هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

همان حقیقت مادری




به طور اتفاقی اشیاء فوق روی میز کامپیوتر کنار یکدیگر قرار گرفتند. از آنها عکس گرفتم و با دیدن عکس، ساعت ها به فکر فرو رفتم.
مثل همیشه وقتی سرگرم کار با کامپیوتر بودم، هوچهر با حسادت به آن رقیب که ساعت ها چشمان مادرش را معطوف خود کرده بود، نگاه می کرد و می خواست توجه بی وفقه مادرش را بازپس گیرد و بدین منظور به روش های متعدد متوسل می شد. ابتدا به پاهایم آویزان شد و بعد با سیم های برق بازی می کرد و در آخر تقاضای "دَدَیی" (دَدَر به زبان هوچهری) می کرد. همچنان سرگرم کارها و مطالعاتم بودم و غرغرهایش گوشه ذهنم را قلقلک می داد. با این گمان که قادر به درک خواسته اش نبوده ام برای تفهیم منظورش کفشم را آورد و باز بی توجه آن را روی میز قرار دادم. دیگر بار کفش خودش را آورد. آن را هم روی میز گذاشتم. از آخرین سلاحش استفاده کرد و گریه سر داد و با قهر به سراغ عروسک محبوبش رفت و با بغض مظلومانه پستانکش را می مکید. کارهایم را رها کردم و در آغوشش گرفتم و سر تا پایش را بوسه باران کردم. لبخند رضایت و پیروزی بر لبانش نشست و ددر را به باد فراموشی سپرد. کنار یکدیگر دراز کشیدیم تا به خواب رفت. به سراغ کارهایم بازگشتم و با منظره فوق روبرو شدم و از آن عکس گرفتم. تمرکزم را از دست دادم و دیگر نمی توانستم به کارهایم بپردازم. کفش دخترکم در آغوش گرم و نرم کفش من لمیده بود و استعاره ای بود از این حقیقت محض که این موجود شیرین برای همیشه و همیشة زندگی اش به آغوشم نیاز دارد و این مسوولیت مادری پایان ناپذیر است و به ازای این زندگی نقد که برای انسانی دیگر هزینه می کنیم بهشت را نسیه می گیریم، چون هیچ نقدی توان پرداخت بهایش را ندارد و عکس نوزادی خودم که در پس این استعاره خودنمایی می کرد، اثباتی بود برای آنچه می پنداشتم.
با صدای گریه همان کودک نازنین که مابقی روزهای عمرم را برای شادی و خوشبختی اش پیش فروش کرده بودم، به خود آمدم. تنها لحظاتی را که در خلالشان می توانستم بدون قلقلک مادرانه به کارهایم بپردازم نیز از دست داده بودم!

باز هم مادرانه:
آمار کنار صفحه نیز یادآور همین حقیقت است و هر بار با دیدنش به یاد می آورم که ازمجموع سی و پنج پست نوشته شده تنها پنج عدد آنها با موضوعات اجتماعی و دوازده عدد از آنها شخصی است. یعنی تنها سیزده درصد زندگی من به بخش اجتماعی،سی و سه درصد شخصی و پنجاه و دو درصد آن به هوچهر من اختصاص دارد. از مجموع دوازده درصد اجتماعی شش درصد آن مربوط به پیش از تولد هوچهر خانم و از قسمت شخصی تنها هشت درصد آن بعد از تولد دخترم نوشته شده است. این است حقیقت زندگی مادری!

باز هم هوچهر و ببعی هاش:


بدون شرح:


باغ ارم:


عشق به تلفن دخترانه:


دالی!


ای داد بچمون بزرگ شد




هوچهر من این روزها بارها و بار ها و بارها من و آقای شیر را می بوسد. راستی که چه لذت بخش است آن هنگام که پاهای خسته مان را به آغوش می کشد و بوسه بارانش می کند.

هوچهر من این روزها اگر روی زمین دراز بکشم، کوسنی از روی مبل می آورد و تلاش می کند تا آن را زیر سرم بگذارد و کوسن دیگر می آورد تا خودش روی آن دراز بکشد اما نمی تواند، سرش را روی شکم من می گذارد!

