هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

مهر اول مهر

با نوازش آشنای نسیم خنک صبحگاهی که از پنجرهَ اتاق به درون می تراوید، چشمانم را گشودم. رخوت دلچسب ناشی از هوای پاک صبحگاهان، با روزهای دیگر متفاوت می نمود. روزهای زیادی بود که دیگر تقویم، ناکارآمد شده بود. میان روزمرگی و استراحت دوران بارداری احاطه شده بودم و صفحات مملو از امور تحصیلی و کاری سال های گذشته مرا ترک گفته بودند. صدای اتومبیل های شتاب زده ای که از دوردست به گوش می رسید، گوشه ای از خاطرات ذهنم را قلقلک می داد. با آن ذهن نیمه هشیار تلاش نمودم تا صفحات تقویم سال های گذشته را مرور کنم و صفحه مربوط به این همهمهَ ذهن آشنا را بیابم. خنکی مطبوع سحرگاهی، رایحه ای متفاوت با هر روز داشت؛ بوی اشتیاق می داد، اشتیاقی که عمر آن به بیش از چند سال به نظر می رسید. آری....بوی مهر می آمد. این رایحهَ اشتیاق استفاده از دفترهای نو، کیف و کفش های نو، دیدن معلم های تازه، دوستان جدید و ...بود که به مشام می رسید. این اشتیاق هیجده ساله، امسال بازنشسته شده بود. او باید شش سال به خواب می رفت و پس از آن با چهره ای نو بیدار می شد؛ با چهره اشتیاق مادرانه ای که سرمست از به مدرسه رفتن کودکش او را بزرگ می پنداشت!

! حاج خانوم خداحافظ

با پستی که قبل از این راجع به صاحبخونمون نوشته بودم، ایشون به یه شخصیت وبلاگی معروف تبدیل شده بود و هر کسی که منو می دید، سراغشونو از من می گرفت

.باید برای اطلاع همگان که نگران حال ایشون هستند، عرض کنم که دیگه ازشون خبری ندارم. آخه یک ماهی هست که جابجا شدیم ومن بالاخره از افتخار ملاقات هر روزه ایشون نجات پیدا کردم
!ما در منزل جدیدمون چشم به راه نی نی مون نشستیم

باز هم داستان زنان

:متن زیر با یک ایمیل فورواردی به دستم رسید. نویسنده این مطلب جالب، ناشناس بود. تصمیم گرفتم آن را در وبلاگم بنویسم
زن کارمند
ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول !و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان این قدر مهربان شدند . وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد به اش رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر باهم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهايمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خداي من!سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم. همان ارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود. سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است. مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم. به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم. افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است. دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك. همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند. مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم. زنده باد تساوي
این متن، درد دل بسیاری از زن هاست. زن هایی که توانا تر از زن های دیگر جامعه هستند. باید ببینیم چه شد که به اینجا رسیدیم. نویسندهً مطلب خاطرات بسیاری از مادربزرگ ها را از یاد برده است. او هوس بازی مردان را فراموش کرده است. همان پدیدهً تلخ که تا امروز هنوز گریبان دنیای زناشویی را رها نکرده است. در این عصر، جنایات بسیاری توسط مردانی صورت می گیرد است که شاهد خیانت همسرانشان بوده اند و عکس العمل آنان در نظر عامه قابل قبول به نظر می رسد. اما همه ما، ده ها مادربزرگ را می شناسیم که باید در برابر بی وفایی همسر خود سکوت می کردند، چون زن بودند. قدیمی ها می گفتند مرد غرور دارد و زن احساس، با غرور هیچ مرد و احساس هیچ زنی بازی نکنید. آنگاه مردها هم غرور زن را می شکستند و هم احساسش را جریحه دار می کردند و زن که هیچ پشتوانه اقتصادی نداشت، به ناچار با غرور لگدمال شده و قلبی شکسته باید می ایستاد و رنجی اجباری را متحمل می شد. نظاره گر مرد زندگی اش می بود بود که در برابر چشمان او به اتاق هوویش می رفت. هرگز نمی توانم تصور کنم که زنان آن عصر چگونه به زندگی نکبت بار خود ادامه می دادند و سر بر بالین می گذاشتند. زن، بزرگ ترین رنج های عالم را متحمل می شد اما موجودی حقیر بود، چون ناچار به پذیرفتن حقارتی بود که به او تحمیل شده بود. در این بین، زنانی پیدا شدند که تلاش کردند تا دختران خود را به گونه ای دیگر تربیت کنند. به آنها کمک کردند تا تحصیل نمایند و بتوانند استقلال مالی به دست آورند تا اگر دست تقدیر بی وفایی نصیب دخترانشان کرد، ملزم به مشاهده روزمره نااهلی همسر خود نباشند. سال ها گذشتند و آن روزها برای زنان به پایان رسید. امروزه بیشتر دختران به دانشگاه می روند و تحصیل می کنند و به دنبال احراز اقتصاد مالی هستند. اما در این راه پر پیچ و خم و طولانی که زن ها برای بهبود وضعیت خود پیمودند، باارزش ترین توشهً کوله بار خود را از دست دادند. گوهر زن بودن را به بهای ناچیزی فروختند و طی طریق کردند. اما هنوز گوهر باارزش دیگری در کوله بار خود داریم؛ گوهری به مراتب باارزش تر از گوهری که از دست دادیم. همان گوهری که زنان پیش از ما از آن استفاده کردند و زن امروز را به اینجا رساندند و آن گوهر مادر بودن است. به دخترانمان زن بودن را بیاموزیم. گوهر باارزش وجودشان را که خود آن را به سادگی و ندانسته از دست دادیم، به آنها نشان دهیم و به آنها بیاموزیم چگونه در حفظ و نگهداری آن کوشا باشند. به آنها استقلال داشتن را بیاموزیم. اما باید بدانند گوهر زن بودن با هیچ چیز قابل معاوضه نیست. تاریخچه زندگی زنان را بدانند و بدانند که هدف از استقلال آنان تأمین بخشی از هزینهً زندگی نیست. او نیامده است تا تن ظریف خود را لابلای چرخ های اقتصاد خانواده زمخت و مردانه کند. تن ظریف او برای تأمین آرامش همسر و فرزندانش است. مردانه شدن تن ظریف او غرور مردش را خرد می کند. مرد او با تأمین خاموادهً خود احساس بالندگی می کند. تن مردانهً بانوی خانواده احساس بی کفایتی را در مرد بیدار می کند. اینجاست که زن نمی تواند دلیل مورد بی مهری واقع شدن خود از جانب مردش را بیابد و مرد خود را بی مسئولیت و خودخواه تصور می کند. خود را رها شده و بی پناه می یابد و می بیند که بیش از هر زن دیگری ارابهً سنگین زندگی را هل داده است اما از هر زن دیگری بی پناه تر است. به دخترانمان بیاموزیم که استقلالشان تنها برای روز مبادای آنهاست. بهتر است بن های فروشگاه سپه خود را در سطل زباله بیندازند تا اینکه با دخالت در امور مردانه، گوهر وجودشان را از دست بدهند. به پسرانمان بیاموزیم تا همان مرد ایده آلی باشند که ما می خواستیم و به دست نیاوردیم. به آنها بیاموزیم تا چگونه از زیبایی طبیعت لذت ببرند. به آنها بیاموزیم تا عشق واقعی، طبیعی و ماندگار را بیابند. به آنها بیاموزیم تا چگونه به دنیا نگاه کنند و تفاوت زیبا بودن و دوست داشتنی بودن را درک کنند. بدانند که هر چیز دوست داشتنی زیبا به نظر می رسد و نه بالعکس. بدانند آن هنرپیشه که با عمل های جراحی فراوان خود را اینگونه آراسته است به راستی زیباست اما دوست داشتنی نیست. اما همسر آنان که مادر فرزندانشان است به راستی دوست داشتنی است. همسر آنان با فدا کردن بخشی از زیبایی های طبیعی خود با ارزش ترین موجودات زندگی مشترکشان را که همانا فرزندانشان هستند به او هدیه کرده است و این بسیار زیبا است. اینگونه می توانیم بخشی از زن بودن خود را باز یابی کنیم. همان موجودی باشیم که می توانستیم بدهیم و نگیریم. شاید توانستیم مسیر خوشبختی را که خود نیافتیم به دیگری نشان دهیم. کارمن سیلوا می گوید: خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم، دیگران را از آن برخوردار کنیم.

