هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

کتابخانه موروثی موقوفی

می گویم دیگر به ما سر نمی زنی.
نگاهم می کند، از همان نگاه های همیشگی که حس می کردی شفاف شده ای، درونت را مشاهده می کند و آنسویت را هم نظاره گر است.
می گویم، آنجا کسی برایت تاس کباب درست می کند؟ از همانها که وقتی برایت درست کردم، به همه خاله ها و دایی ها تلفن کردی و با افتخار اعلام نمودی که نوه چهارده ساله ات منظور نظرت را برآورده ساخته و آنگونه که می پسندی برایت تاس کباب پخته است.
لبخند می زند. راستی چقدر شبیه مادرم می شود وقتی می خندد.
می گویم دلمان برایت تنگ شده.
بغض می کند، ناگهان تصویرش محو می شود. از خواب بیدار می شوم. آن دیگر بغضش را به خاطر می آورم و به آن آخرین عید که کنارمان بود سفر می کنم. آنروز که پس از تحویل سال نو به منزلش ـ که مثل هر سال تمام فرزندان و نوه هایش در آن گرد آمده بودند ـ تلفن کردم. اولین سالی بود که حضور نداشتم. نمی دانستم حالا که برای اولین بار غایب شده ام، چه کسی زمین مقدس منزلش را با سفره هفت سین مزین ساخته است. هر سال همراه خاله کوچکم طرحی جدید برای هفت سین ابداع می کردیم. حالا که من نبودم شاید هفت سین سال گذشته را گسترده بودند.
گوشی را برداشت. سلام کردم و سال نو را تبریک گفتم. با اندوه پرسید نمی آیی؟ پاسخ ندادم. پاسخم را می دانست: ((آرزومندم آنجا باشم)). بغضش را فرو داد. اما بغض من ترکید، گوشی را به خواهرهایم داد، آنها هم شروع به گریستن کردند. هیچ یک نمی دانستیم چرا اشک می ریزیم. گرمای اشک صورتم را می سوزاند. به راستی انگار حاوی غمی بزرگ تر از غم دلتنگی بودند.
یکی از آخرین شب های اردیبهشت ماه آن سال، برای صرف شام منزل خاله "ف" مهمان بودیم. قرار بود آنروز آقاجون به تهران بیاید و در منزل خاله "و" مستقر شود. پدرم تلفن کرد و لغو شدن مهمانی را اعلام کرد: حال آقاجون خوش نیست و خاله "ف" برای دیدنش به منزل خاله "و" رفته است. به سرعت به منزل شتافتم. از جلوی مجتمع خاله "و" عبور کردم. ایستادم، اما داخل نرفتم، یارای داخل شدن نداشتم. به منزل رسیدم و بارها با منزل خاله "و" تماس گرفتم و پاسخی نشنیدم. دلواپسی تک تک سلول هایم را به لرزه انداخته بود. پدر سراسیمه وارد منزل شد و گفت: آقاجون سکته کرده. به سمت منزل خاله "و" شتافتیم. دخترخاله ام گفت: آقاجون فوت کرده.
وقتی رسیدم، باز هم او را ندیدم. همان موقع با آمبولانس او را به سمت منزلش در دزفول روان ساخته بودند. نگاهی به دور و برم انداختم، حتی عروس ها و دامادهایش سر به دیوار می کوفتند. وقتی شش ماه بعد، پدر شوهرخاله "و" به رحمت خدا رفت، او گریه نمی کرد، اما اشک هایی را که برای پدرزنش ریخت، از یاد نمی برم.

