هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

عکس یادگاری!


برخی از جانبازان راه تجربه آموزی هوچهر تصمیم گرفتند یک عکس یادگاری باهم بگیرند!



این جانبازان در زمان های مختلف به درجه جانبازی نایل شده اند. قربانیان مذکور با وجود مخفی شدن در مخفیگاه های متعدد توسط هوچهربانو کشف شدند. هوچهرالسلطنه پس از فروکردن انگشت مبارک در آنان و گاهی رنگ آمیزی کامل صورت، در و دیوار اتاق، میز آرایش مادر بینوا و ...معدومین و آسیب دیدگان را به مخفیگاه باز می گرداند، گاهی هم حین ارتکاب جرم توسط مادر مکرمه غافلگیر شده با مشاهده چهره بهت زده و سرخ تر از لبوی مادر جان پا به فرار می گذارد!



به دلیل دلخراش بودن صحنه از عکسبرداری از معدومین اجتناب شده و تنها عکس جانبازان به نمایش درآمده است!



خانه زینت الملک


مجسمه مومی زینت الملک که به عنوان میزبان در ابتدای موزه قرار دارد


خانه زینت الملک یا اندرونی قوام از خانه های قدیمی شیراز است که به فاصله یک کوچه از نارنجستان قوام قرار گرفته است و به وسیله یک راه زیر زمینی اندرونی قوام بدان مرتبط و محل رفت و آمد محارم قوام به آنجا بوده است. همچنین این خانه به سبب سکونت خانم زینت الملک قوامی به خانه زینت الملک مشهور شده است.

زیرزمین این خانه که در سه ضلع جنوب، غرب و شمال بنا قرار دارد از طریق چهار راه پله به حیاط راه می یابد. این زیرزمین در گذشته به عنوان اسلحه خانه و محل نگهداری مواد غذایی مورد استفاده قرار می گرفته است. در حال حاضر این فضا تبدیل به موزه تاریخ فارس شده است. این مجموعه دربرگیرنده تندیس بیش از شصت نفر از بزرگان و نام آوران فارس ـ از دوران ایلامی، هخامنشی، ساسانی و اسلامی تا به امروز ـ به شیوه مجسمه های مومی و نیز سنگ و چوب است (یک مجموعه کوچک شبیه موزه مادام توسو می باشد).


عکس برداری از مجسمه های این مجموعه ممنوع بود. به دلیل زیبایی مجسمه ها به قوانین موزه احترام گذاشتم و تنها یک عکس گرفتم!


مجسمه مومی ملکه آتوسا دختر کورش کبیر


عشایر قشقایی



با خواندن سرگذشت مشاهیر این موزه که به طور مختصر کنار هر مجسمه نوشته شده بود، همان آه های جان گداز، جان گرفته بودند و مادام فضای دورن سینه ام را می سوزاندند؛ مشاهیری نظیر کورش کبیر، منصور حلاج، شاه شجاع مظفری، کریم خان زند و ... . در میان چهره های معاصر، حاج محمد نمازی شیرازی گوگولی ترین پیرمرد موزه تاریخ فارس بود (کلمه گوگولی ترین معادل ادبی در ادبیات فارسی ندارد و هیچ واژه ای بیانگر مفهوم عمیقش نمی باشد لذا باید در اسرع وقت به فرهنگستان ادب پارسی معرفی شده و در زمره واژگان پارسی قرار گیرد!). این فرد محترم موسس یکی از معروف تربن بیمارستان های شیراز (بیمارستان نمازی) می باشد.

این روزها به هر کلاس درسی که می روم در میان دانشجویان و دانش آموزانم، همه جا و همه جا به دنبال نوادگان این مشاهیر می گردم. بی شک تلاش هایم بیهوده است و افرادی که خون این بزرگان در رگ هایشان جاری است امروز خارج از ایران کشورهای دیگر را به آبادانی می رسانند.

اگر به شیراز سفر کردید ـ از ننه قدقد، هوچهر و آقای شیر که بگذریم ـ خانه زینت الملک یکی از دیدنی ترین موزه های این شهر می باشد!

