هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

خط پایان

پس از گذشت حداقل دو هفته تازه رسیده ام به چارچوب در اتاقش! دیشب وقتی برای خواب وارد اتاقش شدم ، گفت: مادر شما برو اونجا بخواب و به پتویی که لابلای چارچوب در پهن شده بود، اشاره کرد.

از زمانی که هوچهر پنج ماهه بود برای جدا کردنش هنگام خواب تلاش کردم و کتب روانشناسی مربوط به آن مبحث را که در بازار موجود بودند مطالعه کردم.


اولین روشی که پیشنهاد شده بود باقی گذاشتن کودک در تختش بود تا چند شب بگرید و گفته بود ابتدا پس از پنج دقیقه به سراغش برویم و پس از آن ده دقیقه بعد و یک ربع بعد و ... . ما انجام دادیم و چند شب در دلمان پشت در اتاق رخت شستند و اشک ریختیم و در آخر نصیبمان نوزاد وحشتزده ای بود که اگر بیش از نیم متر از او فاصله می گرفتم ترس در چشمانش موج می زد و تمام روز را در آغوشم سپری کرد (نه ماهه بود که از این روش استفاده کردم) و چندین روز تمام روز در آغوشم بود تا وحشتی که بر جسم کوچکش مستولی گشته بود، ترکش کرد. یاس و ناامیدی هم همانی بود که مرا رها نمی کرد؛ نمی دانستم من آن مادر آگاه نبوده ام که بتوانم مجری دستور کتاب باشم یا دخترکم با کودکان دیگر متفاوت است.

با مادران بسیاری در این باب سخن گفتم و دانستم آنها نیز ناکام مانده این روش هستند و کودکان و نوزادان آنان نیز روزهای پر وحشتی را سپری کرده اند. تنها از تعداد اندکی شنیدم که این روش برایشان کارآمد بوده است.

و اینگونه شد که کنارم و روی تختم به خواب می رفت و اگر بیدار می شدم به تختش باز می گرداندمش و چون بیدار می شد با وحشت فریاد می کشید و باز به تختمان باز می گشت و گاهی تا صبح بیدار نمی شدم و چون چشمانم را می گشودم، تمام استخوان های ریز و درشتم به خصوص ستون فقرات بینوایم دردناک بود.

تا امروز که یک دختربچه دوسال و نیمه در منزل داریم، هنوز مشکل جدا خوابیدن به قوت خود باقی است و من هنوز تلاش می کنم تا از پس این معضل برآیم. نرده های تختش را پس از تهران آمدن برداشتیم تا تختش را زندان نبیند و آنگاه که اراده کرد به آغوش والدینش بشتابد. نتیجه مطلوب بود و آن احساسات ناخوشایندی را که روزهای واپسین در شیراز (چهار ماه قبل) از خود بروز می داد تخفیف یافتند و اگر در تختش می خواباندمش فریاد نمی کشید. دیگر مسیر کوتاه دو اتاق را با گریه و وحشت و ترس از اینکه ترکش کرده باشیم نمی پیمود و این روزها هر زمان که چشم بگشاید با آرامش وارد اتاقمان می شود و خود را به آغوشم می سپارد.

رفتیم سراغ دومین روشی که در کتاب پیشنهاد داده شده بود و همان جداسازی تدریجی بود. ابتدا در اتاقش می خوابیدم و این نیز حکایتی بود بس دراز! ابتدا می گفت کنارت روی زمین بخوابم و بعد احتمالاً می اندیشید که در حال انجام بازی جدیدی هستیم و هزار و یک بازی درست می کرد و ... . خستگی امانم را می برید و صدای نفس های منظم آقای شیر که دیگر به خواب رفته بود به گوش می رسید و ما هنوز در حال کلنجار رفتن بودیم:
ابتدا شرایط من را مرتب می کرد: مادر دمپایی هاتو در بیار، مادر گیر سرتو دربیار، مادر چرا رو بالش نخوابیدی؟ بالشتو بیار (عروسک های کف اتاق یا پتوی هوچهر یا هر چیز دیگر مقبول واقع نمی شد)، مادر پتوتو بیار و ... (به ازای انجام ندادن هریک از جملات پیشین گریه و زاری ادامه داشت تا مادر خسته تسلیم شود!). پس از آن...... مادر می خوام پیشت بخوابم، وقتی خواب رفتم منو بذار تو تختم برو سر جات بخواب. پایین می آمد و سرش را روی بالشم می گذاشت و آنگاه ....مادر، بالشمو می خوام بیارم......مادر، ملافمو می خوام.......بعد هم با پاها و دستانش با محتویات کف اتاق مشغول می شد و آواز می خواند و هیچ نشانه ای از خواب آلودگی به چشم نمی خورد. بعد هم مادر شیر بنفشه می خوام......عزیزم شیر بنفشه کثیفه میشه شیر قرمزه بخوری؟ نه بشورش من شیر بنفشه می خوام....... . شیر را می آوردم نمی خوام بذارش تو یخچال. باز می گشتم. مادر شیر بنفشه می خوام. می آوردم.......مادر جیش دارم.......می رفتیم و جیش می کرد ..... .تا جایی که می توانستم مدارا می کردم، قانون وضع می کردم که اگر نخوابد باید به تختش باز گردد و من اتاق را ترک خواهم کرد و تا آنجا که انرژی مادر بینوا به طور کامل تخلیه می شد، این ماجرا ادامه داشت و در آخر تنبیه بود که باید دو دقیقه در اتاق تنها می ماند و گریه می کرد تمام دو دقیقه را و آنگاه یا کنارم روی زمین یا در تختش به خواب می رفت و من با عذاب وجدان راهی بستر می شدم که اگر چه می کردم با این دو دقیقه به پایان نمی رسید.