من مامان می شم!

من مامان می شم! هنوز به بار سنگین کلمه همسر عادت نکرده بودم که سنگینی کلمه مادر هم به آن اضافه شد! مشت و لگدهای روزانه کودکم پایان یافتن دوران آزادی و بی خیالی را یادآور می شود. تا چند ماه دیگر پاره ای از وجودم متولد می شود، همان کس که باید سال ها غمخوارش باشم و روزی فرا می رسد که تنها انتظارم از او دیدارش باشد. همان کس که به او خواهم گفت که لحظات شادی اش را برای خود نگاه دارد و غم هایش را با من تقسیم کند. و اما نتیجه سونوگرافی (همان فرایندی که به باور کردن این آتش پاره عزیزدردانه کمک فراوان نمود): . . . . . . . . . . . .
.
.
.
نی نی: عمو ها و عمه های عزیز می خوام بدونم شما به ناموس مردم چیکار دارید؟!

و اما اولین سالگرد ازدواج.......

.....و اما اولین سالگرد ازدواج غرق در خاطرات روزهای ابتدای عقد، مشغول کادو کردن هدیه ام بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم:
ـ بفرمائید
ـ الو، منزل آقای ع....؟
ـ بفرمائید خانوم
ـ من با آقای ع ...کار داشتم
ـ ایشون تشریف ندارن
ـمی بخشید، شما؟
ـ شما تماس گرفتید، شما؟!
ـ من مادر خانومشون هستم!
ـ خب امرتونو بفرمائید
ـ باید با خودشون صحبت کنم
ـ خب منم خانومشون هستم، امرتون چیه؟!
ـ یعنی من صدای دختر خودمو نمی شناسم؟
ـ خانم محترم، من چی؟ صدای مادر خودمو نمی شناسم؟!!
ـ خب می بخشید مزاحم شدم.
خیلی عصبانی شده بودم. فکر کردم، این یک نفر، بدخواه آشناست که می دونه امروز سالگرد ازدواج ماست و زنگ زده دردسر درست کنه. گفتم باید حالشو بگیرم فکر نکنه با خر طرفه! خواستم بگم ، همین؟ زنگ زدی کرمتو ریختی، حالا می گی می بخشی مزاحم شدم؟! ولی پشیمون شدمو و گفتم:
ـ زنگ زدید چوب لای چرخ زندگی من بکنید، بعد می خواید قطع کنید؟!!
ـ عزیزم، من به اندازهَ مادربزرگ تو سن دارم، چیکار به زندگی تو دارم؟
یک دفعه به ذهنم رسید که بپرسم با کدوم ع.... کار دارید! گفتم:
ـ می بخشید، با کدوم ع.... کار دارید؟
ـ غلامرضا ع....، مغازه داره
عرق سرد بر پشتم نشست.
گفتم: ـ حا ..حال شما خوبه ع.. عمه خانوم؟ م.. من خانوم ع ع هستم
ـ ای بابا ، می بخشید شمارهَ شما رو گرفتم. من تازه برگشتم، توی دفتر تلفن منزل برادرم دنبال شماره تلفن منزل دخترم می گشتم، دو تا ع.... بود، یکیشو گرفتم، گفتم احتمالاً یکیش شماره خونس و اون یکی مغازه، دخترم قرار بود بیاد، دیر کرده.

