هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

TO DO LIST



یک- به جای من، کمی حوالی خیابان انقلاب راه برو، به چند زیرزمین و کتابفروشی طبقه سوم سر بزن؛ به همان ها که کتاب دست دوم می فروشند. یکی از آنها که چاپ هزار ونهصد و هفتاد و خورده ای است را پیدا کن، بازش کن. بینی ات را بچسبان به صفحات زردرنگش. تمام قدرتت را برای یک نفس عمیق کشیدن به کار بگیر. ریه هایت را از بوی دلچسب ماندگی صفحات زردرنگ، لبریز کن.  بقیه کتاب ها را وارسی کن. یک رمان از گلشیری، چوبک یا اصلاً چخوف یا تولستوی پیدا کن.
مطمئن باش که دست کم سی سال ماندگی را در خود حمل کند. قیمتش مهم نیست. بگذار کتاب فروش، آن روز خوش باشد  با دلارهایی که به ریال تبدیل کرده ای و نیت کرده ای از آن خیابان برشان نگردانی.

دو- پیش از آنکه برسی به میدان انقلاب، در آخرین کوچه سمت چپ، نرسیده به میدان، سری بزن به آن ساندویچ فروشی روزهای جوانی. سوسیس سیب زمینی سفارش بده. ساندویچ بعدی را بندری بگیر. یک زبان هم برای بردن. امروز به کالری ها اجازه بده در بدنت مهمانی بگیرند.

سه-  از دور صدای رانندگانی که تلاش می کنند، بلندتر از مابقی رقبا "دربست" بگویند را خواهی شنید. ترجیحاً ماشین کولردار انتخاب کن. عینک دودی ات را از چشم برندار. عینک، عموماً حایل می شود میان حریم خصوصی ات و حس کنجکاوی راننده. امید آنکه آهسته و بی دردسر وقتی غرقی در افکارت، بی سوال های راننده، به مقصد برسی. میدان تجریش، یعنی میدان آلبالو، یعنی لیف و کیسه و ترشی و قره قروت. یعنی فرهنگ با بوی وطن، یعنی تهران، یعنی اصالت، یعنی زندگی.

چهار- همان جا درست چند قدم آنطرف تر از طبق آلبالوی دستفروش، یک شیر آب هست و یک بقالی. نمک را از بقالی بخر و بپاش روی آلبالوها. اصلاً آلبالوها را بده بقال برایت بشوید که در آمریکا نه بقال پیدا می شود و نه هیچ فروشنده ای برایت آلبالوهایت را می شوید.  لیف، کیسه، ترشی، دارچین، کمربند رقص عربی، گیوه، کیف صنایع دستی فراموش نشود. وقتی محو تماشای سقف گنبدی، صدای فروشندگان و استشمام نفس شلوغی مردم هستی، ناغافل می رسی به آن میدان رنگارنگ جادویی مسقف. مملو از میوه های لذیذ. به گمانم میوه های بهشت از میدان رنگارنگ تجریش تامین می شود. هر میوه یک عدد لطفاً، بیشتر نه. چشیدن بیش از حد طعم جادویی، جادو را باطل و تبدیل به یک اتفاق روزمره می کند. هیجان این مزه های طبیعی باید باقی بماند. ترشی سیر، ادویه جات معطر، زیتون پرورده. کوله سنگین شده؟ شانه هایت شکایت می کنند؟ فقط لحظه ای سرت را فرو ببر در آن کوله شفابخش. اولین رایحه، تمام شکایت های شانه ها را ساکت می کند.

پنج- مدت هاست فروشگاه نخ فروشی ندیده ام. چند عکس برایم بگیر. از نقره فروشی سر نبش و سمنوی عمه لیلا هم عکس بگیر. اینجا سمنو پیدا می شود، فقط دلم برای تابلوی سمنوی عمه لیلا تنگ شده. امیدوارم هنوز توان بلعیدن داشته باشی. پیراشکی های بی کیفیت سر میدان و بستنی اکبر مشتی منتظر ایستاده اند!