اجازه ظهر خوابیدن نمی دادم تا زودتر به بستر رود. به پارک می بردمش و هرفعالیتی برای خستگی بیشترش انجام می دادم اما باز پایان همان بود! مدت مدارا از یک ساعت گاهی به سه ساعت افزایش می یافت و باز پایان همان بود به جز بعضی موارد استثنائی که خدای آسمان ها و زمین گاهی به من هدیه می داد تا بتوانم مسیر را به پایان برسانم.

کم کم پذیرفت که در تخت باقی بماند و من روی زمین بخوابم و آنگاه حرکت تدریجی بالش و پتوی من به سمت درب خروجی آغاز شد!

درب خروج اتاقش با درب ورود اتاقمان یک متر و نیم فاصله دارد و داریم به خط پایان نزدیک می شویم! امشب خوابیدن میان چارچوب سهمیه آقای شیر بود. اگر به منزل ما آمدید و دیدید یکی از ما دو نفر در چنین فضایی به خواب رفته ایم بدانید تنها در حال انجام وظیفه پدری و مادری هستیم و در خواب راه نمی رویم! و خستگی همان جادویی است که آرزوی دخترکمان را برآورده می سازد و گاهی تا صبح در همان چارچوب باقی می مانیم.


پانوشت یک: باز هم لازم است که بگویم می توانید اینجا پیام بگذارید؟

پانوشت دو: اگر باز هم بلاگ اسپات فیل تررررررر شد می توانید به همان یکی وبلاگ مراجعه کنید. بماند که امروز از مشاهده این واقعه به شدت بهت زده و اندوهگین بودم.

پانوشت سه: اگر کتب جدیدتری مطالعه کرده اید که حاوی راه حل های جدیدتر یا بهتر بگویم مناسب تر برای وروجکان ایرانی باشد، ممنون می شوم که به من معرفی کنید یا به این والدین درمانده راه کار معرفی کنید (تجربه کارآمد شما با کودکانتان باشد بهتر است).



به همین سادگی

از همان ابتدا که جعبه را گشودم توجهت را جلب کرده بودند و پرسیدی: مادر کی روی دستمال ها رو نقاشی کرده و من پاسخ دادم: عزیزم اینها رو کسی نقاشی نکرده، توی کارخونه روشون این گل ها رو چاپ کردن.

موسیقی موتزارت کودکان ـ سی دی خلاقیت و تجسم آزاد ـ به فضای منزلمان آرامش کودکانه ای بخشیده بود و مثل هر روز می خواستی که برای هزارمین بار لوازم شن بازی ات را بشویی و مثل هر روز گفتی: مادر! اینا تو دریا کثیف شدن، می خوام بشورمشون، لطفاً شیر آبو برام باز کن. می دانستم که اسراف شایسته نیست اما چه کنم که من هم به ساعاتی برای انجام امور منزل محتاجم و باید بدانم در آن لحظات جای دخترکم امن است.

به سراغت آمدم تا برای صرف ناهار و آبمیوه ای که برایت مهیا کرده بودم، تو را از ادامه آب بازی ات که یک ساعتی بدان سرگرم بودی باز دارم، لباست را تعویض کنم، لقمه های غذا را در دهانت بگذارم، داستان ببعی داخل بشقاب که زیر پلو گیر کرده بود، هوچهر مهربانی که با خوردن پلوها نجاتش می داد ـ آن دخترکی که دیگر بزرگ شده بود و جیشش را اعلام می کرد و تنها می خوابید و.... ـ را برایت حکایت کنم و به روی خودم نیاورم که در داستان گفته بودم آن دختر بزرگ شده بود و تنها می خوابید و در اتاقت کنار تختت عمود قامتم را بر زمین بگذارم و با تلاش برای به خواب نرفتن، صبور باشم تا خواب، نگاه هوشمندت را که لحظه ای چشمان بسته ام را ترک نمی کرد، در رباید و باز بشتابم به سوی انجام امور منزلم.

با اشتیاق اعلام کردی که دستمال های کاغذی را یکایک شسته ای که تمیز شوند! همگی را شسته بودی، آبرو گرفته بود و لوله بازکن احتیاج داشت و زمین حمام به گنداب بزرگی تبدیل گشته بود. مقداری از دستمال ها را به همراه بیلچه شن بازی ات داخل آکواریوم انداخته بودی، ماهی بینوا که به نظر می آمد بیلچه به کله اش اصابت کرده، گیج و کج زیر آب افتاده و دستمال ها روی آب شناور بودند.

شاید می شد خندید اگر.........


اگر آنهمه افکار گونان ذهن خسته ام را ناجوانمردانه نمی فشردند.

اگر مدام به رزومه ام نمی اندیشیدم که جای سه سال فعالیت روبرویش خالی بود و اگر صورت کارفرما مدام در بر دیدگانم تداعی نمیشد که سه سال بارداری و بچه داری افتخار برایم محسوب نمیشد و اگر متاسفم پاسخ مردانه اش نبود.

اگر به یاد نمی آوردم که تدریس در دانشگاه و دبیرستان برای داشتن کار نیمه وقت کنار وظیفه مادری، آن هم نه خیلی زیاد میان صنعت و نرم افرازها جایگاهی ندارد و مادر شدن مشکل من که نه بهتر از آن نقطه ضعف من کارمند است.