هوچهر من این روزها برای سخن گفتن بی وقفه تلاش می کند.
ببعی ایدی بَ َ َ َع بع : ببعی می گه بع بع
شی: شیر
مسی: مرسی
اَمه: عمه
اَمی: عمو!
بِ: بگیر
هاپو: سگ
پیشی: گربه
آبایی: اسباب بازی
حمو: حموم
اَدیدم: عزیزم
هاپایی: هواپیما و .............................................. .

هوچهر من این روزها غذای خانواده می خورد، با لیوان آب می نوشد، شیر می نوشد، برای پوشیدن لباس هایش تلاش می کند، با گوش پاک کن گوش هایش را پاک می کند، صبح ها روی قصری می نشیند و ...... .

هوچهر من این روزها برای خالی کردن محتویات هر کمد و کابینت تلاش می کند و به فقل های کودک بد و بیراه می گوید، اگر به دستشویی بروم پشت در می نشیند آواز می خواند و در دستشویی را خط خطی می کند، لیوان آب روی پاتختی ام را بلند می کند، روی تشک (درست محلی که من می خوابم) چپ می کند و با اطمینان می گوید آب! برگه تمرین های دانشجوهایم را که روی صندلی پشتی میز ناهارخوری به نظر خودم پنهان کرده بودم پیدا می کند و پاره و خط خطی می کند و من هم قانون می گذارم که برگه حل تمرین به دانشجو برگردانده نمی شود!

چه زود بزرگ شد این هوچهر من و چه زود نیازهایش رنگ دیگری به خود گرفت. این روزها او به ساعت ها بازی و همبازی نیاز دارد و به راستی من همبازی بی حوصله ای هستم، طفلک این کودکان تک فرزند امروزی.


هوچهر تو کمد:


هوچهر تو کابینت:


هوچهر و رژ لب من و رد اون رو همه وجودش!


اینم عاقبت پس گرفتن رژ لب:




بعد با دوتا ببعیش غرولندکنان به سمت اتاقش رفت:


بعد هم لباسشو عوض کردم و بهش غذا دادم و خودش جوراباشو در آورد:


اینم خواب خرگوشی آخر ماجرا:



زندگی اَکشِن می شود!