شش- دربستی بعدی بی کولر باشد، چندان مهم نیست. اصلاً باید شیشه ها را پایین بیاوری. هوای زیر درختان درهم تنیده سعدآباد را باید یک جایی در ریه هایت به خاطر بسپاری. به دوده های مخلوط با هوای زیر درختان اهمیت نده. دوده ها ته نشین می شوند. تصویر، بو و کیفیت هوای زیر درختان سعدآباد را در دفتر خاطرات ریه هایت ثبت کن.

هفت- کمی پایین تر از میدان دربند پیاده شو. پیاده روی کمک می کند تا بتوانی کمی فضا ایجاد کنی برای فرو دادن جگرهای سر میدان!  حتماً احساس انفجار می کنی! کمی بالاتر همه اسیدهای قرمز موجود در آلوهای جنگلی، لواشک و مابقی ترشی ها درمان درد معده درحال انفجارت است! همه سربالایی را تا انتها برو. همه سرازیری را آرام آرام پایین بیا. چشم هایت را ببند. احساس سبکی را مزه مزه کن. پیاده روی در آن فراز و این نشیب، گرفتاری ها را سبک می کند. اینها اسرار نهفته اند در سرزمین مادری و خاطرات روزهای کودکی.

هشت-  دربست لازم نیست! همیشه یکی پیدا می شود. حرفم را باور کن! بی توجه به همه تاکسی ها که همانند یک اسکناس پادار در کنار خیابان نگاهت می کنند و برایت بوق می زنند، به پیاده روی ادامه بده. از منحصر به فردی تک تک فروشگاه ها لذت ببر. در نبود فروشگاه های زنجیره ای مشابه در اقصا نقاط کشور پهناور، به ذهنت یک مرخصی موضعی بده. ممکن است ریه هایت و چشم هایت کمی بسوزند و سردرد آزارت بدهد. اینها دوده های وطنند! اینها "از بین رفتن عادتت به حضورشان" را به بازی گرفته اند! تو به راهت ادامه بده. کم کمک، دست از سرت برمی دارند.
نه-  خسته که شدی، کافیست گوشه چشمی نشان بدهی به یکی از آنها که اسکناس پادار می بینندت، نگه داشتن عینک دودی بر چشمانت را فراموش نکن! حالا روی تخت بچگی دراز بکش. در رویای روزهای کودکی فرو برو. در آغوش آرامش روزهای کودکی به خواب برو.

ده - باید بیدار بشوی. همه لحظات پرسرعت آمریکایی انتظارت را می کشند. باید برای دوباره دویدن آماده باشی. قطار زمان تا دقایقی دیگر در ذهنت توقف خواهد کرد.

یازده - سرت را در کوله خالی فرو کن. با تمام توان دمت را فرو بده، شاید ذره ای عطر شفابخش از گذشته ها در کوله مانده باشد. شاید آنهمه انرژی  که در رویا صرف کردی، به ذره ای ماده تبدیل شده باشد؛ یک دانه پسته، ذره ای قره قروت، یک هسته آلوی جنگلی، دانه ای آلبالوخشکه جسته از تیررس تمایل بی انتهایت به آلبالوخشکه...

دوازده- به همان بوی پونه مانده از گذشته ها  در تار و پود کوله پشتی دلخوش باش.هرچه ریه هایت شکار کردند، در درون حافظه ریه هایت جا بده. شاید فردا رایحه پونه در گذشته مانده باشد. شاید فردا از تار و پود کوله پشتی، همان  ته مایه به جا مانده از روزهای دور عطر پونه رخت بربسته باشد.... .