اگر سال هایی را که از لی لی کردن و بازی کردن و مهمانی رفتن و ... محروم مانده بودم برای درس خواندن برای موفق بودن و نه برای زن بودن را به باد فراموشی می سپردم.

اگر افتخار درس خواندن در مدرسه ایکس، دانشگاه ایگرگ، دانشگاه زد و دیگرها زیر خروارها خاک همسرانه و مادرانه و ... مدفون نشده بودند.

اگر آن روزها که خشت های وجودم را روی هم می گذاشتند، آنروزها که مهم ترین ها را در ذهنم برایم تعریف می کردند، کمی هم از مادری می گفتند. آن روزها که کتاب قانون ذهنم را می نوشتند و اصول را می نوشتند و فروع را مادری و همسری را اصل می نوشتند و درس و موفقیت اجتماعی را فرع و نه بالعکس.

اگر هر روز و هر روز و هر روز زمین های منزل به جارو، همه جا به گردگیری احتیاج نداشت و آن کوه ظرف در آشپزخانه آنقدر سریع ایجاد نمی شد و هر روز تخت به مرتب کردن احتیاج نداشت. آن میوه هایی که شسته بودم به آخر نمی رسیدند و باز کشوی محتوی گوشت های داخل فریزر لخت و عور خودنمایی نمی کرد.

اگر آن همه کارهای بی حساب و کتاب منزل که هیچ کس انجامش را نمی دید ایجاد نمی شدند و همان ها که روح پاکیزگی منزلم را کدر می کردند باز تکرار مکررات نبودند.

اگر می توانستم با آرامش پایم را بگذارم روی آنهمه غذای ماهی، خورده های سیب زمینی سرخ شده و ...که دخترکم روزانه زمین را با آنان بذرافشانی می کند و پیش از آنکه به سمت جاروبرقی بشتابم، با آرامش به موسیقی گوش بسپارم و کتابم را بخوانم.

اگر دقایق اضافه ای هم که لابلای کارها می یافتم را تنها به خواندن کتب روانشناسی، وبلاگ های مادران و .... سپری نمی کردم و اینها را لازمه مادر بودن نمی دانستم و آن کتاب "درد" و کتاب "عادت می کنیم" مرا به سوی خود نمی خواندند.

و هزار اگر دیگر که به هزار دلیل یارای نوشتنش را ندارم.


اما امروز من مانده ام با چند تکه کاغذ که در آنان نوشته است اینجانب در دانشگاه درس خوانده ام و اینها هم سندش هستند. اما اگر دقیق تر نگاه کنی این جملات هم برایت روشن می شود:
این شخص یک زن است، یک مادر است، یک زن ایرانی است، یک مادر تحصیل کرده است که قانون و جامعه از او حمایت نمی کنند تا سال های مادرانه اش را با لذت به پایان برساند، تا بتواند با افتخار از سال هایی که برای اهدای فرد جدیدی به جامعه از خود دست بریده بود، سخن بگوید. از روزهایی که که برایش شب به دنبال نداشتند و بیداری حکم نانوشته اش بود. این شخص امروز تنها یک مادر مانده است، مادر خشمگینی که به همین سادگی* دیگر تحصیل کرده نیست و تحصیلاتش را به باد فراموشی سپرده است .


*به همین سادگی: فیلم بسیار زیبایی از آقای رضا میرکریمی که یک روز زندگی یک زن را بسیار زیبا، تیزبینانه و هوشمندانه به تصویر کشیده بود. ممنون آقای میر کریمی.


تایلند ـ بانکوک

خبرهای این سفر دیگر بیات شده و روی آن چین و چروک های کپک سبز به چشم می خورد! تنها می نویسم برای آنکه آلبوم خاطراتم کامل شود و کمکی باشد برای ذهن خسته ام در روزهای کهولت که تلاش می کند خاطرات خوش پیشین را به یاد آورد!

و البته می نویسم برای همسایگان وبلاگ نویسم که اگر روزی قصد سفر به آن دیار کردند، تجربیاتمان توشه راهشان باشد که چون رسیدم، خرده اطلاعاتی که دوست و آشنا در اختیارم قرار داده بودند، بسیار مفید بود و پیشاپیش از همه شما بابت نگاشتن سفرنامه هایتان تشکر می کنیم!

بانکوک ـ همان شهر هزار معبد ـ اماکن دیدنی بسیاری داشت که ما به دلایل متعدد نتوانستیم از تمامی آنان بازدید به عمل آوریم.

باغ وحش سافاری محلی بود بسیار دیدنی و پر خاطره هم برای ما هم برای کودک دوسال و نیمه مان. سافاری، بخش های متنوعی داشت نظیر حیات وحش، چند شوی دیدنی (شوی دلفین ها، شوی فک ها، شوی نهنگ ها و...)، رودخانه مصنوعی خروشان و .... . بخش حیات وحش را باید با ماشین وارد می شدیم و حیوانات را که آزادانه در فضا گردش می کردند، نظاره می کردیم و در بخش حیوانات درنده بازدیدکنندگان موظف بودند، شیشه های اتومبیل را بالا نگاه دارند.


حیات وحش:




نمایش فک ها:




نمایش دلفین ها:




رودخانه خروشان:




قصر پادشاه تایلند، شهربازی بانکوک، موزه سنگ های قیمتی، پارک آبی و.... نیز از امکن دیدنی این شهر به شمار می آیند.


