هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

سبیل نجابت

چشم دوخته بودم به صفحه سفید. کلمات و اشکال روی صفحه سفید می آمدند و می رفتند و به همکارم کمک می کردند تا روش پیشنهادیش برای اجرای عملیات سیملوله ای به جای خطی را واضح تر شرح دهد. بعد مکعب داده های بدست آمده از روش جدید را چرخاند . مکعب که بر صفحه سفید می رقصید و با آمریکا و ژئوفیزیک جمع زده می شد، تمرکزم را نامتمرکز می کرد. صدای مکعب چرخان و آمریکا و ژئوفیزیک کنار هم برایم آشنا بودند. رفتم در مکعب و بیرون که آمدم، دانشجو بودم و همراه مابقی همکلاسانم و استادمان رفته بودیم به شرکت نفت برای بازدید.
استاد، شاگرد سابقش را که قرار بود مطالب و نرم افزارها را توضیح بدهد، معرفی کرد و گفت چهار سال پیش شاگردش بوده و کارش حرف ندارد و لابد نداشت چراکه کارمند رسمی شرکت نفت بود و برای کارمند رسمی شرکت نفت شدن، یا پارتی ای می خواست به کلفتی درخت صد ساله و یا در کنار مدرک دانشگاه دولتی، معدلی می خواست حول و حوش نوزده و یا مجموعه این دو عامل. وقتی استاد معرفیش می کرد و هندوانه ها را یکی یکی زیر بغلش می چید، مرد جوان از ته دل می خندید و دندان پیشین بالایی اش را که زیر دیگری فرو رفته بود به نمایش می گذاشت. سبزه بود و کچل و با قدی متوسط. ریشش را تراشیده بود و صورتش برق می زد و بی شک نیازمند دانشش بودند که صورت بی ریشش را پذیرفته بودند. دستانش را روی کیبورد به حرکت در می آورد و با نرم افزار، مکعبی از لایه های داخل زمین را به ما نشان می داد و می چرخاند و ما جوجه دانشجوهای بی تجربه گمان می کردیم آنچه می شکند شاخ غول است، آنهم یک انگشتی!
استاد در ادامه توضیحات درباره شاگرد سابق گفت تا چند ماه دیگر برای ادامه تحصیل می رود آمریکا.  مرد جوان باز از ته دل فخرفروشانه خندید. آن روزها نگاهش که می کردم یک مغز پادار در حال فرار می دیدم. گمان می کردم مرد جوان پر است از دانش و آگاهی در همه ابعاد و روی صد نشسته است. گمان می کردم یک مهندس باهوش فارغ التحصیل از یک دانشگاه تراز اول، یک شوهر نمونه است و پدر نمونه است و اصلاً کلاً لغت نمونه است و هیچ طور مو لای درز هیچ بخشش نمی رود! بعد نگاهی انداختم به انگشتانش و یک حلقه طلایی رنگ بزرگ روی دست چپش نشسته بود.
تا بخش بعدی بازدید، روی صندلی نشستم و مشغول تماشای محیط اطراف شدم. یک خانم اروپایی حدوداً چهل ساله با تونیک کرم رنگ چند متر آنطرف تر ایستاده بود. هیچ آرایشی نداشت و بی روح همان جا مشغول کار بود اما مردان که از کنارش عبور می کردند با نگاه، درسته می بلعیدندش. به هر حال زن اروپایی ناموس هیچ کس بود و خرمای نذری حساب می شد متعلق به مردان شرکت!
بعد دوستی آمد درباره مطالبی که مفز فراری توضیح داده بود سوالاتی پرسید. از جایم برخاستم، کاغذی روی میز گذاشتم، روی میز خم شدم و شکل کشیدم و شرح دادم و شرح دادم. توضیحات که تمام شد، سرم را که بالا آوردم با برق نگاه پسری که برایش شکل کشیده بودم، دانستم واقعه ای پشت سرم در جریان است که باید نگاهش کنم! وقتی برگشتم و قامت خمیده ام را راست کردم، نگاه مغز فراری هنوز بر جایگاه قبلی باسنم خیره بود. درست در میانه محل کار میان ده ها نفر با آرامش خیره شده بود به برجستگی باسن یک زن. وقتی نگاهش کردم، با وقاحت به صورتم لبخند زد.  نگاهش را برنگرداند و هیچ شرمنده نبود از شهوت روی صورتش در محیط کار. تنها وقتی با خشم نگاهش کردم، نگاهش را برگرداند.
از دوستی پرسیدم مغز فراری زن داره؟ گفت: آره بابا، تازگی یه دختر خیلی مذهبی گرفته. می گن خوشگله ما که ندیدیم، ما که دیدیمش یه چشش بیشتر ببرون نبود!
مابقی توضیحات مغز فراری شروع شد. جوانتر، ناآگاه تر، خام تر و ترسیده تر از آن بودم که بدانم حق و حقوقم کدام است و وقتی مغز متحجر پایش را بیشتر از گلیمش دراز کرده، باید با اخم کناری بنشینم. باید نارضایتی ام را اعلام کنم. باید مصادیق خشونت علیه زنان را بشناسم. رام و ترسیده ایستادم و گوش سپردم به مابقی توضیحات و هیچ نمی شنیدم و تنها در درونم به دنبال ایراد کار در خودم می گشتم و قطعاً جذابیت نابجای ظاهرم را می یافتم. آن روزها هنوز روشنفکرنماها را نمی شناختم و با جوان های با تربیت  پرتناقض آشنا نشده بودم.
از زمانی که سبیل نجابتم را پرانده بودم، رفتار جامعه با من تغییر کرده بود. سبیل که رفته بود، گویی تابلوی "من تنم را رایگان به تمام شهوترانان شهر اهدا می کنم" را بالا نگه داشته بودم. آن روز میان معدود دختران جمع، من تنها کسی بودم که نه تنها سبیل نجابت نداشتم و از ابروهایم دو کمان زیبا ساخته بودم که مانتو و مقنعه گشادم سبز روشن بودند و آرایش صورتی ملایمی هم روی پوستم نشسته بود. گمان می کردم لخت نشسته ام و می خواستم زودتر آن بازدید لعنتی تمام شود و من خودم را برسانم به مانتو و مقنعه مشکی ام! نگاه وقیحانه مغز فراری که مطمئن بود لبخندش را با لبخند و یک کاغذ حاوی شماره تلفن پاسخ خواهم داد، یکی از تجربه های روزانه ام شده بود و پیش از بر باد دادن مارک نجابتم، تنها نگاه های دزدانه بر تنم می نشست.
برای پراندن آن سبیل مردانه بر صورت زنانه ام و داشتن کمان ابروهایم با جامعه جنگیده بودم. با تمام آنها که می گفتند، مردا زنای نجیب دوست دارن. دختر چادری دوست دارن و سبیل و ابروی پرپشت آرم نجابت و بکارت در صورت بود. اینکه زن چه دوست دارد هیچ کجای تعالیم اجتماعی مطرح نبود. اینکه خیره شدن بر باسن یک زن، نوعی دزدی محسوب می شود اصلاً هنوز اختراع نشده بود و زن مجرم بود در هر شرایطی. زیباییم در آینه وادارم می کرد تا با تمام آن تابوها بجنگم. اینکه روزگار به روحم تنی جذاب اهدا کرده بود، ناراحتم که نمی کرد هیچ، باعث افتخارم بود اما آنچه تبدیل به خشمی نهان می شد نگاه ناهمجنسانی بود که تنم را تا مرزی پایین تر از تن فاحشه ها بی ارزش می کردند؛  تن من را و تن تمام زنانی را تنها کمی آزادی می خواستند و جوانی و زیبایی و این یکی از ساده ترین و کمترین خشونت هایی بود که روزانه تجربه می کردم و جرمی که بابت نگاه آنان در کارنامه من ثبت می شد. اینگونه بود که راز آن نگاه وقیحانه میان من و پسری که برایش شکل می کشیدم و مغز متحجر فراری باقی ماند؛ چراکه من مسوول رفتار تمام مردانی بودم که با من در تعامل قرار می گرفتند و دلشان برای دزدی از دیگران ضعف می رفت.
 
