هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک جلسه پدرانه




عزیزان! وقتی پدر شدید، باید پی این را به تنتان بمالید که خانه رویاهای کودکانتان تنها زیر میز کنفرانس شما برایشان لذتبخش خواهد بود!

به دو موش کوچک که در امنیت زیر پاهای پدرانشان لانه ساخته اند، دقت کنید!


بابا ملت شهیدپرور ما از این فیل ترینگ به تنگ آمده ایم! این جا هم می توانید کامنت بگذارید.



ناکجابرزن

آقای نسیم – نرگس

آقای نسیم سه فرزند دارد. آقای نسیم بزرگ محل است. آقای نسیم دارد می رود منزل همسایه. آقای نسیم می رود تا در بله بران دختر همسایه شرکت کند. وقتی می رسد، همه نشسته اند چشم انتظار داماد و خانواده اش. پدر دختر با آقای نسیم مشورت می کند، می گوید مهریه باید بالا باشد. می گوید پشتوانه دختر است. می گوید نمی خواهد این دختر به سرنوشت قبلی گرفتار شود. می گوید مهریه اش پایین بود، زیر سر شوهرش بلند شد، طلاقش داد، چهارده سکه را هم قسطی می ریزد به حساب دخترش، ماهی چهارده هزار تومان! می گوید داماد سابقش زن گرفته. می گوید دخترش دیگر نه می خندد، نه حرف می زند، تنها می روبد و می شوید و می پزد و گاهی یک در میان آه می کشد. می گوید می خواهد این دخترش بخندد. می گوید آن یکی داماد بنا بوده، وضعش خوب بود، این یکی مهندس است، مال و منال ندارد اما به زن احترام خواهد گذاشت.

خانواده داماد می رسند، داماد با حجب و حیا به همه سلام می کند، با نگاهش میان زنان چادر گل گلی به دنبال عروس آینده اش می گردد، با عروس نگاهی رد و بدل می کنند. نگاهش پرمعناست. لابد می گوید، دیگر قرار بود بیاییم منزلتان، فرصت نکردم نامه لای آجرها را بردارم و پیغامت را بخوانم، مادرم چهارچشمی مرا می پایید.

جلسه رسمی شروع می شود. خانواده عروس و خانواده داماد تعارف ها را تکه پاره می کنند که شما بفرمایید و اینها می گویند نه شما بفرمایید و آن یکی می گوید تنها برای انجام رسم و رسوم است و کی داده و کی گرفته. عموی داماد می گوید خدا کند دو نفر با هم تفاهم داشته باشند و مهریه که نمی تواند زندگی را نگه دارد و تنها سنت پیغمبر قرار است اجرا شود و تعارف ها که کامل تکه پاره شدند، حقیقت لخت و عور می افتد میان مجلس. همه سکوت می کنند. حقیقت تلخی است؛ جنگجویان بی نیزه باید با پنبه بیفتند به جان یکدیگر. پدر داماد می گوید شما بفرمایید. پدر عروس می گوید سیصد سکه. پدر داماد می گوید پناه بر خدا. بگذارید زندگی این دو جوان با برکت شروع شود، فاطمه زهرا نگهدارشان باشد. مادیات برای هیچ کس نمانده. من چهارده سکه پیشنهاد می کنم و یک حج عمره هم عروس و داماد مهمان منند که آن را هم می نویسیم. پدر عروس می گوید زیر سیصد سکه محال است. پدر داماد می گوید، فکر نمی کردم این همه مادی باشید.

پدر عروس می گوید، خیلی حاتم بخشی کردید! مگر قیمت حج عمره چقدر است که منت هم می گذارید؟ نه آقا جان مهریه باید سنگین باشد. زندگی سرد و گرم دارد، بالا و پایین دارد. عمر عشق و عاشقی کوتاه است، خیال می کنید شوهر خواهر بزرگ نرگس عاشق نبود، نگفت عمری چون پروانه به دورش خواهم گشت، پدر جان تنها آن چشمان شهلا را از من دریغ نکن؟

پدر داماد می گوید، عرض نکنید آقا همه را که با یک چوب نمی رانند، در ثانی از کجا معلوم دخترت عیب و ایراد نداشته. مادر داماد می گوید، زشت است میان کار خیر اسم قهر و دعوا و طلاق بیاورید، شگون ندارد.