وقتی به درب منزلش در دزفول رسیدم، بیرون درب ورودی، گروهی از کودکان که هریک شمعی در دست داشتند، به همراه مربی شان ایستاده بودند. آنروز دانستیم که کودکان همان پرورشگاهی هستند که پدربزرگم برایشان پول می فرستاد و هیچ کس نمی دانست. وارد حیاط شدم، چند نفر در حال نصب پارچه های تسلیت ارسالی از ارگان ها و شرکت های مختلف بودند. تمام دیوارها پر شده و هنوز تعدادی باقی مانده بود.
وارد منزل شدم، با ورودم شیون مادر و مادر بزرگم به اوج رسید و دیگران با آن دو همصدا شدند؛ مادر و مادربزرگ می دانستند همان پدربزرگی که برای آمدن کسی به منزلش هرگز اصرار نمی کرد، چطور برای آمدن من چند بار خواهش کرده بود.
می دانستند چطور میان من و دیگر نوه هایش تفاوت قایل می شد و گویی همگان این تفاوت را به رسمیت شناخته بودند و کسی اعتراض نمی کرد.
می دانستند برای متولد شدنم به آن سر دنیا خود را رسانده بود.
می دانستند خاله کوچیکه را به شدت عزیز می شمرد و دوستانش را هم و من همبازی خاله کوچیکه بودم و همواره هدایای خاص دریافت می کردم.
وقتی از منزلش به سمت بهشت زهرا می رفتیم، تمام مغازه داران خیابان شریعتی در عزای همکار متوفایشان، کرکره ها را پایین کشیده بودند. گریه های های خاله کوچیکه با عبور از جلوی پاساژ متعلق به پدربزرگم سوزناک تر شد. من هم بلندتر گریه می کردم، نه برای پدربزرگم که برای خاله کوچکم که باید بدون حضور چتر حمایت و مهربانی پدربزرگ روزگار می گذراند.
وقتی آقاجون* را نشانم دادند، کنارش نشستم و صورتش را بوسیدم، چه سرد بود! به او گفتم مجال نیافتم تا غافلگیرش کنم، به او گفتم در مسابقات دانشگاهی شطرنج مقام چهارم را کسب کرده ام و شطرنج را آموختم تنها برای آنکه در مقام رقابت با پدربزرگم همواره مات شده مطلق نباشم. با او وداع کردم و عهد بستم که نام نیکش را زنده نگاه دارم.
وصیت نامه اش را خواندند. از فرزندانش خواسته بود مانند هر سال در منزل او دور هم جمع شوند، همچنین از آنان درخواست کرده بود تا از کتابخانه شخصی اش محافظت کرده، در حفظ و نگهداری اش کوشا باشند؛ همان کتابخانه ای که از پدرش به ارث برده و خود به آن وسعت بخشیده بود.
دلگیر شده بودم، دلخور بودم که نگهداری از کتابخانه اش را به من واگذار نکرده بود؛ به من که نوه ارشدش بودم، به من که عاشق کتاب ها و کتابخانه اش بودم. آن زمان تنها بیست و سه ساله بودم، اما او همیشه به جوانها مسوولیت های سنگین واگذار می کرد تا بالغ شوند. وقتی از پله بالا می رفتم تا کتاب مورد نظرم را از کتابخانه اش بردارم، همان بالا شروع به ورق زدن کتاب می کردم، پدربزرگ داخل می شد و می گفت: بزبز قندی باز که اون بالا نشستی!
سه سال پیش آقای شیر را به منزل پدربزرگ بردم، کتابخانه پدربزرگ را که دیگر پس از گذشت شش سال فراموش شده بود و در زیر زمین نگهداری می شد، نشانش دادم. از آرزوهایم با او سخن گفتم، از پدربزرگم که همواره مایه مباهاتم بود و می خواستم یادگارش را برای فرزندی که در راه داشتم، نگاه دارم. در آرزوهایم شریک شد و عهد بستیم برای رسیدن به آن تلاش کنیم.
به اجبار در منزل پدربزرگ بستری شده بودم. خسته از آن استراحت مطلق، دور از چشم مادربزرگ ، آهسته از پله های زیرزمین پایین خزیدم. خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی ام، لابلای کتب خطی، علمی، تاریخی و ... بایگانی شده بودند.
یک کتاب درسی شیمی مربوط به سال 1350 یافتم. گوشه هایی از دستخط پدربزرگ در آن دیده می شد. به یاد آوردم همیشه فرمول نویسی شیمی از من سوال می کرد، پاسخ می دادم ما روابط را حفظ نمی کنیم، می نویسیم و موازنه می کنیم. می خندید. به نظرش شاگرد پرادعای تنبلی می آمدم. شاگردان روزگار دبیری اش او را دبیری سختگیر، با جذبه و باسواد می شمردند.
تنها چند سال زمان نیاز داشتیم تا خانه مناسبی تهیه کنیم؛ منزلی که فضای کافی برای نگهداری از آن کتابخانه باارزش را داشته باشد.
وقتی با مادربزرگ درباره آرزوهایم سخن گفتم، قرص ماه صورتش درخشیدن آغاز کرد، تلألؤ شادی نگاهش قلبم را مالامال از شعف نمود. می گفت همگان کتابخانه را از یاد برده اند، می گفت کتاب ها نیاز به نگهداری دارند، می گفت کتاب ها را عاریه می گیرند و باز پس نمی دهند و ... .درباره کودکم سخن گفتیم، هیجان زده شدیم، آنقدر سرشار از هیجان که سخن گفتن در باب زمانی که برای رسیدن به آن آرزو نیاز دارم را از یاد بردم.
بغض پدربزرگ را که امروز در خواب دیدم به یاد می آورم. می دانم دیگر نخواهیم توانست آن غم بی پایان را از روحش بزداییم. می دانم مادربزرگ مرا هم بی مرام فرض کرد. می دانم چرا بی صدا و بدون اطلاع فرزندان، کتاب های پدربزرگ را وقف نمود؛ وقف مکانی که دیگر دست هیچ فرزند و نوه ای به آن نخواهد رسید.

آقاجون: ما پدربزرگ را آقاجون صدا می کردیم.

پانوشت: پیش از این هم درباره پدربزرگ در اینجا نوشته بودم.