با صدای تشویق کسانی که برای مقاله خلاقانه همکارم دست می زدند از مکعب شرکت نفت به مکعب آمریکا بازگشتم. اما هنوز دندان هایم را از خشم به هم می فشردم. من بابت تمام رازهای پرخشونتم دندان هایم را به هم می فشردم. من به مغز فراری فکر کردم که حتماً این روزها در فیس بوک مطالبی درباره خشونت علیه زنان به اشتراک می گذارد و اگر می دیدمش حتماً از او می پرسیدم راستی حال زندانی چطور است و او حتماً می پرسید کدام زندانی و من پاسخ می دادم، شما به او می گویید مامان بچه ها یا چیز یا نهایتاً خانومم. همان را می گویم. من هنوز هر روز و هر روز در این دنیای آزاد که هرگز کسی خیره نگاهم نمی کند، دندان هایم را از خشم به هم می فشارم. من این روزها از نگاه مغز متحجر خشمگین نیستم. یادآوری احساس گناهی که سال ها جامعه به من تحمیل کرد و درد ناآگاهی آرواره ام را رها نمی کند.
مطالب فوق را برای روز جهانی خشونت علیه زنان نوشته بودم اما به اشتراک گذاشتنش آسان نبود.
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید. 
 

دلی که زیر برف ماند

 
امروز صبح دختر کوچولوي ما بي آنکه اکانت فيس بوک داشته باشد، اخبار بخواند يا وضعيت آب و هواي مابقي نقاط جهان را ببيند تا بداند اينروزها تهران و بسياري نقاط ديگر سفيدپوشند، وقتي داشت ساندويچ صبحانه اش را گاز مي زد بي هيچ مقدمه اي شروع به گريستن کرد.مثل ابر بهار گريه مي کرد و برف مي خواست. در ادامه هم مي گفت برف هاي تهران را مي خواهد. به گمانم وقتي مي آمديم دل دختر کوچولو يک جايي توي تهران جاماند. حالا دل بينواي زيربرف مانده به صاحبش فخر مي فروشد!
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 

تلخ هم اگر باشد به نام ماست، به کام دیگری!

قطعاً وقتی در قالب یک زن به دنیا آمده ام و زندگی کرده ام و مرد بودن را تجربه نکرده ام و البته خارج از هردو هم نبوده ام،  دشوار است یا ناعادلانه است که بگویم زن بودن سخت تر از مرد بودن است اما دست کم می توانم بگویم پیچیده تر است. فکر می کنید می خواهم درباره قوانین و روز جهانی پایان بخشیدن به خشونت علیه زنان بنویسم؟ نه ابداً! می خواهم درباره مادر بودن بنویسم. درباره این درد شیرین که بارها درباره اش نوشته ام و دیگران درباره اش نوشته اند.
یک روز رییسم آمد به اتاقم و پرسید: دنور* می روی؟
گفتم: چطور؟
گفت: می خواهم بشوی مسؤول فلان بخش اما باید بروی به دنور برای ترینینگ و البته می دانم که یک دختر کوچولو داری.
و کافی است یک رییس انگشت بگذارد روی چنین نقطه ای از یک زن شرقی که تمام عمرش را لابلای تبعیض های جنسیتی سپری کرده. البته یک رییس آمریکایی تنها منظورش درک و مراعات است و احترام اما یک زن شرقی حتماً می خواهد ثابت کند که از یک همکار مرد هیچ کم ندارد.
گفتم: نه مشکلی نیست می روم.
اول ذوق مرگ شدم. دوم جاهای دیدنی دنور را بررسی کردم. سوم خوشحال شدم که برای یک هفته از شر ظرف ها  و ریخت و پاش ها و مسوولیت های روزانه خلاصه می شوم.  اما به چهارم که رسید یکی در ضمیرم فریاد زد حالا کودک چه بخورد؟ عمراً آقای شیر بی من بتواند رتق و فتقش کند. پنجم یادم آمد شب ها باید و الزاماً هوچهر باید پنج دقیقه مرا در آغوش بگیرد و ببوید و خیلی از صبح های زود تا با آرامش به خواب برود. اگر صد شماره فکر کردم، از سه به بعد تمامش دلشوره بود و نگرانی. حتماً یک جایی دلتنگی خودم هم خودش را جا زده بود به جای دلتنگی های دخترک. حتماً خجالت می کشید با یک جثه لندهور و بالغ، کودکانه دلتنگی و گریه کند و بگوید اصلاً خودش بیشتر از آنچه دخترک به او نیاز دارد، نیازمند آن عطر کودکانه است. اما مگر می شود حقیقت را کتمان کرد؟ مگر می شود درد مادری را انکار کرد؟
هنوز بیست شماره هم نشمرده بودم که آرزو کردم ماجرای دنور منتفی شود، وای مردم از دلشوره!
راستی کدام مرد، کدام پدر از شماره چهار به بعد دچار نگرانی و غم می شود؟ شاید هیچ پدری. کدام مادر؟ حتماً بیشترشان. آن مابقی هم حتماً نگرانی ها را مدیریت می کنند و انکار اما وجود دارند. آن نگرانی های لعنتی، آن هورمون های حیات که تنها در وجود مادرها جا خوش کرده اند و نه پدرها وجود دارند. همین هورمون هایی که وقتی ترشحشان را تجربه کردم، دانستم بخش بزرگی از وجودم تا آن روز خواب بوده و چه خوب که تجربه اش کردم. زن بودن، زن کامل بودن بی آن هورمون ها محال است.
دنور منتفی شد و من ذوق مرگ شدم. اما کنار قهوه جوش، توی آشپزخانه بارها از مردهای همکارم شنیدم که افسرده بودند از منتفی شدن یک ماموریشان. چه خوب که به من می گفتند آنچه به زنانشان و فرزندانشان نمی گفتند. حتماً به زنانشان می گفتند که شادند از منتفی شدن ماموریت اما نبودند. اینها صداهای حقیقی طبیعت بودند که شاید عادلانه نبودند اما پر بودند از واقعیت؛ همان واقعیتی که زن بودن را پیچیده می کند.
*Denver
*راستی می دانستید بیشتر مردها طعم تلخ را می پسندند و بیشتر زن ها نه؟ چون واقعیت تلخ است عرض کردم!
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