خواهر بزرگ چادرش را می کشد جلوی چشمان خمارش، بغض می کند، از اتاق بیرون می رود. پدر عروس خشمگینانه می گوید جلسه تمام است ، دایی عروس می گوید کوتاه بیایید. همیشه پیش می آید، بله بران همین است دیگر، آقای نسیم به آرامش دعوتش می کند و سکوتش را می شکند و تمام چشم ها به دهانش خیره می شوند.

آقای نسیم می گوید، خانواده دختر را درک کنید، حق دارند. خواهر بزرگش هم ایراد نداشت و زن اهلی بود و من در جریان زندگیش بودم، بینوا قربانی دستان روزگار شد. همه انسان ها یکی نیستند، جواد پسر سربراهی است، تحصیل کرده است. نه حرف شما نه حرف اینها. صد و چهارده سکه.

مادر داماد می گوید من از اول گفتم پسرم هیچ ندارد، این مهریه در توانش نیست. مهریه هدیه ای است از جانب داماد به عروس. چقدر دختران این دوره زمانه پرتوقعند، زمان ما از این حرف ها نبود. مثلاً من و پدر جواد عمری باهم زندگی کردیم، او مرد زندگی ام بود و سرش توی کار خودش بود، می رفت سر کار و برمی گشت و هیچ کداممان یادمان نبود پدرم و پدرش و مرحوم حاج آقا نسیم بزرگ چقدر مهرم کردند. حاج آقا نسیم مگر نه اینکه مهریه باید در توان داماد باشد؟ شما یک چیزی بگویید. آقای نسیم می گوید دوره زمانه عوض شده، زندگی ها تغییر کرده. حتی تعریف مهریه متفاوت شده.

پدر داماد می گوید ما باید فکر کنیم، مهریه دختر بزرگت چهارده سکه بود، فکر کردم سالها همسایه بوده ایم، این حرف ها نیست، نمی دانستم شما هم رنگ عوض کرده اید و مادی شده اید. حاج آقا نسیم شما هم دست بردار از اینهمه حمایت از زنان و دختران، آخرش همه شان می نشینند روی سرمان ها، از ما گفتن.

پدر عروس می گوید جلسه تمام است.

نرگس با بغض نگاه می کند، جواد در گوش مادرش چیزی می گوید، مادرش می گوید خامت کرده.


............


آقای نسیم می نشیند کنار پدر نرگس. می گوید زمانه نااهلی است، ده ها بله بران رفته ام، نام حق پشیمانی معامله ازدواج را گذاشته اند، مهریه. بعد کسی نمی گوید به تنهایی در محل ما چهار طلاق رخ داده، وای به حال کل مملکت، همه می گویند کی داده کی گرفته، می گویند باید در توان مرد باشد، یکی نیست بگوید، چه کسی جوابگوی زنان سرگردان داخل دادگاه هاست، لااله الا الله. ما رفع زحمت کنیم. نرگس خانم غصه نخور قسمت هرکس پیش خدا محفوظ است.


..............