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



خط کش متغیر

خیره شده بودم به دندان های زردش، پوست سفیدش، موهای جوگندمی اش و صورت بی روحش که با توصیف دومین رابطه اش جان می گرفت و بیدار می شد. تمرکز کرده بود بر بهتر بودن "این دومی". بعد اینکه "آن اولی" با مردی پانزده سال جوانتر رفته است. اینکه اولی کار نمی کرد، آشپزی نمی کرد، مادر خوبی نبود. داستان مجدداً با تمرکز بر این ماجرا که "آن اولی" با مردی پانزده سال جوانتر فرار کرد، تمام شد. سکوت کرده بودم. من هم تمرکز کرده بودم بر کلماتی که با لهجه انگلیسی شاید هم ولزی تلفظ می شدند. موازی به هم چسباندن تکه های داستان، تلفظ انگلیسی یا شاید ولزی را با تلفظ تگزاسی مقایسه می کردم. پرسید: نظرت چیست؟ گفتم نظری ندارم چون تمام مجهول ها را ندارم. گفت من همه چیز را گفتم. گفتم نگفتی. گفت: گفتم. گفتم نه! تو خودت را نگفتی! گفت: حتی درآمدم را هم گفتم. گفتم: نه! تو درباره خاطرات بدی که در مغز اولی به هر دلیلی کاشتی نگفتی! خاطراتی که شاید از آنها درس گرفتی، تغییر کردی و برای دومی اشتباه نکردی. شاید دیگر سالگردهای رابطه ات را با دومی فراموش نکردی. شاید برای دومی دیگر گل خریدی. شاید به دومی هر روز گفتی که دوستش داری. شاید با "این دومی" همراه تر بودی. شاید یک اتفاق بد در رابطه با اولی به تو یاد داده بود که مخفی کاری مالی، رابطه را نابود می کند. هزار شاید دیگر که من نمی دانم. راستی کتاب خاک خوب را خوانده ای؟ به علامت منفی سرش را تکان داد و پرحرفی هایش به سکوت ختم شد. جمله "هرکی یک طرفه به قاضی بره، راضی برمی گرده" را حیف بود که ترجمه کنم:
I can’t judge without hearing her story.
ولی ترجمه کردم. در آخر گفتم: هرگز آن صندوق خاطرات لعنتی توی مغز زنها را فراموش نکن و یادت باشد، خط کش این اندازه گیری که ارائه کردی، تو بودی که هیچ دقیق نبود. این خط کش شاید قبل تر بلندتر بود و امروز کوتاه تر و تو هیچ حواست نبود. حواست نبود مقیاست آب رفته یا کش آمده! وقتی برمی خاست گفت: این بار دیگه اون صندوق واقعاً لعنتی رو فراموش نمی کنم!