بوتاکس بر همه خشونت های زندگی

دخترک مریض است و ما خانه مانده ایم. به جای معادلات وامواج و تصاویر ژئوفیزیکی، امروز غرقم در آب پرتقال و ملحفه های کثیف و سوپ و تب بر. غرقم در ظرف های نشسته و قابلمه های کثیف و سردرد و بی خوابی.
رادیو جوان، صدای تنهایی های من ایرانی غربت نشین را همیشه خوب گم می کند لابلای صداهایش. وقتی علی عظیمی باد می شود می رود لای موهایش او هم باد می شود می رود لابلای موهایم، فکر می شود می رود توی کله ام، فقر می شود می رود در جیب هایم، گرگ می شود می رود در گله ام. پاهایم شروع به پرواز می کنند. سال هاست پرواز کردن را فراموش کرده بودند. دو قدم می روند به جلو، دستانم ظرف ها را در هوا به پرواز در می آورند، پاهایم سه قدم بر می گردند و می رقصند و می رقصند و ظرف ها می روند در ماشین ظرفشویی. دخترک با خجالت زیرچشمی نگاهم می کند و لبخند می زند. می پرسم میای باهم برقصیم؟ به این طور پیشنهادات عادت ندارد، سرش را به علامت منفی تکان می دهد. میپرسد: شما هم باله بلدی؟ می گویم دیگه یادم نیست چی بلد بودم اما فکر کنم عاشق رقص بودم.
وقتی علی عظیمی اسرارش را فریاد می زند، درحالیکه در هوا همراه هم می چرخیم گام هایمان می رساندمان به میز ناهار خوری.  پرواز کرده ام روی نوک انگشتانم، ظرف ها می چرخند و می چرخند و می چرخیم و می چرخیم و می چرخاندم و می رسیم به آشپزخانه. در چرخیدن ها پیراهنم به هوا رفته، ساق های سی و شش ساله ام دارند می خندند. به اندازه بیست سالگی ام زیبا و اغوا کننده اند. به هم لبخند می زنیم. موهای موج دارم اما بیست ساله نیستند. در بیست سالگی لخت و سنگین، روی شانه هایم می سریدند. حالا پرند از تاب و انحنا. لابد وقتی از لابلای پیچ و خم زندگی رد می شدیم، اینطور حالت گرفتند.
وقتی رختخواب علی عظیمی با خیال خام گرم نمی شود، من اما کمرم را پر می کنم از بابا کرم. وقتی علی عظیمی زندگیش را به فاک می دهد باز من با گام های بلند پرواز کرده ام به سمت میز ناهارخوری. این بار در آینه حقیقت نمای پشت میز، خط اخم سی و شش ساله ام را می بینم. چرا اینهمه به این زندگی بی ارزش اخم کردم تا جایش بماند بر صورتم؟ باید می خندیدم. خنده دار نیست؟ وقتی هیچ وقت هیچ چیز درست سر جایش نیست، صحنه کمدی است نه عصبانی کننده!
ظرف ها که تمام می شود، دخترک که روی مبل به خواب می رود، من ده ها بار این آهنگ را گوش کرده ام. چرا باید این داستان ـ داستان علی عظیمی ـ حقیقت داشته باشد. اما این بار به این زندگی بی سر و ته لبخند می زنم. باید یادم باشد از تجربیات گذشته استفاده بهتری بکنم. راه حل خط اخم صورت من بوتاکس نیست!
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 

