هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

چاله زندگی

هر روز تنها همان کنار می ایستادم، منتظر سرویسم. اغلب دیر می رسید و من باید خانمی کنار می گذاشتم و تا دم در گیت خروجی می دویدم؛ منی که چهارده ـ پانزده ساله بودم و هاله ای از شرم، روح و جانم را تسخیر کرده بود. باید در برابر دیدگان آن هشت، نه پسر هیجده ساله دبیرستانی که آنان نیز منتظر سرویس مدرسه شان بودند، می دویدم و اندام تازه بالغ گشته ام را که نمی دانم چرا از حضورشان شرمگین بودم به لرزه می انداختم. وقتی داخل مینی بوس درب و داغان با راننده چندش آورش که تمام اندامم را هنگام بالا رفتن از پلکان ماشینش، اسکن می کرد، می نشستم، دقایقی بس سهمگین بر من می گذشت تا قلب متلاطمم ریتم سابقش را بیابد؛ قلبی که هم دویدن بر او تحمیل شده بود، هم شرم نوجوانی، هم چشمان مردانه ای که با نگاه هرزه شان به آسانی برهنه ات می کردند و هم خشمی بی انتها و ناشناخته. آن روزها تازه پا به دنیای مؤنثان بالغ گذاشته بودم و هنوز سال ها نگاه هرزه در رزومه زنانه ام به ثبت نرسیده بود تا بدانم این خشم از کجا نشأت می گیرد و سال های عمرم را چطور به چالش خواهد کشید.

امتحان ثلث سوم جغرافی، همانی بود که دغدغه آن روزم بود. باز هم راننده هرزه دیر کرده بود. برای آنکه بی سرویس نمانم یا در برابر دیدگان آن چند پسر چهارم دبیرستانی ـ همان ها که یک بار ناغافل یکی از بستگان درجه سه را میانشان دیده بودم و خون به گونه هایم دوانده بود ـ شروع به دویدن نکنم، باید به سمت گیت خروجی منازل سازمانی می شتافتم.

همیشه در حاشیه می ایستادم، جایی که حتی از چرخش ناگهانی چشمان آن پسران هیجده ساله در امان بود و اگر سرویس به همان نقطه توافق رجوع می کرد، در همان حاشیه و بی هیچ تلاطمی سوار سرویسم می شدم و روزهایی که راننده بی چشم و رو خواب می ماند، باید بر شرم چهارده ساله ام غالب می شدم و از کنار مذکران جوان پیاده رد می شدم و این خود پدیده ای بود بس سهمگین برای من با کوله باری از تربیت دختر ایرانی شایسته آن روزها که حتی از به چشم رسیدن طبیعت و جسم سالمش به واسطه دیگران شرمسار بود!

باری، کتاب جغرافی را گشودم تا چشم بدوزم بر گندم و جو که محصول فلان استان بود و استپ که پوشش گیاهی جای دیگر ـ که بیزار بودم از آن سربه زیری پسندیده و خجالت زده بودم از سر افراشته هنگام عبورـ و درحال مطالعه سطور کتاب، از کنار آن پیک* موج سینوسی ضربان قلبم عبور کنم!

آنقدر سربه زیر و سر در کتاب بودم که چاله بزرگ درگردی را که خدمتگزاران شهرداری زحمت کشیده بودند و درش را برداشته بودند، ندیدم؛ چاله ای که درست روبروی آن پیک سینوسی بود و چاله ای که به اندازه کف پا تا گوی رانم عمیق بود! صدای دیگری که با ضربان قلبم هم فرکانس شده بود، رزونانس داشت و دیگر قلب یارای تپیدن نداشت و برای این حجم تپیدن طراحی نشده بود. گویی صدای قهقهه هم فرکانس با قلبم همانی بود که می خواست، قلبم را به ایستادن برای ابد وادارد.

در برابر دیدگان نمی دانم چند مرد جوان، پایم را که با لجن های ته گودال شستشو داده شده بود، بیرون کشیدم. سرویس به درب خروجی رسیده بود. امتحان داشتم، فرصتی برای جاماندن از سرویس و گریستن در آغوش پدر نبود. لنگ لنگان، با رانی که از ابتدا تا انتهایش زخم شده بود، از موج خنده دور شدم و تا جایی که پایم یاری می کرد، برای دویدن تلاش کردم. وارد سرویس شدم و دیگر شاگردان اعلام کردند بوی لجن سرویس را برداشته و من کفشم را نشان دادم و اما هیچ از آن قلب پرتپش و ران لهیده و آنچه بر من گذشته بود، نگفتم .