نرگس می نشیند کنار آجر لق. آجر را برمی دارد. نامه اش نیست. حالا جواد می داند که او نوشته پدرش برای مهریه سختگیر است اما کمی نامه را دیر برداشته. صدای استکان می آید، صدای خوش آهنگ جواد، صدای مادرش. نرگس کمی دیر رسیده، مکالمه به نیمه رسیده. مادر می گوید، حرف بزرگترها را گوش کن پسر. فردا روز مهریه را گذاشت اجرا افتادی زندان می خواهی چه کنی؟ جواد می گوید نرگس این طور دختری نیست. مادرش می گوید همه آنها که برای مهریه گوشه زندانند اگر روز اول می دانستند زنشان اینگونه است، حالا گوشه زندان نبودند. ریخته است دختر. مطمئنم دختر اکبر آقا با چهاره سکه راضی می شود. جواد می گوید من او را دوست ندارم. مادرش می گوید، او را هم دوست خواهی داشت، مردها که عشق نمی فهمند، همین پدر خودت خیال کردی عشق می داند چیست؟ فکر کردی همه اش در حجره است و من زن اول و اخر زندگیش هستم و من کور مادرزادم، خیال می کنی سیلی و کتک نخوردم؟ مردها همینند دیگر، یک روزی یک جفت چشم شهلا اسیرشان می کند و خیال می کنند عاشق شده اند، بعد می بینند که یک جفت چشم شهلایشان خیره شده به کودک، خیره شده به دیگ غذا، اصلاً عادی شده. فکر کردی اگر مهرم سنگین بود، من اینجا بودم؟ نه جانم اما پدرم می دانست طاقت نمی آورم، خدا بیامرزدش. مرد دنیا دیده ای بود. این طور شد که توانستم بسازم، حالا شوهر دارم، بچه دارم و اجاق زندگی ام گرم است. پدرت هم شر و شورش خوابیده. جوانی و خامی آفت بدی است و زن های امروز بیشتر باید کنترل شوند، چشم و گوششان بازتر است. خوب شد، خودم را سرگردان نکردم، فهمیدگی بزرگترها بود. تازه اگر اکبر آقا اینها همسایه دیوار به دیوارمان بودند، حالا دختر او نور چشمی ات بود. جواد می گوید من نرگس را می خواهم. مادرش می گوید تا چند روز دیگر از سرت می افتد.

صدای قدم های خشمگین جواد به گوش می رسد که دورتر و دورتر می شوند. صدای قدم های مادرش قوت می گیرند، نرگس سراسیمه خودش را از شکاف دور می کند. صدای قلبش بلند و بلندتر می شود. نگران است مادر جواد بشنود آن ناله های پرتپش را. مادر جواد آجر آغشته به سیمان را سر جایش می گذارد. قلب نرگس میان دیوار و زیر آجر جا می ماند و گیر می کند. خواهر نرگس در آغوشش می گیرد، دستش را می گیرد، بی آنکه سکوت دایمش را بشکند، می برش داخل.

قلب نرگس برای سال ها میان دو دیوار جا می ماند.



پانوشت: داستان فوق بخش اول داستانی است که قرار است ادامه دار باشد. اصولاً من شروع به نوشتن می کنم، اما قهرمان ها خودشان تمامش می کنند، آنگونه که خود می خواهند، آنگونه که شاید انتظارش را نداشته باشم.

اصولاً قهرمان ها می روند به همان ناکجاآباد که از آن آمده اند، هر گاه به ننه قدقد سر زدند، ادامه داستانشان را ننه قدقد برایتان حکایت خواهد کرد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



در سه سال و سه ماهگی

  • من دابادو دوست نداشتم، کُشیدمش


  • مادر برام گل می خری بکاشم؟



  • این چه وزنیه (وضعیه) بچتون درست کرده؟


  • مادر چرا دستای آدم تو حموم راه راه میشه؟!  


  • هوچهر سرگرم خوردن شیر با نی شیر است.
    هوچهر: مادر نمی خوام توش خال داره، هی خالاش میاد تو دهنم!


  • دخترک دارد همراه خاله اش پازل می سازد و من با خاله محترم حرف می زنم.
    مادر حرف نزن هی حواس پازلمو پرت می کنی!



  • مادر اگه نرم حموم مثل بوبی بوگندو چکل (کچل)میشم؟


     
  • مادر صندلی ماشینم چگ (کج) شده، میشه درستش کنی؟! (که البته جاده شیب داشت!)


  • مادر ببین! من همیشه مثل مری* مربتب (مرتب) اتاقمو مربتب می کنم!


  • هوچهر: مادر شالتو به من می دی؟
    من: نه عزیزم می خوام برم بیرون احتیاجش دارم.
    هوچهر: مادر شالتو بده، من الان تندی عروسی می کنم بهت می دمش!