فعالیت حقوق بشری نه سالانه

وقتی با دمپایی سیاه رنگش کتک زدن را شروع می کرد، خیلی دلم می خواست چشم هایم را بگیرم اما خجالت می کشیدم، آخر هیچ کس دیگر جلوی چشم هایش را نمی گرفت. یک روز به مادرم گفتم دیگر نمی خواهم در کلاس خانم "چ" باشم. پرسید: چرا؟ گفتم: چون بچه ها رو می زنه.
خانم "چ" بهترین معلم کلاس چهارم بود. بهترین معلم آن زمان ها کسی بود که رفوزه از کلاسش بیرون نیاید و تعداد شاگردان با معدل های بالای نوزده در کلاسش به چندتایی برسد. زمان ما حتی برای کلاس چهارم ابتدایی هم معدل بیست وجود نداشت یا کم تعداد بود. بیست برای خودش ارج و قربی داشت و مانند مدارس ابتدایی این روزها بیست را مانند نقل و نبات میان بچه ها تقسیم نمی کردند.
همان روزهای اول سنگ هایش را با همه مان واکند و گفت کسی که در کلاسش باشد اجازه درس نخواندن ندارد. او پیش تر معلم پسرها بوده و عاقبت بچه های درس نخوان کلاسش این بوده که سر صف، سطل آشغال روی سرشان خالی کرده اند. دانه دانه همه افتخارات رزومه اش را فریاد زد که کجا سر کدام شاگرد سطل آشغال را خالی کرده، کجا یکی دیگر باید سر همکلاسش سطل آشغال را خالی می کرده و کی و با کدام ابتکار عمل او در شیوه تحقیر کردن، کتک خورده.
راست می گفت. شیوه اش کارگر بود. یک دختر عرب در کلاسمان بود که فردای روزی که دمپایی سیاه خانم "چ"  بارها بر سرش کوبیده شد، درس هایش را جواب داد. حتماً شب نخوابیده بود برای درس خواندن. فرصت ترشح هورمون های رشدش را گذاشته بود برای رهایی از کتک خوردن، حتی در مدرسه. دختر عرب را می شناختم. در خانه شان گاو نگهداری می کردند. چطور می دانستم؟ یکبار رفته بودم. کی؟ وقتی مادرم سر کار بود. برای چه رفتم؟ قره قروت بخرم! مادرم خوردن اینطور "آت و آشغال ها" را قدغن کرده بود. اینها را قاچاقی می خریدم! پیاده رفتیم. گفت قره قروت دارند. دختر باید به گاوها رسیدگی می کرد و هزار و یک کار دیگر. درس خواندن یکی از هزار مسوولیتش بود. نخستین بار بود که با چشم می دیدم کودکانی به سن و سالم که تنها مسوولیت زندگیشان مرتب کردن تختشان و درس خواندن نبود.
خانم "چ" یک بار هم در کلاس غش کرد. فشار خون داشت. بیش از حد عصبی شد بعد غش کرد. همه جیغ کیدند. من جیغ نکشیدم. صحنه غش کردن را ندیدم. مشغول صحبت با پشت سری ام بودم. وقتی برگشتم معلم نبود. یعنی بود اما چون بر زمین افتاده بود، تصور کردم از کلاس بیرون رفته. وقتی همه جیغ می کشیدند و البته کسی فرصت نداشت که برای من توضیح بدهد چرا جیغ می کشد، ناظم به کلاس دوید، جلوی معلم ایستاد و ما را به حیاط فرستاد.  
 بعد از ثلث اول، دختر عرب دیگر به مدرسه نیامد. ثلث اول، من شاگرد اول شدم. از ابتدای سال تا اعلام نتایج ثلث اول،  دختر دیگری نور چشمش بود، شاگرد اول که شدم من شدم نور چشم خانم "چ". اما من اصرار می کردم که در کلاس نمی مانم. مادرم آمد مدرسه. گفت که می خواهد کلاس دخترش را عوض کند. گفت خانم "چ" بچه ها را کتک می زند و دخترم توانایی تحمل صحنه های دلخراش را ندارد و صد البته کسی قبول نکرد. خیال بافی و دروغگویی اولین برچسبی است که به بی دفاعی کودکان چسبانده می شود. ادعایشان این بود که تا به حال شکایتی از این دست از این معلم ـ بهترین معلم کلاس چهارم ـ نداشته اند. خانم "چ" از همه غضبناک تر و مخالف تر بود،چراکه داشتند شاگرد اول کلاسش را می بردند. مادرم اما حمایتم کرد. کوتاه نیامد و مثل کوه پشتم ایستاد و باورم کرد. کلاسم را عوض کردند. در کلاس جدید شاگرد اول نشدم اما مجبور نبودم شکنجه تحمل کنم و دم نزنم.
سال بعد دختر عرب عروسی کرد. ما را به عروسی دعوت کرد. یادم هست تنها چیزی که وارسی کردم، سینه هایش بود. در تصور ده ساله ام عروس باید دست کم برجستگی سینه را می داشت و او برجستگی خفیفی داشت و من خیالم راحت شد! داماد از خانم "چ" هم وحشی تر بود  و هرچه بال بال زدیم تا ما سه دختر همکلاسی به عروس تبریک بگوییم، عروس را کشید و برد. تلاش می کرد تا همسرش یا بهتر است بگوییم کنیزش هیچ دوستی یا خاطره ای یا نشانه ای از مدرسه و آگاهی نبیند.
شانزده ساله بودم و با مادرم در بوتیکی مشغول خرید لباس بودیم. خانمی آمد که قیافه اش عجیب برایم آشنا بود و اما به یاد نمی آوردم که کجا دیده امش. ناخودآگاه سلام کردم. جوابم را نداد و با مادرم خوش و بشی کرد و رفت. پرسیدم: مامان کی بود. مادرم گفت: خانم "چ" بود دیگه!
تمام نه سالگیم با عذاب گذشت. تمام مدت پس از تغییر کلاس، از روبرو شدن با خانم "چ" فرار می کردم. همیشه اگر در حیاط مدرسه یا دفتر معلمان روبرو می شدیم، غضبناک نگاهم می کرد. یک موجود نحیف نه ساله ای پیدا شده بود که از نعره هایش نترسیده بود، دمپایی های سیاهش به اندازه کافی برایش خوفناک نبودند و دهان گشوده بود و بازگو کرده بود درباره آنچه که او بود. درباره رمز موفقیت خانم "چ".
اما در شانزده سالگی وقتی جواب سلامم را نداد از ته دل خندیدم. دانستم که هنوز زخمی را که نترسیدنم بر پیکره دیکتاتوریش زده، با خود حمل می کند!
همیشه به آن دختر عرب که گمانم بعدها شنیدم که مرد، فکر می کنم. باور نمی کنم که من و ما جان سالم به در بردیم و روانمان را در همه جهالت ها بیمار نکردیم. و البته خوشحالم که در کارنامه ام یک فعالیت حقوق بشری در نه سالگی دارم. خوشحالم که با تمام تن نحیفم در برابر حرف زور کوتاه نیامدم.
بله خوشحالم، چرا نباشم؟!
 
 
 
 

شش سالانه

 
در تمام مدتی که شلوغی زندگی اجیرم کرده بود، دخترک شش ساله شد و من فرصت نکردم تا بنویسم مادر یک فرشته شش ساله بودن طعم گیلاس می دهد یا گلابی، انگور یا  توت فرنگی.
فرشته گندمگون موفرفری حالا می داند بزرگترین استخوان آدمیزاد استخوان ران است. می داند خفاش ها شب بیدار روزخوابند و رادار دارند. حالا تمام احساسات پنج گانه اش را می شناسد. حالا شبی یک کتاب کوچک برایم می خواند. تفریحش آن است که لم بدهد گوشه آغوش مادرانه ام یا پدرانه اش با هم ساداکو حل کنیم یا حل کنند.
هنوز دو دندان لق، ترکش نکرده اند و دو نگین کوچک بی تاب، برآمده اند پشت دو دندانی که نمی خواهند از آن دهان کوچک دل بکنند.
یک بالرین کوچک است و من شادم که قرار است یک نقش کمی جدیتر داشته باشد در تاتر فندق شکنی که در تالار بزرگ شهر اینجا قرار است اجرا شود.
کلاس پیانو را برای مدتی تعطیل کرده ایم. باید یک دختربچه شش ساله فرصت بیشتری داشته باشد برای کودکی کردن. اگر ده ساله شد هنوز فرصت دارد پیانو بیاموزد اما فرصت کودکی شش سالگی به آخر می رسید.
امسال در جشن تولد شش سالگی بیشتر کودکان ایرانی بودند. دیگر دوست و آشنا دار شده ایم و دیگر باید در میانشان برای دعوت به تولد، انتخاب کنیم و از هوچهر خواستم تا پنج نفر از دوستان مدرسه اش را که با آنها نزدیکتر است انتخاب کند.  پارسال تمام همکلاسی هایش را دعوت کرده بودم. زیاد کسی را نمی شناختیم و می خواستم دور وبرش شلوغِ شلوغ باشد تا رد مهاجرت را کمتر ببیند.
کیک تولد شش سالگیش قهرمانانش بودند. این روزها قهرمانانش شخصیت های یک کارتونی هستند به نام "my littlest pet shop".
امسال نخستین سالی بود که از روزها قبل، شمردن روزهای باقیمانده تا شش سالگی را می شمرد.
حالا مکالماتمان را ثبت و ضبط می کند، درباره مدل ماشینمان و رنگش نظر می دهد و البته جنگ بر اسر آنکه چه بپوشد به مراتب بیش از پیش برقرار است!
همچنان دختر کوچولوی تودار، آرام و مهربانی است. هیچ از آن مادر آتشین ندارد! با کوچکترهایش بسیار با بزرگواری برخورد می کند. هنوز نقاشی مونس لحظات تنهاییش است.
 