امتحان جغرافیا سیزده گرفتم. معلم ها می گفتند، اغلب شاگردان فرزانگان بر همین روالند. ریاضی و فیزیک و شیمی بیست می گیرند و به محفوظات وقعی نمی دهند و هیچ کس به قلب برتپشی که برای دارنده اش می گریست و می تپید و به صاحبش با ران دردناک یارای نشستن روی صندلی و پاسخ دادن به سؤالات را نمی داد مظنون نشد. مادرم هم می گفت من هیچ وقت درست درس نمی خوانم.

بعدها دانستم آن چاله بزرگ، یک از همان چاله های زندگی بوده است؛ همان ها که نمی شناسیشان. خارج می شوی تا بعدها بروی و به آسانی در چاه زندگی بیفتی؛ همان ها که وقتی چشم و گوشت را می بندند به آسانی در آن سقوط می کنی و چون دست و پایت را هم با ریسمان محکمی با نام مستعار شرم و حیا و بعد در بزرگسالی با نام مستعار دیگر آبروداری بر بدنت چسبانده اند هرگز یارای بیرون خزیدن نخواهی داشت.


*peak



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



فریاد کودکانه اش در پاکت شیرکاکائو موج می اندازد و به گوشم می رسد

نشسته بود در آغوشم. با شرمی کودکانه و پاک که با لبخندی دلنشین آذین بندی شده بود، نگاهم کرد و گفت: مادر! امروز تو مهدکودک باهات حرف زدم.
پرسیدم: با من؟! چه جوری؟
پاسخ داد: با شیرکاکائوم. شیرکاکائوم موبایلم بود (یعنی جعبه دویست سی سی شیرکاکائو را موبایل فرض کرده بود، یقیناً در حالیکه شیرکاکائو را چسبانده بود به گوشش، راه رفته بود و سخن گفته بود؛ همانگونه که رفتارم را بی ذره ای کم و کاست تقلید می کند).
ادامه دادم: بهم چی گفتی؟

شیار لب هایش که آن زیباترین لبخندش را به نمایش گذاشته بود، بازتر شد، شرم کودکانه اش غالب تر شد، صورتش را در چین و شکن پیراهنم پنهان کرد و گفت: گفتم مادر بیا پیشم.

یکدیگر را به آغوش کشیدیم و ناگفته تکلیف فردایمان را معلوم کردیم.

فردا، کنار هم بودیم. مرخص از همه چیز و همه جا. مرخص از هر روزمرگی و هر درگیری در زندگی که بی شک کم اهمیت تر بودند از باهم بودنمان. در خانه. با هم بازی کردیم. خندیدیم. رقصیدیم.

و دخترک شادمان پرسید: مادر امروز مهدکودک تعطیله؟ و من پاسخ دادم: نه بازه اما یادته دیروز بهم زنگ زدی گفتی بیام پیشت؟ امروز موندم پیشت.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



هوش عاطفی ـ نقش حساس پدر

هنگامی که پدری غایب، سرد یا بی توجه است، فرزند چه از دست می دهد؟ پژوهش در زمینه رشد کودکان به ما می گوید که چنین فرزندانی فقط یک "دستیار مادر" کم نخواهند داشت؛ بلکه چون معمولاً پدرها متفاوت از مادرها، با فرزندان خود ارتباط برقرار می کنند، رابطه فعال پدر و فرزند موجب رشد توانایی های دیگر او، به ویژه در زمینه اجتماعی می شود.

نقش پدر از همان ابتدا مؤثر است. برای نمونه، بررسی ها نشان داد که نوزادان پسر پنج ماهه که زیاد با پدر تماس دارند، در کنار بزرگسالان بیگانه کمتر غریبی می کنند. این نوزادان بیشتر برای افراد غریبه سر و صدا در می آورند و راحت تر به آغوش آنها می رفتند تا نوزادانی که پدرهایشان کمتر با آنها وقت صرف می کردند. پژوهش دیگری نشان داد که بچه های یک ساله ای که تماس بیشتری با پدر داشتند، هنگامی که با فرد غریبه ای رها می شدند، کمتر گریه می کردند.

