هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

نوبرانه


بوی سیبی که از مایع ظرفشویی جدید متصاعد می شد، مشامم را پر کرده بود. با ولع همه بوها را به درون کشیدم. رایحه جدیدی بود برای سینک ظرفشویی ام. هر بار مایع ظرفشویی با عطر لیمو انتخاب می کردم اما دیگر انتخاب کردن برایم از بدیهیات زندگیم نیست. قبل تر هوچهر تنها دلش می خواست انتخاب های بدیهیم را بگذارد در چرخ خرید اما این روزها می خواهد که انتخاب ها را هم خودش انجام بدهد!
وقتی خواستیم مایع ظرفشویی برداریم گفت: رنگشو من انتخاب می کنم و به ناچار تن دادم که گمان می کردم لیمو خوش رایحه ترین است. 
اما سینک ظرفشویی ام می گفت که فصل جدیدی در زندگیمان در حال آغاز است؛ فصلی که بی صبرانه انتظارش را می کشیدم. فصل مشاهده ایده های نسل برتر در منزلم؛ ایده هایی که تولیدشان در توان ورژن قدیمی نیست! 
باز با ولع بو کشیدم؛ بوی نوبرانه فصل جدید زندگیم مدهوشم کرد.....




یک لایک برای زیرخاکی ها

یک زمانی یک چیزهایی در زندگی بشر یک جایی لای پیشرفت های تکنولوژیک یا بهتر است بگویم در راستای یک تکنولوژی بزرگتر و پیچیده تر که اصلاً مبنای حضور، آن بوده، پیدا می شود، آن گوشه موشه ها بعد بی آنکه کسی اصلاً متوجه اهمیت حضورش باشد، معنای زندگی را عوض می کند، آرام آرام قدرت را در دست می گیرد و برای خودش رییس می شود.
به گمانم یکی از آنها پول بود و حالا کسی نیست که نداند حتی اخلاقیات هم در بند پول است و چه کسی می تواند ادعا کند اگر گرسنگی کودکش در برابر نگاهش قد علم کرد، دزدی نخواهد کرد.

به گمانم آن موجود کوچک بی جان بعدی با قدرت بی حصر سلطنت، لایک باشد!
در همین راستا به ازای هر لایکی که باید می دادم و ندادم احساس بدهکاری می کنم که به واقع هستم. فرض بفرمایید بخواهم یک سری بزنم به سایت رادیو جوان تا کمی آهنگ های وطنی گوش کنم، فرصت زیادی هم نداشته باشم. خب بر اساس لایک های آهنگ ها تصمیم می گیرم که کدام را انتخاب و گوش کنم. وقتی گوش کردم و پسندیدم اگر لایکم را نزنم حتماً یک روزی این لایک از حلقومم بیرون کشیده خواهد شد! 
شوخی نمی کنم. خصوصاً درباره هنرمندان امروز ایران که می دانیم چقدر نیازمند حمایتند و یک کلیک کوچک من شاید هیچ نباشد اما همه کوچک ها کنار هم عظیم می شوند.
یا وقتی قرار است یک  اپ (app) روی موبایلم نصب کنم، هتل انتخاب کنم، مایع لباسشویی بخرم به لایک ها و ستاره ها و نظراتی که درباره شان نوشته شده توجه می کنم. این روزها برای هر کالا، هنر، وبسایت یا هر پدیده دیگری، با لایک و دستیارش ستاره  اعتبار تعریف شده و باور کنید برای همه لایک ها و ستاره هایی که باید بدهیم و نمی دهیم، همه نظراتی که نمی نویسیم، ناعادل می مانیم و هرچه کمتر این حق اجتماعی را پرداخت کنیم، به عدالت عمومی دیرتر دسترسی پیدا خواهیم کرد.  در حقیقت لایک ها دارند تبدیل می شوند به روح اعتبار؛ به واقع وسیله ای قدرتمندتر از پول و ما بسیاری مواقع اعتبار افراد را به آنان بدهکار می مانیم!
اینها را نوشتم تا بگویم وقتی تصور می کنیم هیچ کاری برای برقراری عدالت از ما برنمی آید آنقدرها هم هیچ نیست. 
و البته نوشته ها و وبلاگ های زیادی می خوانم که چون فرصت ندارم در بابشان بنویسم یا دست کم با چند جمله کوتاه از حضورشان تشکر کنم، باز بهشان بدهکار می مانم چون آگاهی عمومی دادن حداقل حقی است که جامعه ای که تربیتم کرده بر گردنم دارد؛ جامعه ای که انتظار داشتم درک کند که من را نس.رین ست.وده اش بار نیاورده پس انتظار نس.رین بودن از من نداشته باشد. اما تلاش برای یک شهروند درستکار بودن و تنبلی نکردن در فشار دادن انگشت اشاره روی موس حکایت دیگری است.