باز هم یکی از همان غیبت های صغرا بر سر وبلاگمان سایه افکند. این بار مشغله های دنیای حقیقی رنگ و بوی دیگری داشت؛ رنگ غم، رنگ ناله های خاموش مادرانه، رنگ همدلی همسرانه و در آخر رنگ آرامش پایان طوفان.
هرگز آن پنج شنبهَ کذایی را از یاد نخواهم برد. همان روز که آقای شیر برای یک سفر کاری عازم دوبی شد و قرار بود همان شب با پرواز ساعت نه به آغوشمان باز گردد. از صبح چشم انتظار تلفنش بودم تا خبر رسیدنش به دوبی را بشنوم و تا نُه شب ناکام ماندم. قرار بود سیم کارت دوبی اش را فعال کند که به نظر می رسید این نیز انجام نشده بود. شب قبلش هوچهر به دلیل نامعلومی بی تابی می کرد و تا دیر وقت بیدار مانده بودیم و نتیجتاً صبح خواب ماندیم و آقای شیر به سختی به پروازش رسید و سیم کارت همراه اولش را جا گذاشت. آن پنج شنبه کذایی از غیبت آقای شیر استفاده کردم و برای شنبه آینده تدارک می دیدم تا آقای شیرم را که تولدش بود غافلگیر کنم. به ستاره فارس رفتم تا آخرین قسمت های هدیه تولد را تهیه کنم، کیک سفارش دهم، در رستوران لوتوس میز رزرو کنم. با مسوول رستوران صحبت کردم تا کیک و هدایا را آن طور که می خواستم بر سر میز بیاورند. چقدر تشنه دیدن آن لبخند حاکی از رضایت و شادمانی بر لبان آقای شیرم بودم. خیابان ها به شدت شلوغ بود. حسابی در ترافیک گیر کرده بودیم. هوچهرم را که از صبح ناخوش به نظر می رسید به دندان کشیده بودم و آواره خیابان ها کرده بودم. مدام بی تابی می کرد، نمی خواست در صندلی اش بنشیند، می خواست او را در آغوش بگیرم، جایی برای پارک کردن نبود.
به سختی و با تحمل ناله های هوچهر که هرگز باور نمی کردم دلیلشان مریض بودنش باشد به منزل رسیدیم. موبایلم را چک کردم. چند میس کال با کُد دوبی دیده می شد. چه حیف که باز ناکام ماندم. صدای زنگش را نشنیده بودم. هوچهر توی آسانسور حالش به هم خورد. از صبح هم کمی بیرون روی داشت. ساعت نُه شده بود. خدا را شکر، حتماً آقای شیر در هواپیما بود و می آمد و با هم هوچهرمان را به بیمارستان می رساندیم. هوچهر مدام بدتر می شد، برای رسیدن آقای شیر لحظه شماری می کردم، موبایلم زنگ می زد، هوچهر باز هم داشت بالا می آورد.......باز هم شماره ای با کد دوبی... آقای شیر بود، از پرواز جا مانده بود و تا فردا ظهر نمی آمد، زدم زیر گریه و به او گفتم که هوچهرم بیمار است، خدا می داند چه بر سر آقای شیر آوردم . چه بی موقع ظرفیتم تمام شده بود. از یاد برده بودم که مادر بودن و همسر بودن بیش از اینها جنبه می خواهد! خودم را جمع و جور کردم. باید مرهم می بودم.
راننده تاکسی ای که آقای شیر را در دوبی به فرودگاه می رساند، پیش از آنکه آقای شیر بسته هایش را که حاوی هدایایی برای من و هوچهر و تمام مدارک کاری اش بود، از ماشین پیاده کند، راه افتاده بود. تنها غذاهای کمکی ای که برای هوچهر خریده بود در دستش باقی مانده بود. به دنبال تاکسی دویده بود، غذاهای کمکی از دستش رها شده و همگی شکسته بودند، تاکسی دیگری گرفته بود تا تاکسی قبلی را بیابد، در ترافیک گیر کرده بود، به آن تاکسی نرسیده بود، همه چیز از دست رفته و از پرواز هم جامانده بود. تلفنی نبود تا با همسر نگرانش تماس بگیرد و نیامدنش را اطلاع دهد. در آخر با موبایل یک ایرانی ساکن دوبی که دلش به رحم آمده بود با من تماس گرفت! آن هم از تماس که با خبر بیماری هوچهر و گریه های یک مادر تنها در غربت و کودک مریضش به پایان رسیده بود!
