هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

حکیم، خروجی شهیدبهشتی




وقتی کمرم گرفته بود و هیچ چیز درمانش نمی کرد، یک پزشک، یا شاید فیزیوتراپ با تخصص کایروپرکتی به من معرفی کردند. عکس و ام آر آیم را نگاه کرد. گفت دیسک پیشرفته دارم، فقق مهره هم دارم. یک بیرون زدگی مهره هم دارم!

روی تخت که خوابیدم، در جهات عجیب و غریب مرا چرخاند، صدای قرچ قرچ مهره ها و استخوان هایم بلند شد. گمان کردم، کمرم شکست. دردی نداشت بیشتر از دردی که مادام با من بود اما صدایش عجیب و بی شباهت به شکستن نبود. وقتی استخوان هایم ناله می کردند، کایروپرکتور از من تحصیلاتم را می پرسید و شغلم را. از کودکم می پرسید که چقدر بغلش می کنم و حجم کار خانه ام را اما از زخم دلم هیچ نپرسید. نپرسید، راستی به تازگی دخترخاله ات و کودک دو سال و نیمه اش فوت نکرده اند؟

مرا فرستاد اتاق کناری و گفت کمپرس سرد برای شما بهتر جواب می دهد. خانمی آمد و کمپرس سرد گذاشت روی کمرم. جریان برق ملایمی هم عبور کرد از کمرم.

وقتی بیرون می رفتم بهتر بودم. دو ساعت بعد دردها همان بود که بود. روزهایی که درد امانم را می برید، می رفتم کایروپرکتی. برای ده دقیقه سی هزار تومان پرداخت می کردم، تا بتوانم کمرم را که زیر بار غصه خم شده بود تنها برای دو ساعت راست نگاه دارم. تمام مسیر تا زمانی که وارد خروجی شهیدبهشتی می شدم، دخترخاله ام با من بود، داشتیم باهم بزرگ می شدیم، باهم می خندیدیم و در منزل پدربزرگم تا نیمه های شب پچ پچ می کردیم، همزمان ازدواج می کردیم، من جهیزیه اش را می چیدم و باهم بچه دار می شدیم، ساعت ها تجربیات مادرانه مان را به اشتراک می گذاشتیم، کودکانمان را پارک می بردیم. کودکش را در آغوش می گرفت و باهم از سرسره پایین می آمدند، گل از گل کودکش می شکفت و من نگاهش می کردم و می گفتم چه مادر شادی. خوشا به حالش. به گمانم من کودک درونم را گم کرده ام و اینگونه کنار یکدیگر روزهای عمرمان را سپری می کردیم.

خاک مزارش به مرور کمپرس سردی شد روی دردم. دردها رفتند. وقتی باز اسباب کشی می کردم، چشم انتظار دردها نشسته بودم اما نیامدند. هیچ نیامدند، گویی عکس های رادیولوژی هم کابوسی بیش نبودند. اما وقتی وارد اتوبان حکیم می شوم، خروجی شهیدبهشتی که ظاهر می شود، کمرم تیر می کشد، پشتم خم می شود و داغ دلم تازه می شود. چشمانم سیاهی می روند. مردی می بینم که از زنی می پرسد، تحصیلاتت چقدر است و زنی که به جای آخ گفتن مدرکش را فریاد می زند. مرد می پرسد و می پرسد و فشار دیگری می آورد روی کتف ها و زن فریاد می زند: این روزها چه کسی سر جایش نشسته که من نشسته باشم؟ مرد می پرسد: دردهایت بهتر شد زن می گوید دردهایم را نمی دانم اما احساس بهتری ندارم.

زن روی تخت دراز می کشد، کمپرس سرد آرامش می کند. مور مور جریان برق می بردش به دنیای مردگان. پرستار می گوید وقت تمام است. زن باید برخیزد، ناچار به ترک جهان مردگان است. زن درست در اتوبان حکیم خروجی شهیدبهشتی زنده می شود.