فامیل داماد او هم ع بود! جداً خدا رحم کرد که کلی دری وری نثارش نکردم. در توصیف این خانم هفتاد ساله باید بگم که اویشون عمهَ بزرگ شوهرم هستن و بزرگ خانواده. تا حالا کانادا بودن و به تازگی برگشتن . برادرانشون هم به حرفشون گوش می کنن. از نظر شخصیتی اگر او رو ببینید بسیار با جذبه هستن. از نظر قیافه هم یک قیافه زیبای کاملاً اصیل بختیاری دارن. خلاصه اینکه او فکر کرد، در غیاب دخترش یک خانم جوان به منزل دامادش می ره و این خانم جوان اینقدر پرروئه که می گه من خانمشم! معنی لحن عمه خانم که با دخترش کار داشت و زن دیگری گوشی رو برداشته بود، این بود: به دامادم بگو حالا اگه مردی بیا پای تلفن! من هم که هنوز امضای خودم خیس بود، پیدا شدن یک امضا کننده دیگه محال بود! خلاصه اینکه خدا رحم کرد ، وگرنه کی منو از دست نگاه ملامت بار فامیل شوهر نجات می داد! عوضش یک خاطره بامزه از اولین سالگرد ازدواج به جا موند!


پدربزرگ

نوروز امسال طی یک توفیق اجباری، ده روز در منزل پدربزرگم در دزفول بستری بودم. میان خاطرات کودکیم غوطه ور بودم و صدای خنده های کودکانه خود را می شنیدم. نیمه شب بود و هجوم افکار پراکنده بی خوابم کرده بود. چشمانم را گشودم، آن خانه دلباز رؤیاهایم محو شد و با خانه مجلل کنونی روبرو شدم.
اکنون شش سال از زمانی که پدربزرگ از میان ما رفته است، می گذرد. پدربزرگ با آن خانه بزرگ دلباز. آن حیاط مملو از درختان نارنج و کنار. حوض وسط حیاط که باغچه ای پر از گل های رنگارنگ آن را احاطه کرده بود. قفس بزرگ گوشه چپ حیاط که روزگاری پر از مرغ و خروس بود و تاب گوشه سمت راست حیاط با سایه بانی از درختان نارنج. آن ایوان جلوی خانه که میزبان سفره های مملو از غذاهای لذیذ مادربزرگ بود و خانواده پدربزرگ دور سفره پربرکتش لقمه های آرامش و سرخوشی را فرو می دادند. پدربزرگ، چراغ سفره بود. چون از کنارت عبور می کرد، قامتش ابهت خود را به نمایش می گذاشت. وقتی روی تاب گوشه حیاط می نشستم، چشم انداز آن خانه قدیمی باصفا و مملو از خاطرات کودکی تا جوانی ام به نمایش درمی آمد. ابتدا پنجره آشپزخانه که از پشت شیشه مات آن همیشه سایه مادربزرگ و خدمتکارانش که در رفت و آمد بودند، دیده می شد. سپس، درهای شیشه ای اتاق دلباز خاله کوچکم که به ایوان باز می شد. خاله ام هدیه ای بود از طرف خدا برای من، همبازی دوران کودکیم، شریک شیطنت های کودکانه ام و شنوای راز و نیازهای شبانه ام. پس از آن، درهای شیشه ای اتاق پدربزرگ و مادربزرگ. کانون الفت آن خانه، ریشه در عشق حاکم در آن اتاق داشت.
هرگاه به خانه پدربزرگ می رفتیم، ساعات زیادی را در زیرزمین می گذراندم. فضایی که حس ماجراجویی ام را ارضا می کرد. فضایی نمناک و کم نور و مملو از سرگرمی؛ ظرف های روضه های هر ساله، کتاب ها و کارنامه های دوران مدرسه مادرم و خاله ها و دایی هایم (چه اسناد قابل استنادی بودند این کارنامه ها برای فرار از نمره بیست گرفتن و شاگرد اول شدن) ، پیاز و سیب زمینی سالانه آن منزل پررفت و آمد که روی زمین گسترده شده بود، ساعت های عتیقه به یادگار مانده از فروشگاه پدربزرگ مادرم، چمدان های قدیمی و........ . تنها نقطه خانه که از دست تجسس های کودکانه ام مصون مانده بود، سرداب توی حیاط بود. هرگز از روح، تاریکی یا دیگر حربه های بزرگترها نترسیدم. ولی درب سنگین سرداب و فضای نمور مملو از حشرات موذی مانع از راه یابیم به آن فضا بود. چنانچه تصمیم می گرفتم درب افقی سنگینش که از قامت کودکانه من بلندتر بود را بلند کنم، به طور قطع به درون آن دالان عمیق و تاریک با پله های بلند سقوط می کردم. گاهی همراه مادربزرگ به درون سرداب می خزیدم. سراسیمه با یورش حشرات موذی به تنم به بیرون از سرداب می گریختم.
