هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

شنل قرمزی




یکی بود، یکی نبود. یه دختری بود اسمش شنل قرمزی بود. به اون دختر می گفتن شنل قرمزی، چون خودش می گفت منو شنل قرمزی صدا کنید!

وقتی می گفتی هوچهر، بیا لباس بپوش می گفت: نه مادربزرگ! بگو شنل قرمزی بیا لباس بوش.
وقتی می گفتی هوچهر بیا بخوابیم، وقت لالا شده، می گفت: نه مادربزرگ! بگو شنل قرمزی وقت لالا شده بیا بریم تخت شنل قرمزی لالا کنیم!
وقتی می گیم: هوچهر بیا بریم دستشویی، جواب میداد نمیام و وقتی بگیم: شنل قرمزی بیا بریم دستشویی بدو میاد.

شنل قرمزی داستان ما، داستان اصلی شنل قرمزی رو اینجوری تعریف می کنه:
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود، یه دختری بود اسمش شنل قرمزی بود. یه روز مادربزرگش که تو جنگل زندگی می کرد مریض نشد!!!!!! شنل قرمزی براش آش برد. گرگه مادربزرگو نخورد، گرگه لباس مادر بزرگو نبوشید!!!!!!!!

پرش پشتک اومد. مادر! میشه داستان پرش پشتکو تعریف کنی؟!!!!

داستان فوق پس از مشاهده کارتون شنل قرمزی به دفعات مکرر، علاقه به مادر بزرگ شنل قرمزی و علاقه به شخصیت "پرش پشتک" در این داستان به دست آمده است!


قصه ما به سر رسید؟ نهههههه نرسید.

شنل قرمزی تنها گاهی شنل قرمزیه، گاهی "دوری"* میشه، گاهی "نمو"** میشه (دوری و نمو از قهرمانان کارتون نمو هستند)، گاهی پارمیس (یه دوست شیرازی) و یه وقتایی پیشی. البته گاهی هم هوچهر! اگه کسی غیر از پدر و مادرش بهش بگه شنل قرمزی، نمو یا هر اسمی غیر از هوچهر با جدیت یه نگاه عاقل اندر سفیه به طرف می اندازه و میگه: من هوچهرم!

پس اگه یه موقعی یه پیشی ناز دیدید، مثل اونی که اون بالاست که شبیه هوچهر بود تنها بپرسید: شما هوچهر خانم نیستید؟!


* Dori
** Nemo


دوراهی

فرض کنید با دوستی در راهی می روید و ناگاه به یک دواهی می رسید. برای انتخاب ادامه مسیر اختلاف نظر دارید؛ دوستتان برای انتخاب مسیر سمت چپ اصرار می کند و شما به راه راست اعتقاد دارید و توضیح می دهید که پیش از این در نقشه دیده اید راه راست صحیح بوده است. دوستتان نمی پذیرد و برای درست بودن انتخابش دلیل و برهان می آورد. شما هم راهی برای رد کلامش ندارید. چه می کنید؟

راه اول این است که هریک به مسیری که بدان معتقد است ادامه دهد. اما آیا این بهترین انتخاب در برابر یک دوراهی است؟

راه دیگری هم وجود دارد. شما به همراه دوستتان به مسیر غلط بروید، بی آنکه رفتن به راه صحیح را فراموش کنید. تا آنجا بروید که بدانید فرصت برگشت وجود دارد، تلاش کنید تا رفیقتان را متوجه اشتباهش کنید یا بهتر آنکه سکوت کنید و به او فرصت تجربه کردن بدهید تا خود به مسیر دیگر اعتقاد پیدا کند.

از زمانی که یار متوجه اشتباه می شود، می توانید دست در گردن یکدیگر بیندازید، به سمت دوراهی بشتابید و راه صحیح را در پیش بگیرید. شاید دیرتر برسید اما رفیق شفیقتان در کنارتان است و پیوند دوستیتان محکم تر شده.


یارتان می تواند شریک زندگیتان باشد.



شرح یک روز دو سال و سه ماهانه ـ قسمت دوم

نوش و نیش:


به امور منزل مشغول می شوم و هوچهر سرگرم بازی می شود و هرجا که می روم به دنبالم روان است و همان جا سرگرمی اش را می یابد. گه گاهی صدایش می کنم و او را از انجام آنچه بدان مشغول است منع می کنم و او بی توجه ادامه می دهد و در نهایت باید وارد عمل شوم ........

گاهی به سراغم می آید و کارتون یا فیلم های تولد و فیلم های خانوادگیمان را می خواهد و برای مدتی رها می شوم اما باز به سراغم می آید و بغل می خواهد و بازی می خواهد و کتاب خواندن می خواهد و جمله "عزیزم الان کار دارم" به خرجش نمی رود و باید کتاب بخوانم، بازی کنم اما........
دغدغه امور منزل نمی گذارد تا خود را در آن لذت و قهقهه های کودکانه که فضای خانه مان را رنگ آمیزی نموده است، غرق بنمایم.

هنگام صرف ناهار، به ندرت جز شیر چیزی از گلوی کوچکش فرو می رود و من خسته از چانه زدن های هر روزه به تنهایی غذا می خورم.