دو روزی بود که گوشی جدیدی خریداری کرده بودم چون گوشی قبلی فوت کرده بود. آن قدر هوچهر نازنین گوشی بینوا را به زمین کوبید تا جان به جان آفرین تسلیم کرد و هر چه تلاش کردم تا روشنش کنم و دفترچه تلفنم را استخراج کنم، موفق نشدم. باید هوچهر را به بیمارستان می رساندم. شماره ای هم از کسی نداشتم.
به بیمارستان رسیدم. چقدر شلوغ بود. من و مادران روستایی کنار هم نشسته بودیم. همه کودکان بدحال تر از هوچهر بودند و هیچ کس اجازه نمی داد تا هوچهرم را زودتر به دکتر نشان دهم. باید می نشستم و با صبوری آن انتظار طاقت فرسا را به جان می خریدم. والدین نگران تنگاتنگ کنار یکدیگر نشسته بودند و هر یک حاضر بودند برای بهبودی هرچه زودتر فرزندشان دیگران را پاره پاره کنند.
چه پایان ناپذیر بود آن شب؛ بیمارستان دولتی مملو از فقیر و غنی و روستایی و شهری و پزشکانی که مرگ و تولد برایشان همپایه بود، هوچهر نازنینی که با سپری شدن لحظات بی رمق تر می شد و با آهنگ صدایم تنها کمی چشمان زیبایش را می گشود. آقای شیر با تنها باقیمانده پولهایش کارت تلفن خریداری کرده بود و هر نیم ساعت یک بار می خواست خبر امیدوار کننده ای در راستای بهبودی کودکش بشنود و شب سختی را در فرودگاه سپری می کرد.
و من تنها باید در آن باران با کودکی بیمار برای انجام مراحل اداری ویزیت بیمار از سالنی به سالن دیگر می رفتم، برای ملاقات پزشک کشیک با دیگران می جنگیدم و ............... .
ساعت چهار صبح به منزل مراجعت کردم. هوچهر تنها کمی بهتر شده بود. بالاخره آقای شیر آمد. چقدر به آغوشش نیاز داشتم. باز آن شب هوچهر را به بیمارستان رساندیم. تا ساعت دو نیمه شب در بیمارستان ماندیم.
هوچهر به ا س ه ا ل و ا س ت ف ر ا غ ویروسی دچار شده بود و پزشک کودن بیمارستان دولتی هیچ کاری برای آن بچه مریض انجام نداد. ساعت پنج صبح (شنبه هجدهم آبان ماه و روز تولد آقای شیر) مجدداً آقای شیر باید برای یک ماموریت یک روزه به تهران پرواز می کرد و هفت شب مراجعت می نمود که به خاطر هوچهر ساعت سه بعداز ظهر برگشت. به پزشک هوچهر مراجعه کردیم، فوراً نازنینم را بستری کرد و می گفت باید از همان ابتدا بستری می شد.
روز تولد آقای شیر را که آن همه برایش برنامه ریزی کرده بودم در بیمارستان سپری کردیم. چنان پریشان بودم که تا عصر آن روز حتی به خاطر نیاوردم که به آقای شیر بگویم تولدت مبارک! هیچ کس به خاطر نمی آورد. تنها نوه دو خانواده به شدت بیمار بود.
یک ماه پیش از این برای دوشنبه بلیط کیش گرفته بودیم. اما هنوز نمی دانستیم باید چه کنیم. پزشک هوچهر گفته بود که یک شنبه به ما خواهد گفت که می توانیم به سفر برویم یا خیر. تا صبح یک شنبه سی و شش ساعت بود که دخترکم هیچ چیز نتوانسته بود بخورد. طفلکم برای آب و شیر و غذا له له می زد اما هنوز از گلویش پایین نرفته، همه را بر می گرداند. از شنبه شب هم که بستری شد، خوردن هر چیزی برایش قدغن شده بود. حتی با دیدن سرُم هم گریه می کرد و آب می خواست. از غصه کودکم خودم هم هیچ نمی خوردم و به خاطر نداشتم آخرین باری که به خواب رفته بودم چه زمانی بود. هرچند با وجود مراقبت های ویژه بیمارستان میزان استرس تا حد زیادی کاهش پیدا می کند اما در فضای بیمارستان آسایشی وجود ندارد. صبح یک شنبه معده اش کمی فرنی را تحمل کرد اما مجدداً شیر را برگرداند. آرزو داشتم یک بار دیگر ببینم که هوچهرم راه می رود و حرف می زند. آن کودکی که باید مدام دنبالش راه می رفتم تا به خود یا اسباب و اثاثیه آسیبی نرساند، بی رمق روی تخت افتاده بود. می بوسیدمش و می گفتم :"هوچهرم یه بار دیگه بگو "توتو" "اما هیچ صدایی از آن دهان کوچک خارج نمی شد.