عقب عقب به سمت خط پایان

زمان ایستاده بود و من می دویدم.  سبکبار و سبکبال تنها با یک سبد از ده سالگی گذشتم. درست پیش از رسیدن به دروازه، برای نخستین بار در سبدم عشق ریخته بودم، کمی استدلال ریخته بودم و کمی رازهای نهان تنها برای خودم. سبد خالی بود و من وقتی گام برمی داشتم، خودم را در آسمان می یافتم. من پرواز می کردم و دروازه های آینده مبهم، در برابرم ایستاده بودند. من پرواز می کردم و هنگام خستگی بر دوش پدرم می نشستم و سرخوشانه قهقهه سرمی دادم.
دروازه های بیست سالگی را سبکبار گذراندم. دیگر سبکبال نبودم. اما یک نفس می دویدم. پر بودم از خیرگی به آینده.  آینده ای کمی روشن. آرزوها و امیدهای بیست سالانه مرا به سمت آینده می دواندند. استقلال را به عنوان پاسپورت رسیدنم به آینده چون گوهری گرانبها محافظت می کردم.
زمان ایستاده بود و من ناغافل و مشغول، از دروازه های سی سالگی عبور کردم. چشم دوخته بودم به برگه های موجود در دستانم. به برگه های آس که می توانستند با یک اشتباه، بی ارزش و فداشده، در زیر دیگرها دفن شوند. من از دروازه  سی سالگی هیچ به یاد ندارم. نمی دانم اگر دروازه اش گنبدی بود یا مدرن. اگر معمارش عاشق طرح های گنبدی شرقی بود یا گوشه های مدرن و مدور و کوتاه غربی.  من باید با دقت بازی می کردم.  فرصتی نبود برای تماشای اطراف.
زمان ایستاده است و من با شانه های پر گام برمی دارم. به سمت دروازه های چهل سالگی خسته و محتاط نزدیک می شوم. راستی کی اینهمه شانه هایم را پر کردم؟
زمان ایستاده است و من می دوم.  سال ها سریع تر می گذرند. دخترک روی شانه ام سنگین تر می شود. تمام جیب های مخفی، سبدم، کلاهم پراست از تجربیاتی که تلاش می کنم به خاطر بسپارمشان و در مسیر جانگذارمشان. با خستگی و احتیاط گام برمی دارم. سبکباری رفته. اشتیاق بیست سالانه کنار دروازه های سی سالگی پوچ شد. همانجا جاگذاشتمش.
بوسه های دخترک گام های خسته ام را قویتر می کند. اشتیاق و صفای کودکانه اش شور جوانی در من می دمد.
زمان ایستاده است و من با شهری بر شانه هایم، با احتیاط به دروازه های  چهل سالگی نزدیک می شوم. دارم از آینده عبور می کنم و آن را در گذشته جا می گذارم.
یک زمانی عقب عقب به پایان مسیر نزدیک خواهم شد. وقتی نگاهم به گذشته است و من می روم. وقتی زمان ایستاده است و من عقب عقب به خط پایان نزدیک می شوم. آنروز زمان ایستاده است و من عقب عقب، لنگان و لرزان، با شهری کهنه  و زهواردررفته بر شانه هایم به خط پایان نزدیک خواهم شد.
ای کاش در آن شهر کهنه و زهوار و دررفته که روی خط پایان جامی گذارمش، یک چیزی پیدا بشود که بیرزد که کسی برش دارد برای یادگاری.
یادگاری از او که شهری کهنه  را بر دوش گرفته بود و عقب عقب به خط پایان نزدیک می شد.

به بهانه روز مادر، مورخ دهم مي دوهزار و پانزده

توضيح عکس اينکه، شاگردان کلاس اول، درست بيست و يک روز هر روز منتظر از تخم دراومدن جوجه ها هستن. برنامه ريزي مدرسه اينطور هست که جوجه ها دقيقا چند روز قبل از روز مادر به دنيا بيان و بچه ها در کنار يادگرفتن چرخه زندگي مرغ ها و جوجه هاشون، اين کارت هاي زيبارو براي ماماناشون درست کنن!



يک آدمي هست توي اين دنيا که هر روز آرزو مي کنم از من بلندتر بشود، زيباتر بشود، هر روز آرزو مي کنم در بازي هاي رقابتي، من بازنده باشم و او برنده. من هر روز غذاهاي مورد علاقه اش را مي پزم و با خوشحالي همه جا جار مي زنم که فراموش کرده ام غذاي مورد علاقه ام قبل تر،چه بوده. وقتي پايش زخم مي شود، جاي زخمش روي پاي من دچار سوزش مي شود. وقتي گلودرد مي گيرد، آب دهانم را به سختي مي بلعم. من با رضايت، هر روز بيشتر، از آنچه من بودم فاصله مي گيرم و به سمت آنچه او قرار است بشود مي دوم.
من ه
ر روز مادرتر مي شوم و اسکلت آسا بودنم کمرنگ تر مي شوم. من در سرنوشت فداشونده و فناشونده مادري ام هر روز غرق تر مي شوم و در لذت مادرانه ام بيشتر فرو مي روم. من تولد درخت مادرانه ام را که هر سال يک شيار بر قطرش افزوده مي شود، باشکوه تر جشن مي گيرم. سايه مادرانه ام اين روزها گسترده تر شده و دختر کوچکم امن تر، زير سايه ام رشد مي کند و بالنده مي شود.
من امروز هفت سال و شش ماه و هيجده روزگي مادري ام را جشن مي گيرم.
روز مادر بر همه مادرها مبارک
 