کاخ سلطنتی:




یکی از آن هزار معبد تایلندی:




مهم ترین تجربه ام، استشمام بوی آزادی بود. تجربه ای که باید به خاطر می سپردمش برای آنگاه که دیوارهای قفس، نفس را در سینه ام تنگ می کند و گاه آن می رسد که با یاد و خاطره روزهای آزاد و با توهم اکسیژن ادامه مسیر دهم. تلخی نگاه مردم ایرانی هنگام ورود به کشورشان روی شانه هایم سنگینی می کرد.

این روزها تایلند نیز دستخوش دودستگی مردمش می باشد؛ دو گروه که یکی را با عنوان زردها می خواندند و دیگری را با عنوان قرمزها. قرمزها مردم مخالف دولت بودند و زردها طرفدارش. پادشاه تایلند بی طرف نسبت به هیچ دسته از این دو حزب به امور مملکت رسیدگی می کند و محبوب مردمش است. خیابان های شهر مملو بود از تابلوهایی که در آن محل تجمع گروه قرمز را نشان می دادند و در خیابان موتورسواران بسیاری با لباس و پرچم های قرمز حرکت می کردند و آزادانه فعالیت س*یاسی می کردند. در شهر، نیروهای مسلح دیده می شدند که قدم به قدم ایستاده بودند، توریست به وفور مشاهده می شد و با خود اندیشیدم که آیا من از چند قرن گذشته به این کشور سفر کرده ام و چطور این مردم همه اینها را با صلح و صفا کنار یکدیگر گرد آورده اند و سال نویشان را کنار ما توریست ها برگزار می کنند و کنار ز*ندانشان هیچ مادر غمزده ای با یک بقچه و یک فلاسک چای ندارند. خداوندا من از کدام قرن به این عصر سفر کرده ام که فعالیت "س*یاسی" که هیچ نوشتن کلمه اش هم برایم مجاز نیست!




آزاد بودم از تحمیل لباس اضافه در ساعات گرم بر تنم، آزاد بودم از بند هر گونه لوازم آرایش و نمی دانم چه آینه های بی نظیری داشت آنجا و بی هیچ رژ لب و رژ گونه ای چه زیبا به نظر می رسیدم!

وقتی برای بازگشت به فرودگاه بانکوک رسیدیم به قفسم اندیشیدم، به قفسی که بی حد و حصر برایش دلتنگ بودم.



هوچهر در تایلند





سفر با دختربچه دوساله ام برایم تجربه جدیدی بود؛ تجربه ای که برای سبک تر کردن بارش تمهیداتی را فراهم آورده بودم. دخترک یک دانه ام هر غذایی را میل نمی کند و من برای هر سفر باید پیش بینی های لازم را برای غذایی که هوچهر باید میل کند در نظر بگیرم. می دانستم در اتاق هتل هایی که رزرو کرده ایم یک کتری برقی کوچک وجود دارد. پس تعدادی خورشت "هانی"و کنسر ماهی تن که قابلیت تا شدن داشتند و می توانستم آنها را در کتری برقی جا بدهم خریداری نمودم و با خود بردم. برنج هم که فراوان یافت می شد و این غذاها برای من و آقای شیر هم مفید بود و کمی از دست رستوران های "کی اف سی"، "مک دونالد"، "ساب وی" و امثالهم نجات پیدا می کردیم. غذاهای تایلندی بدبوترین خوردنی هایی بودند که تا به حال در عمرم دیده بودم. رستوران ایرانی در تایلند فراوان بود اما آنچه به خوردتان می دادند چیزی نبود که برای مثال شما به عنوان زرشک پلو با مرغ انتظار داشتید! در آخرین روز سفر بزرگترین آرزویم بازگشت به خانه و پختن چلوخورشت بادمجان بود!

برای دستشویی رفتن دخترم هم یک روی توالت فرنگی همراهم بردم که آن نیز کمک بزرگی بود. پیش از آن تصور می کردم که وقتی رسیدم خریداری خواهم کرد و یا در ازای آنهمه پولی که به خاطر دخترم از ما گرفته بودند قطعاً برای حضورش شرایط کودک دوسال و نیمه ام را در نظر خواهند گرفت!!!!! (برای هوچهر هشتاد درصد هزینه یک فرد بزرگسال را پرداخت کرده بودیم) اما دریغ و درد که حتی تخت برایش منظور نکرده بودند و در کشور غریب آنهم کشوری که مردمش زبان انگلیسی نمی دانستند، نمی توان به آسانی رویه توالت فرنگی پیدا کرد!

کالسکه اش هم که هدیه خداوند بود و با وجود کالسکه خواب و بیداری دخترکم مانعی برای گردشمان ایجاد نمی کرد. هر زمانی که اراده می کردیم، هوچرکمان را در کالسکه می گذاشتیم و از هتل خارج می شدیم. هوچهرک هر زمانی که مایل بود در کالسکه به خواب می رفت و آنگاه که لحظات بیداری اش فرا می رسید از خواب بر می خواست و مناظر اطرافش را تماشا می کرد. گاهی هم خستگی چهره معصومش را بی رمق می کرد و می گفت بغلم کن. کمی در آغوش می گرفتمش و می بوییدمش و یا دست در دست هم گام بر می داشتیم یا رضایتش را برای نشستن مجدد در کالسکه جلب می کردم.

در هر حال بر خلاف تصورم که گمان می کردم این سفر دست آورد ویژه ای برای هوچهر به همراه نخواهد داشت، خاطرات شیرینی برایش به یادگار گذاشته است و به دلیل پر جانور! بودن این کشور، هوچهر از سفر لذت فراوان برد و خاطره ای که مدام برای هر کس بیان می کند، خاطره رفتن به باغ وحش و شیر دادن به بچه ببر است.(باغ وحش بانکوک بسیار دیدنی است و در پست آینده در باب آن خواهم نوشت.)