در موزه نارنجستان قوام در کنار همان ظرف های شکسته همیشگی درون موزه تعدادی ظروف خارجی مشاهده می شد که در کنارشان نوشته شده بود ظروف کشف شده توسط پروفسور پوپ (باستان شناس آمریکایی) که به موزه تحویل داده شد (تاریخ و دوره ظروف مشخص نبود و در کنارشان نوشته شده بود تاریخ نامشخص است!). ظروف مذکور غالباً ظروفی بودند بسیار سالم و بدون شکستگی متعلق به کشور چین و یا کشورهای اروپایی که با توجه به مشخص نکردن تاریخشان حضورشان کمی عجیب به نظر می رسید (مابقی ظروف موزه ایرانی و با شکلی کاملاً متفاوت بودند). از شما چه پنهان جا دادن آنها زیر خاک و همان زمان کشف کردنشان زیاد هم دور از ذهن به نظر نمی رسید! پروفسور پوپ در نامه ای تقاضا کرده بود که او را اصفهان به خاک بسپارند.


نارنجستان قوام


نامه پروفسور پوپ



برای مشاهده کیفیت حقیقی عکس ها که به دلیل فیل ترینگ به این شکل درآمده اند می توانید در سایز بزرگ مشاهده شان کنید. خصوصاً توصیه می کنم حتماً نامه پروفسور پوپ را مطالعه بفرمایید.



پروژه پوشک گیری


ما در دستشویی مهمان های زیادی داریم!


تقریباً از یک سالگی روی قصری می نشاندمش و ابزار زیادی را برای روی دستشویی نگه داشتنش مورد استفاده قرار می دادم؛ فلش کارت های آموزشی، کتاب های می می نی معروف و ... . کم کم دستشویی تبدبل به یک مکان جذاب برای کارت خوانی و کتابخوانی تبدبل شد! به طوریکه تا چندی پیش وقتی تمایل داشت کارت ها را بخوانیم می گفت "قصری". از همان ابتدا زمان هایی را که حدس می زدم پی پی محترمشان اجازه خروج می خواهد (که معمولاً صبح ها پس از صرف صبحانه بود) به دستشویی می رفتیم و آنقدر کتاب می خواندیم تا فرج حاصل شود.

این روش روزی یک مرتبه اجرا می شد تا زمانی که دخترکم به سن یک سال و هفت ماهگی رسید. بر اساس کتاب همه کودکان تیزهوشند اگر.... کودکان از یک سال و نیمگی توانایی کنترل ادرار و مدفوع خود را دارند. در این زمان پس از مشورت با مشاور و پزشک معالجش باز با همان روش پیش بینی زمان دفع اما این بار به همراه توضیحاتی برای خانم کوچولو مبنی بر اینکه " عزیزم از این به بعد نباید تو پوشک پی پی کنی و باید به مادر بگی....." پس از چهار یا پنج روز وروجک کوچولو به لحظه موعود که می رسید، آلارم می داد.

به بخش اعلام جیش که رسیدیم، پروژه پوشک گیری با مشکلاتی مواجه شد. ابتدا توان دریافت مطلب را نداشت و نمی دانست جیش کردن کدام است. هر نیم ساعت یک مرتبه با هم به دستشویی می رفتیم . تمام جذابیت های دستشویی برایش بی اهمیت شده بود و اگر برای نشستنش اصرار می کردم گریه می کرد و پوشکش را صدا می کرد، از دستشویی بیرون می آمدیم جلوی در دستشویی پادری آبیاری می شد. پس از یک هفته این مساله را به آسانی پشت سر گذاشتیم. حتی شبها از خواب بیدار می شد و گریه می کرد: مادررررررر .........جیششششش.

اینجانب از مشاهده پایان یافتن سریع پروژه پوشک گیری در پوست خود نمی گنجیدم. اما چند روزی نگذشت که این پروژه با شکست مواجه شد. به نظر می رسید متوجه حساسیت مادر جان برای جیش نکردنش روی زمین شده بود و نیازی به صرف انرژی برای به یادآوردن لحظه دفع نمی دید، دیگر به هیچ عنوان اعلام نمی کرد. تبدیل شدم به سنسور اعلام ادرار و چنانچه حافظه محترم یاری نمی کرد، نقشه یکی از نقاط جهان روی فرش و ... نقش می بست. ابتدا از فکر کردن به موضوع در حال جنون بودم و تمام مدت در حال شستشو. کم کمک زدم بر طبل بیعاری و دست از تصورات بیجا و پر شستشو و دردسر برداشتم و به روزی اندیشیدم که پروژه به پایان برسد و با آرامش از ابتدا تا انتها را بشویم.

