هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

الهی مادر شی

واژگان کلیدی:

شیر بفشه: شیشه شیر بنفش رنگ با حجم متنابهی از شیر در آن.

نیست جون: پستانک به زبان هوچهری.

رادیو هوچهر: یک شبکه کودکانه است با هنرمندی کودک خردسال هوچهر عین، دو ساله از شیراز. این رادیو از زمانی که "نیست جون" ترکمان کرده با پشت کار بیشتری فعالیت می کند و تنها در ساعاتی که باتری گوینده به پایان می رسد برنامه ندارد. برنامه های این شبکه حاوی انواع شعرهایی که آموخته است، داستان هایی که می داند، کلماتی که آموخته است، داستان های خیالی و برنامه های متنوع دیگر است!



پس از برگزاری مهمانی شام برای دو شب متوالی، شب بیداری بر بالین کودکی که باز در چنگال اسهال و استفراغ گرفتار شده بود ـ اسهال و استفراغی که یک سال قبل و ماه قبل او را برای یک شب مهمان تخت بیمارستان کرده بود ـ خستگی در گوشه گوشه منزلمان موج میزد. دختربچه ای که دو شب متوالی را با وجود دریافت شیاف استامینوفن در تب سپری کرده بود، همسری که با همراهی در شب بیداری بر بالین کودک با کوله باری از خستگی به محل کارش رفته بود و مادری که پس از بی خوابی های متعدد بار کودک مریض و کسل و خسته و بدرفتار را نیز باید به دوش می کشید؛ کودکی که به خواب نیمروز رضایت نداده بود و با شیطنت های کودکانه ای چون نیشگون گرفتن از گونه مادر، کشیدن موهایش، اسب سواری بر روی پهلویش و دیگرها خواب را بر چشم مادر نیز حرام کرده بود و خانه ای که بی پروانه اش بی سر و سامان شده بود.

خانواده خسته به انتظار ساعات پایانی روز نشسته بودند تا روح خستگی را از منزلشان به بیرون هدایت کنند. پیش از رسیدن لحظات مقرر، هوچهر به خوابی سنگین فرو رفت؛ خوابی که نشان از بازگشت سلامت به کالبد کوچک دخترکمان بود؛ خوابی که نوید بی خوابی کودک در ساعات شب را می داد!

وقتی عقربه های ساعت یازدهمین ساعت را اعلام کردند و روح و جسم بی تابمان که برای شتافتن به آغوش تشک و پتو بی تاب بودند، هوچهرمان با لبخندی شیرین بر لب بیدار شد؛ همان هوچهری که دو روز پیش با رسیدن بیماری ترکمان کرده بود به آغوشمان بازگشته بود و به چشمان خسته مان صبح به خیر می گفت؛ برای او صبحی شیرین فرا رسیده بود، برای او لحظاتی که خستگی رخت بر بسته باشد صبح است با حضور خورشید یا بی حضورش!

هوچهر همچنان برای رعایت شرط احتیاط مهمان اتاقمان بود. تشکی را در اتاقمان گستراندم تا باز گرفتار یک خواب سه نفره بر بستری دونفره به همراه لگدپرانی های یک کودک دوساله چرخنده نشویم. هوچهر آمد و داوطلب خوابیدن بر تشک شد و با اشتیاق بر تشک می پرید و شیطنت می کرد. روی تخت دراز کشیدم و نگاهی به دستان خسته ام انداختم؛ دستانی که نمی دانم بار چه حجم از کار و خستگی را در این دو سال به دوش کشیده بودند که به این شمایل در آمده بودند. ماسک دست و پایم را برداشتم تا کمی از بار خستگی ای که بر آنان سنگینی می کرد را بکاهم. کرم ها را مالیدم و صدای خرخر آقای شیر سمفونی سرود شبانگاهمان را آغاز کرده بود و پلک های من سنگین شده بود که هوچهر ...