مدت زیادی بود که فلش کارت های مربوط به حیواناتش گوشه کمد خاک می خوردند و پس از بازگشتن از سفر، تصمیم گرفتم کارت ها را از مخفیگاهشان خارج کنم و در باب حیوانات بپرسم. ناباورانه به تغییری که در هوچهر ایجاد شده بود، چشم دوخته بودیم. دخترم برای هر حیوان خاطره اش را درباره آن موجود بیان می کرد:


ببر: مادر، یادته به ببر شیر دادم؟ یادته نازش نکردم، پدر نازش کرد؟

فیل: مادر، یادته فیل سوار شدیم، یادته فیله چقدر بزرگ بود، یادته محکم بغلت کردم که نیفتی!!!!!!!!

حلزون: یادته تو هتل حلزون دیدیم؟ (یک حلزون غول پیکر مخصوص مناطق استوایی روی دیوار ویلای روبرویی راه می رفت و هوچهر و آقای شیر رفتند و حلزون را دیدند و عکس گرفتند و ...)

کلاغ: مادر یادته کلاغ دیدیم؟ یادته کلاغه به خونش نرسید؟! (پایان داستان هایی که برایش نقل می کنم با قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید، پایان می یابد)

آهو: آهوبره یادته؟ (در باغ وحش کنار آهوها آهوبره هم دیده بود)

گرگ: تو شنل قرمزی آقا گرگه بود، یادته؟!

گورخر: مادر یادته گورخر دیدیم چقدر خوشگل بودن؟

.................


مخلص کلام آنکه، همه را با من چک می کند که چیزی را فراموش نکرده باشم!


و شیرین زبانی های به یاد ماندنی این سفر را در آن یکی وبلاگ می نویسم.


این هم عکس های هوچهربانو:


شنا کردن برایش خاطره دلچسبی بود و مدام شنا کردن را یاد و خاطره اش را نقل می کند:




هوچهر و شن بازی:




هوچهر محو تماشای ماهی هایی که پاهای توریست ها را ماساژ می دادند و راستی ماساژ دلچسبی بود (پاهای یک بانوی!!!!! توریست در حال گرفتن ماساژ از ماهی ها مشاهده می شود):




هوچهر در معبد:




هوچهر و بازی با کودکان تایلندی در رستوران کی اف سی (مشاهده کودکانی که به دو زبان گوناگون سخن می گویند و زبان ارتباطی مشترکشان کودکی است، منظره زیبایی بود):




هوچهر محو تماشای انواع جاندارانی که در سفر دیدارشان را تجربه کرد:




یک عکس تایلندی با حضور آقای شیر به همراه آقای ببر، هوچهر که فیگور مادرانه اش گل کرد شیشه شیر را دهان بچه ببر بینوا چپاند و اینجانب هم همین دور و بر ها (همگی هم آفتاب سوخته)!:





سفر به جزایر پی پی




از شب قبل با هیجان تور "پی پی آیلندز" را رزرو کردیم و با رغبت حجم متنابهی پول به آن مرد ایرانی که در فرودگاه به استقبالمان آمد پرداختیم.

وسایل مورد نیاز برای یک سفر دریایی را برداشته بودیم و بچه مان را زده بودیم زیر بغلمان تا برویم و در اسکله سوار قایق تندرو شویم و سه ساعت راه بپیماییم و جزایر اطراف پوکت را بازدید کنیم. پیش از آنکه سوار قایق شویم مردی از ما ـ مانند همه مسافران دیگر ـ عکس خانوادگی گرفت و نمی دانم چرا دلم لرزید و گفتم نکند مثل فیلم ها باشد و این آخرین عکسمان باشد؟! به خودم خندیدم و سوار قایق شدم.

راهنمای محترم مردی بود که با ادا و اصول و عشوه فراوان، خودش را "میس جینا"!!!!!! معرفی کرد و با افتخار خودش را "میس تایلند" نامید و برای خودش آرزو کرد که یک مرد سر به راه و خوش تیپ به عنوان شوهرش نصیبش شود و تا حالت تهوعمان به اوج نرسید کوتاه نیامد!




همسفرانمان افرادی بودند از کشورهای مختلف؛ روس، کره ای، عرب و .... . چهار خانواده ایرانی دیگر نیز در قایق حضور داشتند و در مجموع هفت کودک خردسال در بازه بین دو تا شش سال میان مسافران دیده می شد که هوچهر کوچکترینشان بود.

ابتدا به جزیره ای به اسم "کای آیلند" وارد شدیم. جزیره کوچکی بود با تعدادی تخت و چتر و چند دکه که پیراهن نخی، مایو و دیگر احتیاجات مسافران را می فروختند و یک بار که نوشیدنی می فروخت و توریست ها پس از شنا در آبهای گرم به سراغش می رفتند.

دو ساعت آنجا بودیم و شنا کردیم و با "فین* هایی که کرایه کرده بودیم و عینک غواصی که در قایق به ما دادند، رفتیم و ماهی هایی را که آن اطراف شنا می کردند نظاره کردیم و سوار قایق شدیم تا به جزیره دیگر برویم.