شش سالگیت بر من مبارک، هوچهرکم!
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 

والد یکی از یک بر نه فاکتوریل ها - قسمت سوم

7.      سازگاری و سازشکاری یا ستیز:
     برخی از کودکان به سرعت با محیط جدید سازگار می شوند، افراد تازه را می پذیرند و تغییر و دگرگونی را قبول می کنند و مخصوصاً در مسیر پیشرفت به راحتی گام برمی دارند.گروه دیگری هستند که سازگاری را در سازشکاری می بینند و همیشه با وانمود کردن و پنهان کردن این پیام را که مانند شما هستند یا مانند شما عمل می کنند می رسانند، درحالیکه فکر و ذکرشان چیز دیگری است. معلوم هست که گروه سازشکار، احتمالاً به نظر کمی حقه باز و دروغگو و فریبکار می رسند در حالیکه سازگاران کسانی هستند که به نظر خوب و مهربان و آماده به جهت یاری و همکاری با دیگران خواهند بود. گروه سومی هستند که این تفاوت را به راحتی نشان می دهند و از سر جنگ و ستیز با شما برمی خیزند و تا موضوعات آنگونه که باید به میلشان نباشد جنگ و ستیز را ادامه می دهند. گروهی که سازگاری یا سازشکاری ندارند و از در ستیز برمی آیند، برخی اوقات حتی در زندگی زناشویی به خاطر آنکه بیست سال قبل یکی از خویشاوندان همسرشان کاری کرده هرگز از کنار او یا اشتباه او نمی گذرند و همچنان آن را در دل نگه می دارند و در حقیقت چون جنگی آغاز شد مایلند این جنگ را تا پایان ادامه دهند. برای گروهی که اصل بر سازگاری  یا سازشکاری است، حرف و نظر مردم و قضاوت مردم اهمیت دارد و گروه ستیزه گر به حرف مردم اعتنایی نمی کند و آن حرف ها را نشانه هدف های نامناسب دیگرانی می بیند که می خواهند او را از رسیدن به هدفش باز دارند.

    8.      اصرار و تداوم:
برخی از کودکان به راحتی از خواسته خود نمی گذرند و به خاطر یک خواسته کوچک، قهر می کنند و حتی چیزهای برتر و بهتر را به خاطر خواسته کوچک خود رد و نفی می کنند. در حالیکه بچه های دیگری هستند که به مجرد برخورد با یک مانع، به یکباره از نظر و عقیده خود می گذرند و به جای آنچه می خواستند، چیز دیگر را به راحتی قبول می کنند و حتی آن را یک پیروزی حساب کرده و پیروزی خود را با شما شریک می شوند. این کودکان عموماً کودکانی هستند که توانایی صبر کردن دارند و توان این را دارند تا منتظر بمانند تا نوبتشان بشود.
درحالیکه گروه دیگری که اصرار و میل به انجام کارها در همین جا و هم اکنون را دارند، غالب اوقات حاضر نیستند صبر کنند و هر نوع توضیح و توجیهی از جانب دیگران را فریب و دروغی بیشتر نمی بینند. این گروه افرادی هستند که وقتی کاری را شروع می کنند، از اینکه دیگری کارشان را قطع کند، سخت برآشفته می شوند. پدران و مادران باید متوجه این گونه کودکان باشند که وسط بازی آنها از آنان ترجیحاً درخواست دیگری نداشته باشند. پیشنهاداتی در میانه بازیشان چون اسباب بازی هاتو جمع کن یا بریم بیرون یا .... می تواند کاملاً کودک را برآشفته کند. حال آنکه گروه دیگر به مجرد چنین توصیه ای، به سرعت دست از کار خود برمی دارند و به دنبال پدر و مادر حرکت می کنند. حالات روحی گروه اول آنان را به مرحله ای از لجبازی و کله شقی می رساند که در گروه دوم مشاهده نمی شود.
کودکانی که اصرار در انجام کارها دارند غالباً می توانند موفق باشند اما غالب اوقات تنها خواهند ماند زیرا دیگران از عدم انعطافشان احساس خوبی نخواهند داشت.  درحالیکه بچه هایی که صبر و تحمل دارند، می توانند کاری را که در حال انجامش هستند قطع کنند و با دیگران همراه شوند. اینها افرادی هستند که معمولاً آنها را به عنوان افراد اجتماعی می شناسیم زیرا تحمل قبول دیگران و قبول تفاوت دیگران با خودشان را خواهند داشت.

