هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

مادربزرگ رفت، مادر می رود، دختر خواهد رفت





همین چند سنگ و کلوخی که در ابتدای مسیر تربیت فرزند، پایمان را آزرده است، نشان از مسیری است سنگلاخ و بعضاً صعب العبور.

امروز می نویسم تنها برای دفتر خاطراتم، همدلی با هم نوردانم، برای آن دیگرها که می خواهند مادر شوند و نه برای دخترکم.

که شادم که آزاد و بی خاطرات مادرم زندگی کردم.

نمی خواهم هوچهر بداند آن سختی هایی را که من از مسیر مادری نمی دانستم.

وقتی به یاد می آورم زمانی را که با آسودگی مادرم را می آزردم آنگاه که کودک یا نوجوان بودم، جان می گیرم برای آن روزها که هوچهر آزارم دهد.

اگر هوچهرم بیاید و بخواند و بداند و وجدانش به درد آید و مسیری را که باید نپیماید و من شاد باشم که دخترم بی آزردنم به بالندگی رسید، چگونه رنجش را توانم دید آن روزی که مادر می شود و یارای تاب آوردن مسیری را که فرزندش طی می کند ندارد؟

هوچهرکم! می خواهم که با شادی بپیمایی آنچه را که من پیمودم؛ کودکی و نوجوانی و جوانی را؛ مسیری که در پیمودندش بارها لغزیدم و بارها به اشتباه با مادرم جنگیدم و با منطق خام و کودکانه ام محکومش کردم و مادرم تاب آورد و مرا بازگرداند به آنچه باید می پیمودم. این دفتر در گنجه ای خواهند ماند، برای آن روز که شاید مادر شدی.


شاد باش............





*پدربزرگم وقتی جوان بود درسش را رها کرد و از پزشک شدن صرفنظر نمود تنها برای آنکه والدینش تنها نباشند، سال ها با والدینش همخانه بود و هزار و یک فرزندی در حقشان ادا نمود. روزی که پدر شد، روزی که افت و خیزهای فرزندانش فرا رسید، یارای تاب آوردن نداشت. روحش بزرگ بود و جسمش کوچک. در روزهای واپسین زندگیش، همنشینش بسته ای بود حاوی قرص های افسرگی و در آخر دار فانی را خیلی زودتر از آنچه باید وداع گفت ؛در روزهایی که مردمان بسیاری نیازمند حضور روح بزرگش بودند.