  • دخترک این اواخر زیاد با آقای شیر وقت گذرانده و من بیرون از خانه بوده ام. رسیدم منزل و می خواستم بنشینم کنار آقای شیرم.
    هوچهر(در حالیکه دستانش را دور گردن پدرش حلق کرده بود): برو اون ور! این داماد منه، برو برا خودت یه داماد دیگه پیدا کن! ما سه تا هم بچه گرفتیم، الانم مهدکودکن!  

      از آن پس هم هر بار از دخترک نام دامادش را بپرسید، نام آقای شیر را می گوید! بعد من نشسته ام اینجا و داد سخن می دهم که چرا زنان خودشان به خودشان رحم نمی کنند!


    *Mary: نام یکی از شخصیت های درون کتابش


    اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




A good mommy of course is a happy mommy




نمی دانم چه شد که ناگهان تصمیم گرفتم روی صندلی داغ بنشینم و از دخترک بپرسم: می گم! هوچهر من مادر خوبی هستم؟
هوچهر: نه!
من: چرا؟
هوچهر: چون هپی* نیستی، سد** هستی. باید بخندی. من هم لبخند زدم.
هوچهر: نه، ببین اینجوری.

به گونه ای لبخند زد که تمام دندان های کوچک سفیدش نمایان شدند و چشم هایش را نیمه باز نگاه داشت و گفت: ببین، دیدی مادر؟

من هم خندیدم. من هم چشمانم را نیمه باز کردم.
بعد هوچهر گفت: خب حالا اینجوری کن و صدای قهقهه ای را تقلید کرد.

من هم با چشمان نیمه باز خندیدم و قهقهه زدم. راستی چه شادی آفرین است حضور دخترکی که می دود از این سو به آنسوی منزلم. این بار از ته دل خندیدم، از ته دل و با هم خندیدیم.

حالم بهتر بود. غم ها برای زمانی پر کشیده بودند؛ غم هایی که گمان می کردم از چشم تیزبین دخترکم پنهانشان کرده بودم.

من: حالا مادر خوبیم؟
هوچهر: ببببببببببببببببببببببلللللللللللللللللللللهههههههههه!


*happy
**sad



پانوشت: وبلاگ ما فیل تر شده. کلاً بلاگ اسپات تعطیل شده که امیدوارم موقتی باشد.در همین راستا پست را در ادامه مطلب پرشین بلاگم هم می گذارم. در ضمن دوستان عزیز! ممنون از رای هایتان که البته افراد بسیاری به ننه قدقد پرشین بلاگی رای داده اند و ممنون می شوم اگر به همان ننه قدقد بلاگ اسپاتی رای بدهند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



برسد به دست آقای مدیری

آقای مدیری! بمب خنده ات را دیدم و در دل گریستم؛ به حال تو گریستم و به حال مملکتم که تو هنرمند بنام و محبوبش هستی.

روزهاست که سریال قهوه تلخت دیگر برایم جذاب نیست و تنها هر هفته آن را تهیه می کنم تا سهم کوچکی در حمایت از هنرمندان کشورم داشته باشم، که امروز هنر به سختی نفس می کشد و شاید نفس های آخرین را تجربه می کند. اما بدان هرگز بخش چهاردهم را تهیه نخواهم کرد که دیگر در زمره هنرمندان نمی شمارمت آنگونه که شخصیت همکاران و هم نوردانت را مورد اهانت قرار دادی.

نمی دانم چرا در لیست نهصد کانال خانواده ای که به تصویر کشیده بودی، کانال "من و تو" نبود، "می شف" نبود، "بی بی سی فارسی"، " بیبی تی وی" و ....... نبود و کانال ها ـ حتی کانال های سیا.سی ـ تنها به بخش های زیر شکمی اشاره می کردند و در آخر خانواده مجبور به ترک آن شدند.