جزیره دیگر جزیره " پی پی بزرگ" بود (اسم را حال می کنید؟!) که تعدادی مردم بومی در آن ساکن بودند و یک ناهار مزخرف تایلندی ـ آن هم پس از آنهمه شنا کردن ـ میل کردیم و گشتی در جزیره زدیم و کمی عکس گرفتیم و پای پیاده به سمت قایقمان که به دلیل جذر چندصدمتر در دریا جلو رفته بود، راه افتادیم و لجن نوردی کردیم و سوار قایق شدیم.




جزیره بعدی که باید به دیدنش می رفتیم، جزیره میمون ها بود و "میس جینا " هشدارهای بیشماری داد که روزانه توریست های میمون گزیده داریم و .. ما رفتیم و دو میمون دست آموز بیشتر ندیدیم و با خود اندیشیدیم که آیا این یک روش تایلندی برای جذب توریست نیست؟! برای مثال برای ما مهمترین بخش برای انتخاب این مجموعه جزایر، همین جزیره میمون ها بود و شاید اگر نبود مجموعه جزیره دیگری را برای بازدید برمی گزیدیم.

پس از آن به جزیره " پی پی کوچک" رفتیم و اینجا بود که با دیده شک نگرستیم به آنجا که ناغافل ایستاده بودم. صدمتری جزیره ایستادیم و "میس جینا فرمود که ماهی های آکواریومی بسیار زیبایی در آبهای این جزیره وجود دارند که با عینک های غواصی می توانید تماشایشان کنید. از همان داخل قایق در آب زلال و آبی دریای آندامان، ماهی های رنگارنگ که احاطه مان کرده بدند دیده می شدند. هیجان زده، بدون جلیقه و با اعتماد به نفس و تکیه بر اینکه شنا کردن می دانم به داخل دریا پریدم و با اولین نفس گیری به اشتباهم پی بردم و دانستم آن شنایی که در استخر آموخته ام تنها برای شنا کردن در آب استخر است و شوری آب چنان گلویم را می سوزاند که مرگ را پیش رویم دیدم تا باز گشتم به آنجا که بودم و تا نیم ساعتی سرفه رهایم نمی کرد. اما از زیبایی بی نظیرش بگویم که داخل آکوایوم پریده بودم و ماهی ها به تنم برخورد می کردند و من ترسیده بودم! به ایرانی ها گفتم که آبش شور است و افراد زیادی با جلیقه یا بدون آن به داخل دریا پریدند و می دانستم که برخی از آنان شنا کردن نمی دانند. سراغ میس جینا رفتم و پرسیدم که نجات غریق همراهتان دارید یا خیر و پاسخ منفی اش تنم را لرزاند و دانستم وقتی بدون تحقیق داخل قایق نشسته ایم کمی بی احتیاطی کرده ایم و ما درباره ایمنی تورهای این کشور جهان سومی هیچ نمی دانیم.




همه مسافران سرفه کنان، داخل قایق نشستند و به سمت "جزیره وایکینگ ها" حرکت کردیم. پیاده نشدیم و تنها درباره آثار تاریخی موجود در غارهای این جزیره داستان شنیدیم.




ساعت از چهار گذشته بود که به سمت پوکت حرکت کردیم. میانه راه، رنگ آبی آبها به خاکستری تغییر کرد و توفان را نوید داد. آن روز، روز دومی بود که به پوکت وارد شده بودیم و نمی دانستیم باران سیل آسایی که روز قبل ساعت پنج باریدن گرفته بود یک سنت هرروزه است و وجود چتر در کمد ویلایمان بی حکمت نیست! باران نم نم جایش را با سیلاب جایگزین کرد و قایق در دریای وحشی توفانی بالا و پایین می رفت. گرمای کشنده هوا فروکش کرد سرمای گزنده ای در تنمان نشست.

تی شرتی را که برای فرار از آفتاب سوختگی بیش از حد روی پیراهنم پوشیده بودم، از تن خارج کردم و به هوچهر پوشاندم. صدای توفان اجازه نمی داد تا صدای دخترکم را بشنوم و بدانم چیستند آن جملاتی که می پرسد و زمزمه می کند. از میس جینا با فریاد پرسیدم که چه مدت باید برانیم تا به ساحل برسیم و گفت چهل دقیقه. تازه دانستم کجا نشسته ام! بی سیم نداشت و موبایل تایلندی آنتن نمی داد و موبایل ایرانی ایضاً! هیچ جزیره ای یا کشتی ای آن اطراف مشاهده نمی شد. به اروپاییان داخل قایق خیره شدم و دانستم آنجا نشسته اند چون این کشور را مانند کشور خودشان فرض کرده اند و ما اینجا نشسته ام چون هر بدبختی و مصیبتی را به ایران نسبت می دهیم و هرجایی جز ایران برایمان کامل است و بهشت است و محال است برای چندرقاض (نمی دانم چطور نوشته می شود!) توریست های محترم را با یک قایق به دل دریای توفانی بسپارند!

توفان شدت یافت و پای جان به میان آمد و همدلی بیدار شد. مردهایی (از جمله آقای شیر) که جای بهتری نشسته بودند، جایشان را با زنان و کودکان عوض کردند. مادرها کودکانشان را به آغوش کشیده بودند و خانواده ای بود که دو کودک داشت؛ پسربچه ای حدوداً پنج ساله و دخترکی دوسال و هشت ماهه. پدر و مادر سرگرم دخترک بودند تا از سرما نجاتش دهند و از وحشتی که در نگاه پسرشان موج می زد غافل مانده بودند. یک مرد پنجاه و چند ساله اروپایی پسربچه را در آغوش گرفت. دیگر مرد کره ای حوله اش را به من و هوچهر که از سرما می لرزیدیم بخشید و البته این نیز در زمره توفیقاتی بود که از صدقه سر هوچهر نصیب من هم شد!(مرد کره ای از ابتدا به هوچهر به شدت اظهار ارادت می کرد.)