بچه هایی که با پدرانشان بازی های جسمانی می کردند، در میان همسالانشان محبوب تر بودند. اما در این پژوهش، نتیجه مهم دیگری نیز به دست آمد: از میان این کودکان، فقط آنهایی در میان همسالانشان محبوب بودند که پدرانشان در بازی به آنها دستور نمی دادند. کودکانی که پدرانشان در حین بازی های جسمانی سلطه جو بودند، پایین ترین امتیاز محبوبیت را کسب کردند.

پژوهش های دیگر هم به نتایج مشابهی رسیدند. در همه جا، پژوهشگران به این یافته رسیده اند که کودکانی بهترین مهارت های اجتماعی را در خود پرورش می دهند که پدرانشان برهم کنش مثبتی با آنها دارند و اجازه می دهند که کودک خود مسیر بازی را تعیین کند.

پژوهش ها همچنین نشان می دهد که تأثیر پدر ماندگار است. پژوهش دراز مدتی که در سال 1950 آغاز شد، نشان می دهد بچه هایی که پدرانشان در پنج سالگی آنها حضور دارند، در بزرگسالی بامحبت تر و همدل تر از آنانی شدند که پدرانشان غایب بودند. در چهل و پنج سالگی، شرکت کنندگان در این پژوهش، که گرما و محبت از پدر دریافت کرده بودند، روابط اجتماعی بهتری داشتند. شواهد شامل ازدواج های سعادتمندتر و طولانی تر، داشتن فرزند و انجام فعالیت های تفریحی با غیر از اعضای خانواده بود.

دخترانی که پدرانشان در زندگی آنها حضور دارند، کمتر در سنین پایین به بی بند و باری جنسی رو می آورند و به احتمال بیشتر در بزرگسالی روابط سالمی با همسر خود برقرار می کنند.

پسرهایی که پدرانشان در زندگیشان حضور ندارند، در یافتن تعادل بین قاطعیت مردانه و خویشتن داری دچار مشکل هستند. در نتیجه برای آنها دشوارتر است که خودداری و به تعویق انداختن کامجویی را یاد بگیرند.

اگرچه پژوهش های ما نشان دادند که برهم کنش های مادر ـ فرزند نیز مهم هستند، ما دریافتیم که در مقایسه با واکنش های پدر، کیفیت ارتباط با مادر آن قدر در موفقیت یا شکست آتی او در مدرسه و با دوستانش، سرنوشت ساز نیست.

مهم نیست که پدر چند شب و آخر هفته با فرزندش وقت می گذراند. مهم این است که با او برهم کنش داشته باشد. اگر در آن اوقات او از برهم کنش با فرزند خودداری می کند، در کار غرق است یا مات و مبهوت با فرزندش جلوی تلویزیون می نشیند، فایده ای ندارد.

مستقل از اینکه پدر دارای چه نوع شغلی است، هر پدری هر روز انتخاب های آگاهانه ای دارد که بر کیفیت و کمیت وقت و توجهی که می تواند به فرزندانش بدهد، مؤثر است. کدام والد چه روزهایی کودک را حمام می کند؟ چه کسی به آنها کمک می کند تا لنگه جورابشان را پیدا کنند؟ و ....... . اگرچه این امور پیش پا افتاده به نظر می رسند، رسیدگی به آنها مهم است، زیرا پیوند عاطفی محکم بین پدر و فرزند از همین زندگی معمولی و روزمره شکل می گیرد.

پدری کردن موفق این نیست که با وجود مراقبت کردن از فرزند به تمام کارهایتان هم برسید؛ بلکه این است که نقش خود را در این روز پرکار بیست ساله که رشد انسان نام دارد، بپذیرید. به عبارت دیگر لازم است که کمی آهسته تر عمل کنید، برای یک یک فرزندانتان فرصت داشته باشید و در سطحی که مناسب سنشان است با آنها ارتباط برقرار کنید.


امروز ایمنی فرزندان از قلب پدرانشان برمی خیزد و بر این پایه استوار است که مردها علاوه بر حضور فیزیکی در زندگی فرزندانشان، حضور عاطفی نیز داشته باشند.