نمی دانم چرا دختر خواننده ای که رفته بود بلاد خارجه در نگاه شما تنها شده بود متخصص پایین تنه مردان و تشخیص هات* بودن و نبودنشان. دختران بسیاری در آزادی آن سوی آبها غرق می شوند و می شوند آنچه شما به تصویر کشیده بودی، اما گمان نکنم به هیچ شبکه ای برای مصاحبه دعوت شوند مگر آنکه موفقیت شغلی ویژه ای کسب کرده باشند که لابد در نظر مردان سنت گرایی چون شما در کنار آن نوع زندگی خصوصی (که هرکس حق دارد هر نوعش را انتخاب کند) قابل ارج نهی و احترام نیست و جسارتشان و شهامتشان برای رسیدن به مقصد و ترک کشوری که در آن حق هیچ نوع فعالیت هنری ـ برای زنان و حتی مردان ـ ندارد نادیده گرفته می شود و روش عبورش از مرز بی شک همانی است که ذهن ناسالم شما ساخته است . حتی اگر س.کسی بودنشان عامل مهمی در موفقیتشان و شهرتشان داشته باشد باز هم تنها عامل نیست و لابد بینندگان کنسرت هایشان بیش از سی و هشت نفر خواهد بود و آن اشاره بی پروا و توهین آمیزتان به افراد خاص قابل اغماض نیست.

و لابد نمی دانی که علم متافیزیک هم مانند علوم دیگر در حال پیشرفت است و دستاورد دارد و محققی می آید و تحقیق می کند و در کنار تحقیقاتش باید روزگار هم بگذراند، پس کتاب هایش را به فروش می رساند و سی دی هایش را. نمی دانی که مسیری که یک محقق می پیماید برای رسیدن به هدف تا چه حد ناهموار است و آنچه یکی با رنج و تحقیق بدان رسیده در ذهنت دری وری به شمار می آید چون این علم را نمی شناسی و هر شیوه جدیدی را نوعی روش کلاه برداری می شماری. لابد نمی دانی غم فراغ والدین در از دست دادن فرزندان باعث سوق دادن بشر به سوی آن بخش از علم شد.

و نمی دانم چرا باید نام کانالی که مجری هایش دو دختر شو آف** هستند، اچ آی وی باشد. چرا نمی شود به گونه ای دیگر نگاه کرد. ما در چه عصری زندگی می کنیم؟ هیجدهم میلادی؟!

اصلاً نمی دانم چرا کلیت بمب خنده ات، ایرانیان مقیم خارج از کشور را به سخره گرفته بود، بدون در نظر گرفتن آنکه چه بسیارند ایرانیانی که بی وقفه تلاش می کنند برای کمک به هموطنانشان که زیر یوغ ستم کمر خم کرده اند. از جمله کمک ها می توانم برایت از فعال ماندن فیس بوک نام ببرم که قرار بود به دلیل تحریم ایران، به ایرانیان سرویسی ارائه ندهد و با تلاش این دسته از هموطنان نه تنها سرویس فیس بوک برای ایرانیان باقی ماند، بلکه زبان فارسی را به زبانهایش اضافه نمود و شخص شما برای تبلیغ قهوه تلختان از آن، استفاده مادی و معنوی بسیار کردید.

و فعالیت های حقوق بشری و ........ که در حال انجام بوده و هست و توسط همین شبکه های ماهواره ای به اطلاعمان می رسانند که هستند، که شیرین عبادی هست، که نوبل صلح می گیرد، که گلشیفته فراهانی کنار لئدوناردو دی کاپریو نقش می آفریند و چه زیبا می آفریند، که جمشید دلشاد شهردار بورلی هیلز است و تمام شهر را به یک سیستم هوشمند امنیتی مجهز کرده و ... .

و نتواستم بخندم به آن جمع ایرانی که بالاجبار از ایران بیرون انداخته شده و دلش برای وطنش تنگ است و نوروز برگزار می کند و لابد در آخر در حصرت دیدار وطن در غربت می میرد. نمی دانم کجای آن نکته ای داشت برای شوخی کردن و خندیدن. نکند خیال کردی آن روز که به ساعت خوشت خندیدیم، آن روز که تقلید نقش مرحوم نوزری در مسابقه هفته کولاک کرد، برای آنکه نوزری را مسخره کرده بودی خندیدیم؟! نه جانم! ما خندیدیم به آنکه با هوشمندی، اختیار مجری برای تبعیض قائل شدن میان شرکت کنندگان را بیرون کشیدی و طنزآلود به نمایش درآوردی.