 و در همه بی عدالتی ها، یک روز یک گور دسته جمعی کندند و هرچه وبلاگ در بلاگ اسپات، وردپرس و و دیگر میزبانان خارجی منزل داشتند را ریختند داخلش. یک افرادی مثل من چون روحیه مبارزه شان زیاد هم قوی نیست و تنها اگر شلاق را نشانشان هم بدهند به دست داشتن در بیگ بنگ هم اعتراف خواهد کرد، البته یک طور لوسی مهاجرت کردند! یعنی هم مهاجرت کردند، هم نکردند! (می بینید؟ درست مثل زندگی واقعیم!) یعنی هم در بلاگ اسپاتشان می نویسند که مثلاً زیر بار زور نرفته باشند، هم چون خیلی جان عزیز بودند و نمی خواستند در گور دسته جمعی زنده به گور شوند، خب در پرشین بلاگ هم می نویسند!
اما یک آدم هایی هستند که پا فراتر نهادند و به حیات زیرزمینی خود ادامه دادند. این رفقا را در لینک های بلاگ اسپاتم می توانید بیابید. مثلاً وبلاگ روز به روز همراه زندگی و صد البته زن و رهایی.
این نوشته زن و رهایی را از دست ندهید و خواندنش را به تمام دختران جوانی که می شناسید پیشنهاد بدهید و یا پرینت بگیریدش و بدهید به دختران جوانی که می شناسید.
یادمان باشد زیرخاکی ها را فراموش نکنیم. یادمان باشد مانند تمام زیرخاکی های دیگر تاریخ، فراموش نکردن زیرخاکی ها و یافتنشان اول برای خودمان مفید است و دوم برای جامعه. کلی پول توش است! می بینید قدرت این پول بی پدر و مادر را و نقشش را در پاراگراف پایانی پست اخلاقی من؟!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





مواظب چاه باشید

دخترک دلش درد می کرد. برایش نبات جوش و نعناع درست کردم. نبات جوش که نه، قوری استیل یا چیزی شبیهش ندارم. یک فرایندی شبیه دم کردن یا جوشاندن انجام دادم با نعناع ها و نبات هایی که از ایران آورده بودم. می خواستم خرده های نعناع را از روی جوشانده جدا کنم، صافی نداشتم. یک توری داشتم برای روی ماهیتابه تا ذرات روغن به بیرون پرتاب نشوند. جوشانده را ریختم روی آن توری پهن، از استکان بیرون ریخت اما مقداری باقی ماند. یادم آمد چند سال در ایران دلم می خواست این توری را بخرم اما وقتی یاد مهاجرت می افتادم صرفنظر می کردم. حالا داشتمش، تقریباً جزء اولین خریدهایم بود آنقدر که منتظر داشتنش بودم!
اما به جایش صافی نداشتم و خیلی چیزهای دیگر هم. دلم برای جهیزیه نازنینم با همه خرده ریزهایش ضعف رفت.
یک مهاجر خیلی چیزها نخواهد داشت که پیشتر داشته. حضور نامرئی و حیاتی هوایی که آدم برای تنفس استفاده می کند، تنها وقتی قطع شد، لمس خواهد شد.
شاید یک مهاجر روزها و هفته ها و ماه ها و یا حتی سال ها گوجه را با دست رنده بزند که پیشتر حتی در منزل والدینش با خردکن خرد می کرده . یک مهاجر شاید الکترون های برق مصرفی اش را بشمارد که قبل تر اصلاً نمی دانسته یک کمیت قابل شمارش است. یک مهاجر شاید نمی دانسته در والمارت* و میسیس** کار کردن دقیقاً چه معنایی دارد. کارگری ندیده، خیال می کند کارگری که انگلیسی حرف می زند و لباس کارش مندرس نیست که شیک هم هست از یک مهندسی که فارسی صحبت می کند اما کفش ملی می پوشد، شادتر و پررفاه تر است.
یک مهاجر می تواند خیلی اشتباه های دیگر هم مرتکب شود. بعد وقتی بار مهاجرت خوب روی شانه هایش سنگینی کرد، وقتی تمام هست و نیست دلار شده اش را صرف خرید لوازم ابتدایی زندگی و خورد و خوراک به مقیاس دلار کرد، خوب شیرفهم خواهد شد که مهندس ایرانی بودن خیلی هم بد نبوده و البته بدترهایی هم در دنیا وجود دارند، می بیند که هرگز تصور هم نمی کرده روزی نان وسیب زمینی غذایش بشود ... نه هیچ کدام به ذهنش هم خطور نمی کرده.