امروز تولد کودکی است که اگر می بود، سه ساله می شد. راستی حالا اسکوترش که قرار بود مادرش برای تولد سه سالگی تهیه کند، پرواز هم می کند؟ حتماً دنده هوایی هم دارد.
.
.
.
این پست سه روز قبل به ثبت رسید. شک ندارم دیگر دنده هوایی اسکوتر کار نمی کند. حتماً وروجک تا حالا اسکوتر بینوا را دیس اسمبل* کرده!


*disassemble



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



بانوی کوچک


هوچهر در اسباب کشی، سربند دخترک، جوراب شلواری من است! سطل آشغال هم که معرف حضور هست!


یکی از بازی هایی که هوچهر روزانه انجام می دهد، رفتن در قالب شخصیت من یا دوستانم است. بعد می آید منزل ما تا کودکانمان با هم بازی کنند. امروز من آسا جون بودم و او نگار جون بود و هوچهر دختر من بود. یکی از پیراهن های مرا پوشیده بود (در همان فرایند هر روزه که تمام لباس های مرا بیرون ریخته بود) آمده بود منزل ما. مادام می گفت: آسا جون بیا صحبت کنیم. می گفت: شوهر شما هم نیست؟ رفته محشر*؟!!! من هم می گفتم که رفته محشر! پرسید: آسا جون......می گم.......ناهار چی پختی؟ گفتم ماکارونی. گفت منم می خوام یه روز دعوتتون کنم براتون آش بپزم و این مکالمه زنانه ادامه داشت.

موقع ناهار شد. گفت می خواهد سفره بیندازد که بچه ها راحت غذا بخورند! بعد هم سفره مهمان مرا برداشت. مجبور شدم برای این مهمانی هزارتایش کنم، تا قرار نباشد من و مهمان عزیز با فاصله ای به اندازه عرض اتاق دور سفره پیشنهادی نگار خانوم بنشینیم. زیرسفره ای انداخت، با هزار مشقت، سفره را رویش پهن کرد. بشقاب ها و قاشق و چنگال ها و لیوان ها را برد. برایش در ظرف گل، منگلی کودکانه اش غذا ریخته بودم. پرسید: این ظرف کیه آسا جون؟ گفتم: ظرف مهمونمونه! گفت: اون مارپیچی ها (ظرف خودم را که آرکوپال بود، نشان داد) برا خودتونه؟ گفتم: بله. گفت: چرا ظرف مهمونتون کوچولونست؟! گفتم دیگه ما سلیقمون اینجوریه! حالا با هزار مصیبت و داستان باید لباس نازنینم را از تنش خارج می کردم تا در دنیای تخیلات دخترک شهید نشود! گفتم: نگار جون لباستو عوض کن، تو خونه راحت باشی. آدم بچه دار که لباس اینجوری نمی پوشه، الان بچت روش غذا ریخت، چی؟! خلاصه راضی شد.

می دانست مهمان است و خانوم بزرگ است و باید خودش بی کمک غذا بخورد. کمی نگاه کرد و گفت: آسا جون میشه این ماکارونی ها رو برا من خورد کنی؟ خرد کردم و گفت: نیست من عجله دارم باید زود برم دنبال کارم، شما باید بعضی کارهامو انجام بدی! این هم برای توجیه روال منطقی نمایش بود. لابد فهمیده بود که من از کارهای سینمایی که روال منطقی داستان مورد دارد بیزارم و ممکن است نمایشش را ترک کنم.