این روزها پس از گذشت تقریباً چهار ماه بیشتر مواقع به ما اعلام می کند.

این مطالب را نوشتم تا تجربیات مادرانه مان را به اشتراک بگذاریم. در انتظار انتقادات و پیشنهادات دوستان محترم هستم.


پانوشت یک: یکی از مربی های مهدکودک هوچهر خانم کمک زیادی کرد. برای ثبت نام به مهد رفته بودم و درباره مساله پوشک گیری از آنان درخواست کردم تا مربی مربوطه همکاری کند. مدیر داخلی مهد از من پرسید: یعنی هوچهر الان بدون پوشکه؟" و من پاسخ دادم که تنها زمان هایی که از خانه خارج می شویم، از پوشک های Use Up استفاده می کنم. مربی پیشنهاد داد حتی زمان هایی که از منزل خارج می شویم از پوشک استفاده نکنم چون کودک گیج می شود و نمی داند اعلام کند یا خیر. پس از به کار بردن پیشنهاد ایشان اوضاع رو به بهبودی نهاد (تنها گاهی مجبور می شوید از مغازه دار با سری افکنده عذارخواهی کنید!).

پانوشت دو: در همین راستا خواندن این مقاله را که در مجله شهرزاد به چاپ رسیده است به همگان توصیه می کنم.


رستم

ازدواج مثل زندان است. وارد که می شوی کلیدش را گم می کنی و از آن به بعد هم به دنبال کلید گمشده می گردی

چند نوع ازدواج داریم:
یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند، ارزش یکدیگر را می دانند و در هر شرایطی کنار هم می مانند.
یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوتند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه.
دسته دیگر با خشم و نفرت کنار یکدیگر زندگی می کنند و کاری ندارند جز زجر دادن دیگری.

از دید او بزرگ ترین گناه ما این بود که نتوانسته بودیم کاملاً جذب تمدن غرب شویم. برای او آزادی، رها کردن تمامی گذشته بود و نمی توانست ما را، مرا هم که هنوز به گذشته ام گره خورده بودم درک کند و ببخشد. می گفت نباید می آمدی حالا که آمده ای باید گذشته را فراموش کنی. او حس غربت مرا درک نمی کرد. درک نکردن او را می توانستم بفهمم، اما تحقیرش را نمی توانستم. وجودش برایم سردرگمی عذاب آوری بود(گوشه هایی از نوشتار یک مادر مهاجر درباره دخترش).

ما مثل حیوانات دریایی از آب بیرون افتاده می شویم. به زندگی در خشکی خودمان را عادت می دهیم، اگرچه دیگر بدنمان با آب دریا سازگار نیست، اما ریشه هایمان هنوز در آب است و از آن تغذیه می کند. اگر آب خشک شود ما نیز خشک می شویم. پایمان را که در آب می گذاریم، طاقت سرمای آن را نداریم، آن را که پس می کشیم طاقت آفتاب را هم نمی آوریم. یاد خنکی مطبوع آب ذهنمان را مشغول می کند و به این ترتیب نیمی از زندگی مان را در این بازی نیمه کاره و دوطرفه از دست می دهیم (بخشی دیگر از نوشته های همان مادر).

متن بالا چند سطر از کتاب چه کسی باور می کند، رستم نوشته" روح انگیز شریفیان" می باشد. این کتاب، به عنوان برترین رمان سال 1382 برگزیده شد. این روزها بازار مهاجرت در ایران داغ داغ است. خواندن این کتاب را به تمام کسانی که قصد مهاجرت از ایران را دارند و یا پیش از این مهاجرت کرده اند، توصیه می کنم. بهترین راه مواجه شدن با مشکلات این است که در برابرشان غافلگیر نشویم.




