هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پست چند گزینه ای

فرض کنید که برای عروسی یکی از بستگان به شهر دیگری رفته اید، هتل گرفته اید، آرایشگاه رفته اید و پس از دوسال خستگی مادرانه، لباس مناسب زیبایی پوشیده اید، آرایشگاه مناسبی یافته اید که موهایتان را بیاراید و در آخر کار مجبور به شستن سر و تکیه بر هنرهای شخصی تان برای خودآرایی نباشید.

فرض کنید پس از، از سر گذراندن این سه سال که هیکلتان کمی اوضاع مناسب تری پیدا کرده، روزهای سخت بسیاری را سپری کرده اید و رسماً دور از آقای شیرتان زندگی کرده اید، می خواهید باز هم ستاره شوید، فیگور بگیرید و او از شما عکس بگیرد، دلتان برای دیسکو و دنسینگ دونفره ضعف برود و در همین اثنا....

دخترک دوساله تان به پایین دامنتان آویزان بشود و اجازه ندهد عکس بگیرید و دایم بگوید: بغلم کم، بغلم کن، مادر بغلم کنه (پدر بغلم نکنه)، کفش های کثیفش را به لباستان بمالد و در آخر به دو سه عدد عکس کج و معوج که در بعضی دخترک هم حضور دارد، رضایت بدهید!

بخواهید دخترک را آماده کنید، در همان گیر و دار جعبه حاوی طلاهایتان را روی زمین خالی کند و میانه ای را که برایتان خیلی عزیز بود و می خواستید به گردن دخترکتان بیاویزید، گم و گور کند، هم میانه را از دست بدهید هم دخترک بی گردن بند بماند. (دیگر هم پیدا نشود)، آقای شیر به کمکتان بیاید، همه اثاثیه اتاق را برای یافتنش جابجا کنید و چیزی نیابید و در این گیر و دار ناگهان چشمتان به دخترک بیفتد که رژ لبتان را یافته، خدمتش رسیده و دستهای آغشته به رژ لب را به تنها پیراهنی که برایش آورده اید مالیده باشد.....


شما چه عکس العملی نشان خواهید داد؟
الف ـ از روش وقفه استفاده می کنم! بعد هم بلوز و شلوار به او می پوشانم و خیلی ریلکس به عروسی می روم! به هیچ کس هم مربوط نیست که دخترم در عروسی فامیل شوهرم که همگان چشمشان به سرکار علیه است لباس نامناسب پوشیده.
ب ـ بی صدا لباس بچه را عوض می کنم، بلوز و شلوار به او می پوشانم و هیچ عکس العملی نشان نخواهم داد.
ج ـ سر بچه داد می کشم و با همان پیراهن رژلبی به عروسی می رویم و برای همه ماجرا را توضیح خواهم داد!
د ـ دیوانه می شوم و بچه را به باد کتک می گیرم. آقای شیر می آید جدایمان می کند، بچه را به آغوش می گیرد، خودمان دعوایمان می شود، گریه می کنم، آرایشم با اشک هایم عجین می شود، با چشمهای پف کرده و بچه آغشته به رژ لب و یک شوهر عبوس که اصلاً در چهره اش پیدا نیست که با زنش جر و بحث داشته! به عروسی خانواده شوهر می رویم!
ه ـ به شدت عصبانی می شوم و از رفتن به عروسی صرفنظر می کنم، سر بچه داد می کشم، گریه سر می دهم و به خودم برای بچه دار شدن لعنت می فرستم.
و ـ پیراهنش را لکه گیری می کنم، با سشوار خشکش می کنم، در این حین دعوایش هم می کنم، او هم گریه می کند، به عروسی خیلی دیر می رسیم و تنها لحظاتی از سر رفع وظیفه حضور خواهیم داشت و به همگان می گویم، دخترک مریض بود و تنها برای ادای احترام حاضر شده ایم و اصلاً به پولی که برای آرایش موها و لباس و زحمت سفر و مرخصی از کار و جریمه های ناشی از تند رفتن برای رسیدن به عروسی، هزینه هتل و .... نخواهیم اندیشید.
ز ـ رژ لب را از دست بچه می گیرم. سرش داد می کشم، لباسش را به صورت سر هم بندی لکه گیری می کنم به طوریکه زیاد خیس نشود و با سشوار خشک می کنم. ژاکت به او می پوشانم تا بعضی قسمت های کثیف را بپوشاند و در عروسی هم ژاکت را به بهانه سرماخورده بودنش از تنش در نخواهم آورد. به این ترتیب دیر می رسیم اما نه خیلی. بچه را در بغل آقای شیر می چپانم تا برای لحظاتی اعصابم استراحت کند، در برابر جمله آقای شیر که می گوید "می خواستی بچه دار نشی" تنها سکوت می کنم. به گریه های دخترک در مسیر بی توجهی می کنم و بدین ترتیب کمی آرامش به دست می آورم.