یک شنبه عصر پزشک برای معاینه اش آمد. هیچ امیدی نداشتم به اینکه او را مرخص کنند چون هنوز هم معده اش به آسانی غذا قبول نمی کرد. اما پزشک معالجش دستور مرخصی داد. حتی اجازه مسافرت را هم صادر کرد! حسابی گیج شده بودم. حال عمومی هم اتاقی هوچهر به مراتب بهتر بود اما او را مرخص نکرد. به دکتر شک کردم و شروع به تحقیق و تفحص راجع به پزشک کردم. نظر عمومی بیمارانش و پرستاران این بود که فرد محتاط و وسواسی است و به آسانی اجازه مرخصی نمی دهد. با خوشحالی به خانه مراجعت کردیم. روز دوشنبه صبح هوچهر مجدداً همان شرایط چند روز گذشته را پیدا کرد. از آقای شیر خواستم بلیط ها را کنسل کند. کنسلی ای وجود نداشت. پروازها چارتر بود. ساعت شش و نیم عصر پروازمان بود و من تا ساعت چهار و نیم هنوز نمی دانستم که می روم یا نه! آن روز پرستار هوچهر را به کمک طلبیده بودم. با صبر و حوصله با سرنگ به هوچهر اُ آر اِس می خوراند. بارها و بارها این کار را انجام داده بودم. اما همه را بر می گرداند. با ناباوری دیدم که هوچهر دیگر بالا نیاورد و از جایش بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. کمی تلو تلو می خورد اما زبانش هم باز شده بود و توتو می گفت بّ بّعی اش را می خواست و ... . به آقای شیر تلفن کردم و گفتم که به سفر خواهیم رفت. با کمک پرستار چمدان ها را بستیم و کوله پشتی محتوی لوازم احتمالی مورد نیاز داخل هواپیما را آماده کردیم و منتظر آقای شیر شدم. حتی به آژانس تلفن کرده بودم. آقای شیر ساعت پنج و نیم به منزل رسید. از آنجایی که هنوز لحظات اکشن به آخر نرسیده بود، دردسر ها همچنان ادامه داشت! تاکسی تلفنی به جای ساعت پنج و نیم ساعت ده دقیقه به شش آمد. ساعت شش و نیم پرواز بود و ما شش و بیست دقیقه به فرودگاه رسیدیم! با اجازه خلبان مجوز سوار شدن گرفتیم. از آقای شیر خواستم زنجیر پستانک هوچهر را از داخل کوله پشتی به من بدهد. آقای شیر گفت مگر تو کوله با خودت آورده بودی؟! احساس کردم دنیا را بر سرم کوبیده اند. همه دردسرهای پیش آمده یک طرف، از دست رفتن کوله حاوی لوازم مورد نیاز هوچهر مانند اُ آر اس، پوشک، شیر خشک، همچنین کیف پولم که تمام مدارک شناسایی ام را در آن قرار داده بودم، یک طرف دیگر. آقای شیر آن را روی دستگاهی که وسایل از روی آن عبور می کرد جا گذاشته بود. گفتند با پرواز بعدی که شش و نیم صبح فردا بود به دستمان می رسانندش. کلی خواهش کردم و گفتم فرزندم بیمار است و خلاصه فردین وجود ماموران حراست را بیدار کردم و کوله پشتی راچند لحظه قبل از پرواز در هواپیما به دستمان رساندند و به سمت آرامش پس از طوفان پرواز کردیم.
خیلی نگران بودم که هوچهر حرکت ماشین را تا رسیدن به فرودگاه، فشار پرواز و مجدداً رسیدن تا هتل را تاب بیاورد. تا فرودگاه که به خیر گذشته بود اما در هواپیما شروع به گریه و بی قراری کرد و آب می خواست. کمی اُ آر اس به او دادیم. باز هم می خواست. می ترسیدم معده اش تحمل اینهمه نیاز او را نداشته باشد اما نزدیک به یک و نیم لیوان اُ آر اِس نوشید ونه تنها برنگرداند بلکه ناگهان حال عمومی اش بهتر شد. در کیش کم کم حالش رو به بهبودی رفت و بعد از دو روز بهبودی کامل حاصل شد.
پس از پنج روز که بازگشتیم و در منزل بقایای بیماری هوچهر را می یافتم دگرگون می شدم و نمی دانستم آن روزهای سخت را چطور سپری کردم.
آن کابوس ترسناک به پایان رسید و روزهای آرامش بخش جزیره زیبای کیش مرهمی بود بر زخم های حاصل از آن روزهای سخت.
زخم ها درمان شد اما جای آن برای همیشه باقی ماند تا آنها را ببینم و یادم باشد همیشه دلم برای شیطنت های کودکانه هوچهرم تنگ می شود و من عاشق آن کودک سلامتم که ظرف هایم را می شکند. همان کودک نازنینی که به واسطه اش تمام روز باید بشویم و بسابم و بروبم و هرگز رنگ تمیزی نبینم.