بعد ریخت روی لباسش. گفت: الان میرم خونه لباسمو عوض می کنم. بچم غذا ریخت روش (این هم توجیهی بود که خانوم بزرگ هنگام خوردن غذا می ریخت روی لباسش!). آخه می خوام برم ناخونامو درست کنم برم دانشگاه. بعد چند لقمه چپاندم توی دهانش و باز گفت: مرسی گذاشتی دهنم خب من دستم بنده، بچه تو بغلمه! ماست هم ریختم توی قاشقش. پرسید: ماست خوردن استیکر داره؟ گفتم: برا شما نه نگار خانوم! هوچهر ماست که می خوره استیکر می گیره. مجبور شده بود ماست بخورد بی استیکر! بینوا همه را خورد و مظلومانه از خیر استیکرش گذشت. ترجیح می داد همبازی باشیم بی استیکر تا هوچهر باشد با استیکر. تنها گفت: ماست برا خانوما هم خاصیت داره؟ تنها مانده بود بگویم بلللللله، اگه بخورن وقتی یائسه شدن پوکی استخوان نمی گیرن، آخه خانوما خیلی مسوولیت های جسمی سنگینی دارن...... تا مکالمه زنانه مان کامل شود! اما دلم سوخت برایش و در گوشش گفتم: یه لحظه هوچهر بشو. بازی که تموم شد، استیکرتو می دم! با خوشحالی گفت: باااااااااشه. هیچ زمانی امکان نداشت، قبول کند در میانه بازی لحظه ای هوچهر شود.

بعد، مهمان محترم گفت که پی پی دارد! بعد هم نگار خانم فریاد زد: آسا جون میشه یه لحظه بیای؟ وارد دستشویی شدم دیدم دمپایی هایم نیست. یادم رفت در بازی هستیم و گفتم: دخترم چرا دمپایی های منو پوشیدی؟ دلگیر شد و گفت: من که هوچهر نیستم. من نگار خانومم. خب من بزرگم دیگه. دمپایی بزرگارو می پوشم. آسا جون میشه منو بشوری؟!! رفتیم و ک*ون مهمان محترم را شستیم و زل زده بودیم به دو دمپایی بزرگ در پای نگار خانم که ممکن بود پر از جیش و پی پی شود و خودمان هم با یک جفت دمپایی آقای شیر سرسرکنان خودمان را رساندیم به مهمان محترم تا مهمان نوازی را تمام کنیم! این بار هم چون می دانست هیچ توجیهی در باب شستن پشت مهمان موجود نیست، اصلاً توضیحی نداد و وارد مقوله اش نشد!

آقای شیر تلفن کرد. هوچهر گفت: شوهرته؟ از محشر زنگ می زنه؟ بهش بگو نگار خانم یه گردنبند خوشگل داره! و ریسمان درازی را که با مگنت هایش برای خود ساخته بود و روی لباس من پوشیده بود، نشان داد.

بعد رفت و مایویش را آورد تا بپوشد و برود ناخن هایش را درست کند و برود دانشگاه! گفتم: نگار خانوم، آدم که با مایو نمیره دانشگاه. گفت: آخه هوا گرمه! آهی کشیدم و گفتم باشه بیا کمکت کنم بپوشی و با خود گفتم بگذار در دنیای تخیلاتش پادشاهی کند تا آن روز که واقعیت را چون پتک بکوبند در مغزش که اینکه او گرمش می شود در هیچ کجای معادلات جامعه لحاظ نشده است. باز فراموش کردم در بازی هستیم. در آغوشش گرفتم و نمی دانستم چطور به جای فرداها از دلش در بیاورم آنروز که خواهد فهمید جزء بخش فراموش شده جامعه است. باز فریاد زد........اه ه ه ه . من که هوچهر نیستم منو بغل می کنی. من نگار خانومم. الان شما اونی هستی که ناخون درست می کنه. باید نوبت بشینیم؟ خانوم وقت من کی ه؟ یادتون نره برام لاک بزنید هان.................... .

*محشر: یک روز که آقای شیر از ماموریت برگشته بود، عکسی از سفرش را نشانم می داد گفت: اینجا محشره. هوچهر پرسید: پدر رفته بودی محشر؟! ما هم گفتیم که محشر بوده. از آن پس شوهر هوچهر هر روز می رود محشر، ماموریت!
.
.
.
فکر کردید ما اشتباه کودک را اصلاح می کنیم، لذت شنیدن اشتباه شیرینش را از خود می گیریم که کودک صحیحش را یاد بگیرد؟ سخت در اشتباهید! نسخه پدر و مادر نمونه باشد برای علاقمندانش.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



پیشداوری

برای خرید منزل جدیدمان، نزدیکی پارک به آن، یکی از پارامترهای مهم برای انتخابمان بود که بتوانیم به آسانی برای لحظاتی زندانی کوچکمان را از چنگال آپارتمان برهانیم.