بعداً نوشت: مطالب فوق برگرفته از کتاب هوش عاطفی، نوشته دکتر جان گاتمن می باشند. بخش های دیگر این کتاب را پیش از این در این پست و این پست خلاصه کرده بودم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



مادر دامن چین چینی با دستبند س*بز

با لبخند از خواب بیدار شدم. هوچهر را به همراه پدر روانه مهدکودک و محل کار کردم. چرخی در خانه زدم. همه چیز مرتب و تمیز بود. از آن معدود روزهایی بود که فرصت رسیدگی به امور شخصیم را داشتم. تصمیم گرفتم در خارجی ترین لایه ام بمانم، یک پارچه خانم باشم و یک مادر خانه دار که ظهر با لبخند و لباس آراسته در را به روی همسر و فرزندش می گشاید، به آغوش می کشدشان، با هم ناهار می خورند، کودک به خواب نیمروز فرو می رود و آقای شیر به محل کارش مراجعت می کند و من باز به خانم بودنم ادامه خواهم داد.

ظرف پفک و هندوانه ام را آوردم جلوی کامپیوتر. تا ظهر فرصت داشتم، دامن چین چینی بپوشم و در راحتی دامن شلخته ام بیاسایم. تصمیم داشتم برای ساعاتی از آن آزادی لذت ببرم به باربی بودن نیندیشم و هرچه دلم خواست، پفک بخورم و هندوانه بخورم و شاید پس از آن هم خود را به بشقابی پر از برنج چرب و چیلی مهمان کنم. صفحه بلاگر را گشودم تا یک پست کاملاً مادرانه بنویسم. از آن پست ها که در آن قربان صدقه دست و پای بلوری کودکم بروم، عکس هایش را بگذارم و تنها از جیش و پی پی بنویسم. با فراغ بال کودکم را باهوش ترین کودک وبلاگستان و خارج از آن فرض کنم و هر دری وری ای که دلم خواست در اثباتش به ثبت برسانم. هیچ عمقی در سطح پستم به چشم نخورد، یک مادر غریزی باشم و از ابراز غرایزم لذت ببرم.

حجم عکس های منتخبم را کاهش دادم. آپلود کردن امکان نداشت. فیل* تر شده بود. بعد هم به یاد آوردم که برای نجات خود از انواع فیل* ترینگ ها دو وبلاگ گشوده ام و زحمتم را دوچندان کرده ام. یک بار امکان آپلود عکس در پرشین بلاگ موجود نیست، بار دیگر در بلاگ اسپات و در زمان دیگر در هر دو.

لبخندی که با آن روزم را آغاز کرده بودم، از لبانم محو شده بود و غم جایگزینش گشته بود. افکار ناخوش آیند به زور لایه های زیرینم را به کار گرفته بودند و ذهنم مدام فریاد می زد، حتی نمی توانی یک مادر دامن چین چینی بی مغز باشی و تنها به جیش و پی پی و کون شوری بیندیشی و در کارت دخالت نکنند! به تو نگویند حق به نمایش گذاشتن عکس های کودکت را نداری. نگویند امروز نظر ملوکانه مان اقتضا نمی کند تو خوش باشی! نگویند به تو به عنوان یک شهروند معمولی و متشخص همان قدر توهین خواهیم کرد که به دارندگان سایت های پور*نو. عکس های کودکت را که دارد اولین خطوط لرزانش را ترسیم می کند به اندازه عکس های سایت های سیا*سی مخالفمان فیل* تر خواهیم کرد! ما در خصوصی ترین لایه های زندگیت دخالت می کنیم، فراموش نکن! ما همه جا هستیم، ما مهمیم و اگر در هر ثانیه به رویت نیاوریم، چطور عقده های خودکم بینیمان را جبران کنیم؟!

گوش هایم داغ شده بودند، گویی سیلی سنگینی دریافت کرده بودم! جای توهین ها به شدت دردناک بود. به راستی که زخم توهین هرگز بهبود نخواهد یافت و انسانی که مورد اهانت قرار می گیرد به آنچه بتواند دست می یازد!

بعد دیدم من مادر با دامن چین چینی و کاسه پر از پفک و بشقاب هندوانه ام، همان قدر مقصرم که آن دیگر فعال سیا*سی.

به سراغ بقچه جانمازهایم رفتم تا با آن تکه پارچه های کوچک سب*ز زیر مهرها، برای خود دستبند سب*زی بدوزم!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



دو سال و ده ماهگی

دخترک در این سن دیگر برای خودش خانمی شده!

در سخن گفتن جملات پیچیده استفاده می کند، تمام قیدها را به درستی به کار می برد و خیلی زود آن سخن گفتن کودکانه را ترک کرد؛ پیش از آنکه از کلمات شیرینش و بیان کودکانه اش سیراب شویم.


هوچهر و سارا و شیر بنفشه اش که هنوز هم باماست:




هوچهر و خلوت کودکانه اش در تاریکی:




این هم اثر آب شیراز در رگ هایش (دختری متولد شیراز است و ما هیچ یک شیرازی نیستیم، اما عشوه های شیرازی اش همان است که همواره هست!):




هوچهر و خرت و پرت هایش که در اسباب کشی در شیراز گرد آورده بود و با خود به همه جا حملشان می کرد. بسی خوش گذراند در اسباب کشی!




هوچهر و قایم موشک:

اینجا مثلاً قایم شده! طفلکم هنوز ضرب المثل کبکی که سرش را لای برف ها فرو کرده بود را نشنیده است!




آن بخش ورقلمبیده روی تختم همانا هوچهر است که قایم شده!




هوچهر و آدمک آهنربایی که خود ساخته است (بازی مربوطه را می توانید از فروشگاه رنگین کمان در پاساژ تیراژه تهیه کنید:




دنبال داباد نگردید! روی پای من خوابیده، ناخن هایم پیداست، داباد پیدا نیست! لباسش مناسب نبود گفتیم از او عکس نگیریم!




هوچهر در لباس پدر!




هوچهر ورزشکار:




این هم بدون شرح هایش!




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



کلاس چاپ و صنایع دستی ـ مؤسسه بادبادک




بیش از یک ماه است که این کلاس دوست داشتنی به پایان رسیده است و نمی دانم با کدام کلمات می شود از دست اندرکاران این مؤسسه قدردانی کرد.

لحظاتی که با هوچهر در این مؤسسه سپری می کردیم، برایش شادی بخش ترین بودند و نمی دانم چگونه چهارشنبه ها را شناخته بود و وقتی روزهای چهارشنبه برای بازگرداندنش از مهد به در مهدکودک می رسیدم، با هیجان انتظارش را برای رسیدن به نازنین جون ـ آن مربی به واقع نازنین ـ بازگو می کرد و من در عجب می ماندم از کار بی خطای ساعت بیولوژیکش!




به دلایل نامعلومی، اعضای کلاس حاضر نشدند و کلاس به دو نفر رسید و در آخر تک نفره شد و آن نفر کسی نبود جز هوچهر!

همان شاگردی که هرگز به استاد اجازه ترک کلاس را در پایان یک ساعت مقرر نمی داد! پس از صرف دو ساعت میان رنگ ها و کاغذها و چسب ها، با مشقت، دخترک را از صندلی جدا می کردیم و مادام درباره هفته بعد و باز خواهیم آمد سخن می گفتیم و خارج می شدیم.

دست اندرکاران با فهم و کمال، هرگز در باب اینکه کلاس به دلیل تک شاگرد شدن کنسل خواهد شد، سخن نگفتند و این کلاس خصوصی که قرار بود هر جلسه یک ساعت باشد و به دلیل اشتیاق و اصرار هوچهر، هرگز کمتر از دو ساعت نبود و ما هیچ هزینه ای اضافه بر آنچه نخستین روز پرداخت کرده بودیم، نپرداختیم.

هوچهر در دنیای رنگ ها با دستان کوچکش نقش می آفرید و دو ساعت اوج لذت را می آزمود.




بخشی از کاردستی ها به شرح زیر است:

یکی از نقاشی ها که با رنگ و مایع دستشویی به شکل زیر درآمد:




نقاشی روی مقوای جعبه کفش به همراه اتصال مگنت پشت مقوا برای نمایش خاصیت آهنربا. در این فعالیت سرگرمی دخترک، یافتن مکان های فلزی برای چسباندن کاردستی جدیدش بود. روی برخی هم پولک چسباند و برخی را بنا به صلاحدیدش فرمود نمی خواهد کامل رنگ آمیزی کند و بسیار زیبا هم از کار درآمد (برای یافتن نقاشی مورد نظر به عکس توجه کنید):




نقاشی روی پارچه (پارچه مورد نظر توسط مربی نازنین، به کیف تبدیل و جلسه بعد به کودکان اهدا شد):




دخترم با وسایل و انواع رنگ ها، نقاشی های بسیار کشید و یکی را با خلاقیت و سلیقه هرچه تمام تر کنار نقاشی دیگر کودکان، روی یکی از پله های پلکان میان طبقه همکف و اول چسبانده بودند (کنار هر نقاشی هم نام کودک، به همراه سن و تاریخ ذکر نموده بودند) و هوچهر نقاشی اش را یافت و هر بار با هیجان و افتخار به من نشانش می داد.

خمیرهای گوناگون درست کردند و در روزهای نخست، هوچهر از فرو کردن دست هایش در خمیر چسبناک اکراه داشت و مانند همیشه در آخرین جلسات حاضر به خارج کردن دست هایش نبود.


خمیر شیرینی پزی، مخلوط شده با رنگ که البته شکل زیر لاشه خمیر است و پیش از این خمیر به شکل آدم برفی در آمده بود، اما پیش از خشک شدن، هوچهر تصمیم گرفت برف خشک داشته باشد نه آدم برفی خشک شده!




ساخت گلدان با استفاده از خمیر کاغذ و بطری خالی جای شیر و سپس رنگ آمیزی اش با گواش:




ساخت قاب عکس با استفاده از خمیر رنگ شده، بشقاب یک بار مصرف، صدف و اکلیل (اینها انتخاب هوچهر بودند، میان ده ها انتخاب انتخاب هایی نظیر پولک، مهره و... :




ساخت آدمک:



آدمکی که نازنین ساخت، تفاوت اندکی داشت، مثلاً برای پاهای آدمک مجدداً از چوب بستنی استفاده کرد، اما هوچهر اعلام کرد که می خواهد برای پاهایش نیز از مفتول با روکش پارچه ای استفاده کند!


آدمک دیگر با استفاده از قاشق بستنی و تکه پارچه و کاموا:




نکته جالب در این کاردستی این بود که نازنین می گفت تمام کودکان این گروه سنی، هنگام انجام این فعالیت، دهان را بالای چشم ها می چسبانند. ماهم گروه سنی اش را یادگار نگاه داشتیم!


نکته عجیب دیگر این بود که هوچهر زمانی شروع به ساخت می کرد که من نیز می ساختم و نه نازنین. این الگوبرداریش عجیب روی شانه هایم سنگینی می کرد و مسوولیتم را به من یادآور می شد.

کاردستی هوچهر کنار آنچه من ساختم به عنوان الگو!




و در آخر کلاس پایان یافت و من فراموش کردم هدیه ای به یادگار تقدیم نازنین ترین آموزگار دخترم بنمایم؛ آموزگاری که شاید ساختن سریع پازل بیست و هشت تکه ای بدون کمک توسط هوچهر را مدیون وجودش و زحماتش باشیم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


پانوشت یک: توصیه می کنم اگر فی*ل*ترشکن دارید، برای دیدن عکس ها از فی*ل*ترشکن استفاده کنید. بلاگ اسپات برای نوشتن پست باز نمی شد برای لود عکس ها از همان کلمه فوق استفاده کردم! به همین منظور شاید عکس ها باز نشوند.
چنانچه قادر به دیدن عکس ها نبودید کامنت بگذارید تا باز در ادامه مطلب وبلاگ دیگر عکس ها را لود کنم.

پانوشت دو: به دلیل تقاضای مادران بسیار، آدرس و تلفن مؤسسه بادبادک را اضافه کردم و با تشکر از مامان سوشیانس عزیز برای معرفی این مؤسسه

آدرس: خ جردن شمالی-کوچه گل گونه- پلاک 29- موسسه بادبادک
تلفن: 09360700144-22057522

شعبه دیگرش هم در پاسداران- میدان حسین آباد
تلفن: 22950270



نظم ممتد

دوستی برایم از هم خانه اش می گفت. می گفت زمانی که دانشگاهی دولتی در شهر دیگر قبول شده بود، با دیگر هم مدرسه ای تهرانی اش خانه مشترکی گرفته بودند. هم خانه اش، دختری زیبا و معقول بود، ظاهری آراسته داشت؛ بانوی شیک پوشی که در رشته تحصیلی مهندسی برق، نمرات درخشانی کسب می کرد.

و اما در خانه..........

هریک از دو دانشجو، بخشی از خانه را به خود اختصاص داده بودند. هال، به مهندس برق اختصاص داشت. تشکش را همانجا پهن می کرد و البته هرگز جمعش نمی کرد! برای احتراز از اعتراض همخانه، همه چیز را روی تشک می ریخت؛ از دستمال فینی که هنوز یک فین جا داشت گرفته، تا آنها که دیگر جا نداشتند تا تراشه های مداد تا جزوات دانشگاهش تا هر نوع دیگر از منسوباتش را! البته شب ها برای خواب، مواد روی تشک را روی زمین خالی می کرد و صبح ها همه را سر جایشان برمی گرداند!

وقتی دمای خون همخانه از نقطه جوش عبور می کرد، کمی به تشک پر از زباله و علم و دانشش سر و سامان می داد (تنها کمی!).

وصف بخش های دیگر مربوط به نظم و ترتیب و آشپزی و کدبانویی خانم مهندس، در آستانه تحمل موضوعات تهوع زا و حوصله خوانندگان این وبلاگ نمی گنجد!

یک بار خانم مهندس برق را دیدم. فرنچ ناخن هایش بی نظیر بود و آرایش موهایش هم. قد بلندی داشت و بذله گو بود و آنچه در ورای این ظاهر موجه وجود داشت، هرگز دیده نمیشد.

آنروزها می اندیشیدم که چه مادر صبوری داشته است این دختر. آنقدر همیشه خود به جای دختر اتاقش را جمع می کرده و زیرش را آب و جاروب می نموده که دختر چیزی در این باب نیاموخته است و می اندیشیدم که چه مادر ستمگری دارم من! مادر ستمگرم باعث شده تا من نظم بیاموزم و می اندیشیدم که چه تنبل است مادرم! برای آنکه خود کارهای کمتری به دوش بکشد مرا به فعالیت وا داشته است، خوشا به حال آن خانم مهندس برق!

امروز که خود مادر شده ام از آنچه اندیشیده ام شرمسارم؛ چرا که می دانم جمع کردن اتاق دخترم بسیار ساده تر از آن است که هزار و یک ترفند به کار ببندم تا جمع کردن اتاقش را بیاموزد.

می دانم که چه صبری می خواهد تا دخترک با دست های کوچکش چند قطعه از آن کوه بزرگ اسباب بازی هایش که همگی را با یکدیگر و با لوازم منزل مخلوط کرده است، جمع آوری کند و چطور می توانم با نصف آن انرژی و زمانی که تنها برای شمارش مسابقه ای (یک و یک و یک، دو و دو و دو و ..........) ـ بدون در نظر گرفتن انرژی لازم برای کل کل و قانع کردن و قربان صدقه و اتاق فکر که در آن مدام درباره بهترین راه حل تصمیم گیری می شود و... ـ صرف می کنم تا تنها بخش کوچکی را گردآوری کند، همه آن بی نظمی بزرگ را گرد آورم.
می دانم که تیک و تاک ساعت، آن زمان که باید بنشینم تا دخترک نظم بیاموزد، چطور روحم را به بند می کشد و امور بر زمین مانده منزل را به من یادآوری می نماید و باید تنها صبور باشم و لبخند بزنم و با صدای بلند تشویق کنم.
می دانم که امروز در همین گیر و دار لجبازی های دوسالانه اش چطور باید تاب بیاورم که با نه گفتن هایش در برابر هر تقاضا مدارا کنم و با روش صحیح وادارمش که جمع آوری کند آنچه را بر زمین ریخته است.
می دانم تحمل وجدان درد پس از گاه و گدار عصبانی شدنم و فریاد کشیدنم برای سرپیچی های متعددش چه دردآور است و حذف آموزش نظم تا چه حد این تنش ها را کاهش خواهد داد و وجدانم را آسوده خواهد کرد.


و نیز می دانم که پشت هر خصلت پسندیده از هر فرد، کوهی از صبوری مادرانه آرمیده است.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.