و مادر بزرگ.........
همیشه در پی سر و سامان دادن به کارهای بی پایان آن خانه بزرگ؛ گاهی در حال نظارت بر کوبیدن برگ های کُنار برای تهیه سدر، گاهی مشغول آشپزی، گاهی در حال نظارت بر کار شستشوی کارگرها و...... . همیشه به یاد داشت که من فلان غذا را دوست دارم، دیگری غذای دیگر و آن دیگری هوس فلان غذا را کرده است و سفره رضایت را که با غذاهای مورد علاقه همگان رنگ آمیزی شده بود، می گستراند.
شیربرنج، فرنی، سرشیر، نان تازه و مرباهای رنگارنگِ دستپختِ مادربزرگ روی سفره صبحانه که همواره با کاسه ای از شکوفه های یاس یا بهارنارنج عطرآگین شده بود، اشتهای هر بیننده ای را بیدار می کرد. و آن سفره های شام توی ایوان با رنگ ها و بوهای متفاوت با سفره ناهار؛ غذاهای دیگر، هوس های تازه. و مادربزرگ، خالق آن مزه های شگفت انگیز، بی صدا بر روی سفره می نشست؛ آخرین فردی که در گوشه سفره جای می گرفت با کاسه ای از غذاهای مانده از روزهای گذشته در یخچال. آخر اسراف گناه بزرگی بود و شاد کردن قلب نوه ها و فرزندان با غذاهای مورد علاقه شان و غذاهای گرم و تازه و جداگانه برای هر وعده، نشان احترام و محبت آن صاحبخانه سخاوتمند به مهمانان.
.............
چشمانم را گشودم. باز، آن خانه مجلل با گچ بری ها و کارهای چوب گرانقیمت، پرده های زیبا، آشپزخانه مدرن و فرش های یک دست، بر روی نیمی از زمین آن سرای الفت، برکت، مهر و آرامش و به دور از تکلف روبرو شدم. از بستر برخاستم و برای یافتن مکان سجاده نمازهای شبانه پدربزرگ، شروع به جستجو کردم. فکر می کنم جایی میان آشپزخانه و اتاق پذیرایی کنونی قرار می گرفت. روی آن دراز کشیدم. ساعت 3 نیمه شب بود. اگر او زنده بود، اکنون صدای قدم هایش که برای خواندن نماز شب بیدار شده بود، به گوش می رسید. تا ساعت 5 صبح جایگاه سجاده پدربزرگ را در آغوش کشیم. صدای آواز گنجشکان که نوید از رسیدن سحرگاه می دادند، به گوش می رسید. برخاستم و فریضه صبحگاهی به جا آوردم. از پنجره اتاق بالا به باقیمانده زمین خانه پدربزرگ که پس از مرگ او به فروش رفته بود، چشم دوختم. در آن زمین نساخته که باقیمانده ساختمان های آن منزل قدیمی به چشم می خورد، خاطراتم پر رنگ تر خودنمایی می کردند و باز نگاهی به این خانه مجلل انداختم که بدون پدربزرگ چه سوت و کور بود. به زیرزمین به سراغ کتابخانه پدربزرگ رفتم؛ تنها یادگار به جا مانده از او. در وصیت نامه اش توصیه اکید به حفظ کتابخانه پس از مرگش کرده بود. مرگ، غبار خود را بر آن کتاب های نفیس گسترانده بود. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم بوی غبار کتابخانه را به خاطر بسپارم که شاید دیگر فرصتی برای استشمام بوی خاطرات کودکی دست ندهد. تا چندی دیگر همین خانه نیز به فروش می رفت تا خاله و مادربزرگ به تهران بیایند. به راستی برای مادربزرگ، بدون پدربزرگ، که نه تنها تکیه گاه استوار زن و فرزندان خود بلکه بسیاری از خانواده ها بود، زندگی در این منزل دراندشت بسیار سخت می نمود. توصیه دیگر پدربزرگ در وصیت نامه اش این بود که جمع های خانوادگی منزل او پس از مرگش مانند زمان حیاتش حفظ شوند. با فروش این منزل این دیگری نیز از دست می رفت.
پدربزرگ! زمانهَ بی رحمی است، افسوس و صد افسوس این نوه ارشدت آنقدر متمول نیست تا خانه یادگار پدر بزرگ را خریداری کند. هزاران افسوس که فضایی برای نگهداری از آن کتابخانه با ارزشت در اختیار ندارد!
پدربزرگ مهربانم! هنوز در فراغ از دست دادنت می سوزم. در آستانه سالگرد ششمین سال درگذشتت، هنوز غم فقدانت بر بازماندگانت سایه گسترانده.
روحت شاد.