اینگونه شد که من و هوچهر می توانیم هر روز به پارک برویم و دیگر پارک رفتن یک پروژه عظیم نیست که باید از پیش برنامه ریزی شود.

هوچهر هر روز کودکان جدیدی می بیند و بازی با کودکان در سنین مختلف و فرهنگ های متعدد را تجربه می کند. کودکان ساختمانمان که همسال دخترک هستند به پارک نمی آیند. مادرانشان معتقدند که کودکان داخل پارک بی ادبند اما من با ایزوله بزرگ کردن کودکم مخالفم و می اندیشم که برای انتخاب دوست باید وسواس به خرج داد اما برای آشنایی با مردم جامعه ـ جامعه ای که روزی دخترک باید واردش شود ـ پارک رفتن فرصت مناسبی است تا تحت نظارتم تجربه اش کند. در ثانی کودکان پارک متغیرند و همیشه افراد مشخصی به آنجا رفت و آمد نمی کنند تا بشود قانونی در بابش صادر نمود.

امروز وقتی وارد پارک شدیم، کودکانی که سرگرم بازی بودند، همه بزرگ بودند و هوچهر محافظه کارانه گوشه ای ایستاده بود تا یک همبازی برگزیند. دو دختر بچه پنج ساله کوچکترین ها بودند و با یک تفنگ آبی با هم بازی می کردند و دنبال هم می دویدند. هوچهر هم شروع به دویدن به دنبالشان کرد و آنها بی توجه به دخترک ادامه می دادند و یکی از آنان هوچهر را یک بار هل داد. اما هوچهر با خنده هایشان قهقهه سر می داد و گهگاهی زیرچشمی عکس العمل مرا می پایید و من به سرعت چشمانم را روی کتابم متمرکز می کردم و تنها گاهی من نیز به دخترک لبخند می زدم تا بداند رفتارش مورد تایید است اما تمام ثانیه ها من حضور ندارم و باید به تنهایی حل و فصلشان کند.

چند دختربچه هفت ـ هشت ساله به جمع کودکان اضافه شدند و بازی چدیدی را طراحی کردند و دو دخترپنج ساله را هم به جمع دعوت کردند. بازی اینگونه بود که کودکی گرگ می شد و هر کودکی برای اینکه از دست گرگ رها باشد، تنها حق توقف در خانه های قرمز زمین بازی چهارخانه آبی ـ قرمز را داشت. هوچهر با دقت گوش سپرده بود و بعد بی دعوت وارد بازی شد و عجیب درست بازی را انجام می داد و باز به من نگاه می کرد و من وانمود می کردم که توجهی به دخترک ندارم. می خواستم خود تصمیم بگیرد و خود برای بیرون کشیدن گلیمش از آب ممارست کند و نظارتم کاملاً غیر مستقیم باشد.