شب می شود و حضور آقای شیر گرمی بخش محفل کوچکمان می شود و هوچهر از پدر بالا می رود و پایین می آید و با هم می خندند و آقای شیر در باب روسیه سخن می گوید و هوچهر به پدر می گوید: "گانوو* هم رفته روسیه!!!!!!!!!! "

و من بهت زده به دخترکم خیره می شوم. دختربچه ای که روزهاست تلویزیون ندیده و من هرگز بیننده این سریال نبوده ام، تنها گاهی در منزل مادربزرگ هایش بخش هایی از این سریال را دیده است و بعد مشاهده می کنم که تمام شخصیت های این سریال و دیگر سریال ها را می شناسد و می اندیشم که دیگر چه چیزهاست که می فهمد و من هنوز باور ندارم که آن نوزاد کوچک بزرگ شده است. باور ندارم که حالا همه رنگ ها را که می شناسد هیچ (حتی رنگ هایی چون سرخابی و طلایی) آنها را انتخاب هم می کند.

وقت خواب می شود و همچون شب های پیشین باید به اتاقش بروم و همانجا بخوابم تا بیارامد و به خواب فرو رود.

هوچهر می گوید" مادر وقتی خواب رفتم برو سر جات بخواب!". به خواب رفتنش اصولاً آنقدر طولانی می شود که من هم همانجا به خواب می روم و بسیاری مواقع او هم از تخت فرود می آید و همانجا روی زمین کنارم به خواب می رود. نیمه شب بیدار می شوم و به اتاقم باز می گردم و چند ساعت بعد هوچهر بیدار می شود و گریه می کند و می خواهد که در آغوش بفشارمش و اگر دیگری به سراغش برود با قهر به من خواهد گفت: مادر پس چرا نیومدی؟! و گاهی سارا به بغل و شیر بنفشه به دست** می آید و خود را در آغوشم جا می دهد.
سرم را در خرمن موهایش فرو می کنم و در آرامش و امنیتی که در خوابگاهم حاکم است غرق می شوم. پس از سپری شدن یک ساعت به آرامش و امنیت حاکم خو می گیریم و تنگی جا برای غلتیدن و تکان خوردن آزارم می دهد و به این می اندیشم که روزهاست خلوت دونفره من و آقای شیر سه نفره شده است و اینکه چطور باید کودک دوساله ای را مجاب کنم در اتاقش تنها بخوابد.

نمی دانم چطور با پارادوکس وجودم کنار بیایم؛ همان بخش ها که یکی می خواهد همواره سرش را در خرمن انبوه موهای دخترکش فرو کند و ببوید و ببوید سیراب شود از حس مادرانه اش و آن دیگر بخشم که می خواهد خلوتش را با آقای شیرش برای خود نگاه دارد و با هیچ کس قسمت نکند. آن قسمت دوم می خواهد هر آنگاه که بیدار شد و خلوت می خواست دخترک دو سال و چند ماهه که خو کرده است به آغوش مادر به تخت تنهای خود باز گردد.

تا صبح بارها و بارها بیدار می شوم. چرا که دخترکم به حضور چندگانه ام محتاج است؛ گاهی شیر می خواهد و گاهی کابوس دیده است و امنیت آغوشم را می طلبد و دیگر بار بی هیچ کابوس شبانه ای دم و بازدم مادرش را می طلبد. صورتش را به صورتم می چسباند و آهسته می گوید: دوستت دارم مادر و به خواب فرو می رود و من می مانم و لذت مادرانه ام که خلوتم را از من دریغ کرده.


*هنرپیشه نقش اول مرد در سریال "خواهر دوست داشتنی من" در کانال فارسی وان

**عروسک محبوب و شیشه شیر محبوبش


پانوشت:اینجا آدرس وبلاگ جدید من است . به بلاگ اسپات خو گرفته ام و خیال ترکش را ندارم اما اگر اینجا نتوانستید برایم پیغام بگذارید یا مایل بودید پیام خصوصی بگذارید، می توانید به آدرس جدید بروید. زیاد تمایلی ندارم که دو وبلاگه باشم و عجالتاً ایده ای برای برقراری نظم با داشتن دو وبلاگ ندارم اما تا بتوانم داستان کامنت گذاری اینجا را حل و فصل کنم، می توانید به این وبلاگ مراجعه کنید.



شرح یک روز دوسال و سه ماهانه – قسمت اول




صبح یک روز دل انگیز زمستانی است و هوچهر بیدار می شود و صدایم می کند:
مادر! چرا پیشم نموندی؟
- عزیزم! صبح شده. من بیدار شدم و منتظر بودم تا شما هم بیدار بشی و با هم صبحانه بخوریم.


به دستشویی می رویم و سارا – مونس همیشگی دخترکم ـ در آغوشش نشسته. روی صندلی می نشیند و مشغول است و سارا را به من می سپارد و ادامه می دهد:
- مادر مراقبش باش نیفته.
- چشم عزیزم. سارا بیا بغل مادر.
- مادر! بوسش کن.
عروسک را می بوسم. هوچهر می گوید:
نه. لپشو بوس کن.
لپ عروسک را می بوسم و هوچهر به زمین خیره می شود و می پرسد: اون چیه داره وِت وِت می کنه؟!