از گزینه های فوق که عبور کردید، اگر تصمیم به عروسی رفتن گرفتید، حوادث زیر نیز قریب الوقوع خواهد بود:
تمام مدت دخترک به شما چسبیده است و حتی برای یک لحظه نمی توانید کمر محترم را به حرکت وادارید و یا حتی در سالن بدون حضور کودک در آغوشتان قدم بردارید.
لباستان با کفش هایش پلنگی می شود!
هنگام صرف شام، در راستای همراهی یک دختربچه دوساله حتی یک لقمه نصیبتان نمی شود و باز هم مارک های بیشتری از کفش دخترک دریافت خواهید کرد. دخترک هم بیش از چند لقمه نخواهد خورد و فریاد می کشد که می خواهد با قاشق، غذا را روی میز شام عروسی پهن کند و خودش بخورد که البته حتی یک لقمه هم نخواهد خورد. شب در هتل باید به جای شام عروسی، کیک و شیر کاکائو نوش جان کنید! اینجا هم از روش وقفه استفاده خواهید کرد؟!


حقیقت این است که تمام گزینه های فوق از ذهنم عبور کردند. سخت ترین گزینه برایم گزینه "الف" بود که همان گزینه درست بود. اینجا بود که دانستم تربیت کودک مسیر دشواری است که ظرفیت فوق العاده و صبر بی پایان می طلبد. گزینه "الف" را مورد استفاده قرار ندادم. در آن لحظاتی که فضای شخصیم مورد تهاجم واقع شده بود و از گذراندن حتی یک لحظه با همسرم محروم مانده بودم، یارای سودرسانی به شخص مهاجم و تلاش برای تربیت شخصیتش را نداشتم.
واضح است که به هیچ عنوان نمی توانستم گزینه "ب" را با در نظر گرفتن سرماخورده و خسته بودن کودک به کار ببندم. آنقدرها هم مادر فداکاری نبودم که نگاه های خانواده شوهر را ندید بگیرم.
(گزینه "ج") از توضیح دادن به همگان هم بیزارم!
(گزینه "د") متاسفانه به این گزینه به شدت علاقمند بودم! اما عقل سلیم آن روی سگم را دلداری داد و سد راهش شد! روش های احمقانه همیشه جذابیت خاصی دارند و در عین اینکه بدترین تاثیر را بر زندگی انسان می گذارند، به بهترین شکل دق دلی آدم را خالی می کنند!
(گزینه "ه" و گزینه "و") من زیاد از قرار گرفتن در نقش یک قربانی لذت نمی برم.
در نهایت گزینه "ز" را انتخاب کردم و با حوادث پس از آن هم روبرو شدم. شایان ذکر است فاصله سالن مردانه و زنانه زیاد بود، موبایل آنتن نمی داد و خلاصه اینکه دسترسی به آقای شیر مقدور نبود (گاهی مجبورید به تنهایی وارد عمل شوید).

شما کدام گزینه را انتخاب می کردید؟ صادقانه برایم بنویسید. ناشناس بنویسید، اما صادقانه.


وقتی کودک سرماخورده است، دو سفر متوالی را پشت سر گذاشته اید، شب بیداری را برای چند شب متوالی به جان خریده ای، خسته و درمانده هستی، کودک خسته است و همسر نیز خسته، تنها مادر است که باید یک باتری جانبی داشته باشد که بیدار شود آنگاه که باتری اصلی به کما رفته، برایش صبر و حوصله و مهربانی و انرژی و گذشت بیافریند. اوست که خستگی برایش توجیه ناپذیر است، عصبانیت توجیه ناپذیر است، فریاد کشیدن جرم بزرگی محسوب می شود و مادر بودن تنها گناه اوست و نه کس دیگری.

وقتی در این مسیر یک طرفه که نه جای دور زدن دارد، نه توقف، شروع به راندن کردی باید بدانی که تا جان در بدن داری تنها می رانی و می رانی، شاید همسری باشد که گاهی یک لیوان چای به دستت بدهد، گاهی بریده ای از میوه ای، اما تنها و تنها تو راننده ای. در همان مسیر مادری در حال راندن به خواب می روی با کابوس تصادف، با کابوس به دوش کشیدن مسوولیت مسافرانت، با کابوس انحراف از مسیر درست مادری، با کابوس مرگ بدون رساندن مسافران به سرمنزل و با آرزوی توقف و لذت بردن از طبیعت پیرامونت، لذت بردن از زندگی ای که بدون حضور مشخصت در جریان است و آرزوی گاهی پیاده رفتن. آرزویی که شاید تا لحظات واپسینی که دم را فرو می بری و باز دم را پس می دهی، در دسته آمال باقی بماند.


پانوشت: ما در مسابقه پرشین بلاگ همراه با وبلاگ روزنگارهای سین برای شین چهل و نهم شدیم. یعنی درمیان پنجاه وبلاگ برتر از آخر دوم شدیم! رتبه وبلاگ خودتان و دوستانتان را در اینجا می توانید ببینید. از همه کسانی که لطف کردند و به ما رأی دادند، صمیمانه تشکر می کنم