موهای دخترک شل شده بودند و کش موهایش آویزان بود اما قرار بود دخترک نداند که دارم زیر و بم رفتارهایش را نظاره می کنم. دو مادر کنارم نشسته بودند و گوش هایم تیز شد وقتی دانستم در باب کودکم سخن می گویند. اولی گفت: چه آدم های بی مسوولیتی پیدا می شن. بچه رو تنها فرستاده پارک. دیگری گفت: شاید هم اومده، همه نیمکت ها را وارسی کردند و مادر هر کودک را برگزیدند و هیچ به من مشکوک نشدند و با صدای بلند ادامه دادند: نه اون نیست اون مادر بچه تپلست. اونم که مادر اون پسرست...... . حتماً مادرش نیست دیگه وگرنه موهای بچه رو درست می کرد، توی این گرما طفلی بچه عرق سوز می شه، نیگا هی هم طفلک موهاشو می زنه کنار. چقدم بامزست! حوصله ندارن بچه رو خودشون بیارن پارک. من که دیگه حداقل دو روزی یه بار بچه رو میارم پارک. البته روزهایی که کلاس میره نه....... چی؟ آره سه روز در هفته کلاس زبان میره دو روز هم نقاشی! نیگا هیچی به بچه نمی گه همین جوری داره با بچه های بزرگتر می دوئه. خب می خوره زمین، فرهنگه دیگه، فرهنگشون پایینه، می گم اون خانم سن بالائه نیست (خانمی با حدود سن پنجاه را نشان داد!) آره، خودشه.اما شبیهش نیست. البته منم بچم شبیهم نیست. آدما تو سن بالا حوصله ندارن به بچه برسن. آره ما یه فامیلی داشتیم، همین حدودا بود بچه دار شد، حوصله بچه رو نداشت،مثل این بچهه هی بچش ول بود این ور اون ور....... نه....... بچه رو شیر نداد.......... .

و من در سکوت از سطور کتابم لذت می بردم و همچنین آن مکالمه خاله زنکانه مفرح ذات بود!

بچه ها ده ها دور چرخیدند و ایستادند و هوچهر در تمام ایستادن ها بی هیچ کلامی در مربع های قرمز توقف کرد و من تحسینش کردم. در آخرین توقف یکی از کودکان هشت ساله هوچهر را نشان داد و گفت: کی اینو راه داده تو بازی؟ پیش از آنکه مجبور به حرکتی شوم، دختربچه پنج ساله ای که تفنگ آبی داشت، خشمگین شد و گفت: اصلاً خیلی هم بازیتون بی خوده و دست هوچهر را کشید و با خود برد. با هم به سراغ سرسره ها رفتند و آنجا بود که شنیدم دخترم دارد "هوچهر" را برایش هجا می کند و او هم نامش را می گوید. آرام برخاستم و کنارشان رفتم و موهای هوچهر را مرتب کردم. هوچهر به دختر پنج ساله گفت: دیدی گفتم اون مامانمه، اگه نبود که الان موهامو صاف نمی کرد! لبخندی حواله دختربچه کردم. در نخستین حرکت هوچهر را در برابر چشمانم هل داده بود و من دخالتی نکرده بودم و گمان نمی کرد مادر هوچهر باشم. برگشتم و سرجایم نشستم و به خواندن مشغول شدم و دو مادر ساکت شده بودند!

هوچهر و دوست جدیدش سرسره بازی می کردند و می خندیدند اما نگاه دختربچه پنج ساله که هوچهر را با خود به همه جا می برد به کودکان هشت ساله بود. بی گمان دلش می خواست برگردد به بازی کودکان هشت ساله. دست هوچهر را رها کرد و دوید به سمت دختری که صدایش می کرد. دیگر وقت رفتن بود؛ باید فضا را ترک می کردیم، پیش از آنکه ناکامی بیاید سراغ دخترم. هوچهر را در آغوش گرفتم و او گفت: مادر اون دخترا گفتن من از بازی برم بیرون. من یه دوست جدید پیدا کردم. در حالیکه لبانم را چسبانده بودم زیر گلوی دخترک و مست می شدم از بوی کودکانه اش، گفتم: اشکال نداره مادر ولشون کن. بیا بریم توی حیاط با ریحانه بازی کن که همسن خودته، اونا بزرگن، کسی هم یادشون نداده با کوچیکتر از خودشون چه جوری رفتار کنن، شما خیلی خوب بازی می کردی. هوچهر پیروزمندانه، لبخند زد و پرسید: مگه منو دیدی؟ و من پاسخ دادم: آره عزیزم. من بهت افتخار می کنم. محکم در آغوشم گرفت و گفت: دوستت دارم مادر و من پاسخ همیشگی را دادم: منم دوستت دارم عزیزم.