پانوشت: اکانت فیس بوک من هک شده است. به کوری چشم همان دشمن یا دشمنان عزیزی که زحمت هک کردنش را کشیده اند، چون پیش از این وبلاگ را در RSS فیس بوک ثبت کرده بودم، همچنان قادر به برقراری ارتباط با دوستانم هستم و در همین جا به اطلاع همگان می رسانم به زودی مجدداً در فیس بوک به دیدارتان می آیم.



هر روز شیرین تر از دیروز

پریروز، تمام روز را ل*خت در خانه گردش می کرد، چرا؟ چون به تازگی آموخته بود لباس هایش را خود از تنش خارج کند. هر چه به او می پوشاندیم دقایقی بعد در جای نامعلومی آن را در آورده بود و ل*خت در محضر پدر و مادر حضور به هم می رساند.
دیروز، در نتیجه شیرین کاری های روز قبل (تمام روز بدون لباس چرخیدن) سرما خورده بود و تا صبح اینجانب در حال مراقبت از ایشان بودم.
امروز، در حالی که روی دستشویی نشسته بود کشف کرد که می تواند زانوی خودش را گاز بگیرد. زانویش را می گزید و از خنده ریسه می رفت!

متاسفانه، شکل صحیح کلمات را به سرعت می آموزد. خدا را شکر، ضمایر را اشتباه می کند و ما هنوز فرصت داریم از اشتباهات کلامی اش لذت ببریم:

خوشت اومدم؟ (خوشت اومد یا خوشم اومد؟)
سیر شدی؟ (این جمله سوالی به جای جمله خبری سیر شدم گفته می شود)
روی پایش می کوبد و می پرسد، پای شماست؟!

هوچهر: خودش بخورم
من: بگو خودم بخورم
هوچهر: خودت بخورم
من: بگو، خودم....
هوچهر: خودت...
من: نه، بگو خودم...
هوچهر: خودت...
من: باشه عزیزم، اصلاً ولش کن، بیا خودت بخور!


این هم اتاقی که روزی n بار (n بین بازه بسته ده تا صد می باشد)باید مرتب شود.




لازم به ذکر است لباس هایش را هم از کشوی مخصوص لباس ها خارج می کند، وسط اتاق پهن می کند و می گوید، تا کنم. بعد وقتی مطابق نظرش آنها را تا کرد، صدایم می کند و لباس های در هم پیچیده را که مجدداً باید مرتب کنم و در کشو بگذارم، نشانم می دهد. تشویقش می کنم و از او به خاطر کمک کردن به مادرش تشکر می کنم!
(در عکس)کفش هایش را هم خودش پوشیده است و اینکه درست بپوشد یا جابجا کاملاً تصادفی است. اما دست و پای چپ و راستش را به خوبی می شناسد.