یکی از زنان میان سال اروپایی تعارف را کنار گذاشت و جلیقه نجاتی را زیر بغل زد. بی تعارف اعلام کرد که وقتی جلیقه ها به تعداد افراد در نظر گرفته نشده او در زمره کسانی است که یکی برتن خواهد کرد. تنها برای خودش جلیقه آورده بود و نه همسرش و همسرش همان بود که با آغوشش به پسربچه ایرانی امنیت را ارمغان داده بود. این زن اروپایی باعث شد تا تصاویر ناخوشایندی در ذهنم نقش ببندد. تصاویری که در آن فضایی حاکم باشد که باید انتخاب کنیم چه کسانی جلیقه ها را بپوشند.

دیگر هیچ جمله ای دلخوش و امیدوارم نمی کرد و ذهنم تمام جملاتی نظیر "الان تمام می شود" و "شوخی است بابا"، "سرکاری است بابا" و ... را پس می زد. جملات مجله ای که در هواپیما مطالعه کرده بودم، در برابر دیدگانم رژه می رفتند؛ جملاتی که در آنها نوشته شده بود، از جاذبه های توریستی جزیره پوکت، جزایر اطرافش می باشند که در فصل هایی که دریا توفانی نیست توریست ها را برای بازدید می برند و جمله توفانی نبودن دریا با درخشندگی خودنمایی می کرد. آقای شیر از من و هوچهر و توفان فیلم می گرفت و من به این می اندیشیدم که هیچ کس جز آن مرد فروشنده تور نمی داند که ما به دریا آمده ایم و این فیلم ها به اعماق دریا خواهند رفت.

چهل دقیقه به پایان رسیده بود و هیچ آثاری از مشاهده خشکی به چشم نمی خورد. مردم حوله هایی را که دورشان پیچانده بودند، می چلاندند و باز در تودرتویش فرو می رفتند. هوچهرک که تا این لحظه ساکت نشسته بود و لجبازی مقتضای سنش را کنار گذاشته بود و زیر حوله باقی مانده بود، شروع به گریستن کرد. مظلومانه و سوزناک می گریست و می گفت: بریم خونه. زنان اطرافم تلاش می کردند تا یک شهربازی بزرگ را برایش شبیه سازی کنند تا ترسش را فرو بنشانند و من ـ مادر هوچهر ـ می دانستم بی فایده است و فریب نخواهد خورد و تنها در سکوت در آغوش فشردمش و غرق بوسه اش کردم. نگاهی به کودکان دیگر انداختم و و تنها وحشت را در نگاه آن دو پسربچه پنج ساله و شش ساله مشاهده کردم و اشک هایم برای دخترکم فروریختند. دخترک دوسال و پنج ماهه ام چه زود سایه مرگ را باز شناخته بود و کودکان بزرگترش چه با آرامش تنها به مادرانشان چسبیده بودند و شاد بودم که آن چنان آب های شور به صورتم پاشیده می شوند که اشک های شورم را هیچ کس از جمله هوچهر نخواهد دید. اشک هایی که بی وقفه با آب دریا می می آمیختند برای دختربچه ای که جسم و روح کوچکش باید بار به آن بزرگی را به دوش می کشید. دخترکم جیش داشت و حاضر نبود روی پایم جیش کند و از تمام کوله پشتی ام و محتویاتش از جمله شورت های پوشکی هوچهر آب چکه می کرد و می دانستم که با آن تکان های شدید چه فشاری را تحمل می کند. آنقدر تکان داشت که اگر از جا بر می خاستیم به دل دریا فرو می رفتیم و نمی توانستم از جایم برخیزم و شرایط بهتری را برایش فراهم کنم.

راستی نمی خواستم سوژه فیلم اپن واتر** سه باشم! کدام کارگردان وحشت دخترک دو سال و پنج ماهه ای از مرگ را به تصویر خواهد کشید!

پس از گذشت یک ساعت که برای هر دقیقه اش بارها به ساعتمان نگاه کردیم، خشکی از دور پیدا شد و همه باهم هورا کشیدیم.

قایق های کوچک زیادی را حامل زنان مردان اروپایی در دریا دیده بودم که دیگر به چشم نمی خوردند. قایق ها را آخرین بار در مجاورت جزیره پی پی کوچک دیده بودم؛ همان جزیره ای که جینا گفت خالی از سکنه و مملو از حیوانات درنده است. ترجیح دادم دیگر به آنچه رخ داده بود نیندیشم.




وقتی به ویلایمان رسیدیم، دوش آب گرم گرفتیم و زیر پتوی گرم تخت، سه نفره یکدیگر را در آغوش فشردیم و بیش از پیش از حضورمان و گرمای سه نفره مان لذت بردیم و شکر گفتیم خالق هستی را برای بازهم داشتنش.

از آن پس وقتی در فروشگاه ها قدم می زدم، به بخش لوازم ورزشی که می رسیدم، به کوله پشتی های ضدآب، کاپشن های ضدآب تاشو و دیگر اسبابی که اگر آن روز می داشتم به دادم می رسیدند، با دقت نگاه می کردم.

میان گیرودار توفان، وقتی برای نبود بی سیم و دیگر امکانات غر می زدم، آقای شیر گفت: عزیزم اومدی جزیره "پی پی" چی انتظاری داری! پی پی همینه دیگه! حالا جزیره "جیمز باند" می رفتی یه چیزی! و این تنها جایی بود که نتوانستم نخندم!


