هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

باز هم داستان زنان

:متن زیر با یک ایمیل فورواردی به دستم رسید. نویسنده این مطلب جالب، ناشناس بود. تصمیم گرفتم آن را در وبلاگم بنویسم
زن کارمند
ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول !و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان این قدر مهربان شدند . وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد به اش رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر باهم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهايمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خداي من!سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم. همان ارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود. سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است. مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم. به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم. افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است. دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك. همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند. مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم. زنده باد تساوي
این متن، درد دل بسیاری از زن هاست. زن هایی که توانا تر از زن های دیگر جامعه هستند. باید ببینیم چه شد که به اینجا رسیدیم. نویسندهً مطلب خاطرات بسیاری از مادربزرگ ها را از یاد برده است. او هوس بازی مردان را فراموش کرده است. همان پدیدهً تلخ که تا امروز هنوز گریبان دنیای زناشویی را رها نکرده است. در این عصر، جنایات بسیاری توسط مردانی صورت می گیرد است که شاهد خیانت همسرانشان بوده اند و عکس العمل آنان در نظر عامه قابل قبول به نظر می رسد. اما همه ما، ده ها مادربزرگ را می شناسیم که باید در برابر بی وفایی همسر خود سکوت می کردند، چون زن بودند. قدیمی ها می گفتند مرد غرور دارد و زن احساس، با غرور هیچ مرد و احساس هیچ زنی بازی نکنید. آنگاه مردها هم غرور زن را می شکستند و هم احساسش را جریحه دار می کردند و زن که هیچ پشتوانه اقتصادی نداشت، به ناچار با غرور لگدمال شده و قلبی شکسته باید می ایستاد و رنجی اجباری را متحمل می شد. نظاره گر مرد زندگی اش می بود بود که در برابر چشمان او به اتاق هوویش می رفت. هرگز نمی توانم تصور کنم که زنان آن عصر چگونه به زندگی نکبت بار خود ادامه می دادند و سر بر بالین می گذاشتند. زن، بزرگ ترین رنج های عالم را متحمل می شد اما موجودی حقیر بود، چون ناچار به پذیرفتن حقارتی بود که به او تحمیل شده بود. در این بین، زنانی پیدا شدند که تلاش کردند تا دختران خود را به گونه ای دیگر تربیت کنند. به آنها کمک کردند تا تحصیل نمایند و بتوانند استقلال مالی به دست آورند تا اگر دست تقدیر بی وفایی نصیب دخترانشان کرد، ملزم به مشاهده روزمره نااهلی همسر خود نباشند. سال ها گذشتند و آن روزها برای زنان به پایان رسید. امروزه بیشتر دختران به دانشگاه می روند و تحصیل می کنند و به دنبال احراز اقتصاد مالی هستند. اما در این راه پر پیچ و خم و طولانی که زن ها برای بهبود وضعیت خود پیمودند، باارزش ترین توشهً کوله بار خود را از دست دادند. گوهر زن بودن را به بهای ناچیزی فروختند و طی طریق کردند. اما هنوز گوهر باارزش دیگری در کوله بار خود داریم؛ گوهری به مراتب باارزش تر از گوهری که از دست دادیم. همان گوهری که زنان پیش از ما از آن استفاده کردند و زن امروز را به اینجا رساندند و آن گوهر مادر بودن است. به دخترانمان زن بودن را بیاموزیم. گوهر باارزش وجودشان را که خود آن را به سادگی و ندانسته از دست دادیم، به آنها نشان دهیم و به آنها بیاموزیم چگونه در حفظ و نگهداری آن کوشا باشند. به آنها استقلال داشتن را بیاموزیم. اما باید بدانند گوهر زن بودن با هیچ چیز قابل معاوضه نیست. تاریخچه زندگی زنان را بدانند و بدانند که هدف از استقلال آنان تأمین بخشی از هزینهً زندگی نیست. او نیامده است تا تن ظریف خود را لابلای چرخ های اقتصاد خانواده زمخت و مردانه کند. تن ظریف او برای تأمین آرامش همسر و فرزندانش است. مردانه شدن تن ظریف او غرور مردش را خرد می کند. مرد او با تأمین خاموادهً خود احساس بالندگی می کند. تن مردانهً بانوی خانواده احساس بی کفایتی را در مرد بیدار می کند. اینجاست که زن نمی تواند دلیل مورد بی مهری واقع شدن خود از جانب مردش را بیابد و مرد خود را بی مسئولیت و خودخواه تصور می کند. خود را رها شده و بی پناه می یابد و می بیند که بیش از هر زن دیگری ارابهً سنگین زندگی را هل داده است اما از هر زن دیگری بی پناه تر است. به دخترانمان بیاموزیم که استقلالشان تنها برای روز مبادای آنهاست. بهتر است بن های فروشگاه سپه خود را در سطل زباله بیندازند تا اینکه با دخالت در امور مردانه، گوهر وجودشان را از دست بدهند. به پسرانمان بیاموزیم تا همان مرد ایده آلی باشند که ما می خواستیم و به دست نیاوردیم. به آنها بیاموزیم تا چگونه از زیبایی طبیعت لذت ببرند. به آنها بیاموزیم تا عشق واقعی، طبیعی و ماندگار را بیابند. به آنها بیاموزیم تا چگونه به دنیا نگاه کنند و تفاوت زیبا بودن و دوست داشتنی بودن را درک کنند. بدانند که هر چیز دوست داشتنی زیبا به نظر می رسد و نه بالعکس. بدانند آن هنرپیشه که با عمل های جراحی فراوان خود را اینگونه آراسته است به راستی زیباست اما دوست داشتنی نیست. اما همسر آنان که مادر فرزندانشان است به راستی دوست داشتنی است. همسر آنان با فدا کردن بخشی از زیبایی های طبیعی خود با ارزش ترین موجودات زندگی مشترکشان را که همانا فرزندانشان هستند به او هدیه کرده است و این بسیار زیبا است. اینگونه می توانیم بخشی از زن بودن خود را باز یابی کنیم. همان موجودی باشیم که می توانستیم بدهیم و نگیریم. شاید توانستیم مسیر خوشبختی را که خود نیافتیم به دیگری نشان دهیم. کارمن سیلوا می گوید: خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم، دیگران را از آن برخوردار کنیم.