کتابخانه موروثی موقوفی

می گویم دیگر به ما سر نمی زنی.
نگاهم می کند، از همان نگاه های همیشگی که حس می کردی شفاف شده ای، درونت را مشاهده می کند و آنسویت را هم نظاره گر است.
می گویم، آنجا کسی برایت تاس کباب درست می کند؟ از همانها که وقتی برایت درست کردم، به همه خاله ها و دایی ها تلفن کردی و با افتخار اعلام نمودی که نوه چهارده ساله ات منظور نظرت را برآورده ساخته و آنگونه که می پسندی برایت تاس کباب پخته است.
لبخند می زند. راستی چقدر شبیه مادرم می شود وقتی می خندد.
می گویم دلمان برایت تنگ شده.
بغض می کند، ناگهان تصویرش محو می شود. از خواب بیدار می شوم. آن دیگر بغضش را به خاطر می آورم و به آن آخرین عید که کنارمان بود سفر می کنم. آنروز که پس از تحویل سال نو به منزلش ـ که مثل هر سال تمام فرزندان و نوه هایش در آن گرد آمده بودند ـ تلفن کردم. اولین سالی بود که حضور نداشتم. نمی دانستم حالا که برای اولین بار غایب شده ام، چه کسی زمین مقدس منزلش را با سفره هفت سین مزین ساخته است. هر سال همراه خاله کوچکم طرحی جدید برای هفت سین ابداع می کردیم. حالا که من نبودم شاید هفت سین سال گذشته را گسترده بودند.
گوشی را برداشت. سلام کردم و سال نو را تبریک گفتم. با اندوه پرسید نمی آیی؟ پاسخ ندادم. پاسخم را می دانست: ((آرزومندم آنجا باشم)). بغضش را فرو داد. اما بغض من ترکید، گوشی را به خواهرهایم داد، آنها هم شروع به گریستن کردند. هیچ یک نمی دانستیم چرا اشک می ریزیم. گرمای اشک صورتم را می سوزاند. به راستی انگار حاوی غمی بزرگ تر از غم دلتنگی بودند.
یکی از آخرین شب های اردیبهشت ماه آن سال، برای صرف شام منزل خاله "ف" مهمان بودیم. قرار بود آنروز آقاجون به تهران بیاید و در منزل خاله "و" مستقر شود. پدرم تلفن کرد و لغو شدن مهمانی را اعلام کرد: حال آقاجون خوش نیست و خاله "ف" برای دیدنش به منزل خاله "و" رفته است. به سرعت به منزل شتافتم. از جلوی مجتمع خاله "و" عبور کردم. ایستادم، اما داخل نرفتم، یارای داخل شدن نداشتم. به منزل رسیدم و بارها با منزل خاله "و" تماس گرفتم و پاسخی نشنیدم. دلواپسی تک تک سلول هایم را به لرزه انداخته بود. پدر سراسیمه وارد منزل شد و گفت: آقاجون سکته کرده. به سمت منزل خاله "و" شتافتیم. دخترخاله ام گفت: آقاجون فوت کرده.
وقتی رسیدم، باز هم او را ندیدم. همان موقع با آمبولانس او را به سمت منزلش در دزفول روان ساخته بودند. نگاهی به دور و برم انداختم، حتی عروس ها و دامادهایش سر به دیوار می کوفتند. وقتی شش ماه بعد، پدر شوهرخاله "و" به رحمت خدا رفت، او گریه نمی کرد، اما اشک هایی را که برای پدرزنش ریخت، از یاد نمی برم.