 
 
 

یک جفت مچ، یک جفت چال

دیروز صبح وقتی رفت، داشتم با مچ هایش ظرف می شستم.  بی خبر رفت. فرصت نکردیم خداحافظی کنیم. برای همیشه رفت.
تقصیر از من بود. گمان می کردم تا ابد می ماند. مرگ حق نیست، حقیقت دردناکی است که بشر به اجبار به وقوعش تن می دهد و برای آنکه تلخی گزنده اش را تاب بیاورد، به خود نوید مستی می دهد به دنبال تلخی. مچ هایش را برایم به یادگار گذاشت. دو چاله خندان هم برای هوچهر گذاشت. وقتی با صدای بلند می خندید، زیر یکی از چشمانش چاله کوچکی درست می شد. چاله اش را اول پای چشم خواهرم کاشت. همان خواهر خوش خنده ام که دست برقضا سوگولی مامان بزرگ هم بود. خوب از کار درآمد و برای هوچهر هم همان یادگار را برگزید. با هوچهر اما سخاوتمندانه تر برخورد کرده بود و لابد وقتی می خواست یادگارش را پای چشمان گیرای نتیجه بکارد، زیر چاله، کاربن گذاشته بود و جای یکی، دوتا کاشت.
 حالا اینجا بیست هزار کیلومتر آنطرف تر، از مامان بزرگ تنها یک جفت مچ داریم و یک جفت چال خنده و مشتی خاطرات خاکستری در  دوردست......
 
 
 
 

به مناسبت روز جهانی زن


 
 
