم و درخت مهربانی می کارم و میوه هایش را در صندوق عاطفی می ریزم.
امروز خسته بودم و افسرده، وقتی سرم به لبه دیوار اصابت کرد و می خواستم به بهانه سردرد، همچون کودکی بگریم، دخترکم آمد و گفت: سرت اوف شده؟ بیا بوسش کنم خوب بشه. برگی که از صندوق عاطفیم برداشتم مرهم دردم شد و دخترک را بوسیدم و به آغوش کشیدم و با هم بازی کردیم و ده ها برگ جایگزین برگی که برداشت کرده بودم، نمودم.


پست چند گزینه ای

فرض کنید که برای عروسی یکی از بستگان به شهر دیگری رفته اید، هتل گرفته اید، آرایشگاه رفته اید و پس از دوسال خستگی مادرانه، لباس مناسب زیبایی پوشیده اید، آرایشگاه مناسبی یافته اید که موهایتان را بیاراید و در آخر کار مجبور به شستن سر و تکیه بر هنرهای شخصی تان برای خودآرایی نباشید.

فرض کنید پس از، از سر گذراندن این سه سال که هیکلتان کمی اوضاع مناسب تری پیدا کرده، روزهای سخت بسیاری را سپری کرده اید و رسماً دور از آقای شیرتان زندگی کرده اید، می خواهید باز هم ستاره شوید، فیگور بگیرید و او از شما عکس بگیرد، دلتان برای دیسکو و دنسینگ دونفره ضعف برود و در همین اثنا....

دخترک دوساله تان به پایین دامنتان آویزان بشود و اجازه ندهد عکس بگیرید و دایم بگوید: بغلم کم، بغلم کن، مادر بغلم کنه (پدر بغلم نکنه)، کفش های کثیفش را به لباستان بمالد و در آخر به دو سه عدد عکس کج و معوج که در بعضی دخترک هم حضور دارد، رضایت بدهید!

بخواهید دخترک را آماده کنید، در همان گیر و دار جعبه حاوی طلاهایتان را روی زمین خالی کند و میانه ای را که برایتان خیلی عزیز بود و می خواستید به گردن دخترکتان بیاویزید، گم و گور کند، هم میانه را از دست بدهید هم دخترک بی گردن بند بماند. (دیگر هم پیدا نشود)، آقای شیر به کمکتان بیاید، همه اثاثیه اتاق را برای یافتنش جابجا کنید و چیزی نیابید و در این گیر و دار ناگهان چشمتان به دخترک بیفتد که رژ لبتان را یافته، خدمتش رسیده و دستهای آغشته به رژ لب را به تنها پیراهنی که برایش آورده اید مالیده باشد.....


