هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

نقاهت


دختر کوچولو با دستان کوچکش برایم گردنبند ساخته بود تا بیندازم بر گردن بریده ام! گفتم عزیزم می بینی گردنم زخمه؟ قول می دم گردنم که خوب شد اولین چیزی که بندازم گردنم گردنبندی باشه که شما برام درست کردی.

در کنار تمام مشقات جراحی و عواقبش، سخت ترین بخش ماجرا مشاهده حالات و احساسات دختربچه شش ساله بود. دخترکوچولو ترسیده بود و به آغوشم نمی آمد. ظاهرم را دوست نداشت. با فاصله می نشست و تمام دردهایم میان این درد بزرگ گم می شد.

این روزها دوران نقاهت طی می کنم و دخترکوچولو دیگر در آغوشم می نشیند. طی کردن دوران نقاهت آسان نیست. سلامتی با ارزش ترین سرمایه هر انسان است که نبودش ناامیدی را بیدار می کند.

این روزها بهترم اما دستانم و ذهنم خشک شده اند و یارای نوشتن ندارم. به گمانم ترس از مرگ صدای ذهنم را خاموش کرد. دیگر نوشته ها در سرم زنگ نمی زنند. دیگر نوک انگشتانم برای نوشتن پرپر نمی زنند. شاید در خوابند؛ از آن دسته خواب ها که پس از یک روز پرماجرا به سراغ آدم می آید؛ خواب پرآرامش پس از تهدید مرگ. من و تهدید مرگ این روزها از هم فاصله داریم. یاد گرفته ام در امروز زندگی کنم. دیروز و فردا را دور ریخته ام. جنس دغدغه هایم تغییر کرده و من یک انسان دیگرم. من ترس از مرگ را نیز بر زمین زده ام اما نوشتن در این میانه شهید شد. حتما در سلامتی لانه داشت. من دلم برای آواز خواندن حتی در حمام تنگ شده. دلم برای دویدن و رقصیدن و ورزش کردن غنج می رود. درد، کوه کوه می آید و کاه کاه می رود و من هر کاه را با تلاش در هوا فوت می کنم و از تنم بیرون می فرستم و برای رسیدن روزهای بهتر تلاش می کنم.

اما شادی هم کم نیست. زندگی آمریکاییم پراز آرامش است. دخترکوچولو همه جا می درخشد. با تمام تن رنجورم غرقم در دنیای شغلی که دوستش دارم و هر روز می آموزم و می آموزم. و اینها روزم را می سازند و زندگی روز به روزم را پابرجا می کنند؛ همان هر هر روزی که بی خبر از فردا و بی تفاوت به دیروز لبخند را استوار بر صورتم حفظ می کنند.