اولین سیلی که بابتش نثارم شد، حدوداً دوازده ساله بودم. من از آن دسته دختربچه هایی بودم که بیشتر همبازی هایم پسر بودند؛ پسرها همیشه آنقدر پرجنب و جوش و پرشیطنت بودند که برای همبازی بودن برمی گزیدمشان و من رفقای یار و غاری داشتم تا دوازده سالگی که با رسیدن دوازده سالگی باید فراموششان می کردم و این برایم سیلی محکمی بود. من همه عشق های چهارده سالانه، پانزده سالانه، شانزده سالانه و بزرگتر را زیر خروارها لایه مخفی کردم و انکار کردم. من شرمنده بودم از اینکه می گفتند باید از برجستگی های روی بدنم خجالت زده باشم و من نبودم! گمان می کردم یک ویژگی بارز دارند دیگر دخترها به نام "حیا" که من نداشتم  و این نداشتن را تا همین چند سال پیش مانند یک راز خجالت آور در سینه حفظ کرده بودم. می خواستم هنوز دوچرخه سواری کنم، می خواستم هنوز بدوم و از درخت بالا بروم. اما به ظاهر حضور آن برجستگی های جدید و مانتو و روسری که به واقع به معنای اعلام حضور آن برجستگی ها بودند، بزرگترین تفریحاتم را از من گرفتند.
هر نوع ابراز کردن احساسات طبیعی، ممنوع بود، اصلاً زن بودن بعد از دوازده سالگی ممنوع بود؛ هرچند که کلمات در قالب تو مونثی گنجانده می شد، اما به واقع  هر نوع نشانه از مونث بودن مانند جلب توجه، تلاش برای زیباتر به نظر رسیدن، عشوه گری و ... باید انکار می شد و ندیده گرفته می شد. اصلاً موجود مونث خوب، موجودی بود که تا می توانست خود را نامرئی می کرد و بعد بیشترین بارها را به دوش می گرفت. با یک نگاه اجمالی، می توان این روحیه پرانکار و کم ابراز را در تمام زن های شرقی مشاهده کرد.
موجود مونث خوب، باید همه این درس ها را – همه آن درس های نامرئی را - خود به خود یاد می گرفت. تجربه کردن، همان تنها موجودیت نامرئی را که به موجود نبودن میل می کرد، به خطر می انداخت! 
سال ها طول کشید تا لابلای تمام قواعد موجود مونث خاورمیانه ای بودن، "زن بودن" را پیدا کردم.  اصلاً اول مادر بودن پیدا شد، بعد زن بودن را یاد گرفتم. بعد نه تنها از زن بودنم و تواماً مادر بودنم لذت می بردم که یکی از لذت هایم خیره شدن به این تزئینات جامعه بود. زن ها تابلوهای نقاشی رنگارنگ زیبایی بودند که جامعه را به وضوح زیباتر می کردند. من و همه لباس های رنگارنگم و گوشواره های مختلف و مدل های متنوع موها و کفش هایم و البته دختر کوچولوی الوانم نیز بخشی از این زیبایی جمعی بودیم و این کم نبود.  زن ها بار بزرگی از جامعه را به دوش می کشیدند، هرچند که با قلم موی شرع یا عرف، رنگ نامرئی بر آنها می مالیدند. زن ها همچنان محور خانواده و گرداننده پشت پرده و ستون خانواده بودند، هرچند نام مدیر و رییس و سایه سر از آن مردان بود. مادران، نیاز تمام عمر فرزندانشان بودند، هرچند نامی از آنان در شناسنامه خاورمیانه ای یافت نمی شد.
زندگی زنانه  زنان نسل من،  گرچه متجددتر از زندگی زنانه مادربزرگم و مادرم به نظر می رسد اما هنوز پر است از چالش های جنسیتی. حتی نسل تحصیل کرده ما پر است از زنان برشتی که تا مدرنیته را پیدا می کنند، زن بودن را گم می کنند و وقتی زن بودن را پیدا می کنند، مدرنیته فرار می کند. هنوز زن  بودن و مادر بودن، یکی از سخت ترین کارهای عالم است. هنوز نمی شود یک مادر موفق و خوشحال و بی عذاب وجدان بود و همزمان یک پزشک یا مهندس یا وکیل بسیار موفق. هنوز هم زندگی زنانه یک وکیل موفق نمی تواند بشود زندگی مادرانه همان وکیل موفق. و اینها سرگذشت خوش شانس ترین های جامعه زنانه دنیای امروزند و دنیا هنوز پر است از زنانی که کتک می خورند، فروخته می شوند، مورد آزار روحی و جسمی قرار می گیرند تنها چون زنند.
هنوز دنیا باید بدود، باید هر هشتم مارس کنگره و کنفرانس و سمینار برگزار کند و  برای برابری جنسیتی تلاش کند تا شاید رنج های نابرابری روزی بتواند از حوادث روزمره حذف و در صفحات کتاب های تاریخی گنجانده شود. هنوز باید برای تشکر از تمام زنانی که حقوقشان نادیده انگاشته می شود اما در پیشرفت جامعه انسانی، نامرئی و بی صدا تلاش می کنند کنفرانس و سمینار برگزار شود و از آنها قدردانی شود. روز هشتم مارس بر همه شما زنان و مردانی که برای برابری، خارج و داخل منزل خود، تلاش می کنید، مبارک.  
 
 
 
 
 

بله با شما هستم! شما! شما اجازه شکلات خوردن نداری!