9.      حال درونی:
     همه ما پایین و بالا می رویم. همه ما دریایی پر موجیم اما برخی از این دریاها پرموج ترند.افرادی هستند که کوچکترین ناملایمی آنها را از حال خوبشان به حال بد می برد. کسانی هستند که وقتی مطلبی یا جزئی از مطلبی خوب نیست، همه را برهم می ریزند. مثلاً وقتی قسمتی از غذا خوب نیست، احتمالاً نوشیدنی مورد علاقه شان حاضر نیست، تمام غذا یا غذا خوردن را رد و نفی می کنند. در حالیکه گروه دیگری هستند که خوشبختانه دگرگونی های کلی را به راحتی می پذیرند. به همین دلیل است که این افراد معمولاً راحت تر، خوشحال تر و سپاسگذارترند. اما گروه اول غالباً افراد خشمگین، طلبکار و ناراحتی هستند و سختگیری آنها سبب می شود که محیط اطرافشان را آهسته آهسته محدود کنند.
     این گروه افرادی که موج درونی شدید و پرسرعت دارند غالب اوقات حساسیت هایی نسبت به محیط بیرون دارند که به آنها کمک می کند اگر دانش و آگاهی لازم را داشته باشند، دارای قدرت تجزیه، تحلیل، ارزیابی و نقد و انتقاد باشند. گروه دوم همه چیز را در جهان متحول و متغیر می بینند و همیشه توقع و انتظار این را دارند که هچ خواسته آنها دقیقاً به گونه ای که آنها مایلند یا دوست دارند، اتفاق نیفتد و می توانند به راحتی دگرگونی های محیط را تحمل کنند. این نه زمینه کاملاً جنبه ارثی دارند و حالاتی هستند مانند رنگ چشم و ترکیب بدن. پس باید آنها را مانند خصوصیات فیزیکی کودک عزیز و محترم شمرد و برخوردهایی متناسب با حالات روحی او برای تعامل با او برگزید.
پانوشت یک: این پست به آخر رسید و صادقانه بگویم اینجانب تفاوت عمده ای میان شماره سه و شماره نه این دسته بندی نمی بینم. درثانی به نظر شخص من انسان ها پیچیده تر و مخلوط تر از آنند که بشود برای هر خلق و خو دو دسته کاملاً مجزا به دست آورد. مانند آنکه شاید در انسان های نخستین می شد به آسانی یک انسان کاملاً سفید و یک انسان کاملاً سیاه پیدا کرد اما امروز پس از ترکیبات نژادی متعدد نمی توان نژادهای خالص انسانی را به آسانی یافت. بر این اساس احتمال ترکیبات موجود را یک عدد فرضی نه فاکتوریل فرض کرده ام. بر اساس صحبت های دکتر هلاکویی عدد احتمال یک هشتاد و چهارم می شد. بر اساس نظر کاملاً شخصی من اگر هر دسته بندی را مثلاً مرتب یا منظم بودن به سمت نامرتب یا نامنظم بودن را یک طیف فرض کنیم و عدد محتمل برای این طیف را بر اساس مدل رنگی طبیعت هفت تایی در نظر بگیریم، تعداد حالات محتمل  شخصیت انسانی می شود "نه در هفت فاکتوریل" با پاسخ چهل و پنج هزار و سیصد و شصت. یعنی در هر زایش ما صاحب یکی از  چهل و پنج هزار و سیصد و شصت تیپ انسانی می شویم. توضیحات را تنها به جهت دلیل انتخاب نام پست نوشتم. (تاکید می کنم این بخش یک نظر کاملاً شخصی است و به هیچ وجه اساس و مبنای علمی ندارد).
پانوشت دو: سی دی های دکتر هلاکویی را از فروشگاه گلدونه در تهران می شود تهیه کرد (برای ساکنین تهران). یک شعبه فروشگاه گلدونه در میدان سعادت آباد است (سرو و کاجش یادم رفته، فکر کنم کاج بود!) برای شهرستان ها نمی دانم فروشگاه گلدونه در شهرستان ها شعبه دارد یا خیر.
برای ساکنین خارج از ایران هم از آمازون یا وبسایت رسمی دکتر هلاکویی می توانید تهیه کنید. در ضمن یک شبکه رادیوی رسمی به وقت کالیفورنیا برای آمریکا دارد با نام "رازها و نیازها" که فرکانس و مابقی مشخصاتش را می توانید آنلاین پدا کنید. در ضمن یوتیوب پر است از مصاحبه های رادیویی دکتر هلاکویی درباره موضوعات مختلف از جمله مهاجرت با کودکان و ... که بسیار مفید هستند.
پانوشت سه: از سوابق علمی دکتر هلاکویی چیز دندانگیری بر اساس آنچه مدعی است پیدا نکردم. یعنی نه مقاله علمی ای نه سابقه دانشگاهی قابل یافتنی اما حتی اگر آنچه دارد تجربی است و نه دانشگاهی برای من چکیده ای مفید و کاربردی است.



والد یکی از یک بر نه فاکتوریل ها - قسمت دوم

      4.  منظم و مرتب بودن کودک:
           برخی کودکان، در وقت معینی می خوابند و در زمان معینی بیدار می شوند، غذا را در ساعت معینی انتظار دارند و احتمالاً زمان ادرار و مدفوعشان از قبل معلوم است. بنابراین این کودکان، کار پیشبینی و در صورت لزوم پیشگیری را بسیار ساده می کنند.
در حالیکه بچه های دیگری هستند که خواب و بیداری آنها، وقت غذایشان و دیگر فعالیت های فیزیکیشان، آنقدر متحول و متغیر است که پدر و مادر غالب اوقات نمی دانند با فرزند چه کنند.
به همین جهت کسانی که از این نظم و ترتیب برخوردارند، کار آمادگی برای برخورد با نیازهای روانیشان ساده است. خوشحال و راضی نگه داشتن اینگونه افراد آسانتر است اما این افراد، تغییر و دگرگونی در محیط اطرافشان را نه می پسندند و نه می پذیرند.
گروه دوم که غالب اوقات می گویند که وقت برای بیشتر کارها ندارند، آسانتر می توانند درگیر کارها و مشاغلی بشوند که قابل پیش بینی نیست. برای مثال اگر افسر پلیس بشوند که ساعات کار مختلف و متفاوتی دارد، می توانند به راحتی خود را با این تغیر تطبیق بدهند.
اما گروه اول هرگز برای این نوع کارها طراحی نشده اند.  

5.   حساسیت به محیط فیزیکی:
      برخی کودکان باید به مرحله ای از آمادگی به جهت ایجاد ارتباط با محیط اطراف برسند تا قادر به انجام این کار باشند. این کودکان به بوی غذا، سردی و گرمی و احتمالاً درجه حرارت، با سرعت واکنش نشان می دهند. متوجه هر تغییر جزئی می شوند و به ان واکنش نشان می دهند.
     درحالیکه گروه دیگری هستند که به غذای سرد و گرم، تغییر نوع لباس یا رنگ آن و اندازه اش، آنقدرها اعتنایی ندارند.
      افرادی که از حساسیت بیشتری برخوردار هستند در محیطهای علمی و هنری موفقیت هایی کسب می کنند و به خصوص در زمینه کار موسیقی، به دلیل این حساسیت، هنرمندان خلاق و آغازگری می شوند.
      در حالیکه گروه دوم می توانند با هر شرایطی خود را تطبیق بدهند و افرادی هستند که با محیط سازگاری بیشتر و بهتری دارند و می توانند در هر قالبی خود را جا بدهند.
6.  چگونگی ارتباط با دیگران:
      برخی کودکان، به هیچ وجه تحمل افراد غریبه را ندارند و با اکراه و آهستگی به این افراد نزدیک می شوند. این کودکان غالباً هیچ کار تازه ای را به آسانی آغاز نمی کنند.
به بیان دیگر، کودک انسانی به درجات مختلف و متفاوتی با محیط و افراد تازه ارتباط برقرار می کند. به همین جهت است که برخی از بچه ها احتمالاً وقتی پدر و مادر قصد ترک منزل را دارند، از خود واکنشی نشان نمی دهند و برخی دیگر خودشان و دیگران را با اشکال و گرفتاری روبرو می کنند.  کودکانی که به آسانی از والدین جدا نمی شوند، هنگام مراجعت والدین، به آسانی با آنها کنار نمی آیند اما گروه دیگر، چنان وانمود می کنند که ابداً اتفاقی نیفتاده و نخواهد افتاد. گروه آسانگیر، نگرانی به جهت ارتباط با دیگران نخواهند داشت و رفت و امد و بود و نبود افراد اهمیت چندانی برایشان ندارد.
گروه اول (گروه سخت گیر) معمولاً افرادی هستند که غالب اوقات جانب احتیاط را رعایت می کنند. بیشتر اوقات کمی تحمل می کنند، کمی فکر می کنند و سپس عمل  اما گروه دوم غالب اوقات ابتدا عمل می کنند سپس به عملی که کرده اند و رفتاری که داشته اند می اندیشند.
ادامه دارد.....

