هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک فاتحه روی مزار زندگان

پدربزرگم که رفت، همان روز که ناغافل و ناگهاني رفت، حسرت هاي زيادي به دلم و دلمان ماند.
آن روزها ويکي پديا و گوگل و يوتيوب نبود. پدربزرگ برايم و برايمان، گوگل بود و ويکي پديا و يوتيوب. جواب همه سوالات را مي دانست. هميشه و تمام لحظات در حال خواندن بود.درست مثل اينترنت امروز که وقتي نمي داند مي گويد، سرچ نات فوند و آيا منظورت اين است، پدربزرگ هم در برابر سوالاتم گاهي، همين ها را تحويلم مي داد. جواب ها هميشه معتبر بودند و مو لاي درز دقتشان نمي فت.
در هرحال پدربزرگ رفت وقتي همه ما... فراموش کرده بوديم که به او بگوييم، چقدر به او افتخار مي کنيم. چقدر دوستش داريم و چقدر به او محتاج و وابسته ايم. و تا سال ها پس از مرگش، جمله اي که مادام در ذهنم زنگ مي زد اين بود: اگه آقاجون بود، حتما مي دونست. اي کاش بود، مي دونستم نظرش چيه، تحليلش چيه....
در کمد پدربزرگ قرص هاي ضدافسردگي پيدا شد. مادربزرگ مي گفت اين اواخر احساس مي کرد، همه فراموشش کرده اند. احساس پيري و ناکارامدي آزارش مي داد.
وقتي رفت، تمام اعضاي خانواده مي دويدند تا کارهاي نا تمام "آن يک نفر" را تمام کنند و همه جوان ها مي پرسيدند که آن مرد شصت و نه ساله چطور آن حجم عظيم کار و مسووليت را يک تنه هندل مي کرده و اين درحالي بود که پدربزرگ روزها با احساس "ناکارآمدي" روزگار گذرانده بود. او نمي دانست و ندانست که من -همان نوه اي که هميشه برايش هداياي خاص مي آورد - چقدر به او افتخار مي کردم. او در حسرت افتخار من و ما بودن مانده بود.
وقتي رفت، دلمان را خوش کرديم به اينکه حتما مي بيند که برايش گريه مي کنيم. حتما مي بيند، شهر برايش تعطيل شده، حتما مي بيند فضاي کافي براي نصب همه پلاکاردها و همه تاج و سبدهاي گل نيست. حتما مي بيند مزارش همواره پر از گل است. حتما مي بيند ده ها سال است برايش سالگردهاي باشکوه مي گيريم.
اما وقتي پدربزرگ را براي آخرين بار بوسيدم، ديدم که او آنجا نبود. او رفته بود و ماندن با اين خيال واهي که مي بيند، شايد دروغي بود مانند تمام آن دروغ ها که در فشار ياس و مصيبت و ناتواني ما آدم ها به خود مي گوييم.
ما لابلاي دغدغه ها يادمان رفته بود، بايد همه ما نوه ها و فرزندان، يک برنامه منسجم ترتيب مي داديم براي ديدنش. براي ديدن بزرگ مردي که هرگز کسي را ملزم به هيچ کاري نمي کرد، تنها وقتي به ديدنش مي رفتي دنيا را به پايت مي ريخت تا باز دلت تنگ بشود براي ديدنش اما گله اي در کار نبود، هرچه بود روي خوش بود.
از روزي که ناغافل ترکمان کرد، مرده پرستي هر روز برايم عيانتر و شوم تر شد. هر روز، بيشتر ديدم و تجربه کردم که ما لحظه پرواز آدم ها را نمي دانيم. بايد پيش از آنکه دير بشود، به آنها بگوييم همه آنچه را که ما به اشتباه روي مزارشان درباره شان مي گوييم و مي نويسيم. ما همه نقدهايمان را به نسيه اي دور مي فروشيم. ما هر هفته روي مزار عزيزمان گل مي گذاريم و وقتي آن عزيز زنده است، هرگز برايش گل نمي خريم! ما براي پدربزرگ سالگرد وفات مي گيريم و هرگز زادروزش را جشن نگرفتيم.
ما پشت سر مردگان حرف نمي زنيم و زنده ها را با آتش کلاممان کباب مي کنيم و کلام آخر به آنها نمي گوييم که دوستشان داريم و به آنها افتخار مي کنيم. ما تلاش مي کنيم تا به مردگاني که نيستند، آزار نرسانيم اما زندگان دم دست را تا مي توانيم آزار مي دهيم!
اي کاش بلد بوديم روي وال آدم ها خوبي هايشان را بنويسيم و علاقه مان را ابراز کنيم نه روي سنگ قبرشان!