عینک بدبینی

عینک بدبینی .عینک بدبینی را از چشم هایم برداشتم. همه چیز زیبا ولی تار شد

اندر وصف حاج خانوم

اندر وصف حاج خانوم
هر روز بعد از رفتن آقای شیر، با صدای آژیر بیدار می شم. آژیرِ حاج خانوم که داره به تلفن هاش جواب می ده. خیلی وقته که ندیدمش. یعنی همیشه طوری رفت و آمد می کنم که باهاش روبرو نشم. ولی فکر می کنم بعضی از دندوناشو کشیده ، آخه تازگی آژیرش نویز داره و یکهو آژیرش به سوت تبدیل می شه. فکر کنم وقتی هیجانات حلقومشو فشار می ده اینطوری می شه. البته فقط آژیرش نیست که روی اعصاب من راه می ره. ایشون در فضولی به درجه استادی رسیدند. دلمون خوشه خونه مستقل داریم. چیزی نیست که ایشون ارش خبر نداشته باشه. چند وقت پیش اومدن خونمون رو لوله کشی روکار کردن و تحقیقاً زندگیمون زیر گل دفن شد. شب که آقای شیر اومد خونه با هم شروع کردیم به تمیز کردن و آشپزخونه رو تمیز کردیم. فرداش حاج خانوم منو دید و گفت : آشپزخونه رو با هم تمیز کردید نه؟ گفتم بله. گفت : بعد وسایل رو هم شوهرت برات آورد توی آشپزخونه، تو هم دو سه تا چیز کوچولو آوردی توی آشپزخونه!!!!!!!!! به خونه برگشتم و فکر کردم ببینم کجاها می تونه دوربین مخفی وجود داشته باشه. تا حالا چندین مرتبه در نقاط مختلف به سمت جاهایی که احتمال وجود دوربین می دادم، زبون درآوردم شکلک درآوردم که شاید ببینه و دلم خنک بشه. باز چند وقت پیش یک کارگر اومد منزل ما رو تمیز کنه. وقتی کارگر اومد خانوم آژیر منو صدا کرد، به داخل خونش برد و گفت.......ببین عزیزم نمی خوام تو کاری بکنی ........به این کارگر بگو بیاد این شیشه رو پاک کنه. واقعاً خونم به جوش اومده بود. دوست داشتم یقه اش رو بگیرم و مجبورش کنم همه زمینو بلیسه تا بفهمه با کی طرفه. ولی وسوسمو قورت دادمو یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و بدون اینکه چیزی بگم اومدم بیرون. از من پرسید چقدر بهش می دی؟ گفتم از ساعت هشت و پانزده دقیقه که اومده تا........هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت هشت و بیست دقیقه اومد، گفتم آره خب شما آمارشو بهتر دارید! باز خدا به من رحم کرده که پارسال حین لایی کشیدن تصادف می کنه و شش میلیون تومان خرج می کنه و به عزرائیل رشوه می ده تا می ذاره برگرده. الآن توی پاش پلاتین گذاشتن و نمی تونه زیاد بیاد بالا. البته شاید هم از اون به بعد به تکنولوژی دوربین مداربسته رو آورده. به هر حال، من به طور جدی پیگیر این موضوع نشدم . ولی خب من فقط گوشه هایی از نبوغ خانوم آژیر رو براتون نوشتم . اندر وصف ایشان می توان کلیاتی به رشته تحریر در آورد که هفت دفتر می شود! بدین وسیله تصمیم گرفتم طی یک فراخوان عمومی ببینم شما توی فامیلتون یه مرد بی زن ندارید که تصمیم داشته باشید توی یک هفته روانه بهشت زهراش بکنید؟ اگه احیاناً دنبال یه راه می گردید، من حاج خانوم رو بهتون معرفی می کنم. تضمینی کار می کنه. یک هفته بعد از جاری شدن عقد جنازه رو بهتون تحویل می ده، پولشو می گیره. منم یک هفته ای که سرش گرمه استراحت می کنم. صبح ها راحت می خوابم و با صدای آژیر مرگ یه متر از جام نمی پرم. البته از اون جایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، وجود خانوم آژیرانگیزه شده تا سعی کنم هرچه زودتر خودمو از دست این صاحب خانه و تمام جامعه صاحب خانه ها رها کنم. پانوشت : تابلوهای دیگر پست قبلی عجالتاً نوشته نخواهد شد، چون وبلاگم جوونه آرزو داره گناه داره فیلترش کنن.