این روزها بازار مهاجرت در ایران داغ داغ است و یک نوع کلاس و تمدن و تجدد به حساب می آید. مهاجرت پر از هیجان است، هیجانی که به گمانم از پدرانمان بردیم، ما با هیجانی مهاجرت می کنیم که پیش تر پدرانمان با همین هیجان های کنترل نشده انقلاب کردند.
من و آقای شیر و امثال ما که از آن درب جادویی با آن چاه عمیق در عتابه اش به سلامت پریدیم و البته به سرزمین امن که صد البته بهشت آرزوها نبود رسیدیم، اینجا نشسته ایم و نظاره می کنیم آدم هایی که بی توان پریدن شانس پرششان را درست بالای عمیق ترین چاه عالم می آزمایند و می افتند در آن چاه بی انتها. می بینیم وقتی می رسند چطور پر از هیجان و امیدند. اما امیدهای زیادی اینجا ناامید می شوند، مهندسان بیشماری اینجا به نان وسیب زمینی خوردن می افتند، متمولان بسیاری تبدیل به یک مهندس ساده می شوند (اگر بشوند) و زندگی اشرافیشان به استفاده از کوپن های تخفیف فروشگاه های اینجا و زندگی متوسط ختم می شود؛ افرادی که بی تحقیق و مطالعه سرمایه هایشان را به آتش کشیدند و سهمشان تنها عکس های فیس بوکی است پر از خنده های مصنوعی در کشورهای پر زرق و برق و من خواب بر چشمانم حرام می شود با دیدن این مناظر، مناظری که ظاهرش را جور دیگری می آلایند و به دوست و فامیلشان در وطن عرضه می کنند. 
عمدتاً بار مهاجرت این دسته از مهاجران می افتد روی شانه های کودکانشان. کودکان می شوند چشم امید. کودکانی که مدارس دولتی می روند اما از آنها انتظار می رود همه موفقیت های عالم را کسب کنند تا بنشیند به جای جبران مافات خانواده.

می خواهم فریاد بزنم من را از جلوی این درب بردارید. من تاب دیدن در چاه افتادن ها را ندارم. من سیب زمینی خوردن آن زوج جوان برایم پر از درد است. اما من خود یک مهاجرم. حالا گیرم که از چاه خوب و با قدرت پریدم اما به واقع اجازه اظهار نظر ندارم.
می خواهم حضور چاه را فریاد بزنم. می خواهم فریاد بزنم هزار روش برای تحقیق موجود است. چرا بی تحقیق؟ چرا تمرین اولین پرش بالای چاه؟ چرا کودکان هم قاطی بازی؟  چرا تعریف کردن جلوی کودک که تنها به خاطر او هست و نیست به آتش کشیده شده؟ چرا دادن احساس گناه به کودک برای توجیه خودکرده؟ چرا اصرار برای باور این دروغ بزرگ توسط کودک؟ چرا خالی کردن سنگینی بار مهاجرت روی شانه های نحیف یک کودک از پوست و گوشت خود؟

اما فریاد نزدم. هیچ نگفتم. باز مثل هربار راه حل ارائه دادم. باز امید دادم. باز الکی گفتم همه چیز درست می شود. تنها گفتم: نه با خرید لباس مارک دار مخصوص ایران رفتن مخالفم. من خیال ندارم با مارک لباسم چشم هیچ کس را در بیاورم. نه من با این سنت کثیف غربت نشینی ایرانی به شدت مخالفم.

