هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

برای آقای شیر

می دانم که همیشه مهرت در سکوت برگزار می شود. می دانم که می خواهی بازگردم به آنجا که بودم؛ همان ننه قدقدی که هنوز مادر نشده بود و روزمرگی* و روزمرِگی** نصیبش نبود. می دانم.

می دانم آن روز خواهد آمد که پانصد هزار تومان عددی نباشد در جیب های پر پولت اما می دانم امروز که قرار بود هزار و یک درد بی درمان درمان شود، پرداخت بهای آن ریدر*** که برای سالروز تولدم به من هدیه دادی تا ثانیه ها را بهتر به کار گیرم برای خواندن و بازگشتن به نقطه ای که آنجا که باید می بودم و روزهاست که پایین تر ایستاده ام، برایت پذیرفتن لحظات دشواری را به همراه داشت که همه دشواریشان را با همان آرامش درونت به جان خریدی.

باز همان مهر خاموشت بود که بر من سایه افکنده بود و عشقم را با سرخوشی رنگ آمیزی می کرد.

می دانی چیست که بیش از همه شادمانم می کند؟ اینکه ذهن پویایت سخاوتمند است.

می دانم که خواننده خاموش وبلاگم هستی. می دانم که می آیی و هیچ پستی برایت نخوانده جا نخواهد ماند. نمی دانم کدامین روز لابلای لحظات پرتنش کاریت این صفحه را خواهی گشود و آنچه برایت نگاشته ام چند وجب پایین رفته است اما می دانم که خواهی آمد.

اینها را برایت می نویسم برای آن روز که می آیی تا بدانی گیرنده هایم می گیرند دریای نامرئی مهری را که به پایم می ریزی.

تا بدانی عشقم و قدردانی ام همان است که بدان مباهات می کنم و گاهی به نمایش می گذارمش در برابر دیدگان دوست و آشنا و هرآنکس که می شناسم.


*roozmargi
**roozmarregi
***Reader



هوچهر در آشپزخانه




توضیح: از سطل زباله بزرگتر برای دسترسی به نقاط با ارتفاع بیشتر نظیر مایکروفر، آبسردکن یخچال و تزئینات آهنربایی روی یخچال و از سطل زباله کوچکتر که مربوط به اتاق هوچهربانو می باشد برای شستن ظروف اسباب بازی استفاده می شود.



صله ایرانی




آمده بود، جامه آینده در بَرَش. دامانش آراسته با نوشکفته ها؛ همان جوجگان و غنچگانی که نوای فرداها را زمزمه می کردند؛ همانان که با طراوت وجودشان بر غم های پیشین فرش شادمانی می گستراندند.

آمده بود و آغوش الوانش مملو بود از روزهای نو با شمیم آزادی؛ روزهای گرمی که می نشستند بر روزهای سرد پیشین؛ روزهایی که باز تکاپو را بیدار می کردند و رهایی را نوید می دادند.

بهار آمده بود و نوروز ارمغانش بود که صله ای بود برای هر ایرانی.


این صله ایرانی برازنده وجودتان.


پانوشت: استفاده از مطالب این وبلاگ بدون اجازه و درج نام نویسنده مجاز نمی باشد.



صبحانه هتل چهارستاره




بالکن منزل جدیدمان برایم دلچسب و مفرح بود و با دلبازی اش روحم را تازه می کرد. بوی آفتاب از ملحفه هایی که برای مراسم خانه تکانی شسته بودم متصاعد می شد و بشقاب سبزه هایم همان دور و برها به راه بود. شاد بودم که امسال با این جابجایی و اوقات فراغتی که پیش از نوروز فراهم شده است سبزه هایی که خود پرورانده ام هفت سین امسالم را خواهد آراست.

هر روز با نوای کبوتران عاشق، از خواب بر می خواستم و آمد و رفتشان به بالکن منزلم نوستالژی دل انگیزی را بیدار می کردند.

از همان ابتدا با مشاهده ایرکاندیشن* در بالکن از سازنده ساختمان دلخور بودم که فضای شخصیم را اشغال نموده است و انتظار داشتم با تعبیه سیستم مرکزی مابقی مساحت بالکن را از آن من می ساخت.

همان ایر کاندیشن مزاحم، چند روز قبل کبوتری را اسیر کرده بود. کبوتر بینوا میان دیوار و دریچه ورودی به ساختمان گیر کرده بود و چون تنها راهی که می دانست پرواز کردن بود، بالهایش را که می گشود در چهار دیواری ای که بدان پا گذاشته بود حبس می شد و مغز کوچکش چاره دیگری برایش نمی اندیشید.

من و هوچهر از پنجره به کبوتر، خیره نگاه می کردیم و هوچهر می پرسید: "مادر! کبوتر چش شده؟" و من توضیح می دادم:" کبوتر گیر کرده، باید پدر بیاد درش بیاره. " لازم است که بگویم اینجانب از دست زدن به کبوتر آن هم کبوتر وحشت زده ای که مادام بال می زد می ترسیدم؟!!