نگاهی به زمین می اندازم و می بینم محو سایه گوش های سارا شده که حرکت نوسانیشان سایه ای متحرک ایجاد نموده است.

توضیح می دهم:
عزیزم! این سایه است. همه اجسام سایه دارند و شما هم سایه داری و این هم سایه گوش های ساراست.

هوچهر می گوید:
مادر! به پدر تلفن بزن. می خوام بهش بگم ببین چقدر پیف تو نازم گیر کرده!

می خندم. کوتاه نمی آید و مادام اصرار دارد که با پدرش صحبت کند و من قیافه آقای شیر را میان یک جلسه مهم تصور می کنم که دخترکش به او می گوید ببین چقدر پیف تو نازم گیر کرده!
(جمله مربوطه، تکرار جمله ای که ما برایش ساخته ایم نمی باشد. خودش میان کلمات فوق ارتباط ایجاد نموده است).


من به دستشویی می روم. هوچهر پشت در می آید و می گوید:
مادر منو باز کن. من تنهایی شدم!
(مادر در رو از رو من باز کن. من تنها شدم)


برای صرف صبحانه می رویم و برایش کره مربا می گذارم و کره را روی نان می مالم و هوچهر می گوید:
بهت تژکر (تذکر) دادم کره نمالی! خودم می مالم.

لیوان شیرکاکائو را به دستش می دهم در باب سوپاب لیوان می پرسد .

به سینی صندلی غذایش خیره می شود و در باب زنبور مرده ای که چندی پیش روی سینی یافته بودیم می پرسد و می گویم نیست و می گوید: تو لاشه!
می گویم: نه عزیزم. لای سینی چیزی نیست. من انداختمش تو سطل آشغال.


خاله ام تلفن می زند و هوچهر گوشی را بر می دارد و می گوید::
سلام! چطوری؟ خوبی؟
خاله ام می گوید: بابا کجاست؟ رفته سر کار؟
هوچهر پاسخ می دهد نه! پدر رفته سر کار.
خاله ام می پرسد: مامانت کجاست؟
هوچهر پاسخ می دهد: مادر داره جمع و جور می کنه!!!!!!


پای کامپیوتر می نشینم و هوچهر کنارم سرگرم بازی می شود و مکالمات خیالی شیرینش لبخندی پایدار روی لب هایم می نشاند، دست از کارم می کشم و شروع به تایپ نمودن صحبت های دخترم می کنم:

سلام پارمیس! خوبی؟ چطوری؟ منم خوبم. من خستم نمی تونم باهات حرف بزنم.
الو، عمو عماد، سلام. خوبی؟ چطوری؟ رفتی سر کار؟ حالم خوبه. خرسی حالش به هم خورد..............

نمو میگه، بله نمو (کارتون ماهی گمشده)
نمو گفت حالش بد شد که زندگی نکرد. مامانش حاش بد شد نمی تونست حرف بزنه. آب خورده بود.
گفت: پس چرا نیومدی ...................
لپشو بوس می کردیمو خوب شده بود که حد نداره!

...........

نقاشی می کشم، چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو. حالا بذار دوتا گوش موهاش نشه فراموش..............

بعد به سراغ من می آید و می گوید: می دونی نمو دستش اوف شد؟


رشته کار از دستم در می رود و به این می اندیشم که چطور می توانم تمامی این لحظات مملو از شیرین زبانی را به ثبت برسانم. می دانم که شیرین زبانی ها رو به پایان است و می دانم خیلی زود ترکمان خواهد کرد آن هوچهر شیرین زبان و خیلی زود دختربچه ای با شمایل علامت سوال که تمامی جملات را درست ادا خواهد کرد جایگزین دخترک شیرین زبانم خواهد شد.


ادامه دارد.........



پانوشت برای مامان فراز و بقیه دوستان: هالو اسکن من هم پرید اما دیرتر از شما. شاید به این دلیل که دیرتر عضو شده بودم. اما پیش از محو شدن اعلام کرد که می توانم به "اکو" کامنت هایم را منتقل کنم و یک دوره رایگان یک ماهه اکو اهدا خواهد شد و پس از آن باید ده دلار بپردازم. عجالتاً کامنت هایم را به اکو انتقال داده ام و نجاتشان داده ام تا یک ماه دیگر هم خدا بزرگ است. چون نمی دانم چطور از ایران می شود ده دلار پرداخت کرد. اگر راهی پیدا شد، حتماً خبر خواهم داد. نتوانستم برای شما (مامان فراز) کامنت بگذارم.

از همون پانوشت های همیشگی: بالاخره بخش حاد اسباب کشی به مدد خانواده من و آقای شیر تمام شد. در این مدت آنقدر همگی پست هوا کرده اید که دیگر با خانه هایتان بیگانه ام. کمی طول خواهد کشید تا حضورم در خانه هایتان پررنگ شود.