*Walmart
**Macy's

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.














100




خدا کند آدمیزاد بخواهد از زندگی لذت ببرد. در آنصورت حتماً یک دلیلی برای لذت بردن  و شاد شدنش خواهد یافت و به گمانم تفاوت ریشه ای ما با مردمی که مرثیه و مرثیه خوانی اصل اول زندگیشان نیست، در همین است.
امروز در مدرسه هوچهر جشن داشتند. جشن اینکه می توانند تا صد بشمارند. هر کودک باید صد عدد از چیزی می شمرد و با خودش می آورد به این جشن صد و تاج صدشمار بودن را بر سرش می گذاشتند. آن چیز می توانست دانه های اسمارتیز، پفک، سکه، لگو و یا هر چیز دیگری باشد.
هوچهر میوه های  درخت بلوط *را جمع کرده بود.
اما نه صدتا که صد و دوتا. دخترک گفت: مادر من صد ودوتا برداشتم. دوتاشونو سنجاب جویده بود. می خوام ببرم به دوستام و میس جنت** نشون بدم بعد جای دندان های سنجاب را به من نشان داد.

در ایران خیابان ها پر از گربه است و اینجا پر از سنجاب. اما ما هنوز از دیدن سنجاب ها و البته جای دندان هایشان هیجان زده می شویم.
*acorn
** Ms Janet

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



او نخواهد دانست ب نون دال می تواند یک سلول باشد

دختری دیروز پرسید: مادر چرا هیچ کس تو آمریکا روسری سرش نمی کنه؟
و من پرواز کردم به روزی که پنج ساله وارد ایران شدم.  خاله کوچک و هشت ساله ام، باید برای خرید کوچکی از خانه خارج می شد و مرا همراهش برد. 
در خیابان، دو دختر به سن و سال خاله کوچک به سمتمان آمدند. گویا همسایه بودند یا همکلاسی. انگشتشان را به سمتم نشانه رفتند و بعد نزدیکم شدند. پیش از آنکه بدانم  پیرامونم چه حادثه ای در حال وقوع است، دست یکیشان بالا رفت به قصد فرود آمدن بر جسم پنج ساله ام، خاله کوچک حایل شد و به عقب هلش داد. خاله را کتک زدند و به من فحش دادند و یکی از فحش ها آمریکایی بود! میان تمسخرها و کتک ها دیدم به موهایم اشاره می کنند. به ظاهر، در شهر کوچک انقلاب زده دزفول، من پنج ساله بی روسری، شرمندگی بزرگی بودم.  
اگرچه حادثه ناگواری بود، اما خوشحالی پنهانی داشتم از حمایتی که از خاله کوچک دیدم. من و خاله کوچک همیشه دعوا می کردیم، همیشه او رییس بود. دست زدن به لوازمش برایم پر از هیجان بود و در کل سه سال اختلاف سنی و کشمکش های هر روزه و طبیعت جنوبی خشن، فرصتی برای ابراز دوست داشتن ها نمی گذاشت. نمی دانستم بابت موهای بی حجابم خاله کتک خورد تنها می دانستم که خاله آنقدر دوستم داشت که کتک های چند همکلاسی قلدر را حمایتگرانه تنها نوش جان کرد. دلم می خواست باز هم باهم بیرون برویم و دست خاله را که حالا باور کرده بودم دوستم دارد در دست بگیرم.
خاله کوچک با همان طبیعت جنوبی با همان محبت عمیق و بی کلام جنوبی،  نگذاشت زخم حادثه آن روز روی قلبم بنشیند و بدانم دقیقاً آن دخترها از جانمان چه می خواستند، تا زمانی که آنقدر بزرگ شدم که جملاتی که دختران گفتند و گویا روی مغزم حک شدند، در ذهنم معنا پیدا کردند.
و آن روز آخرین باری بود که باد در آن مرز و بوم فرصت کرد لابلای موهایم بپیچد. شرط خاله کوچک برای بیرون بردنم آن لچکی بود که به زور تاج زن بودن می نامیدندش. 

