هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

مردن علیه مرگ

آن زمانی که میهن مغلوب، در زیر سم ستوران افراسیاب تکه پاره شد، آرش کماندار به میدان آمد.

در کتاب "تاریخ ایران باستان" در باب آرش کمانگیر اینگونه آمده است:
"پس از شکست منوچهر در جنگ با افراسیاب، منوچهر به مازندران پناهنده شد. سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری بیفکند و هرجا که تیر فرود آید، مرز ایران و توران باشد. آرش نام ـ پهلوان ایرانی ـ از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد.

در روایات اوستایی آمده است:
آرش از "اسفندار مذ" ـ ایزد زمین ـ کمانی می گیرد که تیر سحرآمیز آن دور پرواز است، لکن هرکه آن را بیفکند، به جای بمیرد. آرش با این آگاهی تن به مرگ داد و تیر "اسفندار مذ" را برای سعه و بسط ایران زمین بیفکند.

در مجمل التواریخ آمده است که آرش این تیر را با حکمت و توانایی به دست آورده بود.

در طول تاریخ، ایران زمین بارها و بارها مورد تهاجم بیگانگان واقع شده است. چندین بار با خاک یکسان شده و چون ققنوس سر از خاکستر برون نهاده و در جاده ترقی با تصاعدی هندسی گام برداشته است.
امروز نیز که با جنگ سرد و ش*کنجه های سفید دشمنانش دست و پنجه نرم می کند، در همان بستر گام بر می دارد.


"منظومه آرش کمانگیر" نوشته "سیاوش کسرایی" که بازنویسی زیبایی از این داستان اساطیری برای ره گم کردگان معاصر می باشد، شرح زیبایی است از حکایت امروز ما.


بخش هایی از منظومه آرش کمانگیر:

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد.
.
.
.

" منم آرش، ـ
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ ـ
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده.
مجوییدم نسب، ـ
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آماده دیدار
.
.
.
.

و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فروننشیند از پرواز.

.
.
.

دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که ز اندوهان، روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته آزادگی این است."
.
.
.

شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پیگیر،
بازگردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی در پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس، مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

.
.
.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کنندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه، می دهد امید،
می نماید راه.


آهای آرش! با تو هستم!
آهای آرش کمانگیر که روح جاودانت دامنه های البرز را به پاسداری نشسته است!
امروز کودکان ایران زمین بتمن و سیندرلا را بهتر از تو می شناسند.
آمدم فریادم را به گوشت برسانم.
آمدم در دامنه های البرز به پژواک فریادم گوش بسپارم؛ همان فریادی که می گفت: آهای آرش کمانگیر! هوچهرک من مفتخر است که تو را باز خواهد شناخت، بهتر از بتمن، شفاف تر از از سیندرلا.

عهد می بندم،
عهد می بندم،
عهد می بندم،
عهد می بندم...

(از عهد می بندم نخستین به پایین با پژواک بخوانید!)