این هم چند تا از عکس های تولد که قولش را داده بودم:







عکس زیادی از سفر کیش ندارم چون شارژر باتری دوربین را جا گذاشتم.
هتل ارم کیش، طبقه هشتم، موقع صرف صبحانه:




پانوشت:
با عرض پوزش از خوانندگان عزیز که مطلب طولانی شد. نوشتم برای خودم، این مطلب را ریز به ریز به یادگار می خواهم.
همسایه های وبلاگی عزیز روزهاست که مجالی برای سر زدن به کلبه های زیبایتان دست نداده. امیدوارم زودتر زندگی به روال معمولش باز گردد و مثل همیشه مهمانتان باشم.


my poor virtual world

چه زود دنیای مجازی وبلاگ نویسی ام قربانی آن دنیای حقیقی می شود. آرامش این دنیای مجازی عجیب حقیقی است اما چه حیف که ناآرامی ناشی از نامرتبی منزل و کارهای ناشی از بازگشت به کار هم به همان اندازه حقیقی است و برای زدودن آن ناآرامی، آرامش بودن در میان دوستان مجازی قربانی می شود.
همان دوستانی که دلم برای سر زدن به دنیای سرشار از مادریشان لک زده. همان ها که همچون من با شادی و درد مادری عجینند. دلم برای همه شان غنج می رود.
روزهاست که دیگر آمار همه کودکانشان از دستم در رفته است. دیگر نمی دانم مادر شوهر کدامشان این هفته چطور بوده است، روی فرش های نفیسشان کودکشان کدام غذا را چپ کرده است وهر کدام از جوجه ها امروز چند نگین سفید کوچک در دهانشان دارند.
به تهران رفتیم و تولد فرشته رویاهایمان را برگزار کردیم. بدک نبود اما نه آنطور که برایش برنامه ریزی کرده بودیم. با عکس های تولد و شیرین کاری های هر روزهَ هوچهرم باز می گردم، به راستی به آرامش این کلبه کوچک احتیاج دارم.
اینها را داشته باشید تا بعد:

امان از این خارش پایان ناپذیر لثه ها


اَدو (یعنی الو)


پرنسس محو بیبی تی وی خدا بیامرز


و مشاهده دیدی (نی نی) و توتو در بیبی تی وی رحمت ا... علیه


این هم دو مدرک محکم برای اینکه بدانید چرا می خوام هوچهرو بخورم!

پانوشت:
1.خدا این بلاگ اسپات را ل ع ن ت کند که الان که ساعت چهار صبح است باید بیایم و آپدیت کنم! تمام تلاش های مذبوحانه ام برای باز کردن صفحه اصلی در دیگر ساعات روز با شکست مواجه شد.
2.اگر آپدیت بیبی تی وی دارید و لطف کنید و برایمان بفرستید دعای خیرمان همواره بدرقه راهتان خواهد بود، گو اینکه نمی دانم چرا دزدی کار بدی نیست !


دوندهَ کوچولوی من




هوچهر خانم از روز یازده ماه و ده روزگی اش که از خواب بیدار شد و ناگهان شروع به راه رفتن کرد به جز مواقعی که خواب است یا برای غذا خوردن به زور می نشانمش، دیگر هرگز زمین ننشست.
صبح بیدار شد و شروع به قدم برداشتن کرد، کمر همت بست تا راه برود، شب همان روز برای دویدن تلاش می کرد!
از دیروز هم به مدد هوچهر خانم، به اعماق تاریخ رفته ام و به سبک مادر مادربزرگم آشپزی می کنم! دلیلش هم این است که دخترکم با مشقت بسیار سوپاب زودپزم را در آبروی آشپزخانه انداخت و بعد هم بالای آبرو نشسته بود گریه می کرد که اسباب بازیش افتاده توی سوراخ نمی تواند درش بیاورد! اگر می دانید از کجا می شود سوپاب تهیه کرد راهنمایی بفرمایید (مارک زودپز لاو سانگ است).
از زمانی که راه افتاده وابستگی اش به من کمی کمتر شده و وابستگی من به او بیشتر شده! پیش از این من هر جا می رفتم به دنبالم می آمد، این روزها هر جا او می رود باید به دنبالش بروم تا بلایی بر سر خودش یا اسباب و اثاثیه نیاورد.
فعلاً تا همین جا داشته باشید، صدای دخترکم نمی آید، باید بروم!


چیه؟ چرا اینجوری به من نگاه می کنید؟ خب دلم کاکائو خواست خوردم. اولاً چار دیواری اختیاری آوردم توی خونه خودم خوردم، در ثانی دو هفته بیشتر نمونده که به سن قانونی که همون یک سالگی هست برسم و از دست این کارت بهداشت خلاص شم!


حالا هم دارم می رم خودمو بابت خلافم معرفی کنم تا مادرم تمیزم کنه


قرار شد این هوچهر خوردنی رو بپزیم و من و آقای شیر بخوریمش، نصف، نصف!


یک غلت نود درجهَ ساعت گرد


از وقتی راه افتاده هر جا می ره، کیف لوازم آرایش منو هم با خودش می بره


اینم یه پرتره از پرنسس کوچولوم برای حسن ختام برنامه



چه رمانتیک!