تابلوی اول :تابلوی افسوس

چند روز پیش برای خرید گوشت به قصابی رفته بودم. دو نفر دیگر آنجا بودند. نفر اول یک اسکناس پانصد تومانی به مغازه دار داد و از او به میزان آن گوشت چرخ کرده خواست. قصاب نگاهی مستاٌصل به اسکناس انداخت. به سرعت چیزی که به سختی می شد آن را گوشت نامید، در پاکت ریخت و به دست آن بانوی مستمند داد. نفر دوم قیمت گوشت را پرسید:
قصاب: کیلویی 6500 تومان.
مشتری: باز هم گوشت گران شده؟ خوشا به سعادت شما قصاب ها که وضعتان خوب است.
قصاب: خانوم ما می خریم و می فروشیم و نمی دانم تا کی می توانیم سر پا بمانیم ، روزگاری خانواده های پر جمعیت که دستشان به دهانشان می رسید از ما بیست کیلو گوشت می خریدند و پانزده روز بعد باز برای خرید به ما مراجعه می کردند. حال همان افراد از ما سه کیلو می خرند و تا دو ماه بعد پیدایشان نمی شود.
عرق سرد بر پشتم نشست. به یاد داستان هایی افتادم که درباره زندگی افراد ثروتمندی خواندم که پس از جنگ های داخلی آمریکا مستمند گشته بودند. وقتی به یاد بیلبوردهای تبلیغاتی سطح شهرو تبلیغات تلویزیونی افتادم که در آنها نوشته بود:" آخی ی ی طفلکی دولت گناه داره، بنزین رو ازش لیتری 400 تومن بخرید" فاصله این سرنوشت شوم را دور از خودم نمی دیدم. مشتری دوم هم بدون اینکه چیزی بخرد از مغازه خارج شد. قصاب آهی کشید، نگاهی به من انداخت و گفت خانوم به چند نفر صدقه بدهم؟ در شرایطی که چربی کیلویی 1500 تومان است به من 500 تومان می دهد و از من گوشت می خواهد. خانوم شما چه فرمایشی داشتید؟ سریع نوبتم را به پشت سری ام دادم. می خواستم تنها باشم و خرید کنم، گوشت استیکی می خواستم و تاب نگاه افرادی مانند مشتری های قبلی را نداشتم. باری، سه کیلو گوشت و مقداری گوشت استیکی خریدم و از مغازه خارج شدم. کتم را در آوردم و تا رسیدن به منزل جلوی پاکت گوشت نگاه داشتم و در این فکر بودم که چگونه این گوشت را بخورم.
به یاد مقاله ای که چند سال پیش در مجله ای به چاپ رسید افتادم، در دورانی ملت ایران با چنین سوپاپ های تخلیه ای ساکت شد. مجله ای که چهار شماره از آن چاپ شد و آن را برای همیشه بستند. در آخرین شماره آن کارنامه اقتصادی ایران از سال 1352 تا 1379 در شش تابلو بررسی شده بود. بخش هایی از آن را برایتان می نویسم:
اقتصاد ایران در سه دهه گذشته را شاید بتوان یکی از پرنوسان ترین و پرتلاطم ترین اقتصادهای جهان نامید. نرخ تورم گاه تا حد 1.4 درصد پایین می آید و گاه به مرز 50 درصد می رسد. نرخ بیکاری در این اقتصاد گاه تا 2.9 درصد پایین می آید و گاه به بیش از 16 درصد می رسد. نرخ رشد درآمد سرانه گاه به بیش از 13 درصد می رسد وکاه با افتی بیش از 18 درصد مواجه می شود.
حجم واردات در این اقتصاد گاه تا حد 3.2 میلیارد دلار پایین آمده و گاه مرز 30 میلیارد دلار را پشت سر گذاشته، حجم بدهی های خارجی گاه در حد صفر اعلام شده و گاه آنچنان افزایش یافته که دولت با بحران بازپرداخت بدهی های ارزی مواجه شده است. نرخ ارز که سال ها ثابت می مانده، در یک سال بیش از 76 درصد افزایش یافت. شاید به همین دلیل است که اقتصاد ایران علی رغم بسیاری از نعمت های خدادادی، یکی از پرخطرترین (ریسک پذیر ترین) کشورهای جهان برای سرمایه گذاری به شمار می رود.