شما چه عکس العملی نشان خواهید داد؟
الف ـ از روش وقفه استفاده می کنم! بعد هم بلوز و شلوار به او می پوشانم و خیلی ریلکس به عروسی می روم! به هیچ کس هم مربوط نیست که دخترم در عروسی فامیل شوهرم که همگان چشمشان به سرکار علیه است لباس نامناسب پوشیده.
ب ـ بی صدا لباس بچه را عوض می کنم، بلوز و شلوار به او می پوشانم و هیچ عکس العملی نشان نخواهم داد.
ج ـ سر بچه داد می کشم و با همان پیراهن رژلبی به عروسی می رویم و برای همه ماجرا را توضیح خواهم داد!
د ـ دیوانه می شوم و بچه را به باد کتک می گیرم. آقای شیر می آید جدایمان می کند، بچه را به آغوش می گیرد، خودمان دعوایمان می شود، گریه می کنم، آرایشم با اشک هایم عجین می شود، با چشمهای پف کرده و بچه آغشته به رژ لب و یک شوهر عبوس که اصلاً در چهره اش پیدا نیست که با زنش جر و بحث داشته! به عروسی خانواده شوهر می رویم!
ه ـ به شدت عصبانی می شوم و از رفتن به عروسی صرفنظر می کنم، سر بچه داد می کشم، گریه سر می دهم و به خودم برای بچه دار شدن لعنت می فرستم.
و ـ پیراهنش را لکه گیری می کنم، با سشوار خشکش می کنم، در این حین دعوایش هم می کنم، او هم گریه می کند، به عروسی خیلی دیر می رسیم و تنها لحظاتی از سر رفع وظیفه حضور خواهیم داشت و به همگان می گویم، دخترک مریض بود و تنها برای ادای احترام حاضر شده ایم و اصلاً به پولی که برای آرایش موها و لباس و زحمت سفر و مرخصی از کار و جریمه های ناشی از تند رفتن برای رسیدن به عروسی، هزینه هتل و .... نخواهیم اندیشید.
ز ـ رژ لب را از دست بچه می گیرم. سرش داد می کشم، لباسش را به صورت سر هم بندی لکه گیری می کنم به طوریکه زیاد خیس نشود و با سشوار خشک می کنم. ژاکت به او می پوشانم تا بعضی قسمت های کثیف را بپوشاند و در عروسی هم ژاکت را به بهانه سرماخورده بودنش از تنش در نخواهم آورد. به این ترتیب دیر می رسیم اما نه خیلی. بچه را در بغل آقای شیر می چپانم تا برای لحظاتی اعصابم استراحت کند، در برابر جمله آقای شیر که می گوید "می خواستی بچه دار نشی" تنها سکوت می کنم. به گریه های دخترک در مسیر بی توجهی می کنم و بدین ترتیب کمی آرامش به دست می آورم.

از گزینه های فوق که عبور کردید، اگر تصمیم به عروسی رفتن گرفتید، حوادث زیر نیز قریب الوقوع خواهد بود:
تمام مدت دخترک به شما چسبیده است و حتی برای یک لحظه نمی توانید کمر محترم را به حرکت وادارید و یا حتی در سالن بدون حضور کودک در آغوشتان قدم بردارید.
لباستان با کفش هایش پلنگی می شود!
هنگام صرف شام، در راستای همراهی یک دختربچه دوساله حتی یک لقمه نصیبتان نمی شود و باز هم مارک های بیشتری از کفش دخترک دریافت خواهید کرد. دخترک هم بیش از چند لقمه نخواهد خورد و فریاد می کشد که می خواهد با قاشق، غذا را روی میز شام عروسی پهن کند و خودش بخورد که البته حتی یک لقمه هم نخواهد خورد. شب در هتل باید به جای شام عروسی، کیک و شیر کاکائو نوش جان کنید! اینجا هم از روش وقفه استفاده خواهید کرد؟!


حقیقت این است که تمام گزینه های فوق از ذهنم عبور کردند. سخت ترین گزینه برایم گزینه "الف" بود که همان گزینه درست بود. اینجا بود که دانستم تربیت کودک مسیر دشواری است که ظرفیت فوق العاده و صبر بی پایان می طلبد. گزینه "الف" را مورد استفاده قرار ندادم. در آن لحظاتی که فضای شخصیم مورد تهاجم واقع شده بود و از گذراندن حتی یک لحظه با همسرم محروم مانده بودم، یارای سودرسانی به شخص مهاجم و تلاش برای تربیت شخصیتش را نداشتم.
واضح است که به هیچ عنوان نمی توانستم گزینه "ب" را با در نظر گرفتن سرماخورده و خسته بودن کودک به کار ببندم. آنقدرها هم مادر فداکاری نبودم که نگاه های خانواده شوهر را ندید بگیرم.
(گزینه "ج") از توضیح دادن به همگان هم بیزارم!
(گزینه "د") متاسفانه به این گزینه به شدت علاقمند بودم! اما عقل سلیم آن روی سگم را دلداری داد و سد راهش شد! روش های احمقانه همیشه جذابیت خاصی دارند و در عین اینکه بدترین تاثیر را بر زندگی انسان می گذارند، به بهترین شکل دق دلی آدم را خالی می کنند!
(گزینه "ه" و گزینه "و") من زیاد از قرار گرفتن در نقش یک قربانی لذت نمی برم.
در نهایت گزینه "ز" را انتخاب کردم و با حوادث پس از آن هم روبرو شدم. شایان ذکر است فاصله سالن مردانه و زنانه زیاد بود، موبایل آنتن نمی داد و خلاصه اینکه دسترسی به آقای شیر مقدور نبود (گاهی مجبورید به تنهایی وارد عمل شوید).