دیروز، پس از مدت ها اشتغال به شغل شریف بچه داری و داشتن مشغله های بیشمار ناشی از این شغل تمام وقت، به طور اتفاقی نگاهی در آینه به خودم انداختم! چه بی روح! چه شلخته! باید خودم را نجات می دادم!
یک شام پردردسر و فانتزی پختم. یکی از معدود لباس های صکصی پیش از بارداری ام را که هنوز تنم می رفت و آقای شیر می پسندید پوشیدم. آرایش کردم، موهایم را مرتب کردم، لباس مرتب به هوچهرم پوشاندم، گیر سر همرنگ لباسش به موهایش زدم و به آقای شیر تلفن زدم که حتما دلستر و نوشابه بخرد که با شاممان نوشیدنی مناسب داشته باشیم.
هوچرم آرام روبروی تلویزیون دراز کشیده بود و بیبی تیوی تماشا می کرد. شاممان در حال آماده شدن بود و من چشم انتظار آقای شیر بودم. کنار هوچهرم روی زمین دراز کشیدم. با دیدن من لبخندی از شادی بر لبانش نشست و با دستش صورتم را نوازش می کرد. اصلا چرا می گویند بچه داری سخت است، چرا فکر می کردم هیچ زمانی برای خودم نخواهم داشت، از این به بعد بیشتر به خودم می رسم، دستم را توی پوشک هوچهر کردم تا از آن کپل نازنینش نیشگونی بگیرم برای این همه دلبری که به پایم می ریخت.
زیر ناخن هایم قهوه ای شد، هنوز در هپروتم غوطه ور بودمو با بهت به ناخن هایم نگاه می کردم و چنان با عالم مادری فاصله گرفته بودم که هیچ تصوری از آنچه به زیر ناخن های تازه سوهان کشیده ام دویده بود نداشتم! حباب رمانتیکی که اطرافم دمیده بودم و با آن در خیالاتم پرواز می کردم، ترکید و با مغز به دنیای مادرانه فرود آمدم! مغز زمین خورده ام درد گرفته بود و دُردانه را زیر بغل زدم و به سمت دستشویی دویدم و میان راه لباسش را درآوردم، واییییییییی لباسش هم کثیف شده بود و زمین هم............ .به شستن مشغول شدم، دست و پا می زد؛ همه لباسم را به باد فنا داد. تنها باید به سرعت خودم را از لباسم رها می کردم. خدا را شکر از بیکاری نجات پیدا کردم، دستشویی، زمین اتاق پذیرایی و ..... به تمیز کردن احتیاج داشتند! همه چیز را از اول شروع کردم، پوشکش را بستم و لباسش را عوض کردم.
اما نمی دانم چرا از آشپزخانه بوی سوختگی می آمد!


خواب آسمانی

ما به یه بازی دعوت شده بودم ولی تا امروز نتونستیم این بلاگ اسپات گل و بلبل رو باز کنیم!این بازی توسط مهسا جون مامان کورش کوچولو ترتیب داده شده بود. بیاید رای بدید!