یکی از ناتوانی های ما ایرانی ها، ناتوانی در "نه گفتن" است. اصولاً گرفتاری های زیادی در زندگیمان، درست از همین یک نقطه نشات می گیرند؛ نقطه ای که خود ریشه در ترس های نهفته دارد. یکی از این ترس ها، ترس از ناراحت کردن اطرافیان است. گاهی برای آنکه اطرافیان را به اصطلاح نیازاریم، نااگاهانه، به آنها خیانت می کنیم! چطور؟ با دروغگویی به نزدیکترین کسانمان. وقتی دروغ می گوییم و آن عزیز باور می کند، تنها به این دلیل  دروغ ما را به جای حقیقت می پذیرد، زیراکه به ما اعتماد دارد و ما به این اعتماد خیانت می کنیم.
قسمت دردناک آنجاست که ما این خیانت را ندانسته در برابر عزیزترین کسانمان که همانا بی دفاع ترین ها در مقابل ما و بالطبع، اجتماع  هستند انجام می دهیم؛ کودکانمان و این خیانت به یک بعد ختم نمی شود.
کافی است کودک از ما شکلات بخواهد و ما بدانیم گفتن این جمله که "تو اجازه خوردن شکلات، آن هم درست پیش از صرف ناهار را نداری"، منجر به برگزاری قشقرق عظیمی خواهد شد. خصوصاً اگر در منزل دوستی مهمان باشیم، ترس از ناراحت شدن کودک، ترس از قضاوت شدن توسط اطرافیان با مشاهده کودک پرقشقرق ما و ده ها ترس دیگر ما را وا می دارد تا بگوییم: شکلات تموم شده، شکلات ندارن. دروغ رخنه می کند، ناتوانی رخنه می کند و ما ناتوانی مدیریتمان را با خیانت به اعتماد کودک به نمایش می گذاریم. گمان می کنیم از میانبر رفته ایم و خودمان را از دردسر تربیت کردن نجات داده ایم و زهی خیال باطل که در آینده باید چه بیراهه های پرخطر و بی سرانجامی تنها به ازای همین یک میانبر طی کنیم.  با همین یک حرکت، ناتوانیمان را آشکار می کنیم و کودک می داند که ما رییس برحق نیستیم و در آینده می تواند سوار بر ما - با افسار ما در دستانش - بتازد به سمت همه آن مقصدهایی که در جاده سعادت نیستند و ما می دانیم توانایی متوقف کردنش را که نداریم هیچ، مرکبش هم شده ایم و خودمان را اینطور توجیه می کنیم: میگم اما قبول نمی کنه که دندوناش پوسیده میشه یا مواد غذایی کافی به بدنش نمی رسه، پس خودم شکلات ها را براش می خرم، پس خودم موبایل براش می خرم، خودم کامپیوتر بدون پروکسی متناسب سنش می خرم می دم دستش و .... . با همین یک حرکت – گفتن شکلاتا تموم شده -  دروغ گویی را آموزش می دهیم و صدالبته ناتوانی در نه گفتن را به نسل بعد انتقال می دهیم! چراکه اغلب کودکان آنقدر زرنگ هستند تا بدانند شکلات داریم و اصلاً کجا مخفی شده اند!  و میان ده دروغ ما دست کم سه تایش را پیدا می کنند و تنها یکی برای کاشتن بذر بی اعتمادی و به قتل رساندن اعتماد کافی است. حقیقت حتی در برابر این اعضای کوچولوی جامعه زیاد پشت ابر نمی ماند و ما در نگاهشان، دروغگوهای بزرگسالی هستیم که هربار زورمان برسد از اعتماد کودکانه شان به والدینشان که همه دنیایشان هستند، سوء استفاده می کنیم. ما به آنها نشان می دهیم که تمام دنیا غیرقابل اعتماد است.  دنیا جای ناامنی است و به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد. آیا این بدبینی عجیب و غریب ایرانی ها و برخورد بی اعتمادشان برای همه ما آشنا نیست؟ بارها دستی را که تا آرنج در عسل فرو رفته و در دهانشان گذاشته شده می گزند تنها برای تضمین اینکه سرشان کلاه نرفته چون هیچ دستی برایشان مهربان به چشم نمی رسد. تنها برای آثبات آنکه احمق نیستند و زرنگ بازی دیگران را متوجه می شوند دست عسلی را می گزند. می گزند تا خیالشان راحت باشد که کسی از اعتمادشان سوء استفاده نکرده. خاطره سوء استفاده از اعتمادشان، خاطره دردناکی است در صندوق مهر و موم شده کودکیشان که نمی خواهند باز تکرار شود. اینها صندوق کودکیشان پر است از دست های پرعسلشان که والدیشان گزیده اند.
پس بهتر است لباس جسارتمان را بپوشیم و محکم بگوییم: شما اجازه شکلات خوردن نداری!
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.