والد یکی از یک بر نه فاکتوریل ها - قسمت اول

 
حال ما خوب است. خوب و خوشیم. آقای شیرمان هم بازگشته. به جای ماشین تصادفیمان هم یکی ده ها برابر بهتر خریده ایم. تنها گیر کرده بودم لای زندگی، دستانم برای نوشتن خشک شده بود.
نذر کرده بودم اینها را بنویسم، پیش از آنکه مغزم نیز رو به خشکی برود. اینها را به تمام کسانی که  والد هستند و این صفحات را ورق می زنند بدهکار بودم.
 
مطالب زیر خلاصه یکی از سخنرانی های دکتر هلاکویی است. یکی از مهم ترینشان که همه ما والدان باید بدانیمشان. اینها را می نویسم برای همه آن والدانی که درست به واسطه والد بودنشان، مانند من گیر کرده اند لای زندگی و فرصت دسترسی به آن را ندارند. این پست ادامه دار است. تمامش را بخوانید. برای والد بودنتان، برای کودکتان، برای شناخت کودک درون خودتان، کودک درون همسرتان و تمام اطرافیانتان....
 
 
 
 
اصولاً کودک انسانی باید انسان شدن را یاد یگیرد و پدر و مادر در این زمینه نقش اساسی را بازی می کنند. (انسان شدن آموختنی است).
انسان باید به شخصیت و هویتی برسد که بین هیجده تا بیست و دو سالگی شکل و فرم خودش را پیدا کند و من و شما را به نوع تکمیل و نه کامل انسانی برساند.
هنگام ورود به این دنیا همگی با صفات، ویژگی ها، توانایی ها، حالات، استعدادها، امکانات و فرصت هایی به این دنیا می آییم که با دیگری مختلف و متفاوت است. این مجموعه صفات، ویژگی ها و مشخصات کودک انسانی که در وقت تولد با او می آیند را به عنوان خلق و خو (temperament) می شناسیم. این ویژگی ها  در یک سال اول کاملاً بر او غلبه دارند و از حدود یک سالگی به بعد می شود کمی در آنها تغییر و دگرگونی ایجاد کرد.
 در برابر خلق و خویی که همراه کودک متولد می شود، هیچ کس مسوول  و مقصر نیست؛ نه کودک به خاطر آنچه هست و نه ما به خاطر آنچه می بینیم و به این دنیا آورده ایم. وظیفه پدر و مادر این است تا با در نظر گرفتن خلق و خوی فرزند، آگاهی، مهربانی و امکاناتی که در اختیار دارند، بهترین را برای فرزندشان فراهم کنند.
 
این خلق و خو برای ما به عنوان والد مایه ای درست می کند تا بر اساس آن بتوانیم، فرزندمان را تربیت کنیم. درست مانند آنکه باید به سفری اجباری برویم و برای ما وسیله نقلیه ای آماده کرده اند. این وسیله شاید دوچرخه ای باشد، شاید موتوری یا ماشین پرسرعتی. نتیجه اینکه وقتی تنها و تنها همین را در اختیار داریم و سفر باید انجام شود، چاره ای نداریم جز استفاده از آنچه موجود است. پدر و مادر باید از اصول کلی و اساسی سفر مطلع باشند. همانگونه که در هر سفر من و شما قواعد حرکت را ، فاصله را، عامل زمان و مکان را در جهت استفاده از دوچرخه و موتورسیکلت می دانیم و با در نظر گرفتن این کلیات حرکت را آغاز می کنیم، پدر و مادر نیز با رعایت این اصول و کاملاً با آمادگی برای انعطاف و سازگاری با فرزندشان باید مسیر تربیت فرزند را آغاز کنند.
بسیاری از پدران و مادران قبل از تولد فرزند، تصمیم می گیرند که خواب او باید این ساعت یا آن ساعت انجام شود، شیر را اینچنین یا آنچنان به او بدهند، اگر بیدار شد با او چنین یا چنان کنند.... این پیش ساخته های ذهنی نه با واقعیات سازگار است و نه مفید و مناسب.
اصول و مبانی کلی را همیشه باید در ذهن داشت اما توانایی را باید به جهت انعطاف و نوعی سازگاری با فرزندمان فراهم کنیم. در غیر اینصورت به جای سازگاری و ساختن او درگیر ستیز و جنگی برای ویران کردن او خواهیم شد. من و شما باید بدانیم این ابزار بسیار دقیق و پیچیده در اختیار ماست تا با آگاهی و مهربانی موجب رشد و تکامل او، سلامت روانی او و خوشبختی او شویم. ستیز با او، با خلق و خوی او و طبیعت او، ما را به عنوان والد از پا در می آورد و او را هم نابود می کند.
 
مطالعات دقیق درباره خلق و خوی کودک نشان می دهد که می توانیم خلق و خوی او را به "نه"دسته اصلی و اساسی تقسیم کنیم:
1.      میزان و سطح فعالیت فرزند: برخی نوزادان بسیار پر انرژی اند و خواب کمی دارند  و پس از همان خواب کوتاه مدت، سرزنده و سرحال آماده فعالیت هستند و بعداً تبدیل به نونهالانی سرشار از شور و شوق و انرژی خواهند شد. نوزادان پرخواب تر،  بیست ساعت می خوابند، نوزادان کم خواب تر بین پانزده تا شانزده ساعت. نوزادان پرخواب، کودکانی خواهند بود بسیار آرام که سطح فعالیت بسیار کمی دارند و انتظارات ناچیزی. این کودکان نه زحمت و دردسر زیادی درست می کنند و نه در برخی زمینه ها موفقیت چشمگیر خواهند داشت.  کودکان پر انرژی دردسرسازترند و ما شاهد موفقیت های بیشتر در دوران زندگیشان هستیم. کودکان پر انرژی اگر در مسیر نادرست قرار بگیرند، بسیار مخربند و اگر در راه درست هدایت شوند، به دیگران نیز کمک می کنند.
با کودکان باید متناسب با سطح فعالیتشان برخورد کرد. اگر دوچرخه ای هستند که آرام حرکت می کنند باید آهسته کنارشان گام برداریم و اگر موتور سیکلت پرسرعتی هستند باید پا به پایشان برانیم!
 