تابلوی اول: قبل از انقلاب
شوک نفتی دهه 50 که قیمت های نفت را به یکباره افزایش داد، ناآرامی های انقلاب، جنگ هشت ساله، باز کردن ناگهانی اقتصاد و اعمال سیاست های انبساطی در دوران سازندگی و بستن اقتصاد و اعمال سیاست های انقباضی پس از آن را شاید بتوان از مهم ترین عوامل چنین نوسانات و تلاطم هایی در اقتصاد ایران نامید.
در سال 1353، به موازات افزایش سریع و بیش از دو برابر قیمت جهانی نفت (در حالی که ایران با تولید 6 میلیون بشکه در روز، 10.6 درصد از تولید نفت خام جهان را در اختیار داشت) دریافت های جاری ارزی کشور دریافت های ارزی کشور به حدود 3.3 برابر رقم سال قبل از آن رسید. همین امر باعث شد تا حساب جاری موازنه ارزی کشور با مازاد قابل توجهی به میزان 8.2 میلیارد دلار مواجه شود. در این سال وضعیت ارزی دولت آنچنان رونق یافت که علاوه بر پرداخت وام های خارجی پیش از سررسید، اعلام کرد مبالغ قابل توجهی را از طریق مؤسسات مالی بین الملی یا به طور مستقیم در اختیار کشورهایی که با مشکل کسری موازنه پرداخت ها مواجه هستند، فرار می دهد. در این سال دولت مبلغ قابل توجهی را نیز به سرمایه گذاری در خارج از کشور اختصاص داد.
به منظور استفاده از منابع جدید مالی در اقتصاد داخلی بودجه دولت در سال 1353 اصلاح گردید و حجم آن به دو برابر افزایش یافت. با افزایش شدید هزینه های جاری و عمرانی دولت و گسترش وام ها و اعتبارات بانک ها به بخش خصوصی، حجم نقدینگی با شتاب بی سابقه ای افزایش یافت. رشد حجم پول و شبه پول (نقدینگی) در این سال به 61 درصد رسید. افزایش سرسع تقاضای مؤثر باعث گردید که تقاضا برای عوامل تولید و استفاده وسیع از تاٌسیسات و وسایل زیربنایی به شدت افزایش یابد و از آنجایی که افزایش تقاضای مؤثر به مراتب بیش از رشد عرضه از محل تولیدات داخلی بود، حجم واردات در این سال 86 درصد افزایش یافت و از 6.1 میلیارد دلار در سال 1352 به 11.5 میلیارد دلار در سال 1353 رسید. به هرحال علی رغم رشد سریع واردات هنوز تقاضای مؤثر بیش از عرضه داخلی بود و در نتیجه فشارهای تورمی رو به افزایش نهاد و شاخص قیمت کالا و خدمات مصرفی 15.5 درصد افزایش یافت.
در سال 1354 ، به منظور کنترل تورم که کم کم می رفت به یک مشکل مهم بدل شود، دولت به کنترل هزینه های خود پرداخت. حجم هزینه های جاری در این سال فقط 11.8 درصد افزایش یافت. ولی هزینه های عمرانی که عمدتاً سرمایه گذاری های دولت بود، در این سال 51 درصد افزایش یافت. با اجرای این اقدامات نرخ تورم به 9.9 درصد کاهش یافت.
در این سال همزمان با استمرار افزایش قیمت جهانی نفت، سیاست تسهیل واردات همچنان ادامه یافت و حجم واردات کشور به 18.7 میلیارد دلار رسید که سه برابر واردات کشور در سال 52 بود. در سیاست کمک های خارجی دولت تغییری حاصل نگردید و دولت همانند سال قبل از آن، مبالغ قابل توجهی را به اعطای کمک های مالی به کشورهای دیگر و سازمان های بین المللی و سرمایه گذاری در خارج اختصاص داد.
در سال 1355، با افزایش 10.2 درصدی تولید نفت خام و در شرایط استمرار قیمت های بالای نفت، ارزش درآمدهای حاصل از نفت و گاز ایران به 24.179 میلیارد دلار رسید. رقمی که به عنوان یک رکورد در تاریخ درآمدهای ایران بود. در آن سال میانگین سهم سرانه هر ایرانی از درآمد نفت، 717.2 دلار در سال بود. رقمی که در تاریخ ماند.
همراه با رشد سریع اقتصادی در این سال ( نرخ رشد درآمد سرانه در این سال به 13.6 درصد رسید که یک رکورد در تاریخ ایران است) و افزایش قابل ملاحظه هزینه های دولت، تقاضا با سرعتی بیش از عرضه کل افزایش می یافت. حجم واردات در این سال برای اولین بار به بیش از 20 میلیارد دلار در سال رسید. به هر حال به دلیل رشد سریع تقاضای پولی، فاصله بین و تقاضا و عرضه کل در سال 55 وسیع تر و عدم تعادل های موجود تشدید شد. نرخ تورم در این سال به 16.5 درصد افزایش یافت.
در سال 1356 ، علی رغم کاهش تولید نفت ایران به دلیل کاهش تقاضای جهانی، واردات کشور همچنان روند صعودی خود را ادامه داد و به 25.5 میلیارد دلار رسید که بالاترین رقم واردات در سال های قبل از انقلاب بود (پس از آن در سال 1370 ، رقم واردات کشور به 30 میلیارد دلار هم رسید). در این سال به دلیل عدم تعادل بین عرضه و تقاضای کل که پیش از آن صحبت شد، نرخ تورم به 24.9 درصد رسید که بالاترین مقدار در سال های پیش از انقلاب بود.
به طور کلی در سال های (1352-56) ایران از میانگین رشد 7.4 درصدی برخوردار بود و درآمد سرانه ایران در سال 1355 به بالاترین رقم تاریخ خود رسید. نرخ بیکاری در این سال به 2.9 درصد رسید که پایین ترین رقم در تاریخ ایران بود. میانگین رشد سرمایه گذاری در طول دوره فوق الذکر 22.9 درصد و نسبت سرمایه گذاری به تولید ناخالص داخلی به 34.4 درصد رسید که یک رکورد در تاریخ ایران به شمار می رود. درحالیکه میانگین نرخ تورم در طول دوره فوق الذکر (1352-56)، 16.7 درصد بود، میانگین رشد قیمت ارز فقط 1.2 درصد بود. تثبیت نرخ ارز اگرچه کمک بزرگی برای واردات و تثبیت شاخص قیمت کالا و خدمات وارداتی بود، ولی به کاهش 2.63 درصدی ارزش صادرات غیرنفتی منجر شد زیرا با تثبیت قیمت ارز از یک طرف درآمد صادرکنندگان ثابت می ماند و از طرف دیگربا میانگین سالانه 16.7 درصدی تورم در سال های فوق، ارزش نهاده های تولید همچون مواد اولیه، دستمزد، اجاره بها و … افزایش می یافت. تثبیت درآمد حاصل از صادرات و افزایش هزینه ها یکی از مهم ترین عوامل نزول صادرات غیر نفتی در آن دوره بود. اگرچه ایران در طول این دوره رشد سریعی را تجربه کرد ولی حتی پیش از شوک نفتی سال 1353 ،ایران از یکی از بالاترین نرخ های رشد درآمد سرانه و صادرات برخوردار بود وبه لحاظ ثبات اقتصادی نیز در مرتبه بالایی قرار داشت. در سال 1353 درآمد سرانه ایران به دو برابر میزان آن در ترکیه و کره جنوبی می رسید. اگر ایران حتی با نرخ پیش از شوک نفتی (یعنی به طور متوسط با رشد سرانه 5.6 درصد در سال) به نرخ رشد اقتصادی خود ادامه می داد، علی رغم عملکرد اقتصادی بسیار خوب این دو کشور، درآمد سرانه ایران در سال 71 (پایان دوره دولت اول سازندگی) می توانست به دو برابر کره و چهار برابر ترکیه برسد و درآمد سرانه کشور در سال 1371 (به دلار ثابت 1985) به 15412 دلار برسد که در آن صورت بیش از درآمد سرانه فرانسه در این سال (13925 دلار) می شد.
به هر حال از سال 1356، تظاهرات، اعتصابات و ناآرامی های سیاسی ایران را فرا گرفت. درگیری هایی که به سقوط کامل رژیم شاهنشاهی در سال 1357 منجر گردید.

