هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

سه سالگی




سه ساله شد!




روی جعبه اسباب بازی هایش را می خواندم که نوشته بود برای کودکان بالای سه سال مناسب است، قطعات ریز دارد و ممکن است بلعیده شود. ناگاه متوجه شدم که دخترک دیگر چیزی در دهانش نمی گذارد. به یاد نمی آوردم چه زمانی این عادت ناخوش آیند را ترک گفته بود اما ناغافل سه سالگی آمده بود کلون خانه اش را نواخته بود.

زمان به انتظار نمی نشیند تا گذرش را بپذیریم، به آن خو کنیم و پا به پایش بتازیم. وقتی فولدر عکس های تولد سه سالگی اش را با عنوان "سومین تولد" کنار دو فولدر گذشته می نهادم ناگاه در آنی هیجده فولدر را کنار هم دیدم! آهی کشیدم و لذت امروزم را با ولع مزه مزه کردم.


دخترک یک سطل لگوی دوپلو، یک اسکوتر و یک کتاب بزرگ فلزی سفیدبرفی مارک دیزنی (که شامل یک عروسک سفیدبرفی، وسایل منزل کوتوله ها و... ) از من و پدرش هدیه گرفت .


اسکوتر را بارها طلب کرده بود. همانجا هم اعلام کرد که برای تولد بعدی اسکیت می خواهد. (ماجرای اسکیت در پستی مجزا به ثبت خواهد). از روز تولد تا به حال دخترک دیگر وسیله نقلیه دارد و همه جا با اسکوتر می رود از جمله دستشویی!


از همه دوستانی که در مجلس تولد سه سالگی دخترم شرکت کردند، همین تریبون تشکر می کنم.




هوچهر سه ساله، در حال چشم بسته بازی


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید و مطالب دیگر در باب تولد را بخوانید.



چند گام تا سه سالگی



خاله بازی و عروس بازی سه سالانه




جذبه سه سالانه!


برای تولد آخر هفته اش یک جفت کفش صورتی خریده ام. پیش از خواب آنها را به پا کرد و خوابید. وقتی خوابش عمیق شد، کفش ها را از پایش خارج کردم. عجیب است این اشتیاقش برای تولد و علاقه وافرش به متعلقات تولد. هیچ کفش دیگری را اینگونه عزیز نمی شمرد.

چهار صبح آمد که بخزد در آغوشم. باز کفش های صورتی را پوشیده بود! به شدت هم اصرار داشت که پاهایش را فرو کند توی شکمم آن هم با یک جفت کفش صورتی!


*******************************


در یک تصادف نقلی، آینه بغل ماشین شکست. هوچهر: مادر چرا آقاهه ماشینمونو شکوند؟ زنگ بزن پلیس بیاد!!


***********************************


باز نیمه شب آمده است که خود را جا بدهد در آغوشم.
هوچهر: مادر! پلیز گیو می واتر * .
می روم و با چشمان نیمه باز به گونه ای که خوابم نپرد، آب می آورم و می گویم: بگیر عزیزم.
هوچهر: نه باید بگی، هیر یو آر**!

شایان ذکر است اگر هیر یو آر** گفته نشود، لیوان را نخواهد گرفت!



*please give me water
** here you are

کم کمک داریم کلافه می شویم از فرار کلمات فارسی و جایگزینی انگلیسی اش و البته با لهجه ای ناموزون!


*****************************************


به زعم خودم همواره غیر مستقیم!! رفتار مربی ها با دخترک را بررسی کرده ام. بدین صورت که هوچهر مربی ها مهربونن؟ هوچهر دوسشون داری؟ امروز چی شد توی مهد و......... .
نیم وجبی چند روز مانده به سه ساله، نقطه ضعف آن بی نواها را هم دریافته است! مربی هوچهر برایم بازگو کرد از دخترکم که شیطنت می کرده و او هم اخم کرده به وروجک. هوچهر گفته است: دیگه مهد نمی یام هان!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



ننه قدقد

دخترک ریز نقش بود، با چشمانی نافذ و عمیق. عمق چشمانش زیاد بود؛ دو گوی سیاه که کمی گود رفته بودند از آن عمیق دیدن. وقتی استاد قوانین فیزیک را بازگو می کرد، یک نیمکره از مغزش قوانین را به خاطر می سپرد، نیمکره دیگر با دستانش همدست می شد، چشم می دوخت به استاد، می رفت به اعماق وجودش و صورتش را به تصویر می کشید. همسفر می شد با چشمان استاد که بیش از نیاز مردانه زیبا می نمودند و می اندیشید که بی گمان غصب شده اند از خواهر استاد که محروم است از داشتنشان.

به شلوار تنگ استاد خیره می شد. لایه زیرینش ریسه می رفت از جمله فکاهی ذهنش و پوسته بیرونی اش همچنان با جدیت گوش سپرده بود به روح فیزیک. دستانش از شلوار چسبنده استاد گنی زنانه بر کاغذ نقش می زد. گوش سپرده بود به روابط میان نیروها و تکانه زاویه ای. استاد دستانش را گشوده بود، که فرفره ای باشد برای نمایش تکانه زاویه ای. دخترک با جدیت به خاطر می سپرد فرفره را. دستانش استاد را تصور می کرد در مراسم عروسیش که با دستانی گشوده چه مضحک می رقصید. باز لایه زیرین می خندید و دستانش استادی رقصان به تصویر می کشیدند. یک ساعت و نیم پایان می یافت، دانشجوها خسته نباشید می گفتند، دستان دخترک همچنان روی کاغذ روان بود. بی شک استاد غرق لذت بود از حضور دانشجویی آنچنان نمونه که کلاس پایان یافته بود و او همچنان نت برداری می کرد. از آن دور به دخترک ریز نقش ساده و ساکتی که نشسته بود در اتنهای کلاس خسته نباشید می گفت و خارج می شد.

برق دو گوی سیاه می افتاد در چشمان دانشجویان. نقاشی استاد که کپی ای بود بسیار شبیه واقعیتش ـ استادی که در نقاشی گن پوشیده بود و نه شلوار و با یک دست کنار گوش بی شک باباکرم می رقصید ـ دست به دست در کلاس می چرخید. نقاشی از کپی دانشگاه هم سر درآورد و لابد از اتاق استاد هم؛ زیرا از برگه پایان ترم دختر که هفده نمره در ان نوشته شده بود، ده نمره بیشتر خارج نشد!

ترسیم کاریکاتور اساتید به جای نت برداری پس از مدتی تبدیل به یک سنت شد. در پایان هر کلاس که استاد تازه وارد بود، دانشجویان نقاشی استاد مربوطه را طلب می کردند. نقاشی تکثیر می شد و می چرخید و می چرخید. انگیزه نقاشی کمی عمیق تر شد. دیگر سوژه اساتید پوسیده می نمود و قوانین فیزیکی جایگزین گشته بودند و کاریکاتورهای فیزیکی در پایان کلاس تولید گشته بودند. بعضی کاریکاتورها بی ادبانه بودند و از صفحات کتب درسی خارج نمی شدند. آن روزها بازار آزادی مجلات داغ داغ بود. دخترک رفته بود سراغشان تا شاید نقاشی هایش به چاپ برسند در صفحه ای. ننه قدقد شد نام مستعارش که قرار بود پایین نقاشی خودنمایی کند. مجلات یکی پس از دیگری تعطیل می شدند وقتی هنوز عدد شمارنده شان حتی دو رقمی نشده بود و نسخه ای که دختر تحویل داده بود به رؤسای هیات تحریریه در فایل نشریات متروکه برای همیشه بایگانی می شد.

روزگار آمد سر راه دخترک. پای عاشقی آمد وسط، پای کارشناسی ارشد، کار، طعم پول. روزمرگی. هپروت دانشجویی و متفاوت بودن و نوآوری محدود شده بود به یک طبقه در کمد کتاب هایش که سال ها دست ناخورده باقی ماند.

زهرا خانم کارگر مادرش با شهامت آمده بود دم در به استقبالش، تا فتح با شکوهش را به اطلاع دختر برساند. می گفت کمد دختر را تمیز کرده، پر بوده از آت و آشغال و روزنامه های کهنه و باطله. عرق سرد نشست پر پشت دختر و دوید به سمت قفسه مملو از خاطره نوآوری ها که حال تهی می نمود. روزنامه هایی که نامش در آنها درج شده بود برای قبولی در آزمون کارشناسی و کارشناسی ارشد و تمام مجلاتی که قرار بود ستونی داشته باشند با پانوشت ننه قدقدی یکراست در شوتینگ منزل معدوم گشته بودند. زهرا خانم با افتخار اعلام کرد که کارش را کامل به انجام رسانده و تمام زباله ها را هم راهی شوت کرده است!

ننه قدقد از آرشیو نوآوری ها به قفسه خاطره ها نقل مکان کرد و سال ها بی استفاده باقی ماند.

شمارنده عمرپیمود و پیمود و روزهای معلقی در آرامش و سکوت نخستین روزهای پس از ازدواج فرا رسیدند. شیراز بود و حال و هوای شاعری و سکوت و آرامش پس از تلاطم. دفاع کارشناسی ارشد دختر انجام شده بود، کارش را در تهران رها کرده بود، برای یافتن آن آب رکن آباد و وصف بی مثالش شتافته بود به زادگاه حافظ. باز ننه قدقد جانی تازه گرفته بود تا بشود مونس تنهایی روزهایش. جانی برای نقاشی نمانده بود و غبار سن و سال و خستگی نشسته بود بر خلاقیتش. اما نوشتن همانی بود که سوسو می زد در آن شب های تار.

هنوز زمان زیادی نمی گذشت که می نوشت با عنوان ننه قدقد که لرزش نبض کوچکی آرامش بطن وجودش را متلاطم می نمود. باز کورسوی ننه قدقد می رفت که تاریک شود این بار برای ابد. دیده بود که افراد هویتشان گم می شود زیر کوله بار سنگین پدری و مادری. عزمش را جزم کرده بود که حفظ کند این یادگار روزهای بی غمی را ؛ روزهایی که گمان می کرد قرار است دنیا را زیر گامهایش خرد کند و امروز می دانست اگر تنها خود را بپیماید، شادمانه جهانش را ترک خواهد کرد.


سال ها سفر کردند و ننه قدقد به نام زنده ماند اما آنچه ماند همانا ننه ای بود قدقدو کمی تا قسمتی هم غرغرو!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



اعتیاد

چشمانم را که می گشودم می رفت تو در توی سیاهی. چند بار پلک می زدم، سرم را عقب می کشیدم و خواب آلود تلاش می کرم موقعیتم را شناسایی کنم. وقتی صورتم از انبوه حلقه های سیاه خارج میشد، لابلای شیار چشمان نیمه گشوده ام، دخترک مشاهده می شد که آمده بود در حاشیه بیست سانتی میان من و لبه تخت خودش را جاکرده بود و عروسکش را. پاهایش از لبه تخت آویزان بودند، چون دیگر فضایی برایشان موجود نبود. اما چنان به امنیت آغوشم چسبیده بود که هرگز هم سقوط نمی کرد. باز پلک می زدم تا موقعیت عقربه هایی را که در آن زمان و مکان تار می نمودند، شناسایی کنم. عموماً عقربه ها در بازه زمانی چهار صبح تا هفت صبح قرار داشتند.

پروژه مهاجرت به تختم کم کمک تبدیل به یک عادت هر روزه شد. پس از مدتی واقعیت مهاجرت را پذیرفتم و تشکی گوشه اتاق تعبیه کردم تا وقتی آن غاصب کوچک و دوست داشتنی سر رسید، با چشمان بسته در بستر دیگری بیاسایم. نیم ساعتی با آرامش غلط می زدم، پاهایم را می گشودم وعمق خواب را می آزمودم و باز انبوه موهای سیاه بینی ام را قلقلک می داد.

نخستین بار که دانستم چطور اعتیاد سلول هایم را به بازی گرفته است، همان شبی بود که بی خوابی سایه شومش را انداخته بود بر بسترم. ساعت سه و نیم پس از نیمه شب بود و ناگاه آرزو کردم که دخترک بیاید در آغوشم. ناغافل دخترک آمد و من شادمانه در آغوش فشردمش و به خوابی عمیق فرو رفتم.

اعتیاد از این هم فراتر رفت و گاه ناخوشی روحی، دخترک بینوا را از تخت خارج می کردم می آوردمش کنارم. سرم را فرو می کردم در خرمن موهایش و بیهوش می شدم.

حال می بینم عاقبت اعتیادم را و مادران معتاد دیگر را. محتاج کلمات محبت آمیزش گشته ام، معتاد بوی تنش، بوی موهایش حتی آنگاه که به زعم دیگران نامطبوع است. برای ابتیاع بوسه هایش همه داشته هایم را در ثانیه ای به نیست بدل خواهم کرد.

برای این افیون کوچک شبانه ام بهایی بس عظیم پرداخته ام و به گمانم گاه آن رسیده که دادرسی بیاید مرا ببند به تخت. فریادهایم عرش را به لرزه بیاندازد شاید سم اعتیاد برود بیرون از وجودم . هرچند می دانم همچون دیگر معتادان تمنایم برای افیون هرگز خاموش نخواهد شد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.