هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قاتل بلقوه، مادر بالفعل

دخترکم این روزها باز هم می خندد و تنها خنده شیرینش با تک سرفه ای به پایان می رسد.

دخترکم دیگر از چنگال تب، سرفه های بی وقفه و بیماری رهایی یافته است.

این روزها به تهران آمده ام و به مدد پزشکان تهرانی نیازی نیست سطل حاوی استفراغ های خون آلود دخترکم را با اشک هایم و درد غربتم بیامیزم و به دستشویی بریزم.

دخترکم تنها به حساسیت ریوی گرفتار شده بود و نمی دانم اگر آن شب کذایی پیش از تعطیلات تاسوعا ـ عاشورا که هیچ بلیطی برای هیچ کجای عالم یافت نمی شد، به تهران نمی رساندیمش امروز به جرم قتل ـ آن هم به جرم قتل چندین پزشک شیرازی ـ در کدام زندان یا کلانتری روزگار می گذراندم.

وقتی در بیمارستان علی اصغر تهران بودم و مشاهده کردم که پرستاران به مادری که برای دختر کوچکش می گریست ـ دخترکی که برای اتصال آنژوکت و خونگیری گریه می کرد ـ دلداری می دادند، من هم می خواستم بگریم؛ بگریم برای آن روزها که دخترکم در بیمارستان بستری شد و مرا از اتاق خونگیری بیرون کردند و دو پرستار وحشیانه از دخترکم که ضجه میزد و وحشتزده مادرش را طلب می کرد خون می گرفتند و کودکم را با عناوینی چون "کولی" و "بچه بد" و هزار و یک واژه دیگر خطاب می کردند و آنگاه بیرون آمدند و تنها قطره اشکم را که بی اذنم شتاب زده به پایین غلطیده بود به سخره گرفتند. قطره اشکم با تحقیر نگاهشان و نیش کلامشان نیمه راه خشکید و به عدم پیوست و غم آن روزم روی آن دیگرها انبار شد.


تنها با یک بخور ساده (متناوباً سرد و گرم) حاوی داروهای مورد نیاز ، کودکی را که چندین روز در تب می سوخت و از شدت تهوع خلطهای خو ن آلود در دامنم می ریخت نجات دادند .

تنها با یک تشخیص صحیح، مادری را که بیماری هایی چون آمفولانزای خوکی و ذات الریه را دور از ذهن نمی دید و لحظت بسیاری را در التهاب سپری کرد، نجات دادند.


آن دیگر بی مسوولیت شیرازی نمی دانست همان مادر مهربانی که تمام مهربانی عالم را به پای کودکش می ریزد، آنگاه که دلبنش را خطری تهدید کند، آنگاه که موجودی دانسته یا نادانسته کودکش را بیازارد، چنگال هایی دارد بسیار تیز و خشمی دارد بسیار غلیظ.



شب یلدای غربت کوچک ما

مضطرب و هیجان زده تنها تلاش می کردم تا آخرین جلسه کلاسم را برگزار کنم و به خانه باز گردم؛ به آنجا که هوچهر و آقای شیرم مریض و تبدار و از آن مهم تر تنها و بی کس چشم انتظارم بودند. سر و ته کلاس را نمی دانم چگونه به یکدیگر چسباندم و یکی از دانشجویان به خاطر برگزار نکردن کلاس تا آخرین دقایق ـ مانند آنچه هر جلسه به وقوع می پیوست ـ تشکر کرد و آن را به شب یلدایی که در پیش بود مرتبط کرد و من تنها به یاد آوردم که نمی دانم چند روز است که روز و شبم مرزی ندارند و تنها چیزی که رسیدنش را به خاطر نداشتم این شب یلدا بود.

به منزل رسیدم و به خانه ای که باید با پرش های متوالی به مقصد می رسیدم نگاهی انداختم؛ ملحفه های کثیفی که تمام راهرو را اشغال کرده بودند، ظروف کثیفی که تمام آشپزخانه را فرا گرفته بودند و فرصتی برای شستنشان دست نمی داد ؛ کپه های لباس های کثیف، تشت هایی که در تمام خانه پراکنده بودند و اسباب بازی های دخترم و اتاق ها که ترجیح می دادم آنها را ندید بگیرم و ... .
تنها آرزو می کردم بتوانم بازمانده انرژی ام را تا بهبود نسبی آقای شیر و هوچهر به طور مناسب تقسیم کنم. دخترکم تبدار بود و با صدایی که به سختی از گلو خارج میشد گریه می کرد و آقای شیر با صدایی که به سختی به گوش دخترک می رسید تلاش می کرد تا آرامش کند. دخترم را به آغوش گرفتم، به آشپزخانه رفتم، ظرف ها را تنها روی هم انبار کردم، کمی سرشیر و مربا به درون معده ام راندم تا دهانش را که مدام قارقار می کرد ببندم، یک دستی آبمیوه گرفتم، سینی حاوی پرتقال ها به زمین افتاد و نیمی از آبمیوه کابینت را رنگ آمیزی کرد و من دست تنهای یک دست، تنها نگاه کردم. هوچهر را زمین گذاشتم و او گریه می کرد و کار را از سر گرفتم و آبمیوه را به همخانه و کودک بیمارم خوراندم. ماشین ظرفشویی را خالی کردم، بخشی از ظرف ها را در ماشین گذاشتم و به سمت هوچهر که آب پرتقال را بالا آورده بود شتافتم. لباس هایش را تعویض کردم، ملحفه را مجدداً عوض کردم، بخشی از ملحفه های کثیف را در ماشین لباس شویی ریختم و دخترکم را در آغوش گرفتم. چای دم کردم و به هوچهر و آقای شیر دادم و به سختی داروهای هوچهر را به او خوراندم. جیغ می کشید و شربت سیاهه (فروگلوبین) را طلب می کرد ومن به زور شربت سینه را به حلقش می ریختم. همه را بالا آورد. به او کمی چای خوراندم و باز شربت دادم و این بار کوتاه آمد و مجدداً لباس هایش را تعویض کردم و لباس های خودم را نیز.

کنار دخترک دراز کشیدم وبرای دقایقی خواب مرا نیز در ربود. مقدمات یک شام پرهیزانه را فراهم کردم تهیه اش را به آقای شیر بیمارم که به سختی روی پاهایش ایستاده بود سپردم و برای تهیه پاره ای احتیاجات از منزل خارج شدم. فضای خالی پارکینگ که ماشین ما تنها در گوشه ای انتظارم را می کشید، تنم را به لرزه انداخت. هیچ کس در ساختمان نبود و همگان برای سپری کردن شب یلدایشان منزل را ترک گفته بودند.


مرد قصاب بیرون از مغازه ایستاده بود و بازارش کساد بود و همسایگان میوه فروش و آجیل فروشش امشب با دستانی پر به سراغ خانواده شان می رفتند و او ... . تنها یک ماهیچه کوچک برای دخترکم خریدم و مرد قصاب با وسواس استخوانش را جدا کرد و با احترام و چشمانی که تشکر در صحنشان موج میزد کیسه خریدم را به دستم داد.

انارها و هندوانه ها و جعبه های شیرینی و آجیل در دست عابران چشمک می زد و کیسه من پر بود از شلغم و ماهیچه و هویج و هر آنچه که یک منزل پر بیمار بدان محتاج بود.

به داروخانه رفتم و چه خوب که خلوت بود و تنها چند نفر که به نظر می آمد چون ما از شب یلدایشان محروم مانده اند، کز کرده در پالتو و کلاهشان آمدند و دارو گرفتند و به سرعت بیرون خزیدند.

از کنار دسته های عزادار عبور کردم و به حجاجی اندیشیدم که امسال کورکورانه به حج خود پرداخته بودند و این آمفولانزای کثیف را در شهر غریب آفت منزلم کرده بودند و بر خلاف سال های پیشین صدای ضبطم را بلندتر کردم تا از آنچه می گذرد هیچ نشنوم و با حرص به افراد حاضر در دسته که راهم را برای رسیدن به همخانگان بیمارم سد کرده بودند، نگاهی انداختم. راستی چرا قهر کرده ام، چرا من نیز وارد انواع بازی ها شده ام؛ همان بازی هایی که قرار است تخم نفرت در دل افراد بکارند و من می دانم که بازی است اما بازیچه شده ام و همه آن دیگر بازی ها.

باز به آن ساختمان دلگیر رسیدم و در پارکینگ زیرین نیز گشتی زدم و آنجا هم هیچ ماشینی نبود و دانستم که هیچ پیری در ساختمانمان سکنی ندارد.

درب منزل را گشودم و باز هوچهر تبدارم را به آغوش کشیدم و به آنچه باید پرداختم.


هوچهرکم تا صبح در تب دست و پا زد و من در فاصله ای میان خواب و بیداری تنها تلاش می کردم در لحظاتی که روحم به مرز خواب نزدیک میشد، تکه های انرژی را که در هوا پراکنده بودند و با من برخورد می کردند به سرعت جذب و برای ادامه مسیر مادرانه و همسرانه ام پس انداز کنم.



هوراااااااا !!!!!




به مغازه ای برای خرید گیرسر رفته ایم. یکی از فروشندگان با نان گرم وارد مغازه می شود. نان گرمش را به هوچهر تعارف می کند و هوچهر نان بر می دارد و بی آنکه به نگاه منتظر فروشنده اعتنا کند نانش را به آخر می رساند و خاله اش را برای گرفتن مجدد نان واسطه قرار می دهد و مرد مغازه دار تا واپسین دقایقی که مغازه را ترک می کنیم به انتظار کلمات تشکر آمیز دخترک می ماند و در آخر بی نصیب، دختر بچه مغازه را ترک می گوید.

روز دیگر به همان مغازه می رویم و مغازه دار هوچهر را به یاد می آورد و می گوید که هنوز به انتظار ممنون گفتنش نشسته! هوچهر سکوت می کند و مرد فروشنده از هوچهر با لبخند می پرسد: نون می خوای و هوچهر پاسخ می دهد: آره! مرد مغازه دار از من خواهش می کند تا تنها سه دقیقه منتظر بمانم تا نان بخرد و مراجعت کند. می خندم و تشکر می کنم. مرد مغازه دار شوخی نمی کند و اصرار می کند و اصرار می کند و من نمی پذیرم. به سرعت خود را به اتاقک بالای دکان می رساند و یک کیک تاینی که دست بر قضا کیک مورد علاقه هوچهر است برایش می آورد و هوچهر آهسته و با خجالت می گوید: مرسی!

هوچهر برای مرد مغازه دار شعر آقا پلیسه و پروانه شایسته و عروسک قشنگ من می خواند و این بار اوست که به انتظار می ماند. رو به مادرم می کند و می گوید: عمو دست نزد! مرد جنتلمن مغازه دار برای شاد نمودن دختربچه ای که به انتظار تشویقش نشسته با تمام وجود دست می زند و با صدای بلند هورا می کشد و ما به سختی امواج خنده ای را که تمام وجودمان را به لرزه انداخته است، مهار می کنیم! (جنتلمن مورد نظر حداقل چهل ساله بود!)


هوچهر در حال عکس گرفتن (از تمام اعضای خانواده مثلاً عکس گرفت!):




هوچهر در حال عکس گرفتن از عمو و پدربزرگ:




اولین عکسی که هوچهر گرفت:




و چهارمین عکسی که هوچهر گرفت (عکس دوم و سوم مشابه عکس اول بودند با کمی تفاوت!):




احتمالاً صحنه یک درگیری پدر و دختری به ثبت رسیده است (در جهت نجات جان دوربین در اثر سقوط از ارتفاع!)



پانوشت: بخشی از خاطره سفر اخیرمان به تهران



یک کلمه از مادر عروس بشنو!

در حال کوتاه کردن ناخن های پایم هستم.
هوچهر: پاتو داغون کردی؟!!!!!!!!!


*******

دایی و زندایی ام به منزل ما آمده اند و هر بار یکی از این دو نفر به هوچهر می گویند:
هوچهر می ذاری برم تو تختت بخوابم؟
و هوچهر پاسخ می داد: نه، تختم می شکنه.
در آخر هوچهر به زندایی گفت: برو تخت مادر بخواب دایی هم بیاد پیشت!!!!!!!


*******

من: هوچهر، مادرو دوست داری یا نه؟
هوچهر: یانه!


*******

آقای شیر به ماموریت رفته و هوچهر روی تخت من کنارم به خواب رفته بود. بیدار شد و پیش از هر سلام و احوالپرسی ای جملات زیر را مسلسل وار بیان کرد:
مادر! یادت باشه بستنی بخری.
مادر! یادت باشه به آقا سوپری بگی بستنی بیاره، کاکائو بیاره، بعد در رو ببندی!
پدر رفته سر کار، رفته مأموریت فردا میاد.

بعد هم نگاهی به عکس های روی دیوار انداخت و ادامه داد: حتی این هم پدره، حتی این هم مادره!


ربط جملات بالا چی بود من نمی دونم. شاید خواب دیده که پدر رفته ماموریت داره تنهایی کاکائو و بستنی می خوره! و من هم همش دارم به سوپر تلفنیمون جنس سفارش میدم و اینقدر هم در خواب تصویر پدر و مادرش رو دیده که میگه حالا هم که بیدار شدم همه جا پر از عکس پدر و مادره. رهایی که ندارم از دست اینا! اینم توجیه از نوع مادرانه!



در باب کامنت گذاران

به احتمال قریب به یقین، اگر د*ین اس*لام در عصر حاضر ظهور می کرد یا دری به تخته می خورد و یک ورژن جدید آن به بازار می آمد، قطعاً در آن اح*ادیثی در باب کامنت گذاران، در بح*ار الانوارش ثبت و ضبط می شد.

این روزها کامنت گذاشتن هم برای خودش اصول و آدابی پیدا کرده و گاهی با پدیده هایی روبرو می شویم که تنها انگشت به دهان می ایستیم و تماشا می کنیم.

به احتمال قریب به یقین اگر اح*ادیث مربوط به کامنت گذاشتن را مرور می کردیم با ح*دیث "خدا کامنت گذاران را دوست دارد" شروع میشد و قطعاً ادامه پیدا می کرد " که ای وبلاگ نویسان برحذر باشید که میان این کامنت گذاران به ظاهر با ایمان، منافقانی هستند که تنها می آیند تا خانه تان را ویران کنند."
یا اینکه " ای کامنت گذاران! همانا آگاه باشید که گاهی می روید که برای یک وبلاگ نویس کامنتی از سر دلسوزی بگذارید و می روید دلش را جزغاله می کنید و بر می گردید، اینجاست که خداوند به جای بهشت، شما را به درک واصل خواهد کرد و در آتش دوزخ جزغاله تان می کند
!" . و مثال هایی خواهد آورد از مردمانی که از دست کامنت گذاران خانه هایشان را با خاک یکسان کردند (مانند اوروگوئه بهشت ناشناخته) یا آن دیگران که ساعت ها گریستند که فکر کنم همه وبلاگ نویسان با این گونه آفت ها آشنا باشند.

زمانی هم که میانمان ادیب و ادبایی پیدا می شوند، دسته ای از کامنت گذاران می روند و با طبع اسطوره سازی خود که خیال می کنند دیگر شخص ادیب باید معصوم از گناه که هیچ، معصوم از اشتباه باشد یا با حسادت آشکار خود از اینکه اشتباهی یافته اند و اشتباه طرف را در بوق و کرنا می کنند و لذت می برند! اصولاً این دسته از افراد به شدت هم ترسو بوده و ناشناس پیام می گذارند! اصلاً نمی دانم چرا ملت غیور ایران همیشه فکر می کنند برای بزرگ بودن باید معصوم بود؟!

از اح*ادیث دیگری که در بح*ار الانوار ـ ورژن دوهزار و چند ـ نوشته می شد این بود که " ای کامنت گذاران همانا آگاه باشید که خدا که هیچ، وبلاگ نویس هم می داند که شما پست را نخوانده اید، فکر کرده اید به شما اجر و مزد تعلق خواهد گرفت بابت کامنتی که گذاشته اید؟! (این تفسیر می شود که خر خودتانید!) هرگز! تازه بابت این ایرانی بازیتان که همه جا متوسل به تقلب می شوید، خداوند به ازای هر کامنت جعلی یک متر مربع خاک جهنم به شما خواهد داد که موظفید در خاک شوره زارش گندم به عمل بیاورید و چون نتوانستید، فرشتگان، پس گردنی نثارتان خواهند کرد و خواهند گفت خاک بر سر بی لیاقتتان! تا مفهوم تقلب را درک کنید!"
در ح*دیث دیگری هم خواهد آمد که "ای کامنت گذاران این تبادل لینک دیگر چه صیغه ایست؟! خب می خواهید کسی را لینک کنید مختارید اما چه کسی گفته او هم موظف است شما را لینک کند؟! مثلاً کسی که وبلاگش از ده وبلاگ برتر وبلاگستان است و عرق جبین ریخته و ساعت ها از عمر عزیزش را صرف خانه اش نموده یا آنکه یک هنرپیشه یا شخصیت ادبی یا هنری مشهوری است، چطور باید یک وبلاگ ....(در نقطه چین می توانید لغات: در پیت، سپور محله شان و یا هر لغت مزخرف دیگری که دوست دارید، جایگزین کنید!) را لینک کند؟ کجای این منصفانه است؟ کامنت گذاران همانا اگاه باشید که درست است که خداوند کامنت گذاران را دوست دارد اما بی عدالتی و زورگویی و سلب آسایش همسایه را نمی پسندد."


خودتان هم می توانید تمام اح*ادیثی که در باب کامنت گذاران با ایمانی که با کامنت های زیبای خود به وبلاگ نویس انرژی و امید و گاهی درس زندگی می دهند و لحظات شیرینی برایش می سازند و ... را تصور کنید. برای مثال وعده غلمان و حوری و درختی که سیب را به دستتان می دهد و نهرهای شیر و ش*راب را فراموش نکنید.



فعلاً همین ها را داشته باشید تا بعد!



این هم مناجات ننه قدقد: یا رسول الله! یا ائمه معصومین ! و بارالها! تنها مزاح کردیم. ما را از دست این امت مسلمانت که چون با شما شوخی کرده ایم، می آیند و ما را سلاخی خواهند کرد، نجات بدهید (اگر تنها به خوابم بیایید و بگویید کدام سفارت ویزا می دهد تا از دست اینها متواری شویم هم کافی است، حالا اگر کمی هم به آنها گوشمالی بدهید که دستتان درد نکند!). هرچه می شود و ملت مسلمان از انجامش عاجز می شوند، می آیند به ضریح فرستادگان شما نخ می بندند، اما حالا که ما با شما شوخی می کنیم نمی دانم چه می شود که ناگهان ورق بر می گردد و فریاد وامصیبتا و امام مظلوم سر می دهند و فکر می کنند شما نمی توانید از خودتان دفاع کنید، خودشان وارد عمل می شوند و روزگارم را سیاه خواهند کرد.




سوتی

وقتی شش پیراهن گرانقیمت همسر محترم را برای احتراز از چرک مرده شدن جداگانه در ماشین لباس شویی انداختم و نه همراه با دیگر لباس های رنگ روشن و به دلیل مشغله زیاد چند ساعت بعد به سراغ ماشین لباس شویی رفتم که لباس ها را خارج کنم و دیدم
که خودنویس همسر محترم در جیب یکی از پیراهن ها جا خوش کرده بود و من ندیده بودم...

چهار پیراهن با لکه های درشت جوهر خودنویس که کروماتوگرافی شده و در کنار پودر ماشین لباس شویی به تثبیت هم رسیده بودند، روی دستم باد کردند.

اینجا بود که دست به دامان تکنولوژی شدم و در اینجا راه حل های مناسبی برای لکه گیری پیدا کردم. گفتم شما را هم در تجربه ام سهیم کنم.


لکه ها با آب ژاول به خوبی برطرف شدند.


نتیجه گیری اخلاقی: اولین پستی که در باب خانه داری نوشته ام حاوی یک سوتی پر و پیمان در این زمینه است!



اگر خیال کردید....




اگر خیال کردید که من بچه ام را گذاشته ام روی اُپن آشپزخانه تا بگذارد به کارم برسم درست فکر کرده اید.

اگر خیال کردید که من او را روی آن بسته ماکارونی خوابانده ام و موبایلم را به دستش داده ام سخت در اشتباهید!



اگر خیال کردید که من با خونسردی کامل تنها به او گفته ام مراقب باش نیفتی، او را تنها گذاشته ام و دوربین را آورده ام و از او عکس گرفته ام درست فکر کرده اید!


پشت صحنه تولد دوسالگی

ماه ها پیش از تولد هوچهرکم به روز تولدش می اندیشیدم، به اینکه می خواستم تمام آنچه در چنته دارم را به کار ببندم برای شاد کردنش. راستی که عجیب است این مادر بودن و مادری کردن. گاه به مسیری که ناخواسته طی کرده ام نگاهی می اندازم و باور نمی کنم چگونه طی نموده ام این مسیر را. آن زمانی که به بازار می روم که تنها دو جفت جوراب برای خودم خریداری کنم ـ جوراب هایی که روزهاست به آنها نیاز دارم و فرصتی برای تهیه اش پیدا نشده ـ و وقتی باز می گردم می بینم که در کیسه جوراب هایم ده ها پاکت کوچک دیگر محتوی جنسی برای دخترکم است، شوکه می شوم و چشمانم باور نمی کنند آنچه را که روحم با کمک دستانم به انجام رسانده است. نمی دانم هورمون ها با من چه کرده اند که همواره پایان هر مسیری که طی می کنم، خرید باشد، تفریح باشد یا دیگرها مادری بیش از هر چیز دیگری در آن موج می زند.

و مطالبی که در زیر می نویسم دست آوردی است که پس از روزها اندیشیدن و خواندن درباره تولد دوسالگی به دست آورده ام.

در مقالات متعددی که خواندم در باب تولد دوسالگی نوشته شده بود که بیش از هشت مهمان خردسال نداشته باشیم که همگی باید به همراه مادرانشان در مهمانی تولد حاضر شوند.
غذاها و دسرها بهتر است با تزیینات کودکانه آراسته شوند.

و من به مطالب فوق اضافه می کنم که بهتر است برای پرهیز از نابود شدن زحماتتان برای شاد کردن کودک، درب اتاقش را بسته نگهدارید و از ورود مهمان ها به اتاق جلوگیری کنید!


بازی ها:
صندلی بازی: از مهدکودکی که دختر دوستم می رفت، تعدادی صندلی بچگانه گرفتیم، برای مهمانان خردسالمان. همراه با پخش موسیقی کودکان باید حول صندلی ها می چرخیدند و با متوقف شدن آهنگ باید روی صندلی ها می نشستند. در بازی اصلی تعداد صندلی ها باید یکی کمتر از شرکت کنندگان باشد که با توجه به کم سن بودن کودکان به همان تعداد، صندلی گذاشتیم، بازنده نداشتیم و هر بار با نشستن تمام کودکان همه مادرها دست می زدند و هورا می کشیدند و باز ادامه می دادیم.

بازی با کلاه: بچه ها دایره وار نشستند، یک کلاه به آنها دادیم که باید سر نفر کناری خود می گذاشتند و هر کودکی به سرعت آن را بر می داشت و بر سر نفر کناری می گذاشت. به محض اینکه موسیقی متوقف می شد کلاه بر سر هرکس بود باید یک شیرین کاری انجام می داد. هوچهر شعر پروانه شایسته خواند همراه با بال زدن و جمع کردن بال ها و کودکان دیگر حرکات ژیمناستیک انجام دادند، شعر خواندند، رقصیدند و .. کلی تفریح کردند. این بازی هم برای بزرگتر ها به این شکل است که هرکس نتواند انجام دهد باید بازی را ترک کند و این کار ادامه پیدا می کند تا یک نفر برنده شود که ما باز هم برنده و بازنده نداشتیم و تنها خندیدیم.

جایگذاری: برای انجام این بازی، یک پوستر بابی اسفنجی به دیوار اتاق پذیرایی چسباندم که بچه ها باید با چشم بسته کراوات بابی را سر جایش نصب می کردند. برای کراوات بابی اسفنجی یک روبان که پشت آن یک آهنربای کوچک نصب شده بود انتخاب کردم. روی پوستر در محل نصب کراوات، یک حلقه فلزی هم اندازه با آهنربا نصب کردم تا بچه ها به آسانی با حس لامسه جای کراوات را پیدا کرده، آن را در جای خود نصب کنند و به سرخوردگی گرفتار نشوند. چشم بچه ها را می بستیم و آنها باید کراوات را در جای خود قرار می دادند. با توجه به اینکه قد بعضی شرکت کنندگان در این بازی به آن نمی رسید یک کوچکترش را هم پایین تر چسباندم که در حال حاضر در عکس مشاهده نمی شود چون شرکت کننده محترم هوچهربانو بعد از تولد آن را از هستی ساقط کرده است.



برای انتخاب بازی، وسواس زیادی به خرج دادم و بازی های متعدد دیگری نیز در ذهن داشتم که هر کدام را به دلیلی حذف کردم (با توجه به دوساله بودن دخترم)


غذاها:
خوراک زبان (گوساله)، لازانیا، سالاد الویه، سالاد ماکارونی.
انتخاب غذاهای فوق بر این اساس بود که امکان آماده سازی آنها در روز قبل وجود داشت. زبان را روز قبل نیم پز کردم، آبی که در آن پخته شده بود را به دلیل چرب بودن دور ریختم و روز تولد آن را مجدداً جوشاندم و با یک سس سفید که حاوی قارچ ریزشده بود سرو کردم.
سالاد ماکارونی و سالد الویه را روز قبل (بدون اضافه کردن سس مایونز) آماده کردم و اگر تجربه امروز را داشتم تزیینات مورد نظرم را نیز از پیش آماده می کردم. تجربه ام نشان داد که انجام تزیینات، بسیار وقتگیر است و با توجه به اینکه روز آخر فرصت کافی نداشتم و تهیه آن را به کارگرم واگذار کردم با کیفیتی که در نظر داشتم، مهیا نشدند.
و لازانیا: شخصیت کارتونی مورد علاقه هوچهر گارفیلد است. گارفیلد عاشق لازانیاست و هوچهر هم!

تزیین روی سالاد ماکارونی خارپشت هایی بودند که با پوره سیب زمینی، تربچه های ریز (برای بینی) و خلال های هویج (برای تیغ ها) تهیه شده بودند.



تزیین روی لازانیا یک گل بود که گلبرگ هایش بریده های لبو بودند که حلقه زرد رنگی را که از تخم مرغ پخته شده تهیه شده بود، احاطه می کردند. ساقه این گل نیز یک ساقه جعفری بود. الویه نیز به شکل یک ماهی تزیین شده بود که تزیین آن را در سایت آشپزی رنگین تهیه شده توسط منصوره خانم عزیز دیده بودم.


دسرها و میان وعده:
ژله آکواریومی: برای تهیه این ژله روزها در حال خرید پاستیل های مناسب بودم. برای تهیه این ژله مواد زیر مورد نیاز هستند:
ژله بلوبری، پاستیل های دریایی اعم از ماهی، ستاره دریایی، قورباغه، مارماهی و ... و شکلات سنگی.



نکته نخست این است که ظرفی که می خواهید ژله را در آن ببندید، رنگی نباشد چون در آن صورت ژله آبی به نظر نخواهد رسید. نکته دوم مشکل حل شدن شکلات ها در آب ولرم ژله است که من با توجه به مطالبی که می نویسم و البته یک بار ژله را برای کشف این مطالب دور ریختم! حل کردم.
تعداد مهمان ها زیاد بود و من از سه بسته ژله استفاده کردم و این سه بسته را همزمان نریختم بلکه در سه مرحله ژله را درست کردم. اولین ردیف ژله را که ریختم، تعدادی پاستیل دریایی انداختم و ژله را در یخچال قرار دادم تا نیم بند و خنک شود. ژله را از یخچال خارج کردم و با قاشق دو سمت ژله را بلند کردم و شکلات های سنگی را روی آن قرار دادم. ژله را در یخچال قرار دادم تا کاملاً بسته شود. وقتی کاملاً بسته شد، مرحله دوم ژله را با تعدادی دیگر از موجودات دریایی ریختم و باز ظرف را در یخچال قرار دادم تا کلملاً بسته شد. آخرین مرحله، مهم ترین قسمت کار بود چون بالاترین ردیف بود و بیشترین نقش را ظاهر ژله ایفا می کرد. برای ریختن آخرین ردیف، ظرف را از یخچال خارج نکردم. ژله را در پارچی تهیه کردم، و با پارچ روی ظرف ریختم. چرا که تکان دادن ظرف باعث جابجا شدن تزئینات می شد. از دو باریکه خیار(مطابق شکل) هم برای ساختن یک گیاه دریایی استفاده کردم. تهیه سه مرحله ای این ژله باعث می شود حیوانات در عمق ظرف کاملاً پخش شوند و ژله کاملاً طبیعی به نظر برسد. از باقیمانده پاستیل ها و شکلات ها برای میان وعده استفاده کردم. پاپ کورن هایی که با کره درست کرده بودم، از تنقلات دیگر بود. برای تهیه چیپس و ساندویچ های پنیری که به شکل آدمک بودند (در سایت بیبی تی وی تزیینش را دیده بودم) وقت کم آوردم و این پروژه برای تولد سال آینده به زونکن پروژه های در دست اقدام انتقال یافت!


لباس هوچهر:
لباس هوچهر دارای اصالت قشقایی است. ترکیب رنگ ها و انتخاب پارچه لباس طرح خودم بود و مدل لباس را از روی لباس عروسک هایی که در سرای مشیر فروخته می شد پیدا کردم (مدل لباس نیز ترکیبی است).


هدایای مهمانان:
برای مهمانان دختر تل هایی مطابق شکل زیر در نظر گرفتم و برای مهمانان پسر صورتک هایی که اتصال یک عینک و بینی بود. برای هر دو گروه سوت های های کاغذی، بادکنک و همچنین جعبه ای که با آتش زدن فتیله اش هدایای متعدد از آن بیرون میریخت و کودکان می توانستند از زمین هر آنچه می پسندیدند و می یافتند (نظیر کلاه کاغذی، دومینو، گل سینه و ...) در نظر گرفته شد.



همچنین کلاه های مخروطی متحد الشکلی هنگام بریدن کیک و شعر خواندن به آنان دادم که این دیگری نیز برایشان یادگاری بود از تولد هوچهر. کلاهی که هوچهر بر سر نهاده بود شکلی متفاوت با کلاه دیگر کودکان داشت.



ظروف کیک، لیوان های یک بار مصرف و سفره روی میز نیز دارای طرحی متناسب با کلاه ها بودند.


هدایای تولد دوسالگی:
امروز بیش از یک ماه از تولد هوچهرم می گذرد با رضایت مندی به آنچه برای تولدش به عنوان هدیه درنظر گرفتم نگاه می کنم.

لگوی مناسب دو تا پنج سال: که شامل یک قطار، ریل هایش، پمپ بنزین و غیره بود. نخستین روزهایی که هوچهر از لگو استفاده می کرد، نمی دانست چگونه باید آن را مورد استفاده قرار دهد. قطار را روشن می کرد و چون از آن می ترسید، فرار می کرد و از دور به آن خیره می شد. امروز حضور لگو در مجموعه اسباب بازی هایش به وضوح خلاقیتش را بیدار کرده و برای ساختن اشیاء دیگر نیز تلاش می کند. اعتراف می کنم که خرابکار شده و درون هرچیز را می خواهد بشناسد. اما خرابکاری هایش برایم حاوی لذتی است مبنی بر بیدار شدن خلاقیتی که درونش خفته بود.

میز تحریر: هوچهری که لحظات زیادی در دفتر نقاشی اش غرق بود، امروز این لحظات را روی میز می نشیند و مادرش را از نگرانی کج و معوج شدن ستون فقرات و استخوان هایش نجات داده است.



آکواریوم: این هدیه در همه جوانب دردسرهای زیادی برایمان داشت. از راه اندازیش گرفته در روز تولد که دست و پایم را بسته بود و دخترکم را خسته روانه تولدش کردیم، تا داستان باز کردن کادویش که باعث راه پیدا کردن مهمانان خردسال به اتاقش و منفجر کردن آن مکان تا مردن ماهی ها و نگهداریشان این روزها و نظافت آکواریوم و ... . با این وجود با توجه به اینکه آکوارواریوم نیز بر اساس نظر روانشناسان از ابزار بیداری خلاقیت کودکان می باشد و در نظر گرفتن علاقه بی حد و حصر هوچهر به آکواریوم به نظر می رسد که بهایی بود که باز هم در راستای پدری و مادری باید می پرداختیم و دردسری است که بر دوش آقای شیر بیش از من سنگینی می کند و هدیه ای بود که به پیشنهاد و تلاش های پدرانه اش به منزلمان راه یافت. هوچهر لحظات زیادی را کنار ماهی ها سپری می کند، نامشان را می داند (ماهی ها دو اسم دارند، اسم خودمانی که هوچهر به آنها داده مثل ماهی آبی و ... و نام دیگری که ماهی فروش ها به ما یاد داده اند و هوچهر هر دو را می داند)، شب ها به آنان شب به خیر می گوید، آنها را می بوسد و به آنان غذا می دهد، به این ترتیب:
ماهیا آبیه، شب به خیر! (ماهی آبی شب به خیر)
ماهیا نارنجی، شب به خیر و ...

و در همین راستا یک روز صبح آمد و گفت: ماهیا راه راهه کثیف شده، یکی دیگه بخر! (ماهی راه راه مرده، بهتر است بگویم خورده شده و روی آب شناور بود و توسط ایشان کشف شد).

و این روزها فیلم تولد دو سالگی همنشین دخترم است و هر روز بارها و بارها این فیلم را تماشا می کند و من شادم برای شادیش.


پانوشت: این بود انشای من! سعی کردم خلاصه بنویسم اما نشد. امروز حال و هوایم آنگونه بود که می خواستم از ناتوانی های مادرانه ام بنویسم، از اینکه چقدر در برابر بار تربیت کودک احساس ناتوانی می کنم اما به درخواست مادران بسیاری این پست را نوشتم.



پانوشت در بالای پست پایینی

بنا به پیشنهاد پریسای عزیز تصمیم گرفتم توضیحاتی در باب پست پایینی بنویسم و منظور نظرم را کمی توضیح دهم.

روانشناسان می گویند انسان ها باید تمام مراحل زندگی را تمام و کمال طی کنند. افرادی که از کودکی کردن محروم می مانند در پیری کودک می شوند، افرادی که نوجوانی یا جوانی را از سر نمی گذرانند در مرحله ای نابه جا به این سمت و سوق گرایش پیدا می کنند.

برای مثال شخصی را می شناختم که در کودکی پدرش را از دست داده و مادرش ازدواج مجدد نموده بود. این شخص وقتی به نوجوانی رسید، در دوره ای که نیاز داشت مانند همسالانش فریاد بکشد، اشتباه کند، جنس مخالف را دنبال کند و ... مادرش را در شرایطی یافته بود که باید برای دفاع از حقوق پسرش در منزل ناپدری می جنگید و هزار و یک گرفتاری را به دوش می کشید. فهم پسر باعث شد تا همراه مادر شود و نوجوانی را فراموش کند. پسر بافهم و شعوری باشد، هرچه مادر گفت بی چون و چرا بپذیرد و .... مادر بی آنکه بداند آتشفشان خاموشی را پرورانده بود و همه جا با افتخار از پسری که بزرگ کرده بود سخن می گفت؛ پسری که هیچ گاه مادر را آزار نداده، هیچ نوجوانی و کودکی بی منطقی را از خود بروز نداده و به مادر حتی "تو" نگفته بود. پسر ازدواج کرد و حصار منزل ناپدری از میان برداشته شد و آتشفشان خاموش بیدار شد. کودکی و نوجوانی به سراغش آمد و همان پسری که به مادر "تو" نگفته بود جز با فریاد به گونه دیگری با مادر سخن نمی گفت! مانند نوجوانان با زنان دیگر رفتار می کرد و خودنمایی می نمود و هیچ نشانی از مرد بیست و نه ساله در او دیده نمیشد و در نهایت مانند نوجوان خامی که فکر می کند در مرکز عالم قرار گرفته و تنها اوست که درست می گوید از همسر جدا شد و انرژی های منفی ای که در جای دیگری باید آزاد می کرد در شرایط نابجایی بیرون ریخت و مادر خود را بیش از هرکس دیگری بهت زده و ناامید کرد.

وقتی به دخترم و به فرزندان نسل امروز نگاه می کنم، کودکانی می بینم که خیلی زودتر از آنچه ما از نسل پیش سبقت گرفتیم از ما پیشی خواهند گرفت.

من نیز یکی از بینندگان سریال ویکتوریا در کانال فارسی یک هستم. همیشه بی توجه به اینکه دختربچه ای دوساله کنارم نشسته و او نیز به صحنه ها خیره شده می نشستم و سریالم را نگاه می کردم. منِ مادر، فهم دخترم را نادیده گرفته بودم و با پدیده عجیبی روبرو شدم! در دو قسمت قبل این سریال صحنه ای داشت که زنی به نام پائولا به دلیل درد ناشی از خطر سقط جنینش گریه می کرد. هوچهر مدام می پرسید: پائولا چش شده؟ پائولا گریه می کنه؟ من هم بی توجه پاسخ دادم دلش درد می کنه. نی نی تو دلشه دلش اوف شده. خانم کوچولو ظاهراً به طور کامل داستان را دنبال می کرد و جایی که پائولا در سریال گفت: بهترم، هوچهر با خوشحالی خندید و گفت: پائولا حالش خوب شد! و باز در باب همسر پائولا که برای چند ساعتی خودش را گم و گور کرده بود و ناگاه در بیمارستان ظاهر شد، هوچهر با خوشحالی گفت: سباستین پیدا شد! دیشب نیز وقتی در ابتدای قسمت جدید قسمت پیشین را نشان می داد گفت: اینو دیدم! نتیجه این شد که وقتی به قسمت های ار*وتیک سریال می رسید مجبور بودم در دوسالگی دخترم را با هزار بدبختی به دنبال نخودسیاه بفرستم! اتفاقی که فکر می کردم اگر خیلی زود به سراغم بیاید در چهار سالگی اوست. (در باب اظهار نظرهای هوچهربانو در باب این سریال جملات دیگری نیز وجود دارد که بیانشان در حوصله این نوشتار نیست).

یا آنکه دیروز خواهرم موهای هوچهر را برایش بسته بود و هوچهر ذوق زده از پله ها به پایین سرازیر شد تا موهایش را به آقای شیر نشان دهد و انتظار داشت با پدری ذوق زده که قربان صدقه صورت متفاوت دخترش می رود، روبرو شود. آقای شیر از دیدن هوچهر در میانه پلکان که دخترک به تنهایی و به سرعت طی می کرد وحشت زده شد و با چهره ای مضطرب و عصبی به هوچهر خیره شد. هوچهر که انتظار داشت مابقی پله ها را شرایطی که پدرش به ظاهر جدیدش ابراز احساسات می کند، طی کند، با دیدن آقای شیر غیرمعمول از ادامه راه صرفنظر کرد و به سرعت به سمت بالا مراجعت کرد و هرچه اصرار کردم بازنگشت. منتظر بودم که با هوچهر چهارساله ای که دلخور می شود و قهر می کند، روبرو شوم اما فکر نمی کردم یک هوچهر دوساله اینگونه رفتار کند.

وقتی به هوچهرم نگاه کردم که به نظر می آید دورن گرایی را آقای شیر به ارث برده باشد، ناگاه به این اندیشیدم که اگر آنچه را می نویسم از سختی های مسیر مادرانه ام بخواند و بی آنکه من ببنیم آنچه در دورنِ درونگرایش به وقوع می پیوندد، ناگاه انسان بالغی شود که از طی کردن مسیرش برای رضای مادری که دوست می دارد صرفنظر کند، چگونه خود را خواهم بخشید برای آنچه ناخواسته در دامانش نهاده ام؛ بلایی که تنها بر سر آنانی نازل می شود که بیشتر می بینند و بیشتر می فهمند و می خواهند سرآمد باشند و بهترین باشند. خطری که برای نسل امروز یک تهدید جدی به شمار می رود.

خطری که خوب است که درباره حضورش با همنوردانم ـ هم آنان که همواره دردهایمان را باهم قسمت می کنیم و سبک می شویم ـ بیندیشیم.

پریسا جان حالا که ما را بالای منبر فرستادی یک زحمت بکش پایینمان بیاور! خیلی نوشتیم!


پانوشت یک پست پانوشتی: در سفر هستیم، فرصت نمی کنم به کلبه های زیبایتان سرک بکشم. عذرم را بپذیرید.

پانوشت دو پست پانوشتی: بنا به درخواست بسیاری از مادران یک پست مجزا درباره پشت صحنه تولد هوچهر، دستور غذاها و ژله آکواریومی و مسایل حواشی آن خواهم نوشت.



مادربزرگ رفت، مادر می رود، دختر خواهد رفت





همین چند سنگ و کلوخی که در ابتدای مسیر تربیت فرزند، پایمان را آزرده است، نشان از مسیری است سنگلاخ و بعضاً صعب العبور.

امروز می نویسم تنها برای دفتر خاطراتم، همدلی با هم نوردانم، برای آن دیگرها که می خواهند مادر شوند و نه برای دخترکم.

که شادم که آزاد و بی خاطرات مادرم زندگی کردم.

نمی خواهم هوچهر بداند آن سختی هایی را که من از مسیر مادری نمی دانستم.

وقتی به یاد می آورم زمانی را که با آسودگی مادرم را می آزردم آنگاه که کودک یا نوجوان بودم، جان می گیرم برای آن روزها که هوچهر آزارم دهد.

اگر هوچهرم بیاید و بخواند و بداند و وجدانش به درد آید و مسیری را که باید نپیماید و من شاد باشم که دخترم بی آزردنم به بالندگی رسید، چگونه رنجش را توانم دید آن روزی که مادر می شود و یارای تاب آوردن مسیری را که فرزندش طی می کند ندارد؟

هوچهرکم! می خواهم که با شادی بپیمایی آنچه را که من پیمودم؛ کودکی و نوجوانی و جوانی را؛ مسیری که در پیمودندش بارها لغزیدم و بارها به اشتباه با مادرم جنگیدم و با منطق خام و کودکانه ام محکومش کردم و مادرم تاب آورد و مرا بازگرداند به آنچه باید می پیمودم. این دفتر در گنجه ای خواهند ماند، برای آن روز که شاید مادر شدی.


شاد باش............





*پدربزرگم وقتی جوان بود درسش را رها کرد و از پزشک شدن صرفنظر نمود تنها برای آنکه والدینش تنها نباشند، سال ها با والدینش همخانه بود و هزار و یک فرزندی در حقشان ادا نمود. روزی که پدر شد، روزی که افت و خیزهای فرزندانش فرا رسید، یارای تاب آوردن نداشت. روحش بزرگ بود و جسمش کوچک. در روزهای واپسین زندگیش، همنشینش بسته ای بود حاوی قرص های افسرگی و در آخر دار فانی را خیلی زودتر از آنچه باید وداع گفت ؛در روزهایی که مردمان بسیاری نیازمند حضور روح بزرگش بودند.




قلعه رویاهای ما

دو کودک کنار ساحل به شن بازی مشغولند، هر دو طرح های بزرگی را در سر می پرورانند که به تنهایی قادر به اجرایش نیستند. هر دو می خواهند قلعه شنی بزرگی بسازند. ناگهان پیمان همکاری می بندند. پسرک با سطل شن می آورد و دخترک با شن ها قلعه می سازد. در پیمانشان، شن های پسرک تنها به قلعه مشترکشان متعلق است و بوسه ها و عشقشان تنها برای یکدیگر است. وقتی روی شن های ساحل قدم بر می داری، قلعه های ساخته شده می بینی، قلعه های ویران می بینی و قلعه هایی که نیمه کاره رها شده اند و دست فرسایش باد زوایای تند و قائمه شان را به منحنی هایی ناموزون بدل ساخته است. در قلعه های ساخته شده تنها تعداد اندکی خوش ساخت و کم نقص به نظر می رسند.


قلعه های کنار ساحل می توانند معلول یکی از حالات زیر باشند:

یک : دو کودک پیمان می بندند و پسرک شن می آورد و دخترک می سازد و سال ها می گذرند و قلعه ساخته می شود. با هم می ایستند به قلعه ای که ساخته اند چشم می دوزند. در طبقات اولیه قلعه شان لرزش کودکانه دست هایشان و بی تجربی کودکانه شان قابل مشاهده است. کودکی ای که در بعضی لایه های قلعه موج می زند، یادآور خاطرات شیرین کودکی است که در کنار یکدیگر سپری کرده اند.

یک ـ الف : پسرک شن ها را تنها برای دخترک می آورد، بوسه های شیرینش را تنها بر لبان دخترک می نشاند. ابرهای خوشبختی سایه دلچسبی بر قلعه رویاهایشان گسترانده است.

یک ـ ب : یکی از این دو یا هر دو بوسه ها یا شن ها برای قلعه و شخص دیگری نیز مصرف می کنند و آن دیگر شریک متوجه سایه دیگری که گاهی از کنارشان عبور می کند نمی شود. باز هم قلعه ساخته می شود، باز هم کنار یکدیگر می ایستند و به بنایی که برپا نموده اند، خیره می شوند و غرق لذت می شوند.


دو : دو کودک پیمان می بندند و پسرک شن می آورد و دخترک می سازد. چشمان تیزبین دخترک، حضور سایه های سرگردان اطرافش را حس می کند:

دو ـ الف: دخترک به قلعه نیمه ساخته نگاهی می اندازد و به ساختن مجددش با کس دیگری می اندیشد، وه که چه سخت است، از ابتدا آغاز کردن و شهامت بسیار می طلبد. یا آنکه پسرک را دوست می دارد؛ دوست داشتنی ناخودآگاه که نمی داند از دل بر می آید یا جای دیگری! قصد ترک کردنش را ندارد. می ماند و سایه ها را ندید می گیرد و ادامه می دهد. پس از عبور سال ها طلاق عاطفی می گیرد و سال ها ادامه می دهد و یا به انتظار فرصتی برای انتقام می نشیند. سال ها می گذرند و قلعه ای نه چندان خوش ساخت برجای می گذارند؛ قلعه ای که چون دخترک به آن چشم می دوزد تنها ساختار قلعه برایش رضایت بخش است و نه خاطراتی که لابلای دیواره هایش خفته اند.

دو ـ ب: شرایط ایجاد شده برای دخترک قابل تحمل نیست، اشک می ریزد، به پسرک می گوید که قصد ترک کردنش را دارد و قلعه نیمه کاره رها می شود و یا فرو می ریزد:

دو ـ ب ـ یک: از ساختن قلعه منصرف می شود و به یک حصار شنی تنهایی که شن هایش را خود یا بستگانش تامین می کنند، رضایت خواهد داد.

دو ـ ب ـ دو: دخترک به سراغ دیگری می رود، شروع به ساخت قلعه جدیدی می کنند؛ قلعه ای که از همان ابتدا با دستانی مقتدر و بدون لرزش های کودکانه شروع به جان گرفتن می کند:
دو ـ ب ـ دو ـ یک: این بار باز هم سایه های سرگردان را مشاهده می کند، یا به بخش (دو ـ الف) پناه می برد، یا آنکه باز هم قلعه را ویران می کند، به بخش (دو ـ ب) می رود و از ابتدای این بخش دوباره طی می کند.
دو ـ ب ـ دو ـ دو: از سایه های سرگردان خبری نیست. قلعه خوش ساختی بر جای می ماند؛ حاصل پذیرفتن سختی یک بار فرونشاندن قلعه و بازسازی مجددش؛ حاصل شهامتی مثال زدنی. گنجی که با رنج بسیار به دست آمده است.

بخش دو، دو تبصره دارد که مربوط به مواقعی است که داستان قلعه سازی در سواحل یکی از دریاهای ا...ن* صورت بپذیرد.

تبصره نخست اینکه اگر پسرک سایه های سرگردان را مشاهده کند، مصلحت اندیشی برایش معنا ندارد و تنها (دو ـ ب) به وقوع خواهد پیوست، آن هم اگر بویی از تمدن برده باشد، در غیر این صورت با کشتن دخترک غرور لگدمال شده اش را ترمیم می کند و به دلخواه به هربخشی که نظر ملوکانه اقتضا کند رجوع می کند یا آنکه بخش های جدیدی که از ذکر آنها در متن فوق معذوریم (به منظور جلوگیری از تشویش افکار عمومی) پایه گذاری کرده با میل و رغبت طی طریق می کند!
تبصره دوم اینکه دخترک تنها نقش برده را دارد، باید قلعه را به پایان برساند مگر آنکه پسرک بخواهد او را یک اردنگی مهمان کند تا سایه سوگولی تشریف فرما شوند یا آنکه کمی انسانیت در انتهای وجودش باقی مانده باشد و به خواسته دخترک تن دهد! در غیر این صورت یک دخترک ا...نی صاحب جانش نیست احساسش که جای خود دارد! *

حالا از این تبصره ها که احتمال به وقوع پیوستنشان بسیار کم می باشد و تنها در بعضی قبایل آدم خواردر جزایر دورافتاده در آفریقا شاید چنین قوانینی حاکم باشد، عبور می کنیم و به بحث درباره کشورهایی که تمدن در آنها مشاهده می شود، می پردازیم!!!!!!!!!


سه: دخترک و پسرک تنها از روی احساسات کودکانه و یا هر دلیل دیگری پیمان بسته اند، سایه ای در کار نیست، اما بخش دو تکرار می شود، تنها به جای کلمات "دخترک" می توانید" دخترک یا پسرک" را جایگزین کنید و از ابتدا بخوانید، بخش های مربوط به سایه را حذف کنید و عدم تفاهم را بچپانید!


آینجاست که آرزو می کنیم در بخش یک جای داشته باشیم؛ همان بخشی که تعداد اندکی را در خود جای می دهد؛ همان بخشی که قسمت دومش حاوی جهل است؛ جهلی که آرامشی پایدار در بردارد.



*ا...ن احتمالاً یکی از همان جزایر دورافتاده در آفریقاست!!!!!!!

*اشاره به قاونونی که در ا...ن بدون اجازه شوهر، زن حق انجام عمل جراحی ندارد. در صورت نبود شوهر، خانواده شوهر باید رضایت بدهند.


پانوشت یک: این پست حاوی حالات متعدد دیگر نیز می باشد که برای جلوگیری از پیچیده تر شدن از نوشتن آنها صرفنظر شده.
پانوشت دو: از افرادی که لطف می کنند و کامنت می گذارند، مجدداً خواهش می کنم اسمشان را به انگلیسی بنویسند تا قابل شناسایی باشند. بعضی سوال هم می پرسند اما هیچ ردی از خود به جا نمی گذارند تا به سوالشان پاسخ داده شود!


الهی مادر شی

واژگان کلیدی:

شیر بفشه: شیشه شیر بنفش رنگ با حجم متنابهی از شیر در آن.

نیست جون: پستانک به زبان هوچهری.

رادیو هوچهر: یک شبکه کودکانه است با هنرمندی کودک خردسال هوچهر عین، دو ساله از شیراز. این رادیو از زمانی که "نیست جون" ترکمان کرده با پشت کار بیشتری فعالیت می کند و تنها در ساعاتی که باتری گوینده به پایان می رسد برنامه ندارد. برنامه های این شبکه حاوی انواع شعرهایی که آموخته است، داستان هایی که می داند، کلماتی که آموخته است، داستان های خیالی و برنامه های متنوع دیگر است!



پس از برگزاری مهمانی شام برای دو شب متوالی، شب بیداری بر بالین کودکی که باز در چنگال اسهال و استفراغ گرفتار شده بود ـ اسهال و استفراغی که یک سال قبل و ماه قبل او را برای یک شب مهمان تخت بیمارستان کرده بود ـ خستگی در گوشه گوشه منزلمان موج میزد. دختربچه ای که دو شب متوالی را با وجود دریافت شیاف استامینوفن در تب سپری کرده بود، همسری که با همراهی در شب بیداری بر بالین کودک با کوله باری از خستگی به محل کارش رفته بود و مادری که پس از بی خوابی های متعدد بار کودک مریض و کسل و خسته و بدرفتار را نیز باید به دوش می کشید؛ کودکی که به خواب نیمروز رضایت نداده بود و با شیطنت های کودکانه ای چون نیشگون گرفتن از گونه مادر، کشیدن موهایش، اسب سواری بر روی پهلویش و دیگرها خواب را بر چشم مادر نیز حرام کرده بود و خانه ای که بی پروانه اش بی سر و سامان شده بود.

خانواده خسته به انتظار ساعات پایانی روز نشسته بودند تا روح خستگی را از منزلشان به بیرون هدایت کنند. پیش از رسیدن لحظات مقرر، هوچهر به خوابی سنگین فرو رفت؛ خوابی که نشان از بازگشت سلامت به کالبد کوچک دخترکمان بود؛ خوابی که نوید بی خوابی کودک در ساعات شب را می داد!

وقتی عقربه های ساعت یازدهمین ساعت را اعلام کردند و روح و جسم بی تابمان که برای شتافتن به آغوش تشک و پتو بی تاب بودند، هوچهرمان با لبخندی شیرین بر لب بیدار شد؛ همان هوچهری که دو روز پیش با رسیدن بیماری ترکمان کرده بود به آغوشمان بازگشته بود و به چشمان خسته مان صبح به خیر می گفت؛ برای او صبحی شیرین فرا رسیده بود، برای او لحظاتی که خستگی رخت بر بسته باشد صبح است با حضور خورشید یا بی حضورش!

هوچهر همچنان برای رعایت شرط احتیاط مهمان اتاقمان بود. تشکی را در اتاقمان گستراندم تا باز گرفتار یک خواب سه نفره بر بستری دونفره به همراه لگدپرانی های یک کودک دوساله چرخنده نشویم. هوچهر آمد و داوطلب خوابیدن بر تشک شد و با اشتیاق بر تشک می پرید و شیطنت می کرد. روی تخت دراز کشیدم و نگاهی به دستان خسته ام انداختم؛ دستانی که نمی دانم بار چه حجم از کار و خستگی را در این دو سال به دوش کشیده بودند که به این شمایل در آمده بودند. ماسک دست و پایم را برداشتم تا کمی از بار خستگی ای که بر آنان سنگینی می کرد را بکاهم. کرم ها را مالیدم و صدای خرخر آقای شیر سمفونی سرود شبانگاهمان را آغاز کرده بود و پلک های من سنگین شده بود که هوچهر ...

ابتدا گفت: شیر بفشه. پاهایی که خیال می کردم مستحق کمی استراحت هستند، باید کرمشان را بر زمین ها می مالیدند و شیر می آوردند. شیر آوردم و دراز کشیدم و از رو نرفتم باز هم کرم مالیدم و هوچهر آمد و گفت به پاهای من هم بمال و مالیدم و گفت: پیف دارم!

این بار علاوه بر ماسک پا، ماسک دست هایم را نیز با یک کون شوری دلچسب در ساعات اضافه کاری بی جیره و مواجبم، شستم و باز با پشت کار بر آنچه می خواستم اصرار کردم و ماسک مالیدم و ماسک مالیدم! هوچهر به آغوشم آمد و رادیو هوچهر روشن شد! می خواستم شیرینی اش را ببلعم، چه حیف که در لحظات خستگی اشتهایم کور می شود.

موظف بودم با خستگی هرچه تمام تر چشمانم را باز نگه دارم و به این شبکه گوش بسپارم چون در غیر این صورت یا با یک خواسته کودکانه مانند جیش دارم یا یک چنگ دلچسب که خطوط ماندگاری بر چهره ام حک می کرد روبرو می شدم. اختیار چشمانم را از کف داده بودم و با چنگ های دلخراش دخترکم از جا می پریدم که می گفت جیش دارد. رفتیم و جیش کرد و برگشتیم باز هم شیر خواست. شیر آوردم و شیر خورد و گفت پیف دارد. رفتیم و پیف کرد و گفت قصه می خواهد. قصه کدو قلقله زن را تعریف کردم گفت قصه بزبزقندی می خواهد و گفتم فردا شب می گویم و جیغ کشید و موهایم را کشید و دستش به دهانم نزدیک شد و من هم دستش را گزیدم. ساکت شد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و گفت: کار بدی کردی! چشمانم گرد شد و فکر کردم در عالم خستگی به هالوسینیشن گرفتار شده ام! پرسیدم: کی کار بدی کرده؟ پاسخ داد: مادر. پرسیدم مگه چیکار کرد؟ گفت: گاز گرفت. مانند خودش صورتم را کج کردم و دستم را روی گونه ام قرار دادم و گفتم بیبخسید! مادرو می بخشی؟ خندید و گفت: آره. او را بوسیدم و برای ادامه دادن کمی جان گرفتم.

صبر کنید هنوز ادامه دارد!


ساعت سه نیمه شب بود و ما هنوز سرگرم راه شب رادیو هوچهر بودیم و هوچهر گفت: کره عسل می خوام! کشان کشان جسم خسته را تا آشپزخانه کشاندم، کره عسل آماده کردم، دخترم را نشاندم و نخستین لقمه را به سمت دهانش به پرواز درآوردم، رویش را برگرداند و گفت: سیر شدم!

در این مدت دوبار هم هوچهر را به تختش بردم، در ازای این شرط که "اگر نخوابی باید بری تخت هوچهر" و او هم رفته بود و گریه سر داده بود و همچنان در دوران نقاهت به سر می برد و چاره ای جز مدارا با شرایط موجود نبود و باید باز می گشت!

ساعت پنج صبح بیدار شدم در شرایطی که پاهایش در شکمم فرو رفته و به خواب رفته بود و تمام وجودم دردناک بود از گره خورده خوابیدن و دست ها و پاهایی که در آخر بی نصیب از هرگونه کرم آرام بخشی که جوانی را برایشان پایدار نگه می داشت به خواب رفته بودند.

دخترم را روی تشک قرار دادم و با خود اندیشیدم، آن زمانی که به مادرم گفتم " می خواستی بچه دار نشی" اگر چه چیز را بر فرق سر من یا خودش یا هر دو می کوفت دلش خنک می شد!
.
.
.
.
.
.
پانوشت: مادرم هیچ نگفت، تنها با صبوری گفت: الهی مادر شی!


وانت

به حمام رفته بودیم که هوچهر از من وانت خواست!
گفتم عزیزم وانت نداریم.
شروع به جیغ کشیدن و گریه کردن کرد.

هوچهر: برو وانتو بیار.
من: دخترم شما وانت نداری، لودر داری و ماشین مسابقه. اونا رو بیارم؟
هوچهر با گریه: نه وانت می خوام، وانت می خوام.

هیچ وانتی به ذهنم نمی رسید. کلافه شده بودم. دست از گریه کردن بر نمی داشت. تنها باید مادر باشید تا بدانید این گونه گریه های کودکان چقدر کلافه کننده هستند. تنها یاد فلش کارتهایش افتادم که در یک سری از آنان وانت دیده بودم. اما آنها را که نمیشد به حمام آورد!
با این وجود گفتم: کارت هاتو می خوای عزیزم؟
گریه اش بلندتر شد. اسباب بازی های حمامش را آورد و گفت: می خوام بذارم توش.

بیشتر گیج شدم.
ناگاه صدای یک جیرینگه بلند به گوش رسید و سکه مادر محترم افتاد!

وانی داشت که به دلیل مستعمل شدن، آن را از اسباب خانه خارج کرده بودم و گاهی به جای آن برایش یک تشت به حمام می آوردم تا برای آب بازی از آن استفاده کند.

بارها به او گفته بودم: هوچهر بشین تو وانت، هوچهر اسباب بازیهاتو بذار تو وانت، هوچهر صابونو ننداز تو وانت، هوچهر شامپوی منو ننداز تو وانت، هوچهر نازم صد بار که نمی تونم وانتو پر از آب کنم، میشه وانتو خالی نکنی و ... .

تنها نگفته بودم هوچهر سوار وانت بشو گاز بده برو خونتون حالا که مادرجونت متوجه نمیشه کدوم وانتو میگی!


مردن علیه مرگ

آن زمانی که میهن مغلوب، در زیر سم ستوران افراسیاب تکه پاره شد، آرش کماندار به میدان آمد.

در کتاب "تاریخ ایران باستان" در باب آرش کمانگیر اینگونه آمده است:
"پس از شکست منوچهر در جنگ با افراسیاب، منوچهر به مازندران پناهنده شد. سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری بیفکند و هرجا که تیر فرود آید، مرز ایران و توران باشد. آرش نام ـ پهلوان ایرانی ـ از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد.

در روایات اوستایی آمده است:
آرش از "اسفندار مذ" ـ ایزد زمین ـ کمانی می گیرد که تیر سحرآمیز آن دور پرواز است، لکن هرکه آن را بیفکند، به جای بمیرد. آرش با این آگاهی تن به مرگ داد و تیر "اسفندار مذ" را برای سعه و بسط ایران زمین بیفکند.

در مجمل التواریخ آمده است که آرش این تیر را با حکمت و توانایی به دست آورده بود.

در طول تاریخ، ایران زمین بارها و بارها مورد تهاجم بیگانگان واقع شده است. چندین بار با خاک یکسان شده و چون ققنوس سر از خاکستر برون نهاده و در جاده ترقی با تصاعدی هندسی گام برداشته است.
امروز نیز که با جنگ سرد و ش*کنجه های سفید دشمنانش دست و پنجه نرم می کند، در همان بستر گام بر می دارد.


"منظومه آرش کمانگیر" نوشته "سیاوش کسرایی" که بازنویسی زیبایی از این داستان اساطیری برای ره گم کردگان معاصر می باشد، شرح زیبایی است از حکایت امروز ما.


بخش هایی از منظومه آرش کمانگیر:

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد.
.
.
.

" منم آرش، ـ
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ ـ
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده.
مجوییدم نسب، ـ
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آماده دیدار
.
.
.
.

و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فروننشیند از پرواز.

.
.
.

دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که ز اندوهان، روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته آزادگی این است."
.
.
.

شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پیگیر،
بازگردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی در پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس، مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

.
.
.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کنندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه، می دهد امید،
می نماید راه.


آهای آرش! با تو هستم!
آهای آرش کمانگیر که روح جاودانت دامنه های البرز را به پاسداری نشسته است!
امروز کودکان ایران زمین بتمن و سیندرلا را بهتر از تو می شناسند.
آمدم فریادم را به گوشت برسانم.
آمدم در دامنه های البرز به پژواک فریادم گوش بسپارم؛ همان فریادی که می گفت: آهای آرش کمانگیر! هوچهرک من مفتخر است که تو را باز خواهد شناخت، بهتر از بتمن، شفاف تر از از سیندرلا.

عهد می بندم،
عهد می بندم،
عهد می بندم،
عهد می بندم...

(از عهد می بندم نخستین به پایین با پژواک بخوانید!)


دو خانه دارم

دو خانه دارم که هر روز باید آب و جاروبشان کنم.

یک خانه دارم که امروز در شیراز است و فراداها نمی دانم کجا باشد. همخانه ام آقای شیر است و میوه زندگیم هوچهر.

هر روز وقتی بیدار می شوم، با بوسه ای آقای شیرم را روانه محل کار می کنم، به آب و جاروب مشغول می شوم، نازنینم بیدار می شود، صبح به خیر می گوید، در آغوشم می نشیند، با عطر موها و نفسش زنده می شوم، دل می دهیم و قلوه می گیریم، با هم صبحانه می خوریم و من غذا می پزم و زندگیمان جریان دارد و هر روز باید با ابزار گوناگون غبار زندگیمان را بزداییم تا زنگار نگیرد این صورت زیبایش؛ گاهی با بوسه ای، گاهی آغوش گرمی، گاهی سفره رنگینی ، گاهی شوری و ترشی و شیرینی کودکانه ای و شاید گاهی با دستمالی که غبار را می روبد از روی دسته مبل هایمان.

به دید و باز دید می رویم و اینجا و آنجا سرک می کشیم و دل خوشیم به کلبه عشقمان و زندگی هفتاد رنگمان.


خانه دیگری دارم که شیرازه اش همان خانه نخستین شیرازی است. آن دیگر خانه هم هوچهر دارد و آقای شیر دارد. آن دیگر خانه هم ملغمه ای است از روزهای خوش و ناخوشم. آن خانه مکان ندارد، آی پی دارد که امروز آی پی شیراز را به دوش می کشد. می گویند آن خانه مجازی است اما نمی دانم این چه مجازی است که زنگار زدای آن خانه حقیقی است. این چه مجازی است که دشواری لحظات خانه نخستینم را خوار می کند. این چه مجازی است که ردپای دوست و آشنا و فامیل در آن قابل ردگیری است. این چه مجازی است که غم همسایگانش گاه خواب را از چشمانم می رباید. شاید حقیقی است اما از نوع دیگر حقیقت که بشر آن را نمی شناسد.

وقتی فضای خانه نخستین سنگین می شود، در این دیگر خانه را می گشایم، آهسته داخل می شوم، چراغ ها را روشن می کنم، از هوچهرم می نویسم، از آقای شیرم و از ننه قدقد که بی تاب است برای زنان هموطنش. قلبم سبک شده است ، بر می خیزم، در را آهسته می بندم، چراغ ها را روشن می گذارم، برای دوستانم که می آیند به کلبه ام. غم ها به سوراخ خود خزیده اند، برای روزهای دیگری. در حال باید زیست. پس به سلامتی امروز که غم ها به همان نامرئی شان بازگشته اند.

باز به خانه مجازیم وارد می شوم، عطر نان تازه فضا را پر کرده است. با عطر نان ریه هایم را جلا می دهم. ردپای دوستانم را می بویم و دست نوشته هایشان را که بر متنم نوشته اند، می نوشم. به کلبه هایشان سر می زنم و سبدهایی را که پر از نان کرده بودند و در کلبه برایم نهاده بودند، به آنان باز می گردانم. چه کنم! نانوایی و شیرینی پزی نمی دانم تا سبدهایشان را همانندشان پر و پیمان به کلبه هایشان برسانم.
به کلبه مجازیم باز می گردم، آب و جارویش می کنم تا این دیگری نیز زنگار نگیرد. برای هوچهرش آیکون آغوش و اسمایلی می گذارم و برای آقای شیرش بوسه ایمیل می کنم و به آن دلخوشم. شادم که کلبه دخترکم را جداگانه بنا نکردم. شادم که آن روز که هوچهر خانه نخستینم ترکم می کند، هوچهر این خانه برایم باقی است. دلخوشم به خاطراتش. دلخوشم به خانه ام که هوچهرش تا ابد می ماند و بخش هوچهرش با روزهای آینده همواره آب و جاروب می شود، حتی اگر او دیگر در آن سرای به ظاهر حقیقی نباشد. هوچهرکم می تواند در هر کجا که باشد، به مجازیم بیاید، آلبوم کودکیش را ورق بزند و خاطراتم را بخواند. اما ساکن ابدی این سرا تنها من هستم؛ ننه قدقد؛ مادر هوچهر؛ همسر آقای شیر.


نیست جون رفته خونشون؟




از زمانی که پریوش ترکمان کرد و دخترکمان در غم از دست دادن عزیزش گریست و گریست و اشک های سوزانش تاول های ماندگاری بر قلبمان حکاکی کردند، من و آقای شیر تمایلی به سر باز کردن تاول ها با ترک "نیست جون" نداشتیم.



پزشکش می گفت بگذاریم تا دوسالگی زندگی اش را بکند و آنگاه برای از پستانک گرفتنش اقدام کنیم. بیست و دوماهه بود که به پیشواز رفتم و تاب نگاه منتظرش را نیاوردم و پستانک دیگری به او هدیه دادم. تجویز پزشک این بود که پستانک را زشت و نادوست داشتنی کنیم و من نوک پستانک را چیدم. اما دخترک وفادارم همان "نیست جون" نصفه نیمه را با عشق می مکید و به ازای هزار بار سقوط از دهانش خستگی ناپذیر، پستانک را به دهانش باز می گرداند و با اشک می گفت: نیست جون خراب شده.

با دیدن این قلب وفادار مهربان، دلم برای روزهای پیش رویش به درد آمد و نمی دانستم چگونه نامردی روزگار را برایش هجا کنم و از قلب مهربانش در برابر شکستن محافظت کرده، آن را واکسینه کنم.

سه روز پیش، "نیست جون" با سقوط به زیر تخت برای همیشه ترکمان کرد و در برابر تمناهای دخترکم تنها پاسخ می دادم که "نیست جون رفته خونشون". شب نخستین نیمه شب از خواب بیدار شد و مادام لب هایش به دنبال پستانکی برای مکیدن می گشت. گریه سر داد. آن شب دخترک مهمان تخت پدر و مادرش بود. به آغوشم پناه آورد و با حضور سارا و مانی (دوستان دخترکم پس از ترک پریوش) و شیشه بنفشه (شیشه شیر مورد علاقه اش) و بازو و موهای مادرش آن شب سخت را به پایان رساند. روزهای پس از آن بهانه گیر شده بود و من تمام روز را با دخترکم سپری می کردم و ثانیه ای را برای پرداختن به امورات منزل به هدر نمی دادم تا دخترکم در بحران عاطفی اش لحظه ای خود را تنها نبیند و امروز به آسانی بدون نیست جون بازی می کند و می خندد و تنها هنگام خواب با لبخند می پرسد: نیست جون رفته خونشون؟!



عکس یادگاری هوچهر به همراه سارا (همان خرگوش پُکیده درون عکس) مانی (خرس ژِیگول درون عکس) و نیست جون که معرف حضورتان هست و صد البته همراه با ملغمه ای از ریخت و پاش ها از نوع هوچهرانه:


و هوچهرک ما این روزها سوار بر مرکب بالندگی:



ادامه پست چند گزینه ای

از همدردی همه دوستان و نظرات صادقانه به شدت تشکر می کنم. وقتی غم تقسیم می شود، سهم کوچک تری برای شخص غمگین باقی می ماند. ممنون از همه آنان که این بهره غم را از گوشه کلبه کوچکمان برداشتند.

آنچه در پست پیشین می خواستم نشان دهم، تأثیر خستگی بر زندگی یک مادر بود؛ آنچه که تا مادر نباشی و از نزدیک لحظه لحظه اش را زندگی نکنی، نخواهی دانست. نخواهی دانست در سیستمی که مادام حق زنان پایمال شده، مادران ملزم به انجام چه هستند که در پایان بهشت را زیر پایشان قرار می دهد و در طی کردن مسیر مادرانه چه بسا چنان بیراهه بروند که جهنم را بر فرق سرشان بکوبند!

وقتی پست قبل را مرور می کنم، باور نمی کنم که گزینه "د" به ذهن من رسیده است! چرا که حتی اندیشیدن به تنبیه بدنی گناه بزرگی محسوب می شود. اما اندیشیدم! چون بار خستگی چند شب بیداری بر بالین کودکی که از دهان نفس می کشید و در خواب ناله می کرد و انواع دیگر خستگی ها ، بر دوشم سنگینی می کرد.

من هم با کسانی که برایم نوشته بودند که بنا بر شرایط مقتضی امکان انتخاب هرکدام از گزینه ها وجود دارد، موافقم. شاید اگر شرایط دیگری بود، به آسانی گزینه "ب" را انتخاب می کردم.

حق انتخاب گزینه "الف" را هم داشتم. چون قضیه رژلب مالی بارها و بارها تکرار شده و من تا به حال برخورد قاطعی با دخترکی که به خوبی به اشتباه بودن کارش آگاه است نکرده ام (شرط انجام روش وقفه این است که کودک به اشتباه بودن کارش واقف باشد، در حقیقت کودکان بارها و بارها مرزها را آزمایش می کنند تا حدود را نیز بشناسند و گاهی برای شناساندن حدود به کودکان مجبوریم روشی نه چندان دلچسب را در پیش بگیریم).

معمولاً با کوهی از لباس سفر می کنم و همواره مورد تمسخر واقع می شوم. اما پیراهنی که هوچهر از بین برد، پیراهن عروس زیبایی بود که کفش و پانچوی ست و ... به همراه داشت. پیراهن های دیگری هم موجود بود که البته به دلیل زمستانی بودنشان تفاوت چندانی با شلوار نداشتند! و چه بسا شلوار برازنده تر بود و من خسته تر از آن بودم که .... .

مادری کردن مسیر دشوار و پیچیده ایست که برای طی کردن صحیح و تکامل یافته اش به یاری دیگران نیاز داریم.نمی خواهم بگویم که حاوی لذات بیشمار نیست اما برای مزه مزه کردن لذت ها رنج بسیار باید کشید.

بیایید در پستوی کلبه عشقمان دو صندوق پنهان کنیم: صندوق عاطفی و صندوق خاطرات شیرین و این دو صندوق را همواره پر نگه داریم، برای آن روزها که به برداشت از آنان نیازمندیم.
سفر می رویم و برگ خاطراتش را در صندوق خاطرات شیرین به یادگار نگه می دارم. عشق می ورزم و گذشت می کنم و درخت مهربانی می کارم و میوه هایش را در صندوق عاطفی می ریزم.
امروز خسته بودم و افسرده، وقتی سرم به لبه دیوار اصابت کرد و می خواستم به بهانه سردرد، همچون کودکی بگریم، دخترکم آمد و گفت: سرت اوف شده؟ بیا بوسش کنم خوب بشه. برگی که از صندوق عاطفیم برداشتم مرهم دردم شد و دخترک را بوسیدم و به آغوش کشیدم و با هم بازی کردیم و ده ها برگ جایگزین برگی که برداشت کرده بودم، نمودم.


پست چند گزینه ای

فرض کنید که برای عروسی یکی از بستگان به شهر دیگری رفته اید، هتل گرفته اید، آرایشگاه رفته اید و پس از دوسال خستگی مادرانه، لباس مناسب زیبایی پوشیده اید، آرایشگاه مناسبی یافته اید که موهایتان را بیاراید و در آخر کار مجبور به شستن سر و تکیه بر هنرهای شخصی تان برای خودآرایی نباشید.

فرض کنید پس از، از سر گذراندن این سه سال که هیکلتان کمی اوضاع مناسب تری پیدا کرده، روزهای سخت بسیاری را سپری کرده اید و رسماً دور از آقای شیرتان زندگی کرده اید، می خواهید باز هم ستاره شوید، فیگور بگیرید و او از شما عکس بگیرد، دلتان برای دیسکو و دنسینگ دونفره ضعف برود و در همین اثنا....

دخترک دوساله تان به پایین دامنتان آویزان بشود و اجازه ندهد عکس بگیرید و دایم بگوید: بغلم کم، بغلم کن، مادر بغلم کنه (پدر بغلم نکنه)، کفش های کثیفش را به لباستان بمالد و در آخر به دو سه عدد عکس کج و معوج که در بعضی دخترک هم حضور دارد، رضایت بدهید!

بخواهید دخترک را آماده کنید، در همان گیر و دار جعبه حاوی طلاهایتان را روی زمین خالی کند و میانه ای را که برایتان خیلی عزیز بود و می خواستید به گردن دخترکتان بیاویزید، گم و گور کند، هم میانه را از دست بدهید هم دخترک بی گردن بند بماند. (دیگر هم پیدا نشود)، آقای شیر به کمکتان بیاید، همه اثاثیه اتاق را برای یافتنش جابجا کنید و چیزی نیابید و در این گیر و دار ناگهان چشمتان به دخترک بیفتد که رژ لبتان را یافته، خدمتش رسیده و دستهای آغشته به رژ لب را به تنها پیراهنی که برایش آورده اید مالیده باشد.....


شما چه عکس العملی نشان خواهید داد؟
الف ـ از روش وقفه استفاده می کنم! بعد هم بلوز و شلوار به او می پوشانم و خیلی ریلکس به عروسی می روم! به هیچ کس هم مربوط نیست که دخترم در عروسی فامیل شوهرم که همگان چشمشان به سرکار علیه است لباس نامناسب پوشیده.
ب ـ بی صدا لباس بچه را عوض می کنم، بلوز و شلوار به او می پوشانم و هیچ عکس العملی نشان نخواهم داد.
ج ـ سر بچه داد می کشم و با همان پیراهن رژلبی به عروسی می رویم و برای همه ماجرا را توضیح خواهم داد!
د ـ دیوانه می شوم و بچه را به باد کتک می گیرم. آقای شیر می آید جدایمان می کند، بچه را به آغوش می گیرد، خودمان دعوایمان می شود، گریه می کنم، آرایشم با اشک هایم عجین می شود، با چشمهای پف کرده و بچه آغشته به رژ لب و یک شوهر عبوس که اصلاً در چهره اش پیدا نیست که با زنش جر و بحث داشته! به عروسی خانواده شوهر می رویم!
ه ـ به شدت عصبانی می شوم و از رفتن به عروسی صرفنظر می کنم، سر بچه داد می کشم، گریه سر می دهم و به خودم برای بچه دار شدن لعنت می فرستم.
و ـ پیراهنش را لکه گیری می کنم، با سشوار خشکش می کنم، در این حین دعوایش هم می کنم، او هم گریه می کند، به عروسی خیلی دیر می رسیم و تنها لحظاتی از سر رفع وظیفه حضور خواهیم داشت و به همگان می گویم، دخترک مریض بود و تنها برای ادای احترام حاضر شده ایم و اصلاً به پولی که برای آرایش موها و لباس و زحمت سفر و مرخصی از کار و جریمه های ناشی از تند رفتن برای رسیدن به عروسی، هزینه هتل و .... نخواهیم اندیشید.
ز ـ رژ لب را از دست بچه می گیرم. سرش داد می کشم، لباسش را به صورت سر هم بندی لکه گیری می کنم به طوریکه زیاد خیس نشود و با سشوار خشک می کنم. ژاکت به او می پوشانم تا بعضی قسمت های کثیف را بپوشاند و در عروسی هم ژاکت را به بهانه سرماخورده بودنش از تنش در نخواهم آورد. به این ترتیب دیر می رسیم اما نه خیلی. بچه را در بغل آقای شیر می چپانم تا برای لحظاتی اعصابم استراحت کند، در برابر جمله آقای شیر که می گوید "می خواستی بچه دار نشی" تنها سکوت می کنم. به گریه های دخترک در مسیر بی توجهی می کنم و بدین ترتیب کمی آرامش به دست می آورم.

از گزینه های فوق که عبور کردید، اگر تصمیم به عروسی رفتن گرفتید، حوادث زیر نیز قریب الوقوع خواهد بود:
تمام مدت دخترک به شما چسبیده است و حتی برای یک لحظه نمی توانید کمر محترم را به حرکت وادارید و یا حتی در سالن بدون حضور کودک در آغوشتان قدم بردارید.
لباستان با کفش هایش پلنگی می شود!
هنگام صرف شام، در راستای همراهی یک دختربچه دوساله حتی یک لقمه نصیبتان نمی شود و باز هم مارک های بیشتری از کفش دخترک دریافت خواهید کرد. دخترک هم بیش از چند لقمه نخواهد خورد و فریاد می کشد که می خواهد با قاشق، غذا را روی میز شام عروسی پهن کند و خودش بخورد که البته حتی یک لقمه هم نخواهد خورد. شب در هتل باید به جای شام عروسی، کیک و شیر کاکائو نوش جان کنید! اینجا هم از روش وقفه استفاده خواهید کرد؟!


حقیقت این است که تمام گزینه های فوق از ذهنم عبور کردند. سخت ترین گزینه برایم گزینه "الف" بود که همان گزینه درست بود. اینجا بود که دانستم تربیت کودک مسیر دشواری است که ظرفیت فوق العاده و صبر بی پایان می طلبد. گزینه "الف" را مورد استفاده قرار ندادم. در آن لحظاتی که فضای شخصیم مورد تهاجم واقع شده بود و از گذراندن حتی یک لحظه با همسرم محروم مانده بودم، یارای سودرسانی به شخص مهاجم و تلاش برای تربیت شخصیتش را نداشتم.
واضح است که به هیچ عنوان نمی توانستم گزینه "ب" را با در نظر گرفتن سرماخورده و خسته بودن کودک به کار ببندم. آنقدرها هم مادر فداکاری نبودم که نگاه های خانواده شوهر را ندید بگیرم.
(گزینه "ج") از توضیح دادن به همگان هم بیزارم!
(گزینه "د") متاسفانه به این گزینه به شدت علاقمند بودم! اما عقل سلیم آن روی سگم را دلداری داد و سد راهش شد! روش های احمقانه همیشه جذابیت خاصی دارند و در عین اینکه بدترین تاثیر را بر زندگی انسان می گذارند، به بهترین شکل دق دلی آدم را خالی می کنند!
(گزینه "ه" و گزینه "و") من زیاد از قرار گرفتن در نقش یک قربانی لذت نمی برم.
در نهایت گزینه "ز" را انتخاب کردم و با حوادث پس از آن هم روبرو شدم. شایان ذکر است فاصله سالن مردانه و زنانه زیاد بود، موبایل آنتن نمی داد و خلاصه اینکه دسترسی به آقای شیر مقدور نبود (گاهی مجبورید به تنهایی وارد عمل شوید).

شما کدام گزینه را انتخاب می کردید؟ صادقانه برایم بنویسید. ناشناس بنویسید، اما صادقانه.


وقتی کودک سرماخورده است، دو سفر متوالی را پشت سر گذاشته اید، شب بیداری را برای چند شب متوالی به جان خریده ای، خسته و درمانده هستی، کودک خسته است و همسر نیز خسته، تنها مادر است که باید یک باتری جانبی داشته باشد که بیدار شود آنگاه که باتری اصلی به کما رفته، برایش صبر و حوصله و مهربانی و انرژی و گذشت بیافریند. اوست که خستگی برایش توجیه ناپذیر است، عصبانیت توجیه ناپذیر است، فریاد کشیدن جرم بزرگی محسوب می شود و مادر بودن تنها گناه اوست و نه کس دیگری.

وقتی در این مسیر یک طرفه که نه جای دور زدن دارد، نه توقف، شروع به راندن کردی باید بدانی که تا جان در بدن داری تنها می رانی و می رانی، شاید همسری باشد که گاهی یک لیوان چای به دستت بدهد، گاهی بریده ای از میوه ای، اما تنها و تنها تو راننده ای. در همان مسیر مادری در حال راندن به خواب می روی با کابوس تصادف، با کابوس به دوش کشیدن مسوولیت مسافرانت، با کابوس انحراف از مسیر درست مادری، با کابوس مرگ بدون رساندن مسافران به سرمنزل و با آرزوی توقف و لذت بردن از طبیعت پیرامونت، لذت بردن از زندگی ای که بدون حضور مشخصت در جریان است و آرزوی گاهی پیاده رفتن. آرزویی که شاید تا لحظات واپسینی که دم را فرو می بری و باز دم را پس می دهی، در دسته آمال باقی بماند.


پانوشت: ما در مسابقه پرشین بلاگ همراه با وبلاگ روزنگارهای سین برای شین چهل و نهم شدیم. یعنی درمیان پنجاه وبلاگ برتر از آخر دوم شدیم! رتبه وبلاگ خودتان و دوستانتان را در اینجا می توانید ببینید. از همه کسانی که لطف کردند و به ما رأی دادند، صمیمانه تشکر می کنم



جانم، جانم

نامم را می خواند، می گویم جانم
می گوید مااااادر ، می گویم جااااانم
می گوید مادر جووووون، می گویم جان مادر جووووون
می گوید مامان، می گویم جانم
می گویم هوچهرم م م م، می گوید جانم، جانم!

این روزها مفاهیم هم معنی را شناخته است و کلمات را با لذت به بازی می گیرد. وقتی نیاز به تشکر کردنش باشد، سه بار با سه عنوان، پشت سر هم تشکر می کند: دستت درد نکنه، ممنون، مررررررسی.

چه زود می گذرند، لحظاتی که از سخنوری شیرین این سخنگوی نوشکفته غرق شعف می شویم.
چه زود کلمات شیرین نصفه، نیمه ترکمان می کنند و کلمات صحیح که شمیم بالندگی در فضا می پراکنند، ما را احاطه می کنند.


چگونه به کودک خود "نه" بگوییم- قسمت دوم

در پست گذشته در باب روش وقفه نوشتم. همانطور که در نوشته قبلی بیان کردم بر اساس این کتاب باید "نه" گفتن و تنبیه را در آخرین مرحله قرار دهیم.

شایان ذکر است اینجانب که بر اساس رهنمودهای این کتاب عمل کردم تا به حال مجبور به انجام روش وقفه نشده ام. شاید به این دلیل که دخترکم هنوز کودک خردسال دوساله ای بیش نیست و با رسیدن به سنین بالاتر استفاده از روش وقفه مورد نیاز قرار گیرد.


چگونه به کودک خود بله بگویم؟

تعیین محدودیت ها و مقررات متناسب با سن کودک نوپا و اعمال منسجم و پیگیرانه پیامدها و مجازات های منطقی، کمک مؤثر ومفیدی به شما در کنترل نظم خواهد کرد. اما پدر و مادر خوبی بودن، چیزی ورای ورزیده و ماهر بودن در گفتن "نه" است. تربیت و پرورش فرزند باید برای شما و نیز فرزندتان جالب توجه و سرگرم کننده باشد و این ممکن است به معنای گفتن "بله" در موقعیت هایی باشد که شما ابتدا به طور غریزی، درست خلاف آن را انجام می دهید.
یکی از خصوصیات دلپذیر کودکان خردسال، خودانگیختگی آنان است. ایشان زمان را برای برنامه ریزی هدر نمی دهند و هنگام شروع یک ماجرای جدید، بدون شک به خطرهای موجود در آن چندان نمی اندیشند. من و شما، به عنوان والدین، باید برای حفاظت از کودکان در ضمن کشف دنیای اطرافشان، محدودیت و مقرراتی ایجاد کنیم. با وجود این، اگر تعداد این قوانین بیش از حد باشد، ما تجربه های باارزش یادگیری را از آنان دریغ می کنیم و ممکن است احساس دلپذیر و خوشایند خودانگیختگی را در آنان سرکوب کنیم.
اگر بتوانید بیاموزید که به کودک خود بیشتر "بله" بگویید، او خوشحال تر و شادتر خواهد بود. در عین حال شما دیگر مجبور نیستید مدام واژه "نه" را تکرار کنید.به این ترتیب در لذت کشف و دریافت، با او شریک خواهید شد؛ مهارتی که در روند تبدیل شدن به بزرگسالی قابل پیش بینی و هوشیار، شاید از دست داده باشید. مثلاً شما بعد از یک روز طولانی کار، به منزل وارد می شوید، گرسنه و نیز خسته هستید. هوا بارانی است، اما کودک دو سال و نیمه تان می خواهد بیرون برود و در حیاط تاب بازی کند.
شما از همین الآن پیامدهای کار را می دانید: زیر باران هر دو خیس می شوید و سرما می خورید. همچنین، لباس هایتان کثیف و گل آلود می شود و باید شسته و خشک گردد و شام نیز حداقل نیم ساعت دیرتر آماده و صرف می شود.
ذهن خسته از کار و منطقی شما می گوید "نه". از طرفی، فرزندتان هم احتمالاً روز خیلی خوبی را نگذرانده است. در زمان محبوس بودن داخل ساختمان به علت بدی هوا، به اندازه کافی از پدر یا مادر یا مربیان مهد "نه" شنیده است. چرا خودتان را کمی به دست حماقت و دیوانگیهای بچگانه نمی سپرید؟ غریزه را نادیده بگیرید و بگویید "بله". مسلم است که هیچ یک از شما به سینه پهلو مبتلا نخواهید شد و برای کاستن از کارها و زحمات بعدی، می توانید لباس هایی بپوشید که به آسانی شسته و خشک می شوند. فرزندتان در هر حال شام چندانی نخواهد خورد. پس چند عدد بیسکوییت بردارید تا سر و صدای معده را خاموش کنید و همراه فرزندتان زیر باران بروید.
در چنین موقعیتی دو حالت ممکن است پیش بیاید که هر دو خوب و خوشایندند. شاید کودک بلافاصله بعد از دو دقیقه زیر باران بودن به اشتباه خود پی ببرد و به احتمال زیاد دیگر چنین تقاضایی نخواهد کرد. از سویی دیگر، شاید شما جذابیت پریدن در گودال های پر از آب را دوباره کشف کنید و از داشتن اوقاتی خوش با فرزندتان لذت ببرید. حتی در سنین نوپایی، این اتفاق برای کودک می تواند حادثه ای باشد که او بعدها همیشه با خوشی و علاقه از آن یاد کند.
"بله" گفتن به بعضی رفتارهای مخاطره جویانه کودک نوپایتان را بیاموزید. در این صورت موارد کمتری برای گفتن "نه" باقی خواهد ماند و این امر، به افزایش توانایی های فیزیکی کودک کمک خواهد کرد. البته هدف شما از این کار، به مخاطره انداختن ایمنی او نخواهد بود، اما قبل از اینکه دست کشیدن از بعضی رفتارهای مخاطره آمیز و خطرناک مانند سروته آویزان شدن شدن از تاب را کودکتان بخواهید، چرا در همان نزدیکی حضور نداشته و مراقب او نباشید؟ وقتی فرزندتان به اندازه کافی رشد کرده و توانایی بازی دور از چشم بزرگ تر ها را داشته باشد، به هر حال تمام کارهای مخاطره آمیزی را که در توان داشته باشد، انجام خواهد داد. تمام این سختگیری های فعلی شما، شخصیت او را تغییر نخواهد داد. به او اجازه دهید اوقات خوشی را بگذراند و مهارت های فیزیکی خود را افزایش دهد. در ضمن مراقبت از کودک، به او اجازه دهید کنجکاوی طبیعی خود را ارضا کند. ممکن است کار کمی مشکل تر و نیازمند هوشیاری و آمادگی فوق العاده ای باشد، اما اگر یاد بگیرید در موارد بیشتری "بله" بگویید، این امر روند پرورش فرزند را جالب تر می کند؛ هم برای شما و هم برای فرزندتان.



قصه گویی هوچهری

شبها تا حکایت شبانه بزبزقندی یا کدوقلقله زن را برای دخترکمان نقل نمی کردیم، به خواب نمی رفت و با توجه به متفاوت بودن صورتی که من از این دو داستان نقل می کردم با آنچه آقای شیر بیان می کرد، هوچهر شبها هر دو حکایت را طلب می کرد. وقتی او را در تختش قرار می دادیم بنا بر آنچه نظر ملوکانه اقتضا می کرد طلب می نمود، قصه مادر یا قصه پدر و یا هر دو باید گفته می شد تا به خوابیدن رضایت می داد (یاد آن روزها که به قصه "اصه" می گفتی بخیر هوچهر کوچولو).

این روزها این اوست که برایمان قصه می گوید:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، یه مامان بزی بود سه تا بچه داشت، شنگول و حبه انگور (منگول را جا می اندازد و دستش را بالا می آورد، انگشت اشاره و شصتش را به نشانه کوچولو بودن حبه انگور ـ همانگونه که آقای شیر اجرا می کند ـ به یکدیگر می چسباند). یه روز مامان بزی تصمیم گرفت (بره شهر را جا می اندازد) خرید کنه. به بچه هاش گفت در رو (رو غریبه را جا می اندازد) باز نکنید خناکه (خطرناکه) {انگشت اشاره اش را برای نشان دادن خطرناک بودن در هوا تکان می دهد}. آقا گرگه در زد، (بچه ها گفتن را جا می اندازد) کیه کیه در می زنه به خونمون سر می زنه. (صدایش را کلفت می کند!) منم منم مادرتون بچه ها گفتن نه تو مادر ما نیستی مادر ما صداش نازکه تو صدات کلفته.......... الی آخر.
داستان کدوقلقله زن را هنوز تمام و کمال نمی داند و برای تعریف کردنش نیازمند کمک اطرافیان است.



پانوشت: این پست را بیست روز پیش نوشته بودم و فرصت مرتب کردن و به چاپ رساندنش فراهم نشد. این روزها هوچهر کودک دیگری است! به راستی نمی توانم جزییات شیرینی هایش را با همان سرعتی که به وقوع می پیوندد به ثبت برسانم.


دوسالگی آکواریومی




اینکه دلم خواست افسانه زن کدبانو را زنده نگاه دارم،
اینکه دلم خواست سفره را با اشکال کودکانه در حد تونایی ام بیارایم،


اینکه روی میز شاممان هم یک آکواریوم تعبیه کردم،


اینکه روزها برای طراحی بازی مناسب برای کودکان در فاصله سنی دو تا شش سال اندیشیدم،
اینکه نوشته های علمی مرتبط با تولد کودک دوساله را مطالعه کردم،


اینکه برای طراحی لباست روزها اندیشیدم و برای دوختش بر خیاطش سختگیر بودم،


و همه آن دیگرها که در ذهن خسته ام نمی گنجند، همه و همه برای این بود که تو دخترک کوچک و مهربان منی؛ هم او که زمان زیادی نیست که دانسته ام همه چیز من شده؛ هم او که گاهی نمی دانم پیش از حضورش چطور می زیسته ام.


اینکه برای قرار دادن آکواریوم مورد علاقه ات در خلوتت روز تولدت از خواب در خلوتگاه کودکانه ات محروم ماندی و به خواب در آغوش مادر و تخت مادر رضایت ندادی و در ساعات تولد سکوتی حاکی از خستگی اختیار کردی، آنگونه که خستگی بر تنم حکاکی شده بود و نمی دانستم توانسته ام شادی کوچکی در ذهنت بنگارم یا یک مادر ناشی دست و پا چلفتی بوده ام که نتوانسته ام دوسالگی دخترکم را برایش لذتبخش کنم،


اینکه آن لباس زیبا دست و پاهای نرم و نازکت را از آسایش بازداشته بود،


برای این بود که این نخستین بار است که مادر شده ام، برای این است که می خواستم بهترین ها را به پایت بریزم، می خواستم عمیق ترین شادی ها را برایت دست و پا کنم.

اینکه تو آخر شب تولد وقتی همه مهمان ها ترکمان کردند، در پاسخ به سوالم که آیا تولد را دوست داشتی پاسخ دادی "تولدمو دوست داشتم" و در حالیکه آخرین میم جمله ات بر لبانت ماسید به خوابی عمیق و سنگین در آغوشم فرو رفتی،
اینکه فردای تولد از خواب بیدار شدی و اولین جمله ای که نگاه معصومانه ات را آراسته بود "خودم فوت کردم" بود،


اینکه با آغوشی از شعف به سراغ اسباب بازی های جدیدت می روی،


اینکه لحظات متمادی را کنار آکواریوم جدیدت سپری می کنی،
اینکه یکایک ماهی هایت را می شناسی و ما را کشان کشان به اتاقت می کشانی و می گویی "ماهی آبیه نیست" و باید ماهی آبیت را که در گوشه ای برای خودش مخفی شده بیابیم و بگوییم "ماهی آبیه رفته بود لازانیا بخوره، اون یکی رفته بود دستشویی " و تو بپرسی "رفته بود پیف کنه؟!" بر ذهنم آسودگی دلچسبی می تاباند.


هوچهر و سمیرا جون (یا سمیراد به قول هوچهر) پرستارش:




پانوشت یک: پیش کسوتان می گویند تکه پاره های کاغذ رنگی که از این بمب های تولدی خارج می شوند، تا یک ماه پایداری دارند و در نقاط مختلف منزل اعم از زیر مبل، زیر فرش ها و ... یافت خواهند شد. و هیچ جارویی ـ حتی از نوع جادویی آن ـ ما را از این آفت رهایی نخواهد داد. ویروس است باید دوره اش طی شود. من نمی گویم ها، دکترها می گویند!

پانوشت دو: دیدن عکس دخترکم که مجله شهرزاد به چاپ رسانده بود، برایم خیلی لذتبخش بود. چاپ عکس و در نتیجه خرید این مجله برایم یک توفیق اجباری به حساب می آمد. این مجله حاوی مطالب بسیار مفید برای مادران می باشد . برای تزیین سالاد ماکارونی (خارپشت ها) از مجله شهرزاد استفاده کرده بودم.

پانوشت سه: در مسابقه ای که پرشین بلاگ برای بانوان وبلاگ نویس برگزار کرده بود، جزء برترین ها انتخاب و برای شرکت در همایش مربوطه دعوت شده ایم. با توجه به اینکه تا امروز اینجانب به هیچ عنوان این مسابقه را در نظر نگرفتم و امروز این پیغام را دریافت کردم، از خوانندگان عزیزی که تمایل دارند به ما رای بدند، دعوت می کنیم که به اینجا بروند و رای بدهند.


نمی دانم پشت نمی دانم پاسخ به کودک تنها دو ساله ام!

دخترکم با استفاده از فلش کارت های آموزشی حیوانات زیادی را می شناسد (قریب به نود حیوان). این روزها مادام صدای جانداران مختلف را می پرسد.
امروز می پرسید: خفاش چی میگه؟ پاسخ دادم نمی دانم و به جای آن صدای جغد برایش درآوردم که بداند خیلی هم بی سواد نیستم تنها کمی بی سوادم که پاسخ کودکی را که هنوز حتی دو ساله هم نیست نمی توانم بدهم! بعد هم صدای گوزن و توکان را پرسید، باز سرم را انداختم پایین و گفتم نمی دانم، صدای حیوانی هم شبیه به آن دو را به یاد نیاوردم تا با تقلید صدایشان جهلم را استتار کنم!

مجدداً پرسید ... مورچه چی می گه؟ باز هم پاسخ دادم نمی دانم!



از ماست که بر ماست

در راستای نبودن تعداد کافی دستشویی در خیابان های ایران که باعث می شود کودک تازه از پوشک گرفته مان را لب هر جوی آبی سرپا کنیم، هوچهر خانم هم عروسک هایش را برای جیش کردن به تختخواب ما می برد!
عروسکش را درست با همان حالتی که من او را روی جوی نگه می دارم، لب تخت می گیرد و به او می گوید: سارا جون جیش داری عزیزم؟ جیش کن جیش کن.... یه لحظه وایسا ...... حالا جیش کن! عروسک های بعدی را نیز به همین شکل به ترتیب به دستشویی می برد!


از جملات قصار هوچهر هنگام جیش داشتن: مادررررررررر منو جیش کن (مادر منو ببر جیش کنم)!!


چگونه به کودک خود "نه" بگوییم - قسمت اول

چگونه به کودک خود "نه" بگوییم عنوان کتابی است نوشته دکتر "ویل ویلکاف" که از مجموعه کتب کلیدهای تربیت کودک و نوجوان می باشد .
همه ما که در جاده تربیت فرزند نوپایمان حرکت می کنیم می دانیم که گاهی برای فهم منظور نظرمان و یا انتخاب مجازات مناسب برای کودکمان درمانده می شویم و نمی دانیم تا کجا پیش برویم.

خواندن این کتاب برای من کمک بزرگی بود تا بدانم کجا باید با اقتدار بایستم و بر کلامم پافشاری کنم و کجا باید نرمش مادرانه ام را به کار ببندم.

نکته ای که در این کتاب توجهم را به خود جلب کرد این بود که بر خلاف عنوانش، یک سوم ابتدایی این کتاب به درک کودک اختصاص داده شده بود و پیامی که به من القا می کرد این بود که ابتدا کودک خود را درک کنیم، تمام نیازهایش را برطرف سازیم و تغییرات لازم در محیط برای "نه نگفتن" به کودک را اعمال کنیم، آنگاه به سراغ نه گفتن برویم. کمااینکه بر اساس نظر روانشناسان متعدد، کودکان در فاصله سنی یک تا سه سال خود، باید حداقل نه را بشنوند. در این کتاب ابتدا از والدین خواسته می شود تا علل بدرفتاری کودک نوپایشان را جویا شوند (آیا خسته نیست، آیا از کمبود خواب رنج نمی برد، آیا به تازگی مهدش را تغییر نداده اند و...) علل بدرفتاری را برطرف کنند، آنگاه به دنبال راه های مجازات و تنبیه مناسب برای کودکشان بگردند. درهرحال همه ما می دانیم که اعمال روش های تنبیهی گاهی اجتناب ناپذیر است.

در بخش پایانی این کتاب نیز بخشی با عنوان "چگونه به کودک خود <<بله>> بگوییم" وجود دارد که این فصل را نیز در پستی مجزا برایتان خواهم نوشت.

یکی از کاربردی ترین روش هایی که در این کتاب ذکر شده بود را خلاصه کردم که در اینجا برای استفاده مادرانی که فرصت کافی برای مطالعه ندارند می نویسم. هرچند خواندن این کتاب را به همه شما والدین عزیز، توصیه می کنم.


وقفه را چگونه به کار گیریم تا مؤثر واقع شود؟

1. تهدید کنید : در اینجا می خواهیم تصور کنیم کاملاً به کودک فهمانده اید که در صورت ادامه بدرفتاری، برای وقفه به اتاقش فرستاده خواهد شد، ولی او باز هم به رفتار نادرستش ادامه می دهد. به این ترتیب باید بدانید که موقع عمل فرا رسیده است.

2.محل وقفه را اتاق خواب کودک قرار دهید : شاید مانند بسیاری از والدین، از تبدیل اتاق یا فضای شخصی کودک به یک زندان، ابا داشته باشید. گنجینه لغات کودک ممکن است کامل نباشد، ولی کودکان احمق نیستند. ایشان نکته ای را که در این انزوای اجباری وجود دارد، درک می کنند. کودک می داند اشکال از اتاق نیست که آنجا را برای وقفه درنظر گرفته اید و درنتیجه، او اتاقش را به عنوان فضای شخصی، همچنان دوست خواهد داشت.

3. کودک را به اتاقش ببرید.

4. یادآوری کنید......خیلی مختصر: درضمن بردن کودک به اتاقش، می توانید دریک جمله دلیل این کار را به او یادآوری کنید: "از تو خواستم دیگه با ضبط صوت بازی نکنی، چون ممکنه خراب بشه." این جمله نباید به حالتی ادا شود که نشانگر شروع گفتگو، جروبحث و یا مذاکره باشد. به پرسش ها پاسخ ندهید و یا به واکنش های دفاعی ضد تهدید و ضد هشدار و یا تقاضای یک فرصت دیگر ترتیب اثر ندهید. اضهارنظر شما تنها یک یادآوری است و بخش لازمی از وقفه و چنانچه کودک به داد و بیداد پرداخته باشد، به هرحال به گفته شما گوش نمی دهد.

5. جمله مربوط به وقفه را تنها یک بار بر زبان بیاورید و برآن تاکید کنید : "از تو می خوام سه دقیقه تو اتاقت آروم بمونی"؛ یعنی یک دقیقه در ازای هرسال از سن کودک. "به محض گفتن کلمه <<ساکت>> زنگ ساعت رو تنظیم می کنم. وقتی صدای بیب بیب ساعت رو شنیدی، می تونی از اتاق بیرون بیایی."
اگر ساعت را قبل از ساکت شدن کودک به کار بیندازید ـ وقتی رفتار ناشایست کودک هنوز ادامه دارد ـ مجازات بسیار کم اثرتر و کم ارزش تر خواهد شد. انتظار برای ساکت شدن کودک، به هر دوی شما فرصتی برای آرام شدن و احتمال تکرار داستان را بسیار کاهش می دهد.

6. در اتاق را ببندید.

7. سکوت خود را تا پایان زمان وقفه حفظ کنید : درحقیقت تکرار پیام، تأیید نکردن رفتار کودک را نقض خواهد کرد. ما می خواهیم کودک بفهمد که با گفتن یک جمله، شما کیلومترها از او دور شده اید، ولی با خاتمه مجازات و پذیرفتنی شدن رفتارش، در چشم بر هم زدنی برخواهید گشت.
شاید اندیشیدن درباره نظر رفتارگرایان خبره و برجسته، مبنی بر اینکه حتی توجه منفی موجب تقویت رفتار منفی خواهد شد، به شما کمک کند. با حفظ سکوت، تمام توجه خود، چه مثبت و چه منفی را از او بر می گیرید.
"تشنه ام"، "جیش دارم"، "ببخشید"، "دیگه این کارو نمی کنم" و .... همه و همه باید نادیده گرفته شوند.ترق و تروق پرتاب اسباب بازی ها و سر و صدای باز و بسته شدن در کمدها باید نادیده گرفته شود و البته شروع زمان سنج را به تأخیر بیندازید.

8. به محض ساکت شدن کودک زمان سنج را به کار بیندازید : سکوت در اینجا مفهومی نسبی دارد. اگر صدای صحبت کردن کودک با خودش، آواز خواندن او با خودش یا سر و صدای عادی اسباب بازی ها را می شنوید، در حد سکوت کامل آن را بپذیرید. اگر در ضمن وقفه، جیغ و فریاد زدن، گریه و زاری یا پا بر زمین کوبیدن تکرار شود، باید زمان سنج را از صفر شروع کنید.

9.در زمان اعمال وقفه، به آنچه می توانستید برای پیشگیری از بدرفتاری کودک انجام دهید، فکر کنید.

10.به محض به صدا در آمدن زنگ ساعت، در اتاق را باز کنید، کودک را در آغوش بگیرید و ببوسید.

11. رفتار ناشایست فرزندتان را تکرار و بازگویی نکنید.

12.اولین بار با احتیاط رفتار کنید : رهنمودهای تذکر داده شده، ممکن است با روش استفاده شما از وقفه تفاوت فاحشی داشته باشند. فرزندتان نمی داند شما این کتاب را مطالعه کرده اید و اطلاع ندارد در مقابل والدین مصمم تری قرار گرفته است که به هر تهدید و مجازاتی که بر زبان آورده اند، عمل می کنند.
بنابراین اولین باری که او را از پشت سر بلند می کنید و به اتاقش می برید، شگفت زده خواهد شد. هدف ما ترساندن کودک نیست، اما تنها گذاشتن او در اتاق دربسته، مخصوصاً اگر قبلاً هرگز چنین اتفاقی نیفتاده باشد، ممکن است برای او وحشت زا و هولناک باشد.
نخستین بار که تصمیم می گیرید از اتاق کودک برای وقفه استفاده کنید، در را تنها ده تا پانزده ثانیه ببندید. شاید لازم باشد دستگیره در را ـ در صورتیکه کودک برای باز کردن در تلاش کند ـ با دست نگه دارید تا در بسته نگه داشته شود. اگر به نظرتان کودک ترسیده است، وارد اتاق شوید، با او روی تخت بنشینید و به او بگویید از اینکه می ترسد متأسفید، اما او باید درک کند که در صورت بدرفتاری تنبیه خواهد شد و این مجازاتی است که شما انتخاب کرده اید. به او بگویید حالا می تواند از اتاقش بیرون بیاید، ولی در صورت بدرفتاری مجدد، باید به اتاقش برگردد و این بار "زمان طولانی تری در آنجا خواهد بود."
اگر در بار دوم استفاده از این نوع وقفه، واکنش کودک را تغییر نداده باشد، این بار بعد از پانزده تا بیست ثانیه، در اتاق را باز کنید. این کار را تکرار کنید و هر بار که رفتاری ناشایست از او سر می زند، زمان وقفه را طولانی تر کنید. اگر کودک واقعاً و صادقانه از تنها بودن در اتاق می ترسد، با تهدید به وقفه وقتی صداقت گفتار شما را باور کند، موجب توقف رفتار نادرست او خواهید شد. به احتمال زیاد، همراه با افزایش زمان وقفه، شما درخواهید یافت که این یأس و سرخوردگی است نه ترس که موجب واکنش کودک به تنها ماندن در اتاقش می شود.


بخش فوق خلاصه ای بود از آنچه دکتر ویلکاک برای توضیح روش وقفه در کتابش تشریح کرده بود. چنانچه نکاتی برایتان مبهم بوده یا سؤالاتی برایتان مطرح است که نوشتار فوق پاسخگویش نمی باشد، خواندن کتاب را به شما توصیه می کنم. خط به خط کتاب مذکور حاوی نکاتی قابل استفاده در زمینه تربیت کودک می باشد. به همین منظور خواندن کامل کتاب را به شما توصیه می کنم.


زندگی های پیازی

زندگی های ایرانی بی شباهت به پیاز نیست.
خوشرنگ و لعابی خارجی  اش را نظاره گری و درخشش سفیدی  و آرامش صورتی رنگش دلبرانه خودنمایی می کند.
وقتی با خانواده ای پیمان صمیمیت امضا کردی و لایه نخستینش پیش رویت رنگ باخت، سوزش نامحسوسی بر چشمانت سنگینی می کند. وقتی به صفحات بعدی آن پیمان صمیمانه رسیدی و به لایه های داخلی تر وارد شدی، اشک هایت ناخواسته سرازیر می شوند و اگر بنا بر شرایط مقتضی به داخلی ترین لایه ها نفوذ کردی هق هق گریه سر خواهی داد، سردرد کم نظیری که ناشی از آن سوزش بی وقفه است جسمت را می آزارد و حکایات درون آن لایه های پیازی بر روحت  سمباده می کشد.
اینجاست که پیاز زندگیت را برمی داری، سرت را درون تودرتویش فرو می کنی، عطر پیازت را به درون ریه هایت می سپاری بی آنکه دیدگان اشک بارت همراهیت کنند.،


کودک مریض، بهبودی کودک

کودک مریض یعنی همه جا آغشته به استفراغ

کودک مریض یعنی اضطراب

کودک مریض یعنی دلهره و نگرانی برای لحظاتی که هنوز به سراغمان نیامده اند

کودک مریض یعنی خستگی خستگی خستگی مداوم

کودک مریض یعنی کودکی بی قرار که باید مونس هر لحظه اش باشی و خستگی را پشت لبخند آرامش بخشت پنهان کنی

کودک مریض یعنی استفاده از لحظات به خواب رفتنش برای شستشوی آلودگی های ایجاد شده در عین خستگی مفرط و نیاز مبرم به خواب

کودک مریض یعنی ذهن درگیر؛ درگیر تبی که می آید و می رود، سرویس های بهداشتی و فرش ها و ملحفه ها و عروسک ها و لباس های آغشته ای که در زمان خواب کودکت فرصت کافی برای شستشویشان پیدا نکرده ای، غذای مجزایی که باید برای کودکت فراهم می کردی و مجالی به دست نیامده، آبمیوه ای که باید به کودک بخورانی و با کودکی که ناآرام است نمی توانی ترکش کنی و برایش فراهم کنی، معده ای که به یاد نمی آوری آخرین باری که چند لقمه از باقیمانده غذای کودک را به درونش ریخته ای چه زمانی بوده است، جسم خسته ای که نمی دانی تا پایان دوران بیماری کودک استوار خواهد ماند، کودکی که مادام به چهره اش خیره می شوی تا لحظات تهوعش را پیش بینی کنی و ...

کودک مریض یعنی حساس شدن، یعنی انتظار دلجویی داشتن، یعنی خسته از مرهم بودن و به دنبال مرهم گشتن

کودک مریض یعنی مجادله با همسر، یعنی نیاز مبرم به همکاری همسر، یعنی گریه در آغوش همسر

کودک مریض یعنی بی خوابی، بی خوابی، بی خوابی، خستگی، خستگی، خستگی، خستگی


بهبودی کودک یعنی باز هم لرزش قلبت با صدای خنده های کودکانه اش، یعنی پرشدن فضای خانه با نوای کلام کودکانه اش

بهبودی کودک یعنی بازگشت شادی، یعنی بازگشت آرامش و اعلام پایان طوفان

بهبودی کودک یعنی خانه ماندن آقای شیر برای استراحت، یعنی تختخواب مرتب، یعنی صرف یک صبحانه دل انگیز ؛ صبحانه ای که آقای شیر آماده کرده

بهبودی کودک یعنی گوش سپردن به یک موزیک ملایم و زدودن پاره پاره دلهره های ناشی از طوفان پیشین که به گوشه گوشه دلت چسبیده

بهبودی کودک یعنی باز هم سخن گفتن درباره آینده، یعنی خیال پردازی برای آینده، یعنی بازگشت رویاهای شیرین........


پانوشت: وقتی آمدن طوفان مقرر می شود، برای آمدنش همه چیز دست به دست یکدیگر می دهد؛ آسمان ابری می شود و باد می وزد. کارگرت برای به مسافرت رفتن مرخصی می گیرد، کودکت مریض می شود و همسرت باید به ماموریت برود. چه خوب که طوفان مخرب پرفشار همیشه کوتاه است، هرچند چندین روز به تعمیر خرابی های به جا مانده از طوفان سپری خواهد شد.







بعداً نوشت:
باید اسم این پست را می گذاشتم "کودک مریض، بهبودی کودک، بازگشت بیماری". درست فردای نوشتن این پست ـ فردای همان روزی که با صرف یک صبحانه دل انگیز بهبودی دخترکم را جشن گرفتیم ـ هوچهرمان را در بیمارستان بستری کردیم و دخترکمان پس از گذراندن یک شب در بیمارستان به آغوشمان بازگشت. پارسال نیمه آبان ماه هوچهر درست برای همین بیماری ویروسی در بیمارستان بستری شد. آنروزها آنقدر مشکلات متعدد (که مطالبش را در این پست نوشته بودم) احاطه ام کرده بود که امروز، روزی را که با هم در بیمارستان گذراندیم روزی بود چون مابقی روزهای زندگی، شاید هم روزی با امنیت خاطر بیشتر. امروز می دانم برای کودکی که به اسهال و استفراغ ویروسی گرفتار شده، جایی امن تر از بیمارستان وجود ندارد.



یادآوری خاطرات گذشته


این عکس بنا به درخواست سرکارعلیه از ایشان گرفته شده است


هوچهر، این روزها آنچه پیشتر اتفاق افتاده است یا آنچه پیش رویش نقل می شود را به خاطر می آورد و برایمان تعریف می کند.

دیروز به حمام رفته بودیم و هوچهر صابونش را با انداختنش درون توالت فرنگی به عدم رسانیده بود. به او گفتم کار بدی کردی حالا دیگه صابون نداری.
به سرعت صورتش را کج کرد، دستش را روی گونه اش قرار داد و گفت: بیبخسید (ببخشید). لبخندی زد و بی وقفه فرمود: یکی دیگه بخر!

امروز با دیدن توالت فرنگی اتفاق دیروز را همراه با تاکید بر خرید یک عدد صابون جدید برایم نقل کرد!

چند روز پیش بی هیچ یادآوری گفت: مهد کودک دوست ندارم. گفتم چرا عزیزم؟ گفت مادر وفت (رفت) گریه کردم. گفتم چرا عزیزم؟ سکوت کرد و دیگر ادامه نداد و قلب من مالامال از غصه شد.


پانوشت یک: بنا بر فرمایش خانم شین که هر کس به این سرا می آید دست خالی برنگردد و فرمایش جناب نونوش که پیشتر فرمودند هرکس زود به زودتر آپ کند باادب تر است و خودش گاهاً روزی دو پست هوا می کند از این به بعد سریعتر آپ می کنیم.
پانوشت دو: بسیاری از شما برایم کامنت گذاشته اید که نمی توانید عکس ها را باز کنید. اینجانب به شخصه از Opera استفاده می کنم و Explorer را بیخود می دانم. پیشنهاد می کنم از آپرا استفاده کنید، سرعت باز شدن صفحات بسیار بهتر می شود و بسیاری از عکس هایی که با اکسپلورر باز نمی شود با اپرا قابل مشاهده هستند.