2.      توجه و تمرکز:   برخی نوزادان بیشتر انرژی روانی خود را صرف همان کاری می کنند که مشغول به انجامش هستند و تمام جهان برایشان خاموش می شود. بنابراین اگر شیر می خورند، تمام توجهشان به شیر خوردن است و هیچ صدایی، رفت و آمدی و حرکتی توجهشان را به خود جلب نمی کند. بعضی دیگر با هر صدایی و حرکتی از شیر خوردن باز می مانند و به صدای جدید توجه می کنند و آماده برای انجام فعالیت دیگری هستند. بچه هایی که از میزان تمرکز و توجه بالا برخوردار هستند، می توانند با کمک این تمرکز در کارهای مهم و اساسی موفق شوند اما معمولاً کارهای جزئی و کم اهمیت را انجام نمی دهند. در حالیکه کودکانی که از تمرکز کم بهره هستند می توانند در زمینه های مختلف مهارت به دست بیاورند اما در هیچ زمینه ای درخشش چشمگیری نخواهند دا شت.
بنابراین اگر فرزند ما دارای توجه و تمرکز زیادی است، نمی توان او را از انجام کاری باز داشت. پس اگر کار بدی انجام می دهد، استمرار و تداوم در انجام آن کار خواهیم دید. اما اگر میزان توجه و تمرکز فرزندمان بالا نیست، به آسانی می توان او را از انجام کاری باز داشت و به کار تازه ای مشغول کرد. و معلوم هست که اگر کار پدر و مادر با هر دوی آنها به درستی و با توجه به خلق و خوی آنها انجام بپذیرد، نتیجه مطلوب به دست خواهد آمد.
 
3.      شدت و میزان پاسخ و واکنش به محیط اطراف یا ارتباطات انسانی: برخی کودکان واکنش های تند و شدیدی دارند. وقتی موضوعی ، رفتاری، پرسشی یا انتظاری خلاف میل آنهاست با شدت با آن برخورد می کنند: شدید، تند و بلافاصله. در حالیکه برخی دیگر توان این را دارند، که در ارتباط با دیگران منتظر بمانند، پاسخ را ارزیابی کنند، پاسخ را متناسب با موضوع دربیاورند، با شدت و سرعت واکنش نشان ندهند و علاوه بر آن درخواست و انتظارشان هم با رعایت حال و شرایط دیگران باشد. این مورد در خصوص نوزادان به این صورت است که وقتی شیرشان را قطع می کنید، برخی چنان واکنش تندی نشان می دهند که چاره ای جز دادن شیر ندارید، حال آنکه برخی دیگر با وجود آنکه نق و نوقی می کنند، بعد از مدتی ساکت می شوند و شما می توانید نظرشان را به چیز دیگری جلب کنید.
کودکان نسبت به درد و لذت نیز واکنش متفاوتی دارند. برخی بچه ها لذت را با چنان هیاهویی ابراز می کنند که شما تعجب می کنید که مطلب به این کوچکی می تواند موجب اینهمه واکنش شود و بچه های دیگری هستند که با لحظات بسیار لذتبخش نیز با کم اهمیتی برخورد می کنند. واکنش به درد این دو گروه نیز متفاوت است. برخی  کودکان با کوچکترین درد، به مرحله ای می رسند که فریادشان به آسمان می رسد و بچه های دیگری هستند که درد بیشتری می برند اما همچنان آرام و ساکت در ارتباط با شما و دیگران قرار می گیرند.
در هر حال واضح است که خواسته های کودکانی که واکنش تند و سریع دارند، زودتر و بهتر برآورده می شود و کودکانی که آنقدر واکنش نشان نمی دهند، شرایط خود را می پذیرند و با آن کنار می آیند. احتمالاً غالب اوقات این کودکان چیزی که حق و سهمشان است را دریافت نخواهند کرد.  به همین جهت است که پدر و مادر باید به کودکانی که با موضاعات، تند و شدید برخورد می کنند، کمک کنند تا آرام بگیرند و توجه کودکانی را که احتمالاً توجه و اعتنای کمتری دارند به اهمیت موضوعات بیشتر جلب کنند و به آنها کمک کنند تا خواسته ها و انتظاراتشان را راحت تر ابراز و به دنبال آن خواسته ها حرکت کنند.
در هر حال آنچه اهمیت دارد این است که کودکی که پر از هیجان، حرکت و مخصوصاً دادن پاسخ به شرایط هست، معمولاً تجربیات احساسی فراوانی دارد. حتی در زمینه عشق و محبت نیز تجربیات بیشتری دارد، زیرا که با دادن پاسخ تند و شدید هم توجه دیگران را به خود جلب می کند، هم زمینه را به جهت ارتباطات بعدی فراهم می کند. حال آنکه کودکی که با آرامش با این موضوعات برخورد می کند، ای بسا فرصت های بسیاری را از دست می دهد و به دیگری هم آنچنان پیامی را که باید نمی رساند.
زندگی با فردی که با سرعت و شدت به موقعیت ها پاسخ می دهد، مشکل است، چراکه چنین موجودی به دلیل سطح توقع و انتظار و واکنش تند و شدیدی که دارد، خیلی زود اطرافیان را از خود می رنجاند. بسیاری از مواقع، محیط و شرایط را زهرآلود و پر از غم و درد می کند، هرچند زندگی موفق تر و با پیشرفت و پیروزی بیشتری دارد.
در حالیکه کودکی که به اوضاع و شرایط پاسخ آهسته،محدود یا کمی می دهد، از زندگی گرچه حق و سهمی کمتر از آنچه می توانست داشته باشد به او می رسد، اما از آرامشی برخوردار خواهد بود.
زندگی کردن با گروه اول بسیار مشکل خواهد بود اما کودک از نوع گروه دوم ظرفیت این را دارد که با صبر و قناعت و فرصتی که به دیگران می دهد، بتواند با آرامش به برخی از خواسته هایش برسد و معلوم است که در این دنیای پرهیاهوی امروز، در دنیایی که من و شما هر کدام در شرایط متفاوتی قرار می گیریم، هر کدام از این دو گروه می توانند در جایگاه خودشان، خوشحال، موفق و خوشبخت باشند.
به همین جهت است که وظیفه من و شما به عنوان پدر و مادر این خواهد بود که با توجه به توان فرزندمان و حال که دارد، فرصت بدهیم تا از آنچه دارد، به آن مایل است و دوست دارد، بهترین استفاده را ببرد.
 
ادامه دارد....