پیام امروز، بهمن ماه 1379



این پست را به تمام کسانی که فکر می کنند خودشان انقلاب کرده اند و با افتخار در دهه فجر بلاهت خود را درملأ عام به نمایش می گذارند، تقدیم می کنم.

پانوشت: تابلوهای دیگر این مقاله را در پست های بعد می نویسم.


پدر

پدر سالها استفاده از هر نوع رسانهُ گروهی اعم از روزنامه، تلویزیون و ……… متعلق به دولت جمهوری اسلامی را بر خود حرام کرده بودم. چند روزی است که روزنامه می خوانم، به اخبار گوش می دهم حتی امروز چند دقیقه ای به خود فشار آوردم و رنج 10 دقیقه گوش فرا دادن به صحبت های آقا را بر خود هموار کردم! از روزی که دانستم می شود با قهرمان صفحهُ حوادث آشنا بود. هنوز پس از آن حادثهُ تلخ او را ندیده ام. طاقت خستگی نگاهش را ندارم. آن روز همه او را در تلویزیون دیده بودند و داستان شعله های رنج او در گوشه ای از صفحهُ حوادث جراید روزهای پس از آن خودنمایی می کرد. همه در غم او شریک بودند جز من که در شهر عشاق با آرامش خاطر دنیای خیالم را پهن تر و پهن تر می کردم . گاهی آشوب درونم طغیان می کرد ولی به سرعت با تسلای کلمات مادر به خواب غفلت باز می گشت. دیگر یقین داشتم که چیزی هست که باید بدانم و دیوار مهربانی والدینم دیگر نمی تواند مانع شتافتن آن دانستن به سوی من شود. ………………. داستان مردی که پس از 30 سال خدمت صادقانه با یک مقری ناچیز و مبلغی پول که هرگز پاسخگوی آینده نگری او نبود به جرگهُ بازنشستگان هدایت شد. او که سال ها درس خوانده بود، کار کرده بود و رنج بی خوابی های متمادی را به جان خریده بود. می خواست بهترین ها را به خانواده اش تقدیم کند ، چه سود که تقدیر راه خود میرود و امروز بازنشستگان درستکار شرمسار نگاه نیازمند خانوادهُ خود هستند. یا علی گفت، خستگی سال های متمادی کار را به دست فراموشی سپرد و با دست هایی که تنها محتوایش پول بازنشستگی او بود، از نو آغاز کرد. وقتی به کارتن های تهیه شده در کارگاه کوچک او نگاه می کردم روی آن تصویر پدرم را می دیدم که دوش به دوش کارگرها مشغول کار بود………..پدر شما توان یک جوان را نداری، شما مهندسی، چرا مثل یک کارگر کار می کنی……………دخترم باید کار را تحویل می دادم، کارگرم نیامده بود، دستم را ماساژ می دهی درد می کند، آخ خ خ یواشتر……… پدر، چرا اینهمه از بدنت کار می کشی… پدر چرا دیر آمدی…….کارتن ها را به دست صاحبش رساندم، خودم آنها را با ماشین خودم بردم…….. آن همه کارتن را؟؟ ……..چهار- پنج مرتبه رفتم همه را رساندم……..محلش کجا بود؟……..خاک سفید……..شما تا خاک سفید چهار-پنج مرتبه رفتی؟…..سکوت..(می ادنستم پول کرایهُ بار نداشت)………دخترم گردنم را ماساژ میدهی؟……..بازچه شده پدر؟ کارتن ها را که می بردم، با هر بار ترمز، کارتن ها از پشت توی گردنم خورده………. دیگر پدر کارتن ها را با ماشین خودش نمی برد، کارگرانش زیاد شده بودند، کار او پر رونق شده و کارگاه کوچک او به فعال ترین کارگاه ناحیه تبدیل شده بود. روزی رسان، رفاه را همسایهُ فرزندانش کرده بود و لبخند رضایت خستگی چهرهُ پدر را کمرنگ می کرد. دستان زحمتکش او دیگر توان کار کردن نداشت و گردن او برای تحرک بی درد و رنج محتاج تیغ جراحان بود. حال دیگر پدر به راستی بازنشسته شده، گارکاه او خاکستر شده و اشک های او هرگز نتوانست خشم آتش را فروبنشاند……… چه سنگین است گریهُ یک مرد………………. آن آتش نامهربان که رنج های پدرم را طعمهُ خود کرد شاید هرگز داستان آن مردی که دست های خود را داد و برای فرزندان نازپرورده اش رفاه خرید را نمی دانست. http://www.hayateno.org/Detail.aspx?cid=77986&catid=560

شروع دوباره

شروع دوباره
کی فکر می کرد شیراز، شهر شعر و عشق و عاشقی جایگاه آغاز زندگی جدید من باشه. من که
می خواستم به دنبال خوشبختی تا اون سر دنیا برم. اولین چیزی که از این شهر خریدم یک جلد دیوان حافظ بود. کتاب خودم رو در منزل پدری برای استفاده اعضای خانواده به یادگار گذاشته بودم . تصمیم گرفتم برای اولین بار که می خوام کتاب رو باز کنم نیت کنم و بعد کتاب رو باز کنم. این غزل اومد:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
بمطربان صبوحی دهیم جامهَ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
درین جهان ز برای دل رهی آورد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد