هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

همه آن بی باورها


دارد وسط تمام آنچه هدیه گرفته می چرخد، در تمام بازی هایی که با خودش انجام می دهد، انگلیسی حرف می زند. من هیچ کدام را باور نمی کنم. سرعت پذیرش من از واقعیات کمتر از سرعت وقوعشان است. من جامانده ام!
قدش بلند شده، در آغوشم جا نمی شود و من باور نمی کنم.
میان هدایایش دو!! لپ تاپ است و دارد به آسانی کلماتی را که بازی های لپ تاپ از او می خواهد تایپ می کند. کی اینهمه نوشتن و شناخت حروف یاد گرفت؟ اینها را هم باور نمی کنم.
هدیه برایش دوچرخه خریده ایم. وقتی روی دوچرخه می نشیند، باور نمی کنم کسی که زاییدم حالا دارد به این آسانی پا می زند!
می پرسد امروز ساتردی است می گویم نه ساندی و باور نمی کنم که روزها را می شناسد که غر می زند که فردا باید برود مدرسه. می گوید دلش می خواهد باز هم شنبه باشد. همان شنبه ای که تولدش بوده. دیروز دوستانش پیش از شمع فوت کردن به او گفتند چشمانت را ببند و آرزو کن. او هم چشمانش را بست و آرزو کرد. نمی دانم چه آرزویی داشت، اما آرزو کرد! من باور نمی کنم که می تواند آرزو کند.
دیروز می خواست تینکربل روی کیکش را بدهد به بهترین دوستش. پرسیدم چرا؟ گفت چون دوستمه. آقای شیر گفت: کیکی هستند، بشوریمشون بعد. گفت: لیسشون می زنم تمیز می شن! امروز پرسیدم چرا می خوای بدیشون به اما* مگه خودت دوستشون نداری؟ گفت: چرا اما "اما" دوستمه می خوام بدم بهش و من بخشندگی اش و ارزش دوستی دانستنش را باور نمی کنم.
پس اینگونه می شود که آدم ها دومی و سومی را می زایند، با همه سختی هایش، مخارجش و اسارت هایش! دلشان برای همه کودکی های شیرین کودکشان تنگ می شود و جا می مانند از غافله رشد. با همه خانه ماندن هایم، با همه بوییدن هایم که دخترکم را بوییدم، کم بود همه آن رایحه های دل انگیز و معصوم کودکی.
دخترک پنج ساله شد. با همه سختی هایش به سرعت گذشت.
دیروز یک تولد اینترنشنال داشت. مردمی آمدند فرانسوی، چینی، هندی، آمریکایی، مکزیکی، انگلیسی و ایرانی البته. من باور نمی کنم که کودکم و همه این کودکان نیمه آمریکایی شان را به اشتراک گذاشته بودند و صمیمانه با هم بازی می کردند.
باور نمی کنم که مسیر پرمشقت مهاجرت به خانه امن رسید، دخترک پنج ساله شد و تولدی داشت با بیست کودک مهمان و والدینشان.

 و می بینم که دخترک هیجده ساله می شود، دانشگاه می رود، در آغوشم می گیرد، خداحافظی می کند، کودکی به آخر می رسد و من باور نمی کنم. من تمام این رویای شیرین را باور نمی کنم.
*Emma


کیک تولد پنج سالگی با پنج شمع لگو، همه خواسته های پنج سالانه اش یک جا جمعند!


یک تینکر بل پنج ساله


بدون شرح



بر تخت شاهی پنج سالگی

ما به همه رفقا یک لگوی یادگاری دادیم، همانی که تینکر بل کوچکمان می خواست بدهد به همه دوستانش




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





زیپ


از کلاس ترینیگ در برابر نگاه همه سی نفرشان آمدم بیرون که بروم گلاب به رویتان دستشویی. من تنها خانم کلاسم.
در دستشویی زیپ شلوارم لج کرد و بالا نمی آمد و مانده بودم چطور برگردم همانجا که بودم درست روبروی سی مرد که با احتساب استاد محترم می شدند سی و یکی.

راه حل ها را یکی یکی بررسی کردم:
اول کیفم را بگیرم جلویم  و سریع بروم خانه که دیدم غیبت در کلاس ترنینگ باارزش تر از طلا آنهم بدون اطلاع استاد مساوی اخراج شدن است و دیدم کمی به آدم بخندند بهتر است. 
بعد گفتم کیفم را بگیرم جلویم بروم داخل کلاس، دیدم اگر زیپ من امروز لج می کند، حتماً هم استاد صدایم می کند بروم یک چیزی آن بالا بگویم. از تصورم خودم و زیپم آن بالا با کیف یا بی کیف عرق سرد بر پشتم نشست.
بعد افتادم به جان بلوزم تا بکشمش پایین تر اما دوزنده بدون درنظر گرفتن زیپ شلوار من بلوز  را سرهم کرده بود.  
بعد یاد دامنم افتادم که توی ماشین بود که ببرمش خشکشویی اما بعد یاد نداشتن جوراب و مابقی گرفتاری ها افتادم و دیدم این هم منتفی است. اصلاً وقتی همه می دیدند من آنجا را سالن مد تصور کرده ام و میان کلاس تغییر لباس داده ام، از تصور آنچه می اندیشیدند خیلی عصبانی شدم. یقین دارم زیپم به ذهن کند هیچ کدامشان نمی رسید!
بعد فکر کردم بروم به آفیسم و ببینم با سوزن ته گرد و گیره کاغد می توانم فکری برایش بکنم یا خیر.

خب تا همین جا کافیست. خیلی به گرفتاری هایم خندیدید.

آخرش کدام را انتخاب کردم؟

هیچ........ زیپم درست شد، برگشتم سر کلاس!
اما همین الان شلوار اضافه توی کیسه کنار در خروجی است تا فردا فراموشش نکنم بگذارمش توی ماشین برای روز مبادا! 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



آب روان بدون پنیر تبریز


همه چیز خوب است. به واقع ملالی نیست جز دوری شما. این روزها لابلای صفحات زندگی آمریکایی گم شده ام؛  روزها و شب ها بی وقفه به هم متصلند.  خانه خوابگاه است. سبزی درخت ها و خانه هایی که باید مارپیچ میانشان را طی کنم تا برسم به دفتر کارم به واقع زیبا هستند. آقای شیر برایم یک ماشین قرررررمز ماتیکی کوچک خریده که فرمان نرمش احتمالاً با فوت هم خواهد چرخید (هنوز فرصت آزمایش کردن دست نداده) و پدال گازش هم شاید با یک فوت محکمتر مرا به پرواز درآورد! هر روز به سان کفشدوزکی میان ماشین های بزرگ اینجا می لولم و به مقصد می رسم. دخترک و آقای شیر را کمتر می بینم. هر روز صبح زود، آقای شیر میان خواب و بیداری، بوسه نرمی تقدیمم کرده و ترکم می کند و دیرتر، من و هوچهر با کفش دوزکمان می رویم لابلای شلوغی زندگیمان. عصرها هوچهر و آقای شیر زودتر برمی گردند و من تنها می رانم و فرصت دارم فارغ از صداهای من گرسنمه، پس کی می رسیم، من خوابم می یاد، من کارتون می خوام، من همبرگر می خوام و ... بیندیشم. گاهی ده ها پست در خیالم می نویسم اما می روند لابلای همه نامریی های عالم؛ چراکه پیش از آنکه بر صفحه کامپیوتر متولد شوند، خالقشان به خواب رفته است؛ درست مانند تمام کودکانی که می توانستم داشته باشم و فرصت متولد شدن نیافتند.
 
دفتر کارم پر از زندگی است، چرا که باید یاد بگیرم و یاد بگیرم و یاد بگیرم و یادگیری آب روان است و نه مرداب. آب روان پر از زندگی است. هر روز در دفترم برای خودم شمع با عطر چوب جنگلی روشن می کنم تا زندگیم معطر هم باشد. اینجا تکرار گذشته ها برایت نه پول می سازد نه زندگی و صد البته نه رضایت و این همانی است که همه مشقات مسیر را پذیرفتم تا داشته باشمش. حالا دارمش و خوشحالم هرچند صبح روزهای تعطیل دلم برای جمعه های خانه مادرم تنگ شود.  همان روزهای جمعه که وقتی پنیر تبریز و نان تازه را با لذت فرو می دادم، بوی لوبیاهای نیم پز داخل زودپز مادرم که کنار سبزی ها داشتند خود را برای قرمه سبزی ناهار شدن آماده می کردند، در فضا پیچیده بود. دلم برای همه روزهای بی دغدغه که ساعت ها با مادرم، خواهرانم، خاله هایم و دخترخاله مرحومم حرف می زدم تنگ شده. 

اما غوطه ور بودن در سبکی و شیرینی آب روان  بها دارد و این همان بهایی است که دارم بابتش می پردازم. 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




شقیقه ها یک نشانه اند


می خواستم همه زیبایی های دنیا را داشته باشد، به همه عکس های زیبا خیره می شدم. شنیده بودم کودکم شبیه عکس می شود، درست و غلطش را نمی دانم، اما من همه را آزمودم. می خواستم شبیه آقای شیر باشد. می خواستم شبیه همه باشد اما خودم را فراموش کرده بودم.
تنها یک بار به عکس کودکیم نگاهی انداختم و گفتم شبیهم شود بد هم نمی شود!

اما همه اینها مال زمانی است که جنین در مایع درون شکمت شنا می کند، آن روزها که هنوز بخش بزرگی از وجود زنانه ات بیدار نشده و خود را نمی شناسی.
بالغ تر که شدی، مادری که در وجودت ریشه دواند، در تمامی لحظات، در همه سلول های کودک دنبال خودت می گردی، گمان می کنی این همان کودک درونت است که به تصویر درآمده. گاهی وقتی فرزند را در آغوش می گیری گویی به یکباره می خواهی با یک تیر دو نشان بزنی، کودک درونت و دخترکت را یکجا جا دهی در آغوشت، کودکت را ببوسی اما گویی این بوسه ها مستقیم می نشینند بر جسم کودک درونت و گویی هر دو را آرام می کنی.
دیروز موهایم را که شانه می کردم، در آینه شقیقه های مادرم را دیدم؛ شقیقه هایی که روی پیشانی من جا گذاشته  بود. نگاهی به ساعت انداختم. مادرم خواب بود، تلفن زدن مقدور نبود. ساعتم را کوک کردم که زودتر بیدار شوم و پیش از سر کار رفتن فرصت داشته باشم صدای مادرم را بشنوم.
من زیاد شبیه مادرم نیستم اما خوشحالم که شقیقه هایش رو پیشانیم جا مانده.
اما من روی دخترک یادگاری زیاد نوشته ام. وقتی به دنیا آمده بود، نمی دانستم چرا شبیه آن کارت پستال ها نبود، چرا شبیه آقای شیر نبود. اما حالا می دانم، می دانم که شاید روزی در آینه میان تصویر جوانش مرا ببیند، مرا بجوید، گوشی را بردارد و بپرسد: الو مادر بیداری؟ 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






دموکراسی


یک متنی مطالعه می کردم. دخترک پیشم دراز کشید، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و بوسه بارانم  نمود و من یکی درمیان بوسه ها را جواب می دادم.
آخر کتاب را رها کردم و من نیز خودم را غرق کردم در استخر بوسه های پرآبش. کتاب را سپردم برای لحظاتی که خواب چشمان دخترک را می ربود.
آهسته در گوشش گفتم: شما بزرگ بشی بری دانشگاه من چیکار کنم؟ نمی شه شما بزرگ نشی؟
هوچهر: من برم چی میشه؟
من: دلم برات تنگ میشه.
هوچهر: مادر من اول باید شوهر پیدا کنم یا برم دانشگاه؟!
من: هر کدوم دلت بخواد. اما فکر کنم اول بری دانشگاه بهتر باشه. فکر کنم شوهر بهتری هم پیدا کنی. خب حالا شما اول کدومو می خوای انجام بدی؟
کمی فکر کرد و گفت: خب ب ب اول میرم دانشگاه.

باید به بچه ها حق انتخاب داد، ولو اینکه هوشمندانه طوری حق اتخاب بدهیم که گزینه مورد نظر ما را انتخاب کنند. این می شود همان دموکراسی که ما داریم خودمان را برایش هلاک می کنیم!



شب پروانه ای


وقتی تنها لحظات محدودی باقی می ماند تا با کودک سپری کنیم، بهتر است آن لحظات با کیفیت باشند.
دخترکمان که این روزها به دروازه های پنج سالگی نزدیک می شود، دوست دارد باهم چیزی بسازیم.
فکر کردم گاهی ساخته هایمان را می توانیم باهم به اشتراک بگذاریم.
ما دیشب پروانه های رنگارنگی ساختیم.
مواد لازم: قیچی، مفتول سیمی با روکش کاموایی، دو مثلت متساوی الاضلاع یکی کوچک یکی بزرگ، یک مجله دور انداختنی.





از کودک می خواهیم مجله را ورق بزند و دوصفحه رنگارنگ را انتخاب کند، دو الگوی مثلثی را روی دو کاغذ مورد نظر قرار دهد و با مداد دورش را مشخص کرده و قیچی نماید.


حالا دو مثلت متساوی الاضلاع در دو اندازه کوچک و بزرگ داریم که باید بادبزنی تا شوند.




حالا دو مثلث تا شده را در حالی که مثلث بزرگ در بالا قرار دارد روی هم قرار داره مفتول را دورشان می پیچیم و دو سوی مفتول شاخک های پروانه ما می شود و باله های رنگارنگش را  کمی فرم می دهیم.



حالا زمان مناسبی است که با کودک درباره پروانه ها و شاید مابقی حشرات صحبت کنیم. می توانیم ده ها پروانه رنگارنگ به سرعت بسازیم و در شب پروانه ای خود درباره پروانه ها باهم بیاموزیم. از شما چه پنهان من کنار دخترک خیلی نکات آموختم! پیشتر درباره فاخته و زنبور باهم یاد گرفتیم.
راستی می دانستید زنبورهای کارگر در دوران زندگی شش هفته ای خود خود شش شغل عوض کرده و بیش از هشتصد کیلومتر پرواز می کنند؟!!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




سالاد رنگارنگ متنوع


کاهو، شاهی، گوچه زیتونی، کمپوت نارنگی، گلابی خرد شده، خیار، پیاز، زیتون سیاه، انگور بنفش، ذرت، گردو، بلوچیز، دوسه نوع پنیر دیگر که نامشان را فراموش کرده ام، نان سوخاری مکعبی و ده ها آیتم دیگر را به ظرف سالادم اضافه کردم، به آخر مسیر که رسیدم، آشپز پرسید چه نوع سسی می پسندم و آیا تمایل دارم که به سالادم، مرغ، میگو یا گوشت کبابی بیافزاید، باز گیج شده بودم، تنها سسی که به ذهنم می رسید سس سزار بود، گوشت و مرغ و میگو هم نگرفتم اما نان گرفتم!

کاسه سالادم را مقابلم گذاشتم. پرش کرده بودم از شور و شیرین و تلخ و مخلوطش کرده بودم با یک سس تند، ترش، شور و پر ادویه. نمی دانستم چرا گوشت نگرفته ام و چرا نان گرفته ام.

شجاعانه منی که آنهمه در برابر مزه ها بی انعطافم، یک قاشق از سالادم را به دهان بردم. هر کس پول را اختراع کرده، خدمت بزرگی به بشر کرده بس که این اختراع عجیب، مزایای ناشناخته دارد. مثلاً می تواند بدادایی یک زن را در غذا خوردن در سی و پنج سالگی اصلاح کند، وقتی آن زن یاد پنج دلارش می افتد!

دهانم پر از تمام مزه ها شد، نمی دانستم اول با کدام سلام و احوالپرسی کنم تا به آن یکی بر نخورد. راستی بد هم نبود تمام مزه ها با هم. اما خب آدم نمی توانست یک دل سیر با شیرینی، ترشی یا تندی موجود در دهانش اختلاط کند.

و اما تنها سالادم نیست که پر از مزه است، زندگی این روزهای من  پر از مزه های گیج کننده است. در برابرم هم درست مثل بار سالاد پر از مزه هایی است که هنوز نیازموده امشان، تا به حال ندیده امشان یا به ترکیبشان پیشتر نیندیشیده ام.

اینجا آزادی هزار مزه خلق کرده، همه چیز متنوع است. انواع رنگ ها،  نژادها،  آدم ها و زندگی ها می بینی. دیروز یک دختر چاق و زشت و شکم گنده سیاه پوست دیدم که خودش را به مرد جوان سفیدپوست و خوش تیپ کنارش می مالید. مرد عاشقانه نگاهش می کرد و گویی اگر آنهمه جمعیت حاضر نبودند با لذت به همه جای آن زن سیاه دست می کشید. بعد گفتم خب یک دیت* است. مردها همه چیز را می آزمایند. اما کمی دیرتر دو کودک دورگه همراهشان دیدم. یک دختر شش، هفت ساله و یک دختر دوساله. هرگز پیشتر اینچنین عشقی در ذهنم نمی گنجید، همانطور که آنهمه مواد سالاد را نمی شناختم.

و این تنوع منی را که عادت داشتم فقط آیفون تصویری کومکس** ببینم و آسانسور اوتیس*** و به ندرت آیفون تصویری یا آسانسور با برندی متفاوت می دیدم، تمام حلوا شکری هایمان یا عقاب بودند یا اگر عقاب نبودند شاهین  یا پرنده بلندپرواز دیگری بودند را شوکه می کند.

اینجا هربار بروی دستشویی باید سیستم دستمال دهی، صابون دهی و دست خشک کنی دستگاه جدید را کشف کنی. اوایل خجالت می کشیدم در برابر رهگذران که باید دنبال راهی برای گرفتن دستمال می گشتم، بعد دانستم اینجا همیشه و همه جا باید خودت را و ابزار برابرت را میان اینهمه تنوع پیدا کنی و همیشه در حال پیدا کردنی. این پیدا کردن آمریکایی پایان ناپذیر است.   

هر ماشینی که بخری باید چند واحد درسی برای روش استفاده از دستگاه جدید پاس کنی و تنوع گاهی خفه ات می کند.

گویی آمریکای جهانخوار همه تنوع های دنیا را برداشته برای خودش. همه دنیا باید در حسرت یک کالای متنوع باشد و برای او دیگر هیچ چیز جذاب نیست و هیجانش کمرنگ می شود، آنچنان که خود را میان سهم همه جهانیان غرق کرده و  باید برای ایجاد هیجان به روش های دیگری متوسل شود.

و اصولاً زندگی در دنیای متنوع و رنگارنگ فرهنگ خودش را می طلبد.

دیروز برای خودم یک سالاد هشت دلاری خریدم. کمپوت نارنگی و سس سزار در آن نریختم. نان نگرفتم و در آن مرغ و البته چند مزه جدید هماهنگ ریختم. دانه های انگور و گلابی خردشده را جدا گذاشتم و وقتی سالادم تمام شد، در حالیکه عبور آنهمه مردان و زنان رنگارنگ را نظاره می کردم با لذت دانه های انگور و گلابی ام را خوردم.

من از یک جهان سیاه و سفید به سرزمین رنگ ها مهاجرت کرده ام. دارم کم کم یاد می گیرم کدام رنگ با کدامیک هماهنگ تر است، دنیای سیاه و سفید دیگر برایم سیستم کهنه ایست که می خواهم تنها چند عکس یادگاری با ترکیبش داشته باشم و می خواهم میان رنگ ها زندگی کنم.

*date
**commax
***Otis


پانوشت: بی زحمت یک نگاهی به آیفون تصوریتان بیندازید ببینید اسپل کومکس را درست نوشته ام یا خیر؟!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.