ثبت هوچهر یازده ماهه



آنقدر به جارو و پارو کردن مشغول شدم که یادم رفت فردا روز که هوچهر از من پرسید مادر من کی دو قدم برمی داشتم، کی سه قدم، کی ششمین دندانم رویید، چرا مامان فلانی برایش بیشتر وبلاگ می نوشته جوابی ندارم که به او بدهم!
هرچند باید یادم باشد که به او بگویم:" همین چهار کلمه را هم که نوشته ام، به زور می نوشتم. هر بار چنان به پاهایم آویزان می شدی که به بالا برسی و یا آن پایین هرچه کابل بود می کندی و توی دهانت می کردی، هم مرا نیمه جان می کردی و هم اینترنت محترم را قطع می کردی که چاره ای نداشتم جز اینکه به نشستنت روی پایم رضایت بدهم و بعد من هم باید تایپ می کردم هم حروف تایپ شده توسط جنابعالی را پاک می کردم، هم باید به کامپیوتری که تو با زدن نمی دانم چندهزار دکمه به اغما روانه اش کرده بودی، تنفس مصنوعی می دادم!
وقتی هم که می خوابیدی باید دستمال کاغذی های خارج شده از جعبه را سر جایش بر می گرداندم، خرما و هویج و.......را که روی فرش مالیده بودی پاک می کردم، شیشه هایت را می شستم، بخشی از ظرف های پایان ناپذیر را می شستم و به هزار و یک کار عقب افتاده می رسیدم. تازه حق جاروبرقی کشیدن هم نداشتم. چون به هیچ قیمتی حاضر به آشتی کردن با این لولو نبودی. هرچه جارو را به شما معرفی می کردیم و می گفتیم این بی نوا سپور است و کاری به شما ندارد بی فایده بود، حتی اگر خواب هم بودی بیدار می شدی و جیغ می کشیدی که خاموشش کنید."
بگذریم از این ناله های مادرانه و توصیفاتش را بنویسیم (به جمع بودن فعل دقت کنید، ما دو نفر هستیم که می نویسیم؛ من و هوچهر)
این روزها کمردرد هم به ناله های دیگرم اضافه شده چون باید هوچهر نازنینم را راه ببرم. می آید و انگشتم را می گیرد می کشد . یعنی یک دستم را بگیر تا من قدم بردارم . وقتی می بیند که می تواند گام بردارد قهقهه سر می دهد من هم از شادی او می خندم. نیم ساعتی با هم قدم می زنیم و در خانه یا پارک سیر و سیاحت می کنیم و بعد من که نیم ساعت دولا راه رفته ام باید به ستون فقرات مچاله شده ام استراحتی بدهم، دستش را رها می کنم و می نشینم. هوچهر گریه می کند و قهر می کند چون می خواهد هنوز راه برود. بعد تصمیم می گیرد بی کمک گام بردارد. آخرین رکوردش هفت قدم بوده. هفت قدم به جلو می رود و می افتد. با روروئک هم دشمن خونی شده چون فکر می کند حبس شده. البته درست فکر می کند!
آدامس جویدن هم از شیرین کاری های منحصر به فرد اوست. کیف پولم یکی از همبازی هایش بود. کیفم را باز می کرد محتویاتش را بیرون می ریخت و لحظاتی با عکس خودش درد و دل کودکانه می کرد و می خندید و نازش می کرد. یک بار آدامس موزی پیدا کرده بود. هوچهرم پیدایش نبود. وقتی هوچهر را پیدا کردم دیدم آدامس می جود! آدامس را از پوستش خارج کرده بود و با شش دندانش مثل پیرزن ها آن را می جوید. جالب ترین قسمت ماجرا هم این بود که قورتش نمی داد. از آن به بعد هوچهر خانم آدامس هایمان را پیدا می کند و می جود. دیروز خودم آدامس می جویدم. دستش را توی دهانم می کرد، گریه می کرد و آدامس می خواست. به او خرما دادم. باز هم قهر کرد، به او برخوده بود که شعورش را نادیده گرفته بودم و سعی داشتم به جای آدامس به او خرما قالب کنم!
صبح تا شام هم باید بیبی تی وی نگاه کنیم. کنترل را دستمان می دهد می گوید: بِ بِ و از میان چهار کنترل می داند کدامش او را به بیبی تی وی اش می رساند، همان را دستمان می دهد! راستی بالاخره بخش کوچکی از زبان هوچری رمز گشایی شد. بخشی از این زبان شیرین را برایتان می نویسم:
اَدو: الو
بِ بِ: بی بی تی وی
آداده: آزاده
آب: آب، شیر، غذا و هر خوردنی دیگر، اما از همه بیشتر معنی شیر می دهد.
توتو: پرنده و چرنده و ..........
هوجِ: هوچهر
مابقی باشد اگر خدا قسمت کرد توانستم یک پست دیگر بنویسم و هنوز تاریخ مصرف مطالب نگذشته بود، می نویسم.
پانوشت:
1. بی زحمت کارت بهداشت را برای آدامس جویدن هوچهر به رخ من نکشید، من بی گناهم. فکر کنم ضررش بیش از ریشه های فرش یا پماد قبل از پوشک و یا هزار آشغال دیگر که باید از دهان هوچهر خارج کنم نباشد. این یکی را هم مثل آنهای دیگر خودش پیدا می کند.
2. ماشین ظرف شویی را هم پیشنهاد ندهید که خیلی بی خاصیت است. آنقدر که باید وقت صرف کنم تا بشقاب ها را تمیر کنم و توی آن بگذارم، یک آبکشی هم می کنمشان و والسلام، بشقاب ها تمیز هستند و لازم نیست دو ساعت صبر کنم تا با کلی افاده و منت و سر و صدا و مصرف برق بشقاب ها را تحویلم بدهد.


شیطونک کوچولوی من:


لیدی کوچولو نوازنده می شود:


هوچهر و پیک نیک:


باور کنید نمی دونم چطوری برعکس شده: