هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قد یک دنیا تلخ است

یکی از شیرین ترین های مادرانه این است که دخترت را ببینند و بگویند قد کشیده.
یکی از تلخ ترین های مادرانه این است که دخترت را که دیدی ببینی قد کشیده. 

ن.سرین ستو.ده برای تعطیلات نوروز به خانه بازگشته و به گمانم من ناشناس هزاران فرسنگ آنسوتر با او که مادر مهراوه اش است به یک میزان متوجه قد کشیدن دخترش شدیم. برای او که همه قد کشیدن ها را نمی بیند برای همه مادرانی که قد کشیدن ها را نمی دیدند و نمی بینند و نمی دانم تا کی نخواهند دید و تا کی قرار است قانون ظالمانه حضانت فرزند به نفع مردان و پدرانی باشد که در فرهنگ جامعه در بزرگ کودک نقش منفعل و تنها اسکناس تولید کن را برمی گزینند؛ مردانی که شستن باسن کودک و عوض کردن پوشکش را تنها یک نقش زنانه و مادرانه می دانند، هنگام حضانت فرزند که می شود اول صف ایستاده اند، مردانی که نه هورمون مادرانه دارند، نه رنج بی خوابی آنهمه دلبستگی برایشان ساخته، نه شیره جانشان را در دهان موجودی ریخته اند و تنها با کودکی همخانه بوده اند و حالا می خواهندش و قانون کودک از آب و گل درآمده را که دیگر می تواند باسنش را خودش بشوید و لباسش را بپوشد تحویلشان می دهد تا آب توی دلشان تکان نخورد. حالا از دل مادر که بگذریم، همیشه دلم برای کودکانی می لرزد که می بینم چطور مادر که بیمار می شود حتی برای یک ساعت پدر را نمی خواهند. می بینم که مادر بیمار باید لباس تنشان کند، آب دستشان بدهد، کتاب برایشان بخواند، در آغوششان بگیرد.....

و من چروک های صورت نسرین را می فهمیدم..... 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




نوروز مهاجرها این شکلی است!

نمی دانم خون می جوشد یا سرشت، اما دیدن آنهمه ایرانی شادم می کند. خصوصاً وقتی لیلا فروهر بپیوندد به این جمع مهاجر و فریاد بزند ایییررااان ن ن. وقتی همه آن ایرانی ها جشن نوروز برگزار می کنند، کودکانشان لباس های محلی می پوشند و سرود ای ایران اجرا می کنند و زنانشان با لباس های محلی در یکی از بزرگترین پارک های شهر رقص های فولکلور ایرانی نمایش می دهند و نگاه رهگذارن و دیگر ساکنان آمریکایی را به خود خیره می کنند، غم غربت به خزانش می رسد. اصولاً کنسرت ایرانی رو نیستم. اصولاً هیچ وقت دلم برای هیچ خواننده ای ضعف نمی رود، نه امروز که دیگر دارم کم کمک از جوانی فاصله می گیرم که جوان هم که بودم آرزوی دیدن لیلا فروهر و گوگوش و ابی و مابقی را نداشتم. اما امروز منی که دیگر نه تینجرم نه تونتی ایجر*! با دیدن لیلا فروهر برای نخستین بار به وجد آمده بودم. من هم از حفره هایی که به سمت جلوی صف می رفت استفاده می کردم تا از نزدیک ببینمش. کوتاه تر از انتظارم بود و خدا اموات همه فتوشاپ ها و نورپردازی ها را بیامرزد که اینهمه به هنرمندان خدمت می کنند که نه چین و چروک ها را باور می کردم نه مابقی مشاهداتم را. اما آن صدای قدرتمند و زیبا راستی به وجدم آورده بود.  وقتی سلطان قلب هایش را به فضا هدیه کرد، به آسانی در همه خاطراتم پرواز کردم، در خاطراتش پرواز کردم و دیدم که چطور دختربچه کوچک سلطان قلب ها مسیر سرنوشتش را پیمود و میان سال شد و حالا کنار هم ایستاده ایم.

بعد گرمای دلچسب خانه بود، پس از چند ساعت در سرما ایستادن و خاطرات را تورق کردن و به ایرانی بودن بالیدن و قر دادن،  نظم خانه بود و دختربچه شیرینی که به آسانی شب به خیر گفت و به خواب رفت. بعد قره قروتی بود با نوشته های فارسی که حضورش را از یاد برده بودم و سرخوشی،  یادآور حضورش شد و شیرینی عیدم را با ترشی اش متنوع کردم. بعد کمربند جادویی که آقای شیر برایم خریده بود را در ماکروفر گذاشتم، مقرر بود عطر آویشن کمربند هربال، آن شب بهانه مستی ام باشد. 
گرمای دلچسب کمربند روی سرمای درونی تنم... عطر آویشن درونش.... قره قروت... صدای سلطان قلب ها که هنوز در گوشم زنگ می زد و شاید دوستانی بهتر از برگ درخت به همین زودی ها..... تصویر فرشته به خواب رفته کوچکی که در رویاهای ابری اش سیر می کرد.... راستی همه اینها برای یک شب زیاد بودند و باید اینجا قسمتشان می کردم.


*twenty ager 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



دل خوش سیری چند

نمی داند سنبل چیست، سبزه و سمنو و سنجد را هم نمی شناسد، چند بار می پرسد و از من می خواهد تا باز هر کدام را که فراموش کرد، تکرار کنم. پیش از آنکه بخوابد همه را از بر است.
شش صبح با پتو در آغوشم می نشیند تا سال تحویل شود.

پس از تحویل سال سه نفره مان، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم اشک هایمان را مخفی کردیم. 
و من خیال دارم با خودم روراست باشم و بپذیرم که عیدش زورکی بود و این عید اول بود و اینهمه زورکی بود. عید، بیرون از ایران عید نیست، بوی عید نمی دهد. کریسمس هم مال ما نیست و هیچ وقت نخواهد شد. شک ندارم. همه هفت سین هایی که این روزها اینجا پر رونق تر می شوند دلیل کافی برای اثباتش است.

اگر تصمیم به مهاجرت دارید، در ایام نوروز از مهاجران نظرشان را درباره مهاجرت نپرسید! 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



خانه تکانی

یک فامیل عزیزی داریم که خانه اش همیشه برق می زند و یقین دارم هیچگاه محتاج خانه تکانی نمی شود. یک بار رمز تمیزی خانه اش را پرسیدم، گفت: زنده باد دور انداختن. هرچندوقت یک بار نگاهی داخل کمدها می اندازم، هر لباس یا وسیله ای که بیش از یک سال باشد که استفاده اش نکرده ام، اگر سالم است می بخشمش و اگر به درد نخور دور می اندازمش.
بعد آمدم یک نگاهی به زندگی شلوغ و پلوغم انداختم و دیدم چطور بعضی داشته ها را ده سال داشته ام و همین طور شده اند بار روی سرم و بلای جانم و از این خانه به آن خانه حملشان کرده ام و آنجا بود که طبع خسیس و ترسو و آشغال جمع کنم را پیدا کردم. دیدم که مادام ترسیده ام که یک چیزی را دور بریزم و بی آن چیز بمانم. بعد شروع کردم روح شجاعتم را تحسین و تقویت کردن، بعد  دیدم کفش و لباس و وسیله یکساله را که اصلاً نمی توانم دور بریزم و من اینکاره نیستم و یک روزه نمی شود خسیس نشد! این شد که از پنج ساله ها شروع کردم و با اکراه و فشار  دو کیسه یکی برای بخشش و دیگری برای دور ریختن، خرت و پرت جدا کردم. خیلی سخت بود اما نتیجه عجیب پر از آزادی بود و بدون همه آن آشغال ها زنده ماندم که هیچ، به آنها نیاز نداشتم. اصلاً این آزادی خیلی خوش عطر است، آدمیزاد برای استشمام عطرش تا همه جا می رود.
خانه ای که برق می زد و اتاق کودکی که به سرعت تمیز می شد و با نبود اسباب بازی هایی که نقششان تنها پخش شدن وسط اتاق هنگام خالی کردن سبد اسباب بازی ها  بود، دستاورد این جمع آوری جسارت بود!  و چه حس خوبی دارد آن بخشش پایان ماجرا و البته هرگز آنقدر دست و دلباز نشدم که این زمان به یک سال برسد و روی همان دوسال ماندم و به طور قطع خانه فامیل عزیز منظم تر است.
 بعد تصمیم گرفتم خودم را بتکانم و همه آنچه ده ها سال و شاید صدها سال رویم مانده را دور بریزم. این یکی خیلی سخت بود. دور انداختن بخش هایی از روح، آسان نیست، اصلاً گاهی امکان پذیر نیست اما در مسیر رشد لازم است و باز پر از آزادی است.

راستی دقیقاً چند سال است ترس از تنها ماندن را دارم با خود حمل می کنم، مادرم هم حمل می کند، مادر بزرگم هم و به یقین مادر مادربزرگم هم حمل می کرده. آه عمر این بخش شاید به اندازه عمر تمام درخت خانوادگی پشتم بود. چند روزی است می خواهم دور بیندازمش. چند روزی است مادام می گذارمش در کیسه زباله، فردایش پشیمان می شوم در می آورمش!
و بعضی عقایدم چه بیخود بودند! مال دوران خوش جوانی و بی عقلی! اصلاً کدام عقل سلیمی می گوید که عشق بر زندگی حرفه ای برتری دارد؟ عشق؟ کدام عشق؟ آهان هورمون ها.... آنها که عشق نبودند.... چرا آدمیزاد وقتی جوان است عشق و هومون ها را اشتباه می گیرد؟! عشق واقعی تنها در زندگی انسان های عاقلی که تا انتها همه چیز را درست انتخاب می کنند، پیدا می شود. ده سال؟ بیست سال؟ شاید گاهی بیش از اینها کار دارد تا سر و کله اش پیدا شود و وقتی پیدا شد، هرسال قوی تر از سال قبل می شود، قوی تر نشده؟ مردنی شده؟ یک جای کار می لنگد، شک نکنید. جای لنگ را پیدا کردید، هنوز مردنی است؟ احتمالاً خیلی بیش از یک جای کار می لنگد! 
حرفه؟ درست همان است است که در دوران جوانی حرف اول را می زند. همانی که همه آینده رویش و بر اساسش شکل می گیرد. کی گفته تنها برای مردها اینطور است؟ زن و مرد کدام است؟ انسان، انسان است. اولین وظیفه زن مادر شدن است؟ نه.... اولین وظیفه اش نیست، زن پیش از زن بودن،  ابتدا انسان است که باید حقوق انسانی اش را بتواند حفظ  کند، استقلال داشته باشد و حرمت و عزت نفس و برای اینها حرفه اش را می خواهد، تحصیلش را، حقوق اجتماعیش را. بعد می تواند به مادر شدن بیندیشد و البته اگر شرایطش را ندارد، بیجا می کند که یک موجودی را گرفتار می کند.
وای چقدر دور ریختنی دارم. دارم با جوانی فاصله می گیرم. لباس هایی که اینهمه سال پوشیده ام دیگر کهنه و نخنما هستند، همه عقایدی که اینهمه سال استفاده کرده ام هم. همه در کیسه ریسایکلینگ هستند و یک گروهی را ریخته ام در سبد چه کنم، چه کنم.
این سبد چه کنم چه کنم از تمامش پردردسرتر است و شاید همان هایی است که قرار است در چهل و پنج سالگی به آسانی بیندازمشان دور، آنروزها کمی کهنه ترند، گفتم که کهنه تر ها را یک کمی آسانتر دور می ریزم!

بعداً نوشت: فراموش کردم بنویسم، در دنیا یک بحثی مطرح است که خانه داری یک شغل تمام وقت محسوب می شود و باید حقوق و بازنشستگی داشته باشد.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






