هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

داستان پریوش




چند روزی بود که می خواستم از شرش خلاص شوم و عروسک دیگری را جایگزین آن موجود کثیف و زشت کنم.
چند روزی بود عروسک های دیگری را به هوچهرم معرفی می کردم، برایشان شخصیت سازی می کردم و آنها را وارد بازی هایمان می کردم، شاید بتوانم به آرامی پریوشش را بازنشسته و خانه نشین کنم. هرچند ناکام مانده بودم و پریوش همچنان سلطان رویاهای دخترم و همراه همیشگیمان بود، اما عروسک های دیگرش را نیز به حیطه رویاهایش پذیرفته بود.
از همان روزهای نخستین، دخترکم این خرگوش پشمالوی بنفش بی کیفیت را از میان ده ها عروسک گران و زیبا به زعم ما بزرگ تر ها برگزیده و شریک خوشی و ناخوشی اش نموده بود. من و آقای شیر برای انتخاب نام مونس هوچهرمان نیز تفاهم نداشتیم! من او را "ننه صورتی" نامیده بودم و آقای شیر "پریوش" و در آخر "پریوش" بود که شهره شهر شد. هر جا هوچهر حضور داشت، پریوششش همراهش بود. هوچهر عزیزدردانه ـ تنها نوه دوخانواده ـ شیفته و دلباخته آن موجود پشمالو بود و پریوش به جایگاهی از عزت و سربلندی رسیده بود که مادرم شعری در وصفش سروده بود!



پریوش نازنین، بیا بشین رو زمین
بیا بشین کنارم تا ببینی چی دارم
دلم برات تنگ شده
حوصله ام کم شده
اشکام سرازیر شده
خونه چه دلگیر شده
رنگت چقدر قشنگه
گوشات چقدر بلنده
دلم کرده هواتو
گوشام پی صداتو
وقتی چشام وا می شه
این ور و اون ور می شه
تو رو صدا می کنه
تا تو رو پیدا کنه
همچین که پیدات می شه
دل منم وا می شه
با دیدنت عزیزم آغوش من وا می شه
تو آغوشم عزیزم، همیشه تو جات می شه
پریوشم چی بگم
دیوونتم واقعاً
رنگ بنفش زیبات
با اون چشای رعنات
با اون چشای نازت
با اون ناز نگاهت
تو دل من همیشه
جز تو پیدا نمی شه

از زمانی که هوچهر قادر به بیان کلمات شده بود، پریوشش را "فَ وَ " می نامید. پیش از آنکه در آغوش خواب غوطه ور شود، پریوش را می بویید و می بویید و مست از آرامش کودکانه در حالیکه موهای پریوش را با انگشتان کوچکش نوازش می کرد، خود را به گرمی رویاهاش می سپرد. با هربار نوازش، چند تار مو از موهای پرپشت و بنفش پریوش از ریشه جدا می شد و هر جا که می رفتیم برای صاحبخانه به یادگار می ماند.
دیگر موی زیادی برای پریوش باقی نمانده بود و من نگران آن روز بودم که هوچهر آن آرامش کودکانه را از یک پریوش کچل چطور می طلبد.




چنان همنشین هوچهرم بود که هر بار برای شستن پریوش کثیفی که روی زمین همه پاساژها و خیابان های شهر کشیده می شد و در آخر با همه میکروب های عالم به بستر دخترم می رفت، باید مترصد می نشستم تا شاید بتوانم برای نیم ساعت با هزار مکافات او را از هوچهر عاریه بگیرم و در ماشین لباس شویی بیندازم. یک بار برای همان نیم ساعت هوچهر طاقت دوری نداشت و نمی دانم چه شد که روی منطق و استدلال کودک پانزده ماهه بیش از حد حساب کردم و پریوش چرخان و رقصان در ماشین لباس شویی را نشانش دادم! با دیدن معشوقش که مورد بی احترامی واقع شده بود و با ماشین لباس شویی شسته می شد، چنان ضجه می زد که ماشین لباس شویی را خاموش کردم و عروسک خیس و نیمه تمیز و پر از آب و کف را تحویلش دادم. در هر حال پریوش هرگز رنگ بندرخت را به خود ندید و همیشه نم وجودش را در آغوش هوچهر به خشکی می رساند.