هوچهر کوچکم کبوتر را ترک نکرد و همانجا ایستاده بود و به تلاش های مذبوحانه پرنده بی زبان نگاه می کرد و من برای از سر گرفتن مابقی خانه تکانی ام صحنه را ترک کردم.


ناگهان هوچهر هیجان زده صدایم کرد: "مادر بیا، شوهرش اومد." دخترک بالا و پایین می پرید و می خندید و تلاش می کرد ماجرایی را برایم بازگو کند.

به سرعت به سمت بالکن شتافتیم. ناباورانه دیدم، کبونر دیگری خود را به همان سوراخ کنار کبوتر مذکور انداخته است. در کسری از ثانیه پیش از آنکه فرصت عکس گرفت دست دهد، مشاهده کردم که کبوتر هوشمند که شاید همان طوقی** معروف بود، به همراه دیگر کبوتر، در حالیکه بالَش را بر گردن کبوتر اول انداخته بود، پیاده از زیر لوله ایرکاندیشن بیرون خزیدند (لابد سرشان را هم برای رد شدن از زیر لوله خم کرده بودند!). همچنان بال بر گردن تا بخشی از بالکن پیاده حرکت کردند و آنگاه به نوبت به دنیای خارج پرواز کردند.

بهت زده به منظره ای که دیده بودم خیره شدم. کبوتر متفکر، دانسته بود که پریدن، تنها راه حرکت نیست و گاهی پیاده رفتن است که می تواند رهایی بخش باشد. کبوتر باشهامت، خود را به خطر انداخته بود و برای نجات یار، او نیز به زندانی که به سختی یک کبوتر را در خود جای می داد پریده بود. کبوتر دوراندیش با هم پریدن را به تنها تا دوردست ها رفتن ترجیح داده بود! کبوتر عاشق به آغوش کشیدن می دانست و بالش را بر گردن دیگری انداخته بود!

و راستی که بالکن زیبای منزلم تبدیل به هتل عشاق شده بود و صد البته سبزه های عیدم را به عنوان صبحانه روی اتاق میل کرده بودند و فضله هایشان روی ملحفه های تازه شسته که برای مراسم خانه تکانی از منزل اینجانب به هتل چهارستاره منتقل شده بودند، عیان بودند!


*aircondition

**طوقی: کبوتر دانا و قهرمان در داستانی در کتاب فارسی دوم دبستان


پانوشت: پیش از این من و هوچهر به کبوترها خیره شده بودیم و در باب زن و شوهر برای هوچهر توضیح داده بودم.



فرزند دوم ـ یک

نوزادان تازه متولد شده دارای آهنرباهای قوی و پرجاذبه ای هستند که هر ملاقات کننده ای، خواهان تماشا، در بغل گرفتن آنها و صحبت کردن درباره این مزاحمان و متجاوزان است. ورود نوزاد جدید، حادثه بزرگی است؛ تغییری فاجعه آمیز در سهم فرزند نوپایتان و میل او به بازگشت اوضاع به حال سابق، یعنی وقتی تمام توجه شما به او معطوف بود.
شاید به خواهر یا برادر آینده گفته شود که با آمدن نوزاد به منزل برای کمک کردن، کارهای زیادی می تواند انجام دهد. حتی احتمالا به او می گویند که خواهر یا برادر داشتن جالب است. اگرچه چنین چیزی در دراز مدت ممکن است صحیح باشد، اما اولین ماه های این تجربه، ماه های سختی خواهد بود. تلاش برای اینکه به فرزند نوپایتان بقبولانید و او را گول بزنید که داشتن یک خواهر یا برادر بهترین حادثه ای است که در طول عمرش برای او اتفاق خواهد افتاد، کاری بیهوده است. شرح پرزرق و برق حقیقت دردناک خواهر یا برادر بودن نیز کمکی به تغییر و تحول نخواهد کرد. بهترین روش همان روش خوب قدیمی نادیده گرفتن* این وضعیت در چندماه اول است.
ابتدا این عقیده را بپذیرید و نیز تقویت کنید که هیچ امتیاز خاصی در نوزاد وجود ندارد. از اظهار نظرهای بیجا درباره نوزاد خودداری کنید. البته مسلماً درباره خواهر یا یا برادر تازه وارد کودک نوپایتان اظهار نظرهای تحقیرآمیزی نخواهید کرد اما بیان جملات افراطی و احساساتی مانند "چقدر بامزه" یا چقدر دوست داشتنی" درباره نوزاد، برای کودک خردسالی که احساس می کند زیربنای جهانش متزلزل شده، ممکن است خوشایند و مطبوع نباشد.