شما کدام گزینه را انتخاب می کردید؟ صادقانه برایم بنویسید. ناشناس بنویسید، اما صادقانه.


وقتی کودک سرماخورده است، دو سفر متوالی را پشت سر گذاشته اید، شب بیداری را برای چند شب متوالی به جان خریده ای، خسته و درمانده هستی، کودک خسته است و همسر نیز خسته، تنها مادر است که باید یک باتری جانبی داشته باشد که بیدار شود آنگاه که باتری اصلی به کما رفته، برایش صبر و حوصله و مهربانی و انرژی و گذشت بیافریند. اوست که خستگی برایش توجیه ناپذیر است، عصبانیت توجیه ناپذیر است، فریاد کشیدن جرم بزرگی محسوب می شود و مادر بودن تنها گناه اوست و نه کس دیگری.

وقتی در این مسیر یک طرفه که نه جای دور زدن دارد، نه توقف، شروع به راندن کردی باید بدانی که تا جان در بدن داری تنها می رانی و می رانی، شاید همسری باشد که گاهی یک لیوان چای به دستت بدهد، گاهی بریده ای از میوه ای، اما تنها و تنها تو راننده ای. در همان مسیر مادری در حال راندن به خواب می روی با کابوس تصادف، با کابوس به دوش کشیدن مسوولیت مسافرانت، با کابوس انحراف از مسیر درست مادری، با کابوس مرگ بدون رساندن مسافران به سرمنزل و با آرزوی توقف و لذت بردن از طبیعت پیرامونت، لذت بردن از زندگی ای که بدون حضور مشخصت در جریان است و آرزوی گاهی پیاده رفتن. آرزویی که شاید تا لحظات واپسینی که دم را فرو می بری و باز دم را پس می دهی، در دسته آمال باقی بماند.


پانوشت: ما در مسابقه پرشین بلاگ همراه با وبلاگ روزنگارهای سین برای شین چهل و نهم شدیم. یعنی درمیان پنجاه وبلاگ برتر از آخر دوم شدیم! رتبه وبلاگ خودتان و دوستانتان را در اینجا می توانید ببینید. از همه کسانی که لطف کردند و به ما رأی دادند، صمیمانه تشکر می کنم



جانم، جانم

نامم را می خواند، می گویم جانم
می گوید مااااادر ، می گویم جااااانم
می گوید مادر جووووون، می گویم جان مادر جووووون
می گوید مامان، می گویم جانم
می گویم هوچهرم م م م، می گوید جانم، جانم!

این روزها مفاهیم هم معنی را شناخته است و کلمات را با لذت به بازی می گیرد. وقتی نیاز به تشکر کردنش باشد، سه بار با سه عنوان، پشت سر هم تشکر می کند: دستت درد نکنه، ممنون، مررررررسی.

چه زود می گذرند، لحظاتی که از سخنوری شیرین این سخنگوی نوشکفته غرق شعف می شویم.
چه زود کلمات شیرین نصفه، نیمه ترکمان می کنند و کلمات صحیح که شمیم بالندگی در فضا می پراکنند، ما را احاطه می کنند.


چگونه به کودک خود "نه" بگوییم- قسمت دوم

در پست گذشته در باب روش وقفه نوشتم. همانطور که در نوشته قبلی بیان کردم بر اساس این کتاب باید "نه" گفتن و تنبیه را در آخرین مرحله قرار دهیم.

شایان ذکر است اینجانب که بر اساس رهنمودهای این کتاب عمل کردم تا به حال مجبور به انجام روش وقفه نشده ام. شاید به این دلیل که دخترکم هنوز کودک خردسال دوساله ای بیش نیست و با رسیدن به سنین بالاتر استفاده از روش وقفه مورد نیاز قرار گیرد.


چگونه به کودک خود بله بگویم؟

تعیین محدودیت ها و مقررات متناسب با سن کودک نوپا و اعمال منسجم و پیگیرانه پیامدها و مجازات های منطقی، کمک مؤثر ومفیدی به شما در کنترل نظم خواهد کرد. اما پدر و مادر خوبی بودن، چیزی ورای ورزیده و ماهر بودن در گفتن "نه" است. تربیت و پرورش فرزند باید برای شما و نیز فرزندتان جالب توجه و سرگرم کننده باشد و این ممکن است به معنای گفتن "بله" در موقعیت هایی باشد که شما ابتدا به طور غریزی، درست خلاف آن را انجام می دهید.
یکی از خصوصیات دلپذیر کودکان خردسال، خودانگیختگی آنان است. ایشان زمان را برای برنامه ریزی هدر نمی دهند و هنگام شروع یک ماجرای جدید، بدون شک به خطرهای موجود در آن چندان نمی اندیشند. من و شما، به عنوان والدین، باید برای حفاظت از کودکان در ضمن کشف دنیای اطرافشان، محدودیت و مقرراتی ایجاد کنیم. با وجود این، اگر تعداد این قوانین بیش از حد باشد، ما تجربه های باارزش یادگیری را از آنان دریغ می کنیم و ممکن است احساس دلپذیر و خوشایند خودانگیختگی را در آنان سرکوب کنیم.
اگر بتوانید بیاموزید که به کودک خود بیشتر "بله" بگویید، او خوشحال تر و شادتر خواهد بود. در عین حال شما دیگر مجبور نیستید مدام واژه "نه" را تکرار کنید.به این ترتیب در لذت کشف و دریافت، با او شریک خواهید شد؛ مهارتی که در روند تبدیل شدن به بزرگسالی قابل پیش بینی و هوشیار، شاید از دست داده باشید. مثلاً شما بعد از یک روز طولانی کار، به منزل وارد می شوید، گرسنه و نیز خسته هستید. هوا بارانی است، اما کودک دو سال و نیمه تان می خواهد بیرون برود و در حیاط تاب بازی کند.
شما از همین الآن پیامدهای کار را می دانید: زیر باران هر دو خیس می شوید و سرما می خورید. همچنین، لباس هایتان کثیف و گل آلود می شود و باید شسته و خشک گردد و شام نیز حداقل نیم ساعت دیرتر آماده و صرف می شود.
ذهن خسته از کار و منطقی شما می گوید "نه". از طرفی، فرزندتان هم احتمالاً روز خیلی خوبی را نگذرانده است. در زمان محبوس بودن داخل ساختمان به علت بدی هوا، به اندازه کافی از پدر یا مادر یا مربیان مهد "نه" شنیده است. چرا خودتان را کمی به دست حماقت و دیوانگیهای بچگانه نمی سپرید؟ غریزه را نادیده بگیرید و بگویید "بله". مسلم است که هیچ یک از شما به سینه پهلو مبتلا نخواهید شد و برای کاستن از کارها و زحمات بعدی، می توانید لباس هایی بپوشید که به آسانی شسته و خشک می شوند. فرزندتان در هر حال شام چندانی نخواهد خورد. پس چند عدد بیسکوییت بردارید تا سر و صدای معده را خاموش کنید و همراه فرزندتان زیر باران بروید.
در چنین موقعیتی دو حالت ممکن است پیش بیاید که هر دو خوب و خوشایندند. شاید کودک بلافاصله بعد از دو دقیقه زیر باران بودن به اشتباه خود پی ببرد و به احتمال زیاد دیگر چنین تقاضایی نخواهد کرد. از سویی دیگر، شاید شما جذابیت پریدن در گودال های پر از آب را دوباره کشف کنید و از داشتن اوقاتی خوش با فرزندتان لذت ببرید. حتی در سنین نوپایی، این اتفاق برای کودک می تواند حادثه ای باشد که او بعدها همیشه با خوشی و علاقه از آن یاد کند.
"بله" گفتن به بعضی رفتارهای مخاطره جویانه کودک نوپایتان را بیاموزید. در این صورت موارد کمتری برای گفتن "نه" باقی خواهد ماند و این امر، به افزایش توانایی های فیزیکی کودک کمک خواهد کرد. البته هدف شما از این کار، به مخاطره انداختن ایمنی او نخواهد بود، اما قبل از اینکه دست کشیدن از بعضی رفتارهای مخاطره آمیز و خطرناک مانند سروته آویزان شدن شدن از تاب را کودکتان بخواهید، چرا در همان نزدیکی حضور نداشته و مراقب او نباشید؟ وقتی فرزندتان به اندازه کافی رشد کرده و توانایی بازی دور از چشم بزرگ تر ها را داشته باشد، به هر حال تمام کارهای مخاطره آمیزی را که در توان داشته باشد، انجام خواهد داد. تمام این سختگیری های فعلی شما، شخصیت او را تغییر نخواهد داد. به او اجازه دهید اوقات خوشی را بگذراند و مهارت های فیزیکی خود را افزایش دهد. در ضمن مراقبت از کودک، به او اجازه دهید کنجکاوی طبیعی خود را ارضا کند. ممکن است کار کمی مشکل تر و نیازمند هوشیاری و آمادگی فوق العاده ای باشد، اما اگر یاد بگیرید در موارد بیشتری "بله" بگویید، این امر روند پرورش فرزند را جالب تر می کند؛ هم برای شما و هم برای فرزندتان.



قصه گویی هوچهری

شبها تا حکایت شبانه بزبزقندی یا کدوقلقله زن را برای دخترکمان نقل نمی کردیم، به خواب نمی رفت و با توجه به متفاوت بودن صورتی که من از این دو داستان نقل می کردم با آنچه آقای شیر بیان می کرد، هوچهر شبها هر دو حکایت را طلب می کرد. وقتی او را در تختش قرار می دادیم بنا بر آنچه نظر ملوکانه اقتضا می کرد طلب می نمود، قصه مادر یا قصه پدر و یا هر دو باید گفته می شد تا به خوابیدن رضایت می داد (یاد آن روزها که به قصه "اصه" می گفتی بخیر هوچهر کوچولو).

این روزها این اوست که برایمان قصه می گوید:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، یه مامان بزی بود سه تا بچه داشت، شنگول و حبه انگور (منگول را جا می اندازد و دستش را بالا می آورد، انگشت اشاره و شصتش را به نشانه کوچولو بودن حبه انگور ـ همانگونه که آقای شیر اجرا می کند ـ به یکدیگر می چسباند). یه روز مامان بزی تصمیم گرفت (بره شهر را جا می اندازد) خرید کنه. به بچه هاش گفت در رو (رو غریبه را جا می اندازد) باز نکنید خناکه (خطرناکه) {انگشت اشاره اش را برای نشان دادن خطرناک بودن در هوا تکان می دهد}. آقا گرگه در زد، (بچه ها گفتن را جا می اندازد) کیه کیه در می زنه به خونمون سر می زنه. (صدایش را کلفت می کند!) منم منم مادرتون بچه ها گفتن نه تو مادر ما نیستی مادر ما صداش نازکه تو صدات کلفته.......... الی آخر.
داستان کدوقلقله زن را هنوز تمام و کمال نمی داند و برای تعریف کردنش نیازمند کمک اطرافیان است.



پانوشت: این پست را بیست روز پیش نوشته بودم و فرصت مرتب کردن و به چاپ رساندنش فراهم نشد. این روزها هوچهر کودک دیگری است! به راستی نمی توانم جزییات شیرینی هایش را با همان سرعتی که به وقوع می پیوندد به ثبت برسانم.