دست کم یک جوراب پر برای صدایی که خاموش نمی شود

هوچهر را ازمدرسه گرفتم و به دندان کشیدم و باهم رفتیم برای خرید از فروشگاه مدیترانه ای.
از صبح خیال داشتم هوم سیک شدنم بابت نزدیک شدن عید را انکار کنم اما داخل فروشگاه بیش از هر جای دیگری بوی عید می داد. هفت سین هم داشت. هوچهر هفت سین را دید، پابلندی می کرد تا بهتر ببیند. 
در راه، عید و همه فامیل آمده بودند روبرویم. می خواستم تمرکز کنم روی خوبی های موجود، روی زندگی آمریکایی که نمی گذارد آب توی دل آدم تکان بخورد، ماشین های راحت و قوانین حمایتگرانه که نمی گذارند هیچ کس دست از پا خطا کند. کسی در پارکینگت جای ماشینت پارک نمی کند، نه اینکه اینها مردم شریف تری هستند... نه.. چون یک شرکت هایی هستند که زنگ می زنید می آیند ماشین خاطی را می برند و بعد هم نامه می فرستند برای ماشین گم کرده، که بیایید به فلان آدرس سیصد دلار تقدیم کنید تا ماشین را تحویل بگیرید و باز یاد تمام مجادلاتمان با همسایگان بی ادبمان در ایران افتادم که عشقشان می کشید در پارکینگ خوش دست ما پارک کنند و ما یا باید گذشت می کردیم و دم نمی زدیم یا جنگ، حق آدمیزاد هیچ کجا یافت نمی شد. دسته دسته سیاهی نازنین موها در راه نزاع های بی جهت یا گذشت های اجباری سفید می شدند.
نه اما همه پارکینگ گشاد و انحصاری بوی عید را کمتر نمی کرد.
با هوچهر مثل هربار لذت بردیم از نان های تازه ای که روی تسمه سوار بودند و از پشت بام به داخل مغازه می رسیدند. یک بسته نان عربی تازه برداشتیم.
هوچهر همه خریدها را گشاد گشاد روی ریل صندوق دار چید و اجازه نداد من دست بزنم و آنقدر گشاد لوازم را چید که صف کش آمد و جا برای خریدهای نفر بعد نماند و چه خوب که اینجا فرشته های کوچک را همه دوست دارند و کسی رویش را برایشان ترش نمی کند اما باز بوی عید را سبک نمی کرد.
به خانه رسیدیم، هوچهر خواب رفته بود. اول اسباب اثاثه مان را آوردم؛ کیف ناهار خودم و دخترک و لب تاپم و کیف دستیم و لباس های از خشک شویی برگشته و البته داروهایم که از داروخانه گرفته بودم. بعد صندوق را خالی کردم، بعد دخترک خواب را بغل کردم، نیمه راه گفت، بذارم زمین. باد سردی می وزید و کودک خواب و بیدار می لرزید. درب ماشین باز بود، آقای شیر ماموریت بود، بوی عید می آمد وهمه مزایای امریکایی برای زایل کردن بوی عید کافی نبودند.
با دخترک بدون عوض کردن لباسمان رفتیم زیر پتو، ناله می کرد، سردش بود، سرما خورده بود، گرسنه و خسته بود. اما روز خوبی گذرانده بود. امروز اسپرینگ برک* شروع شده بود و بچه ها آموزش نداشتند و امروز روز کریزی ساکسشان** بود و هرکس باید به مسخره ترین شکلی که می توانست  جوراب می پوشید؛ لنگه به لنگه، سوراخ و ... .  
هوچهر گفت: هوی کریم*** می خوام با مربای توت فرنگی و نون. نانش عربی بود، هوی کریمش آمریکایی و مربا ظاهراً کانادایی اما مجموعه یک مزه ای شبیه سرشیر و مربای خودمان را می داد. دخترک هم تمام مزه های ایرانی را ترجیح می دهد، او هم دنبال بوی عید می گردد، وقتی در خیابان ایرانی ببینیم مجبورمان می کند که جلو برویم، سلام کنیم و فارسی حرف بزنیم و او با خجالت ریز می خندد و از ته دل شاد می شود.
می خواستم برای شام کمی ژامبون اسلامی بخورم به یاد کالباس های ایران ، اما دستم به نرمی نان تازه خورد و بویش در مشامم پیچید، زیر زانوهایم سست شدند و کابوس کالری دود شد رفت هوا و من هم خودم را غرق کردم در خاطره سرشیر و مربا، سرشیر و مرباهایی که همه عیدها در دزفول خورده بودم، همراه با فرنی پر از خاطرات کودکیم و شیربرنج بی نظیرش.
باز آن سوالی که هر روز رویش خاک می ریختم آمده بود بالا. راستی ارزشش را داشت؟ این سوال را هر روز دفن می کنم و بعضی روزها از زیر خروارها خاک می جهد بیرون و بسته به احساس آن روزم جواب سوال را متفاوت می دهم. یک روز جوابش این است: معلومه که ارزششو داشت، ببین پیشرفت بچه رو، ببین کارتو، ببین زندگیتو و روز دیگر یادم می آید که ناکام ترین انسان ها افرادی هستند که خودشان را برای بچه شان فنا می کنند ؛ کاری که اینجا هیچ کس نمی کند  (نه اینکه تنها برای آینده کودک مهاجرت کرده باشم، اما همواره به عنوان یک دلیل محکم می پرد وسط دودلی ها)  ...پس تکلیف این آدم هایی که همه سلول هایت مشابهشان است، که قرار بوده کنار هم وقت بگذرانید و باهم پیر شوید، قرار بوده کنار هم سلولی های پیر باشید، فرزندانتان امید میان سالان باشند چه می شود؟ نکند من نباشم و پیرها نباشند، میان سالان زمانه پیر شوند و جوانان.. همیشه در حسرت کنارشان بودن بمانم.....

اما امروز که بوی عید می آمد می خواستم جواب را، حقیقت را بپیچم در جوراب بوکرده، فرو کنم در حلق آن صدایی که مادام می پرسید ارزشش را داشت، شاید خفه شود. می خواستم حقیقت را اینگونه بگویم؛ یک مهاجر هیچ گاه حتی در اکسترمم خوشحالی به اندازه یک غیر مهاجر خوشحال نخواهد بود، کودک یک مهاجر، به این آسانی ها غیرمهاجر نمی شود. ای کاش آدم ها در کشور خودشان با همسایه شان دعوایشان نمی شد، دیه زنانشان بدون هیچ دلیلی نیمی از دیه جنین مذکرشان نبود، زنان حق طلاق داشتند، مردم اینهمه فضول نبودند، مشکلات اقصادی جان به لبشان نمی کرد، قبض برق یک کابوس نبود، هر روز قرار نبود زنان در جامعه ثابت کنند که کمتر از مردان نمی فهمند که رانندگیشان خوب است که توانایی نیروی متخصص شدن دارند، ای کاش سر کار، رییسشان به تخصصشان نگاه می کرد نه میزان برجستگی سینه و باسنشان، کلاس مردان قدرتمند جامعه، داشتن یک زن کدبانو که در کار خانه و بچه داری به او کمک نمی کردند نبود، برای مردان شستن پشت بچه شان جلوی فامیلشان سرشکستگی نبود، زنان شاغل جامعه دوشیفت کار نمی کردند هم در خانه، هم بیرون از خانه و در زمان طلاق اجرت المثلشان کمتر از زنان خانه دار نمی شد به جرم تمام وقت منزل نبودن! ای کاش زنان برای جراحی جسمشان نیازمند اجازه شوهر و در صورت غیاب شوهر، طایفه شوهر نبودند.
بعد بگویم اگر هنوز هم خفه نشده ای، صدها از این جوراب ها می توانم برایت پر کنم. امروز بوی عید می آید و من عصبانی تر از آنم که جوراب پر کردنم متوقف شود!
* spring break
**crazy socks
***heavy cream

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






همه پست ها عنوان ندارند (1)


دیگر برایم مهم نیست که زمین خانه جارو نشده و دستشویی ها نشُسته اند.
مهم این است که هوچهر امروز روز خوبی را با دوستان مدرسه اش سپری کرد و ما دقیقاً دوازده سال و هفت ماه و یک هفته و پنج روز تا هیجده سالگی فاصله داریم.
و من برای خودم یک شمع روشن می کنم و تمرین می کنم چطور به جای نالیدن از تاریکی می شود یک شمع روشن کرد و به نور شمع دلخوش بود. 

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




Internatinal women's day

امروز خانه ماندیم؛ من و هوچهر. دیروز واکسن زدم، از همان ها که در ایران فقط به نوزادان تزریق می کنند؛ کزاز و دیفتری و سیاه سرفه. بعد مثل کودکان بدن درد گرفتم، جای واکسنم درد گرفت و تب کردم. هوچهر هم به آرزوی دیرینش رسید و باهم خانه ماندیم و بر خلاف همیشه که خانه ماندنمان به دلیل مریضی هوچهر بود و ناگزیر به خوابیدن بود، این بار فرصت داشت با فراغ بال از این خانه نشینی لذت ببرد و با هم از زنانه هایمان لذت بردیم.
آقای شیر اس ام اس زد که روزت مبارک. ناگهان یاد زن بودنم افتادم. شاد بودم که فرصت دارم امروز به زن بودنم بیندیشم. به یاد آوردم که با همه اجحاف هایی که در دنیا و به خصوص در ایران در حق زنان می شود، هرگز دلم نخواسته که زن نباشم و به این جمله مل گیبسون معتقدم:
I love women. They're the best thing ever created. If they want to be like us & come down to our level, that's fine!