وقتی به درب منزلش در دزفول رسیدم، بیرون درب ورودی، گروهی از کودکان که هریک شمعی در دست داشتند، به همراه مربی شان ایستاده بودند. آنروز دانستیم که کودکان همان پرورشگاهی هستند که پدربزرگم برایشان پول می فرستاد و هیچ کس نمی دانست. وارد حیاط شدم، چند نفر در حال نصب پارچه های تسلیت ارسالی از ارگان ها و شرکت های مختلف بودند. تمام دیوارها پر شده و هنوز تعدادی باقی مانده بود.
وارد منزل شدم، با ورودم شیون مادر و مادر بزرگم به اوج رسید و دیگران با آن دو همصدا شدند؛ مادر و مادربزرگ می دانستند همان پدربزرگی که برای آمدن کسی به منزلش هرگز اصرار نمی کرد، چطور برای آمدن من چند بار خواهش کرده بود.
می دانستند چطور میان من و دیگر نوه هایش تفاوت قایل می شد و گویی همگان این تفاوت را به رسمیت شناخته بودند و کسی اعتراض نمی کرد.
می دانستند برای متولد شدنم به آن سر دنیا خود را رسانده بود.
می دانستند خاله کوچیکه را به شدت عزیز می شمرد و دوستانش را هم و من همبازی خاله کوچیکه بودم و همواره هدایای خاص دریافت می کردم.
وقتی از منزلش به سمت بهشت زهرا می رفتیم، تمام مغازه داران خیابان شریعتی در عزای همکار متوفایشان، کرکره ها را پایین کشیده بودند. گریه های های خاله کوچیکه با عبور از جلوی پاساژ متعلق به پدربزرگم سوزناک تر شد. من هم بلندتر گریه می کردم، نه برای پدربزرگم که برای خاله کوچکم که باید بدون حضور چتر حمایت و مهربانی پدربزرگ روزگار می گذراند.
وقتی آقاجون* را نشانم دادند، کنارش نشستم و صورتش را بوسیدم، چه سرد بود! به او گفتم مجال نیافتم تا غافلگیرش کنم، به او گفتم در مسابقات دانشگاهی شطرنج مقام چهارم را کسب کرده ام و شطرنج را آموختم تنها برای آنکه در مقام رقابت با پدربزرگم همواره مات شده مطلق نباشم. با او وداع کردم و عهد بستم که نام نیکش را زنده نگاه دارم.
وصیت نامه اش را خواندند. از فرزندانش خواسته بود مانند هر سال در منزل او دور هم جمع شوند، همچنین از آنان درخواست کرده بود تا از کتابخانه شخصی اش محافظت کرده، در حفظ و نگهداری اش کوشا باشند؛ همان کتابخانه ای که از پدرش به ارث برده و خود به آن وسعت بخشیده بود.
دلگیر شده بودم، دلخور بودم که نگهداری از کتابخانه اش را به من واگذار نکرده بود؛ به من که نوه ارشدش بودم، به من که عاشق کتاب ها و کتابخانه اش بودم. آن زمان تنها بیست و سه ساله بودم، اما او همیشه به جوانها مسوولیت های سنگین واگذار می کرد تا بالغ شوند. وقتی از پله بالا می رفتم تا کتاب مورد نظرم را از کتابخانه اش بردارم، همان بالا شروع به ورق زدن کتاب می کردم، پدربزرگ داخل می شد و می گفت: بزبز قندی باز که اون بالا نشستی!
سه سال پیش آقای شیر را به منزل پدربزرگ بردم، کتابخانه پدربزرگ را که دیگر پس از گذشت شش سال فراموش شده بود و در زیر زمین نگهداری می شد، نشانش دادم. از آرزوهایم با او سخن گفتم، از پدربزرگم که همواره مایه مباهاتم بود و می خواستم یادگارش را برای فرزندی که در راه داشتم، نگاه دارم. در آرزوهایم شریک شد و عهد بستیم برای رسیدن به آن تلاش کنیم.
به اجبار در منزل پدربزرگ بستری شده بودم. خسته از آن استراحت مطلق، دور از چشم مادربزرگ ، آهسته از پله های زیرزمین پایین خزیدم. خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی ام، لابلای کتب خطی، علمی، تاریخی و ... بایگانی شده بودند.
یک کتاب درسی شیمی مربوط به سال 1350 یافتم. گوشه هایی از دستخط پدربزرگ در آن دیده می شد. به یاد آوردم همیشه فرمول نویسی شیمی از من سوال می کرد، پاسخ می دادم ما روابط را حفظ نمی کنیم، می نویسیم و موازنه می کنیم. می خندید. به نظرش شاگرد پرادعای تنبلی می آمدم. شاگردان روزگار دبیری اش او را دبیری سختگیر، با جذبه و باسواد می شمردند.
تنها چند سال زمان نیاز داشتیم تا خانه مناسبی تهیه کنیم؛ منزلی که فضای کافی برای نگهداری از آن کتابخانه باارزش را داشته باشد.
وقتی با مادربزرگ درباره آرزوهایم سخن گفتم، قرص ماه صورتش درخشیدن آغاز کرد، تلألؤ شادی نگاهش قلبم را مالامال از شعف نمود. می گفت همگان کتابخانه را از یاد برده اند، می گفت کتاب ها نیاز به نگهداری دارند، می گفت کتاب ها را عاریه می گیرند و باز پس نمی دهند و ... .درباره کودکم سخن گفتیم، هیجان زده شدیم، آنقدر سرشار از هیجان که سخن گفتن در باب زمانی که برای رسیدن به آن آرزو نیاز دارم را از یاد بردم.
بغض پدربزرگ را که امروز در خواب دیدم به یاد می آورم. می دانم دیگر نخواهیم توانست آن غم بی پایان را از روحش بزداییم. می دانم مادربزرگ مرا هم بی مرام فرض کرد. می دانم چرا بی صدا و بدون اطلاع فرزندان، کتاب های پدربزرگ را وقف نمود؛ وقف مکانی که دیگر دست هیچ فرزند و نوه ای به آن نخواهد رسید.

آقاجون: ما پدربزرگ را آقاجون صدا می کردیم.

پانوشت: پیش از این هم درباره پدربزرگ در اینجا نوشته بودم.