هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

ققنوس

به گمانم بیست ساله بودم که در طالعم خواندم که مانند ققنوس هستم و هر بار میان خاکسترم دوباره متولد می شوم. امروز وقتی تلاش می کردم تا از خاکسترهایم راهی به بیرون بیابم، به یاد آوردم این نخستین بارم نیست. کلماتی که باید روی کیبورد واقعی می شدند اولین ذراتی بودند که از من دوباره متولد شدند.
همه جملاتی که روزی راجع به ققنوس خوانده بودم و همه سرنوشت ققنوس وارم را فراموش کرده بودم. میان کابوس های پردردم، وقتی با صدای بلند گریه می کردم و سلامتیم را صدا می کردم، وقتی تلاش می کردم فرشته سلامتی را متقاعد کنم اگر خیال بازگشتن ندارد، دست کم فرشته مرگ را جایگزین خود کند نه فرشته درد را، خاطرات کودکی تا بزرگسالی ام، سلسله وار میان شوک های درد در مرزی میان رویا و واقعیت به آرامی عبور می کردند.  خاطرات به ققنوس که رسیدند، پاسخم را یافته بودم.
متولد شدن و رشد کردن همیشه پر درد است و من آنقدر خوش شانس بودم که لذت تولد دوباره را به دفعات بیازمایم.
 دیروز برای خودم شیربرنج پخته بودم و خوراک ماهیچه. از گوشت راسته، عصاره ساخته بودم و به زور همگی را بر تهوع بی وقفه ام تحمیل کرده بودم. امروز مربای سیبی که مادربزرگم برایم فرستاده بود را بر شیربرنجم می ریختم. منتظر جادوی عشق مادربزرگ بودم که در سیب های داخل مربا خفته بودند تا امروز به کمکم بیایند. بی شک بهترین انتخابی که می توانستم برای رسیدن به نهایت لذت طعم مربای سیب انتخاب کنم، شیربرنج بود. وقتی دستمال گردن گلبهی ام را روی زخم بیست سانتی ام می بستم، آب آناناس را جرعه جرعه می نوشیدم. دستمال گردن را وقتی آقای شیر قرار بود پس از یک ماه و نیم از آفریقا مراجعت کند، برای خودم خریده بودم؛ پر بود از مهره های نوک تیزی که مستقیم فرو می رفتند در توجه مردانه و امروز من آن بخش نرمش را می خواستم تا بنشیند بر تن آزرده ام. کت گلدار با گل های شاد کرم و گلبهی و سرمه ای که آقای شیر زمانی از چین برایم آورده بود، عینک دودی و کلاه لبه کج فرانسوی، شلوار برمودا و کفش های عروسکی از من ترکیب عجیبی ساخته بودند. وقتی تصویرم را در شیشه ماشین هایی که از کنارشان عبور می کردم می دیدم، خودم  را نمی شناختم. شبیه تصویرم را پیشتر در مناظر عابرین پیاده نیویورک دیده بودم. آن روزها آن آدم ها به گمانم افرادی بودند که از سیاره دیگری خود را به خیابان های نیویورک رسانده بودند. حالا می دیدم که شاید آنان نیز افرادی معمولی بودند که تازه یک عمل جراحی را از سر گذرانده بودند و یک جایی میان دستورات پزشک، جسته و گریخته به یاد می آوردند که باید زخم و پوستشان را از آفتاب مصون نگاه دارند،  پوشیدن کفش های عروسکی از همه کفش های دیگر برایشان آسانتر و البته کم دردتر بود. شاید ققنوسی بودند که پیاده روی بخشی گریزناپذیر از مسیر پردرد تولدشان  بود.
به گمانم تصویر خاکستریم با مشاهده مناظر رنگی اطرافم آهسته آهسته رنگ می گرفت. اول داریوش، سال دو هزار را فریاد می زد. آهنگ زیرخاکی با توصیفاتی که روزی تصویری پرهیجان از سال دوهزار می ساخت، با تصویر خاکستری من در سال دوهزار و چهارده همخوانی عجیبی داشت.   
اما وقتی سینا حجازی گفت " یعنی صبح شده" دنیا برای من هم روشن شد. خاکستری رفته بود و مابقی رنگ ها  بازگشته بودند. به گمانم متابولیسم بدنم نشانه های زندگی از خود نشان می داد.
گردنی که همه این دردها را بر من تحمیل کرده بود، حالا می خواست با انرژی ای که از یونیورس گرفته بودم، به رقص در بیاید. با ظاهر عجیبم دست هایم را نیز به حرکت درآوردم و رقصیدم. ایرانی رقصیدم. مریض شدن در غربت آسان نبود و من حالا پس از بهایی که بابت آزادی امروزم پرداخته بودم و در تنهایی و بدون حضور خانواده ام بر لب های مرگ بوسه زده بودم، در میانه آزادی آمریکا با کلاه کج فرانسوی ام در خیابان ایرانی می رقصیدم و سرعت جذب انرژی حیات از یونیورس را بالا می بردم.
وقتی به درب منزل رسیدم، وقتی کلید را در قفل می چرخاندم، استیکری را که صبح به هوچهر به ازای زود آماده شدن داده بودم، روی در دیدم. استیکر را روی درب منزل چسبانده بود  و رفته بود پی زندگیش!  روی استیکر نوشته بود:
 
American Land of Free
 
البته دختر کوچولو بی شک نمی دانست برای این آزادی که برای او بدیهی بود والدینش دقیقاً چه بهایی پرداخته بودند!