پانوشت: توصیه می کنم نوشته های این یکی وبلاگ را هم بخوانید. به دلیل پایین بودن سرعت اینترنت، کامنت دان عظیم الجثه اینجا به سختی لود می شود و امکان کامنت گذاشتن در این وبلاگ کمی دشوار است. این را نوشتم برای خوانندگان عزیزی که می پرسند چرا نمی شود اینجا کامنت گذاشت و یا ایمیل می زنند که کجا باید کامنت بگذارند. وبلاگ پرشین بلاگ که زحمتم را ناخواسته بیشتر کرده بدین منظور ایجاد شده است.


*پاپوش های غواصی

**Open water:
فیلمی بر اساس یک داستان واقعی که یک زن و شوهر آمریکایی به برزیل می روند و هنگامی که برای غواصی به دریا می روند، بر اثر یک اشتباه تنها این دو نفر را میان آبها جا می گذارند و ... .



,

Thailand - Phuket




به راستی وقتی پس از سه سال متوالی که دوران بارداری و و بچه داری را بی هیچ سفر طولانی مدتی پشت سر گذاشتم، برایم سفر دلچسبی بود. سفری بود مملو از هیجان، آرامش و زیبایی های بی نظیر منطقه حاره ای.

شهر پوکت، یک جزیره با ساختاری شیک و اروپایی در جنوب غربی کشور تایلند است که در دریای آندمان در جوار اقیانوس هند قرار دارد. در جزیره پوکت توریست های اروپایی به وفور دیده می شوند و در نتیجه بی شباهت به جزایر قناری نیست.

هتل "دوانژیت" که ما در آن ساکن شده بودیم، مجموعه ای بود از انواع اتاق ها و ویلاهایی که در افق گسترده شده و فضای میانشان را با انواع درختان پرورش یافته منطقه حاره ای آراسته بودند. گذراندن پنج روز در این زیبایی و آرامش و سکوت باعث شد تا با ورود به هتل چند ده طبقه ای بانکوک به افسردگی گرفتار شوم!




جزیره پوکت مانند دیگر بنادر، دارای تفریحات آبی بسیاری مانند جت اسکی، پرواز با پاراگلایدر بر روی دریا، کانو سواری و ... می باشد. اطراف جزیره پوکت، جزایر کوچک بسیاری قرار دارند و تورهای متعددی برای بازدید از این مجمع الجزایر وجود دارند. از جمله معروف ترین این تورها تور جزیره جیمز باند و تور جزیره پی پی می باشند.
در تور جزیره جیمز باند، مسافران را با کانو (قایق بادی با پارو) به داخل غارهای اولین جزیره می برند و در بخشی از مسیر در غارهای تودرتوی تاریک، به دلیل کم ارتفاعی غار مربوطه مسافران باید کاملاً به حالت خوابیده درآیند و مسیری سرشار از هیجان و دلهره را پشت سر می گذراند و در جزیره دیگر که به دلیل بازی کردن بخش هایی از فیلم جیمز باند در این جزیره به همین نام معروف شده است، می توان مروارید اصل خریداری کرد.
در تور جزایر پی پی امکان غواصی، شنا در جوار ماهی های آکواریومی، مشاهده آنان و همین طور بازدید از جزیره میمون ها وجود دارد.




در تورهای دیگر که با هیجان و خطرات بیشتر همراه بودند، امکان پرش از آبشار، قایق سواری بر روی رودخانه با امواج خروشان به همراه مشاهده مناظر بسیار زیبای مناطق استوایی، فیل سواری و... وجود داشت.
ما به دلیل همراه داشتن دخترک خردسالمان تنها به تور جزار پی پی قناعت کردیم و شرح این سفر دریایی پرهیجان را در پست بعد برایتان خواهم نوشت.

از دیگر دیدنی های جزیره زیبای پوکت نمایش "پوکت فانتاسی" می باشد که یکی از زیباترین نمایش هایی بود که نا کنون حتی در تلویزیون و.... دیده بودم. این نمایش که در یک آمفی تاتر بسیار مدرن چندصد نفری بسیار بزرگ برگزار می شد، شامل نمایش زیبایی بود با لباس های محلی تایلندی که داستان خلقت را به روایت تایلندی نمایش می دادند. خارج از آمفی تاتر یک مجموعه تفریحی بسیار زیبا، یک باغ وحش کوچک، فروشگاه های فروش جواهرات و اجناس تایلندی، مکانی برای فیل سورای و ... وجود داشت تا توریست های محترم هرچه پول با خود آورده اند، خدای ناکرده به کشورشان باز نگردانند!




سالنی هم که برای شام بین المللیشان تعبیه کرده بودند، باز یک سالن بی نظیر چندصدنفری بود و زنانی با لباس های خاص مشغول پذیرایی بودند و سیل بیشمار جمعیت با نظمی که حاکم بود (نظیر قید کردن شماره میزی که باید روی آن شام میل می کردید بر روی بلیط ورود به سالن) بسیار هوشمندانه به جایی که باید هدایت می شدند و نه انتظاری وجود داشت، نه فشار جمعیتی و نه خستگی بر تن انسان می نشست با حضور در کنار چندصد انسان با نژادها،رنگ ها و زبان های گوناگون.




سه پست دیگر درباب سفر اخیرمان خواهم نوشت که یکی اختصاص دارد به هوچهر در سفر.