ابتدا گفت: شیر بفشه. پاهایی که خیال می کردم مستحق کمی استراحت هستند، باید کرمشان را بر زمین ها می مالیدند و شیر می آوردند. شیر آوردم و دراز کشیدم و از رو نرفتم باز هم کرم مالیدم و هوچهر آمد و گفت به پاهای من هم بمال و مالیدم و گفت: پیف دارم!

این بار علاوه بر ماسک پا، ماسک دست هایم را نیز با یک کون شوری دلچسب در ساعات اضافه کاری بی جیره و مواجبم، شستم و باز با پشت کار بر آنچه می خواستم اصرار کردم و ماسک مالیدم و ماسک مالیدم! هوچهر به آغوشم آمد و رادیو هوچهر روشن شد! می خواستم شیرینی اش را ببلعم، چه حیف که در لحظات خستگی اشتهایم کور می شود.

موظف بودم با خستگی هرچه تمام تر چشمانم را باز نگه دارم و به این شبکه گوش بسپارم چون در غیر این صورت یا با یک خواسته کودکانه مانند جیش دارم یا یک چنگ دلچسب که خطوط ماندگاری بر چهره ام حک می کرد روبرو می شدم. اختیار چشمانم را از کف داده بودم و با چنگ های دلخراش دخترکم از جا می پریدم که می گفت جیش دارد. رفتیم و جیش کرد و برگشتیم باز هم شیر خواست. شیر آوردم و شیر خورد و گفت پیف دارد. رفتیم و پیف کرد و گفت قصه می خواهد. قصه کدو قلقله زن را تعریف کردم گفت قصه بزبزقندی می خواهد و گفتم فردا شب می گویم و جیغ کشید و موهایم را کشید و دستش به دهانم نزدیک شد و من هم دستش را گزیدم. ساکت شد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و گفت: کار بدی کردی! چشمانم گرد شد و فکر کردم در عالم خستگی به هالوسینیشن گرفتار شده ام! پرسیدم: کی کار بدی کرده؟ پاسخ داد: مادر. پرسیدم مگه چیکار کرد؟ گفت: گاز گرفت. مانند خودش صورتم را کج کردم و دستم را روی گونه ام قرار دادم و گفتم بیبخسید! مادرو می بخشی؟ خندید و گفت: آره. او را بوسیدم و برای ادامه دادن کمی جان گرفتم.

صبر کنید هنوز ادامه دارد!


ساعت سه نیمه شب بود و ما هنوز سرگرم راه شب رادیو هوچهر بودیم و هوچهر گفت: کره عسل می خوام! کشان کشان جسم خسته را تا آشپزخانه کشاندم، کره عسل آماده کردم، دخترم را نشاندم و نخستین لقمه را به سمت دهانش به پرواز درآوردم، رویش را برگرداند و گفت: سیر شدم!

در این مدت دوبار هم هوچهر را به تختش بردم، در ازای این شرط که "اگر نخوابی باید بری تخت هوچهر" و او هم رفته بود و گریه سر داده بود و همچنان در دوران نقاهت به سر می برد و چاره ای جز مدارا با شرایط موجود نبود و باید باز می گشت!

ساعت پنج صبح بیدار شدم در شرایطی که پاهایش در شکمم فرو رفته و به خواب رفته بود و تمام وجودم دردناک بود از گره خورده خوابیدن و دست ها و پاهایی که در آخر بی نصیب از هرگونه کرم آرام بخشی که جوانی را برایشان پایدار نگه می داشت به خواب رفته بودند.

دخترم را روی تشک قرار دادم و با خود اندیشیدم، آن زمانی که به مادرم گفتم " می خواستی بچه دار نشی" اگر چه چیز را بر فرق سر من یا خودش یا هر دو می کوفت دلش خنک می شد!
.
.
.
.
.
.
پانوشت: مادرم هیچ نگفت، تنها با صبوری گفت: الهی مادر شی!