از دوستان و خویشاوندان، مخصوصاً پدربزرگ ها و مادربزرگ ها خواهش کنید علاقه و تمایل طبیعی خود به پرسش فراوان درباره نوزاد را مهار کنند. البته بزرگسالان آشنا به روحیه کودکان خردسال، بدون خواهش از آنان این مساله را رعایت می کنند و اگر مایل به دیدن و برقرار کردن ارتباط با نوزاد باشند، این کار را از طریق خواهر یا برادر بزرگتر انجام خواهند داد. "جاشوا شنیده ام خدا به تو خواهر کوچولویی داده است. می خواهی به من نشانش بدهی؟" و اگر پاسخ یک "نه" آرام باشد، ایشان حوصله به خرج می دهند و منتظر فرصت بهتری می مانند تا به خود برادر بزرگتر ضربه نزنند. ملاقات کنندگان فکور و با ملاحظه، هدیه ای برای کودک نوپا خواهند آورد و هدیه ای را که برای نوزاد در نظر گرفته اند، دور از چشم او، به پدر و مادر تقدیم می کنند.

انتخاب این روش به ظاهر محتاتانه و زیرکانه، نخستین قدم مهم برای فرصت دادن به کودک نوپایتان است تا بتواند واقعیت ناخوشایند حضور یک بیگانه در منزل (بیگانه ای که آنجا را ترک نخواهد کرد) بپذیرد و با آن کنار بیاید.


پانوشت: مطالب فوق برگرفته از دو کتاب "چگونه به کودک خود نه بگوییم" و "کلیدهای رفتار با کودک دو ساله" می باشند.
مطالب فوق را نوشتم نه تنها برای آنان که فرزند دوم مهمان خانه هایشان می شوند بلکه برای آنان که به دیدار کسانی می روند که به تازگی صاحب فرزند جدیدی شده اند.


*نادیده گرفتن: در بعضی کشورها برای کودکانی که قرار است صاحب خواهر یا برادر جدیدی شوند، دوره هایی گذاشته می شود تا به اصطلاح کودک برای شرایط جدید آماده شود. نویسنده کتاب ـ آقای دکتر ویل ولیکاف ـ معتقد است شرکت کودک در چنین دوره هایی ممکن است اثر معکوس داشته و باعث اهمیت بیش از حد موضوع شود و بهترین روش تحمل تغییرات ایجاد شده نظیر بدخلقی و بهانه گیری کودک بزرگتر یا واپسروی رفتاری وی در چند ماه اول است.



مارمولک




دخترکم آمد و گفت مارمولک کشیده




این هم اولین مارمولکی که از آن نترسیدم و به خواست دخترم آن را بوسیدم!

دخترک قشنگم! آن خانه ای که برایم روی شیشه میزتوالتم به تصویر کشیده بودی، زیباترین بنایی بود که تا به حال کسی برایم ساخته بود؛ همان دو بنای بزرگ و کوچک بی شیروانی را می گویم که با مداد شمعی کشیده بودی و به مادر هدیه کردی، همان چهار خطی که ماهرانه یک مربع شکیل پدید آورده بودند؛ همان ها که می خواستم همانجا به یادگار بمانند تا ابد اما دستمال خانم نظافتچی به ناگاه، ناغافل محوشان کرد و به جرگه خاطره ها پیوستند؛ همان دو خانه ای که بی پیرایه بودند و شاید خشتی و گلی اما برای منِ مادر قصری از رویا می نمودند؛ همان ها که گفتی این خونه هوچهره اینم خونه مادره، آری همانها را می گویم.

عزیزکم! شاید آن روز که هوچهرکم خانه اش دیگر خانه ام نباشد، سایه های سرایمان آنگونه که به تصویر کشیدی متلاقی نباشند، اما امید که سرای دلهایمان همان دو کلبه ای باشند که که با نورشان دلم را روشن نمودی.



من غر می زنم

نشسته ام اینجا با چشمانی کم سو به دلیل عمل لازک. چشمانی که محرومیت از نوشتن و خواندن را بهره ام ساخته اند.

نشسته ام اینجا با کلماتی که باد کرده اند تو در توی دلم و می خواهند بیایند روی این صفحه.

نشسته ام اینجا بی خبر از همسایگان مجازیم با چشمانی که بی تابند برای کند و کاو صفحاتشان اما کلمات خانه هایشان محو می شوند و اشک حایل می شود میان نگاهم و احوال روزهایشان.

نشسته ام اینجا در حصر خانه ای که محروم است از اینترنت پرسرعت و اسیرم در دست سیستم دایل آپی که به نظر می رسد امواج را مرخص نموده و چاپار را به خدمت گرفته است! اینترنتی که مرا به سمت خویش می خواند و آزارم می دهد با صفحاتی که گشایش را به باد فراموشی سپرده اند، ایمیل هایی که دیگر به رویم گشوده نمی شوند و اعتیادی که رهایم نمی کند و باز هم می آیم به سراغش برای اتصال به دنیای خارج و باز می خندد به اعتیادم که خرج می کنم برایش احترامم را!

نشسته ام اینجا در شهری که آرزو می کردم بیایم به دامانش و امروز در دامانش نشسته ام با مرزهای سه ساله ام با دوستان و بستگانم.

نشسته ام اینجا تا به سر آیند این روزها و آرمان ها فرا رسند و باز بگردم و بگردم به دنبال آرمان های دیگرم.

نشسته ام اینجا در سکوت این روزهایم که بی نظیرند و کلمات بی رحمانه تر می تازند در این سکوت و دست هایم می نویسند و چشم هایم ناتوانند از همیاری.