به دخترک گفتم: چون در هر کشوری یه جور لباس می پوشن.

دخترک را در آغوش گرفتم. شاد بودم که حسرت دوستت دارم شنیدن ندارد و یقین داشتم که از بند رسته است.  می دانستم آنقدر دور برده امش که بند را هجا هم نتواند کرد. اما تمام روز دلم لابلای پچ پچ هایم با خاله کوچکم و دخترخاله مرحومم جاماند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



home...sweet home

تا به حال نمی دانستم یک کلمه می تواند اینهمه سنگین باشد. مهاجرت را می گویم.
کلمه عجیبی است. انگار وقتی مهاجرت اتفاق افتاد، از آن به بعد روزها روی آن کلمه که در کوله پشتی مهاجر قرار دارد می نشینند و هر روز سنگین ترش می کنند. 
این طور می شود که کهنه مهاجرها سنگین تر وغمگین تر از تازه مهاجرها هستند. اصلاً به گمانم ابتدا هر روز به خودی خود وزن زیادی ندارند اما وقتی می شوند سال، وقتی می شوند دهه و چند دهه دیگر خیلی سنگینند.

این طور می شود که دلم می خواهد اسمش را بگذارم سفر. اینطور می شود که پیش کسوتان مهاجرت مادام می گویند یک روزی برمی گردند. ترجیح می دهند خود را مسافر فرض کنند و در سفر بمیرند تا مهاجر باشند و روزی یک مهاجر مرده شوند.
به گمانم استخوان های مهاجران پس از مرگ و پودر شدن در خاک جدید محو نمی شوند. رنگ دیگری می مانند که از خاک دیگری بوده اند.
امروز از آن روزهایی است که عجیب دلم می خواهد از سفر برگردم و وقتی رسیدم بگویم:

home....sweet home

پانوشت: انگار قریحه خوب شد! اصلاً مغز من لیاقت سکوت ندارد!



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



دیدم فرشته خواب است


آمدم بگویم زود بپر پایین که مدرست دیر شد....




  
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




قریحه نوشتن

چهار پنج سال پیش، آن زمانی که آمریکا برایم یک رویای شیرین بود، کلاس زبان می رفتم. باید در کلاس زبان درباره توانایی هایمان و خیلی چیزهای دیگر صحبت می کردیم که به هیجان بیاییم وبهتر صحبت کنیم و یک روز گفتم که یک وبلاگ دارم. یک وبلاگی که دوستش دارم که عاشق نوشتنم که در خواب و بیداری سلول های مغزم مادام می نویسند که آرزو دارم دوران بازنشستگی ام را با نوشتن یک کتاب ختم به خیر کنم.
بعد معلم از قریحه هایی که عمرشان به اندازه صاحب قریحه نیست سخن گفت. گفت خواهرش نقاش بوده و یک روز صبح بیدار شده و دیده قریحه نقاشی رخت بربسته و دیگر نمی تواند نقاشی کند. گفت منتظر فردا نباشم. حالا هنوز صدای معلم توی گوشم زنگ می زند. می بینم نوشتن های مغزی ای که روزی به ستوهم می آوردند، این روزها آرام شده اند. گاهی باید گوش هایم را تیز کنم تا صدای نجوایش را بشنوم. با خود می گویم قریحه خواب است، حتماً بیدار خواهد شد و همان کودک شیطانی می شود که بود و به ستوهت خواهد آورد. اما گاهی گمان می کنم که نکند این خواب، همان خواب مرگ باشد. نکند این آرام شدن ها مقدمه ای باشند برای یک سکوت ابدی؟
و زمانی که صدای نوشتن در مغزم به خواب می رود، می بینم که سکوت برایم چه آزار دهنده است. می بینم که مغزم زنده و شاداب است تنها با شیطنت ها و صداهای قریحه. می بینم که اگر قریحه نوشتن بمیرد، تنهایی چه قدرتمند خواهد بود.

و هنوز هشدار معلم هر روز توی سرم زنگ می زند.....

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.