بعد تصمیم گرفتم به عنوان وبلاگ نویسی که عمده خوانندگانش را زنان تشکیل می دهند، اینها را تقدیم کنم به همه زنانه هایمان؛ چه ما که زنیم، چه ما که عاشق یک زنیم؛ عاشق مادرمان، همسرمان، دخترمان، هرکس.


  • The fastest way to change society is to mobilize the women of the world.
    Charles Malik
  • Being a woman is a terribly difficult task, since it consists principally in dealing with men
    Joseph Conrad
  • A woman's guess is much more accurate than a man's certainty.
    Rudyard Kipling
  • In politics if you want anything said, ask a man. If you want anything done, ask a woman.
    Margaret Thatcher
  • The history of all the time, & of today specially, teaches that... women will be forgotten if they forget to think about themselves.  Louise Otto

 و خواهش می کنم ای زنانی که اینجا را می خوانید! آخرین جمله را فراموش نکنید. ما زن های ایرانی در مورد آن جمله آخر خیلی از خودمان استعداد نشان می دهیم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



همان پنج دقیقه

کودکان فرشته اند و لذت خاصی دارد مادر یک فرشته بودن.
و فانتین بینوایان تنها یک افسانه نبود و هر مادر یک فانتین بالقوه  است و برای آن لبخند جادویی کودکانه همه موها و دندان هایش را با لذت تقدیم می کند.
اما حتی مادر یک فرشته هم گاهی دلش می خواهد تنها برای پنج دقیقه مادر نباشد، کسی مسلسل وار صدایش نکند، به کسی آب و دان ندهد، یاد آرزوهای گم کرده اش بیفتد، اصلاً پنج دقیقه مادر نباشد تا باز دلتنگ هورمون هایش بشود و با سر برود زیر چرخ مادری، موها و دندان هایش را بفروشد و با لثه های بی دندان و سر کچلش از ته دل بخندد.

اما نمی شود منکر این واقعیت شد که چلوکباب هرقدر هم خوشمزه باشد و یک شخصی عاشق سینه چاک چلوکباب، بی شک دلش می خواهد گاهی پنج دقیقه چلوکباب نخورد!

اما فرشته ها خیالت را می خوانند. لازم نیست روی یک پلاکارد، بزرگ بنویسی من برای پنج دقیقه مادری را طلاق داده ام، اصلاً پنج دقیقه می روم مرخصی، به همه آبروی خودم و اجدادم قسم سر پنج دقیقه بر می گردم. تنها آرزو کردنش، تصور کردنش، تمام و کمال حاضر نبودن روح مادرانه کافی است تا این فرشته های کوچک پر شوند از ناامنی، از خواهش، خواهش برای پنج دقیقه نرفتن. زود می ترسند.....هیچ مرهمی ترسشان را آرام نمی کند، مرهمی جز نرفتن مادر که نکند وقتی رفت، وقتی  همه خواهش های بی پایانم روی سرش نبود، آنقدر کیفور شود که دیگر بازنگردد؟! 
چه می دانند خالق، طناب هورمون ها را آنچنان به گردن مادران گره زده که اگر به برزخ هم بیندازدشان، چنان بر دیوارهای برزخ مشت می کوبند و التماس می کنند که کودکشان تنها مانده که حتی دل عزراییل و دستیارانش هم نرم می شود و برشان می گردانند (خودم چند مثال عینی می شناسم که همین طوری از تیم عزراییل مرخصی گرفتند، برگشتند!)
پنج دقیقه مرخصی، یعنی کودک مسلسل وار صدایت خواهد کرد، یعنی لباست را می کشد که بروی با او بازی کنی، یعنی همه جا را درهم و برهم می کند و با چوب های تزیینی، روی شمع های تزیینی کنده کاری می کند و کنده کاری ها را روی میز می سابد و با دقت پهنشان می کند که به سادگی پاک نشوند و مابقی را هم روی زمین می ریزد که داد بکشی، که خیالش راحت باشد، حواست جای دیگر نیست. یعنی همان پنج دقیقه است که تشنه است و خودش نمی تواند به تنهایی آب بخورد، گرسنه است، کارتون می خواهد، باید لباسش را در بیاورید، تنها شما را می خواهد و می خواهد در آغوشتان باشد، می خواهد بوسه بارانتان کند، می خواهد نمک گیر بوسه هایش بکندتان، همه غمزه هایش را به نمایش بگذارد تا دلتان به رحم بیاید و اینکه امروز روز خوبی نگذرانده اید و باید پنج دقیقه مغزتان استراحت کند، با رییستان تفاهم ندارید، چند عدد موی سفید به خرمن سفید قبلی اضافه شده و بابتش خوشحال نیستید، شام نپخته اید و بی غذا مانده اید و خود و کودک گرسنه اید و مانده اید با اینهمه خستگی چطور به یک غذای آسان برسید، یک مهاجر تنهایید که آقای شیرتان هم زیاد ماموریت می رود، اینها همگی نان آو هیز ار هر بیزینس است*!

حواستان باشد اگر مادر شدید، در حضور فرشته ها هیچ سراغی از  پنج دقیقه مرخصی نگیرید که اگر آقای شیرتان هم بخواهد حمایتتان کند، مثلاً کودک را سرگرم کند که شما پنج دقیقه تنها باشید، کودک می داند این پنج دقیقه در اتاق نشستن شما همان مرخصی خوفناک است، پس تمام پنج دقیقه پشت در جیغ خواهد کشید!

نه اینکه هیچ وقت نشود مرخصی رفت، تنها در حضورشان، در حرم مطهرشان نمی شود رفت! حالا اگر مادر بینوا خانه دار است و فرصت زیرآبی رفتن ندارد، باز هم نان آو هیز ار هر بیزینس!*


 *none of his or her business 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



بوی بهشت من، بوی بهشت تو

یک زمان هایی لابلای این زندگی سریع،  ذهنم پرواز می کند، می رود یک هوایی بخورد. می گردد تا زیباترین خاطراتش را بیابد.
گاهی از یافته هایش به عنوان زیباترین ها و انتخاب هایش شگفت زده می شوم. گاهی زیباترین ها یک جاهایی هستند که آدمیزاد باور نمی کند. زیباترین ها نه در لاس وگاس یافت می شوند نه در تایلند.
زیباترین ها لابلای همه پچ پچ ها و درگوشی های کودکی، لابلای آب هایی که با خواهرانم به هم پاشیدیم و کف آشپزخانه برکه های آب روان درست کردیم و تا بازگشت والدین به جای درس خواندن برکه مان را با روزنامه پر می کردیم و در یک کار تیمی، یکی روزنامه پهن می کرد و دیگری جمع می کرد و کیسه زباله پر شده را به سرعت به شوتینگ می رساند و آن یکی از سشوار به عنوان کاتالیزور استفاده می کرد پیدا می شود  و گاهی لابلای سطل آب لجنی که از فن کوئل ها گرفتیم و ناخواسته روی لباس های سفید طبقه پایین خالی کردیم، لابلای شکایت های همسایه خواب آلود طبقه پایین از دنبال هم کردن های آخر شب من و خواهرانم، یافت می شود؛ همان همسایه جدید که به مادرم گفت بچه های کوچکتان را بخوابانید و من دست کم بیست سال داشتم و آن دو دیگری هم نوپا نبودند! خاطرات زیبا، لابلای خنکای تشک هایی که تابستان، من و خاله کوچکم بر پشت بام پهن می کردیم و دیرتر می رفتیم تا خنک تر باشند، لابلای همه لواشک هایی که در زیرزمین سق می زدیم، مخفی می شوند.

اصلاً بوی کهنگی همیشه مستم می کند؛ کهنگی کاغذ، کهنگی شراب، کهنگی خاطره. همه شان بوی خاک می دهند. 

و خاطرات جدیدم باید بوی خاک بگیرند تا مستم کنند، تا آرامم کنند، تا دوستشان بدارم.

و من همه را ورق می زنم، همه را بو می کنم...... ذهنم بر می گردد به امروز که قرار است بشود کهنه خاطرات فردای من، فردای دخترک. راستی بی خواهر، بی برادر، بی خاله، بی عمه، خاطراتش بوی بهشت خواهند داد؟ 

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.