آن روز تصمیم داشتم برای خرید لباس برای هوچهر نازنین به پاساژ سینا بروم. ماشین برای مراسم رنگ و صافکاری در تعمیرگاه روزگار می گذراند و هیچ کدام از آژانس هایی که ما مشتری ثابتش بودیم ماشین نداشتند. در شیراز پر از تاکسی، یک پراید شخصی سفیدرنگ باید ما را به مقصد می رساند.
در مغازه سرگرم بالا و پایین کردن لباس های رنگارنگ بودم که آقای شیر سراغ پریوش را از من گرفت. از آغوش هوچهر به کف ماشین سقوط کرده بود و من وآقای شیر متوجه نشده بودیم و به سمت سرنوشت نامعلوم خود شتافته بود.
روزها بود که همسفر و همسفره مان بود و هیچ نمی دانستم تنها هوچهر نبود که به او دل بسته بود و من و آقای شیر نیز دوستش می داشتیم!




دلم به حال دخترکم می سوخت که نمی دانستم وقتی " ف َ وَ " اش را طلب می کند باید چه کنم. لباس خریدن را از یاد بردم و تمام طول راه بازگشت تلاش می کردیم تا توجهش را به چیزهای دیگری جلب کنیم.
هربار " ف َ وَ " اش را صدا می کرد عروسک های دیگرش را در آغوشش می گذاشتم. در آخر شرمنده نگاه منتظرش شدم و به او گفتم : " عزیزم پریوش از پیش ما رفته." هرگز تصور نمی کردم کلماتم برایش مفهومی داشته باشد اما در کمال ناباوری آن مفهوم تلخ را دریافته بود. دیگر صدایش نکرد و خود را با عروسک های دیگر سرگرم کرد. نیمه شب بیدار شد، مظلومانه گریه می کرد و پریوش را صدا می کرد. ای کاش مادر نبودم و من هم اجازه داشتم تا بگریم. ای کاش آغوش من آن مکان امنی نبود که هوچهر باید در ناخوشی ها به آن متوسل می شد. ای کاش من هم حق شکستن داشتم. پریوش نازنینش ترکش کرده بود و بی وفایی کرده بود و چطور باید آن غم بزرگ را برای آن ذهن کوچک، خوار و خفیف جلوه می دادم. می خواستم برای اشک های دخترکم بگریم. همه عروسک ها را آوردم، همگی موظف بودند هوچهر را بوسه باران کنند! نیمه شب من و هوچهر و آقای شیر شعر خواندیم و بازی کردیم و نقاشی کشیدیم. خدا را شکر می کردم که چند روزی با حضور جناب پریوش عروسک های دیگر نیز همبازیشان شده بودند و خود را سرزنش می کردم که چرا فکر کردم پریوش کثیف و زشت و بی مصرف است تا او ترکمان کند!
با گذشت چندین روز هنوز هوچهر پریوشش را صدا میکند. این روزها به جای پریوش، دو عروسک با نام های مانی و سارا را به آغوشش پذیرفته و از این پس باید به جای یک عروسک، دو عروسک را به تمام مهمانی های رسمی و همه خیابان ها با خود ببریم!
خدا را شکر دو عروسک جدید ظاهری آبرومندانه دارند و و کچل نمی شوند!

پیام اخلاقی: عروسک هایی دور و بر فرزندتان بریزید که اگر کودک به آنها دلبسته شد، آینده دار باشند؛ کچل نشوند، بادوام باشند، ظاهرشان آبرومندانه باشد، نمونه آنها پیدا شود و همیشه بدانید از کجا خریداری شده اند تا اگر خواستید مشابهش را تهیه کنید، بتوانید!
از عروسک هایی که از خارج تهیه یا از دستفروش خریداری شده به شدت پرهیز کنید!

پانوشت :
روزی که در پست قبلی که درباره هوچهر نوشتم و نوشتن پست آینده راجع به پریوش را وعده دادم، هرگز فکر نمی کردم زمانی این پست را بنویسم که دیگر پریوشش نباشد.
روزهاست که خیلی از وبلاگ ها برایم فیل تر شده از جمله وبلاگ مامان نورای عزیز