دو مادر در سکوت نگاهمان می کردند و من بی هیچ سخنی نگاهم را از چشمان خیره شان دزدیدم و به سمت خانه روان شدیم.......... .


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



خوشبختی مشروط

در خانه جدید هنوز کولرمان راه نیفتاده بود و یک هفته ای بود دلمان را خوش کرده بودیم به نسیمی که گاهی می وزید. رفته بودم سر بخت پیازهای جینگول مستانم که دو روز قبل از هایپر استار در آن بسته بندی شیک و با کلاس خریده بودم. چندتایی گندیده شده بودند و من فکر می کردم چطور ممکن است پیازهای به آن سفتی و سفیدی به این روز افتاده باشند و یادم آمد که در گرما گندیده اند و در شگفت بودم که چرا خودمان نگندیده ایم! نگاهی انداختم به دخترک که سرگرم خرابکاری بود و دیدم سرو رویش کم از گندیدن ندارد بس که عرق کرده در این سونای خشک و مادام دارد سرش را می خاراند و حمام دیروز بی اثر گشته. گرما کلافه ام کرده بود و سر دخترک فریاد زدم نکن! بعد شرمم آمد و صدایم را پایین آوردم و سعی کردم مادر مهربان تری باشم اما مگر گرما می گذاشت. به هم ریختگی دور و بر هم مزید بر علت شده بود که هنوز ترکش های اسباب کشی بودند و هوچهر نمی گذاشت سر و سامان بیابند. تلاش می کردم وسوسه دیوار کوتاه کودک را ندید بگیرم و همه چیز را سر دختری خالی نکنم. رفتم و دخترم را در آغوش گرفتم. آقای شیر آمد منزل. دوست داشتم سر او هم فریاد بکشم اما دیوارش بلند بود! تنها اخم آلود نگاهش کردم. دلم می خواست دعوایمان بشود اما نشد. مرا بوسید و لبخند زد.

آقای شیر سریع رفت سراغ کولر. من و هوچهر رفتیم حمام. وقتی بر گشتیم کولر رو به راه بود. پنجره ها بسته بودند و از صدای ماشین ها خبری نبود. پشه ها و مگس های مزاحم هم راهشان را کشیده بودند رفته بودند بی کولرهای دیگری را بیازارند.

وقت خواب در خنکای دلچسب نسیم کولر، صدای نفس های منظم دخترک و آقای شیر به گوش می رسید. باز احساس خوشبختی و امنیت آمده بود سراغم اما به ظهر می اندیشیدم که تنها تفاوتش با شب نبود خنکای آن نسیم بود. شرمنده بودم که نسیم خنک احساس خوشبختی آورده! با ریزبینی به یقین رسیدم که در گرما نمی توانم احساس خوشبختی کنم! دیگر اطمینان داشتم که در سطح رفاهی پایین تر از سطح عادت، برایند فشارها و لحظات سرخوشی به آسانی به سمت فشارها جهتگیری می کند. اصلاً در سختی ها نمی شود آسان احساس خوشبختی کرد، باید زور زد و کلی مثبت اندیشی پس انداز کرد و شاید بتوان گاهی فلش را برگرداند. یاد فقرا افتادم که آیا هرگز احساس خوشبختی می کنند؟ آیا به فشارها خو می گیرند و خوشبختی هایشان را بزرگنمایی می کنند؟ مگر می شود به گرسنگی و بی لباسی عادت کرد؟ یاد جمله معروفی افتادم که می گفت: پول خوشبختی نمی آورد اما بدبختی ها را رفع می کند.

پیش از آنکه پلک هایم حسابی سنگین شوند، به خود یادآوری کردم به جوانترها بگویم جمله پول مهم نیست، دروغ بزرگی است.


پانوشت یک: این پست دو هفته قبل به رشته تحریر در آمد.


پانوشت دو: این وبلاگ به صورت خودکار در فیس بوک آپدیت می شود.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.