من منکر حضور تعداد قابل توجهی کانال های بی مصرف و هجو در ماهواره نیستم و تا آخر بمب خنده ات را دیدم بی آنکه به قضاوت بنشینم. منتظر پایانش بودم و نتیجه گیریت.

اما نتیجه، ترک ماهواره بود. نتیجه خنده دار و توهین آمیزی بود؛ حتی برای من که علاقه به تلویزیون نگاه کردن ندارم. چرا که فراموش نکرده ام حضور بخارشور و جاروی شارژی در منزل هایمان را که مدیون "می شاپ" یا همان "بی شاپ" شما هستیم و فروشگاه های کالای خانه پس از آن به سراغ این محصولات رفتند. اینکه دخترکم می تواند از برنامه های کاملاً بر اساس اصول روانشناسی بیبی تی وی ـ به جای مشاهده برنامه های غیراصولی و مملو از بدآموزی تلویزیون جمهوری اسلامی ـ استفاده کند. اینکه شبکه من و تو اطلاعات مفیدی در اختیارم می گذارد و برنامه های مستندش بی نظیر است. می شف دستورهای آشپزی اش حرف ندارد و ........ . اینکه مجبور نیستم از شبکه های رسمی تلویزیون جمهوری اسلامی استفاده کنم که سریال هایش پر است از جملات و کلمات رکیک (بر خلاف آنچه شما ـ آقای مدیری ـ تلاش کرده بودی القا کنی که تمام شبکه های ماهواره ای پر از فحش و فضیحت هستند). و هزار مورد دیگر.

مابقی آنچه به نمایش درآوردی را دیگر تحلیل نمی کنم که آنها نیز جهتگیری مغرضانه ای داشتند چون همین ها.

آقای مدیری! به گمانم غرور، نابینایت کرده و گمان کردی با پخش زیرزمینی این فیلم همه گمان می کنند علیه دولت اقدام کردی، پس همه تلاش خواهند کرد فیلمت را به دست بیاورند و ببینند. تو هم آسان شخصیت ها را ترور می کنی و در عین حال قهرمان اذهان می شوی و با یک تیر دو نشان می زنی و هم از توبره می خوری و هم از آخور. بی شک، آنچه ترور شد، شخصیت تو بود.


اما ارزان فروختی. حیثیت هنری ات را و اعتبار ملی ات را ارزان فروختی. خیلی ارزان.


*hot
**show off




پانوشت : پرشین بلاگ، امسال هم مسابقه ای برای انتخاب برترین های وبلاگ های بانوان برگزار کرده است. برای رأی دادن به اینجا می توانید بروید.


اینجا می توانید کامنت بگذارید.



نقاش کوچک




هنوز هم نقاشی مونس تنهایی اش است و به آن عشق می ورزد. روزهاست که می خواستم چند تصویر میان انبوه کاغذها و دفاتر درون اتاقش بیابم و اینجا به یادگار نگاه دارم.

دخترک روی همه چیز نقاشی می کشد، از روتختی اتاق من گرفته تا تمام کاغذهای یادداشت کنار تلفن و تمام کاغذهای آچهاری که درون کمد به خیال خودمان از دست آرتیست کوچکمان پنهان کرده ایم و دیگر چیزی باقی نمانده است!


دیوارهای اتاقش با کاغدهای رویش که جای خود دارد!


نقاشی با رنگ انگشتی:




نقاشی با آبرنگ:



آدمک خوشحال



نقاشی با ماژیک:

آدمک ناراحت


آدمک خوشحال


خورشید


پنجره


کبوتر


هوچهر می گوید: مادر ببین! چشماش موج (مژه) داره!



رنگ آمیزی با مداد رنگی:



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.