هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

نقاشی بر صفحه سفیدی که قبلاً تصویر دیگری حمل می کرد

پس از سال ها به ایران بازگشته بود. زنی بود پنجاه ساله و به غایت زیبا. حتی در همین پنجاه سالگی دست و پاهای بلورینش خودنمایی می کردند و س*کسی بودند. چشمان سبزش چون دو سنگ درخشان در قرص ماه صورتش می درخشیدند. مادرم می گفت، زیباترین دختر فامیل بوده.

آمده بود منزل ما. سال ها پیش، از همسر نااهلش طلاق گرفته بود. دست آورد ده سال زندگی مشترکش دو فرزند بود و لرزش دست هایش و مشتی قرص آرام بخش که خانواده سهمیه هر شب را در بسته ای جداگانه قرار داده بودند تا شب ها یکی از قلم نیفتد.

یک روز هم برایمان غذا پخت. عجیب خوشمزه بود. می توانستم تصویر روزگار جوانی اش را به آسانی در برابر چشمانم مجسم کنم؛ زنی زیبا، سک* سی، به شدت کدبانو، صبور، متمول و .... .

یک روز به منزل رسیدم. کمی آرایش ملایم این زیبایی را صدچندان کرده بود. لبخند زدم و گفتم که چه زیباتر شده. گویی نخستین بار بود که می شنید زیباست. گفت: راست میگی؟ مرا در آغوش گرفت و بوسید برای همین چند کلمه تحسین.

بهت زده نگاهش می کردم. هیجده سال در منزل پدری تحسین شده بود، ده سال مردی زیبایی اش را نادیده گرفته بود و غرورش را زیر گام های نامهربانش لگد کرده بود. به آسانی باور کرده بود که زیبا نیست.

بعد اندیشیدم به جادوی تاثیر کلام مردان بر همسرانشان. بعد خود را به یاد آوردم.

در کلاس زبان درباره خصوصیت منفی خود گفتم که شنونده خوبی نیستم چراکه آقای شیر پیشتر به من گفته بود. بعد در یک بحث گروهی کسی به آن فرد با کلام مخالف اجازه صحبت نمی داد. همگان را به آرامش دعوت کردم. گفتم بگذارید کلامش را به پایان برساند. تا انتها سخنش را شنیدم، بعد پاسخش را دادم. قانع شد.شخصی که توصیفم را از خودم در جلسات پیشین فراموش نکرده بود، گفت بهتر از مابقی گوش می سپارم چرا اینگونه درباره خود می اندیشم، مابقی هم سخنانش را تایید کردند. من هم بهت زده نگاه کردم. من هم دلم خواست گوینده این جمله را در آغوش بفشارم.

بعد آمدم بیرون گود زندگی خود ایستادم تا بی رحمانه خود را مورد نقد و بررسی قرار دهم تا بدانم دقیقاً کجا ایستاده ام.

..............

حال، خود را واضح تر می دیدم؛ همسر عاشقی بودم که صفحه رویین زندگی را پاک کرده، پاک کن به دست دارد می رود لایه های پایین تر، تلاش می کند باورهایش را از آنچه هست و آنچه می خواهد باشد را نیز بزداید.

آن زن زیبا را هم دیدم. بسیاری همسنگران دیگر هم آمدند کنارمان ایستادند. عشق را دیدم. زنان عاشق را دیدم که چطور آسیب پذیر می شوند در برابر آن کس که دوستش می دارند. چطور تصویر خود را به آسانی پاک می کنند و تبدیل می شوند به آن لوح سفید و بی خط و به معشوق اجازه می دهند تا هرآنچه می پسندد بر آن ترسیم کند.


پاک کنم را تکه تکه کردم. حال به گمانم معشوق دلچسب تری بودم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



Excellent

gif animation maker



این نخستین کارنامه هوچهر است.

عجیب لذت داشت مشاهده اش، وقتی مربیانش گفتند تنها شاگرد کلاس است که در همه موارد اکسلنت بدست آورده.

مربی زبان از یادگیری سریع زبانش گفت، مربی ثابت از آموزش سریع اشعار و رفتار پسندیده اش.

ابتدا بگویم از رضایت بی حد و حصرم از مهد دخترک.

در پایان ترم نخستینشان، در مهد، جلسه اولیا و مربیان برگزار کردند. به مهد رفتیم، هر والد به کلاس فرزندش می رفت. من به کلاس قرمز رفتم با در و دیوار قرمز رنگ. روی صندلی هایی که فرزندانمان می نشستند نشستیم. مربی های ثابت کلاس (یک مربی زبان و یک مربی فارسی) کلاسور کارهای انجام شده توسط کودکان از ابتدای مهر تا پایان آذر را به دستمان دادند؛ حاوی کاردستی های انجام شده، یک دفترچه از اشعار فارسی و انگلیسی که کودکان آموخته بودند و آموزش های علوم مربوط به هر کلاس و دیگر آموزش ها. روی کلاسور کارنامه کودکان قرار داشت که لوله و با روبان قرمز بسته شده بود. نتایج کودکان توسط مدیر داخلی به ثبت رسیده بود (با پرسش از کودکان).

در کریدور میان کلاس ها، تعدادی از همان میزهای نقلی و کوچک قرار داده، روی هر میز نام مربی فوق برنامه و نام درسش نوشته شده بود؛ مثلاً نوشته شده بود: الهه جون مربی خلاقیت. هر والد می توانست بنشیند و درباره کودکش با مربی فوق برنامه صحبت کند.

برای این موارد بچه ها مربی مجزا دارند: روانشناس کودک، ایروبیک، خلاقیت، نمایش خلاق، موسیقی، نقاشی و سفالگری و برای بچه های بزرگتر باغبانی.

اینجا بود که با صحبت با مربی های فوق برنامه از گوشه گوشه وجودم آوایی پر شعف بر می خواست.


مربی نقاشی گفت به کودکان آموزش می دهد از قلم مو و آبرنگ استفاده کنند، هوچهر عالی بوده. گفتم دخترم بیش از یک سال است که با آبرنگ نقاشی می کشد. پرسید شما به او آموزش داده اید. پاسخ دادم من تنها دخترم را به دنیای رنگ ها و ابزار نقاشی سپرده ام، خود آموخته. خود طلب آبرنگ کرده. تنها خواهش می کنم حالا که دخترک، آموزش شما آنهم تا پایان سال را می داند، بگذارید در کلاستان خود را در دنیای رنگ ها رها کند، زندگی کند در صفحه نقاشی اش و غرق لذت شود.

مربی موسسه بادبادک پیش از این در باب علاقه و استعداد هوچهر در نقاشی گفته بود. این بود که شگفت زده نشدم از صحبت های مربی.


مربی موسیقی گفت: عاشق دخترک هستند. می گفت گوش موسیقی اش عالی است، شرکتش در فعالیت های گروهی عالیست، شاد است. می گفت: برای این گروه سنی تنها بذر می پاشند، دنبال آموزش نباشم. گفتم هیجان زده ام از دیدن مربی هایی که دنبال آموزش نیستند. گفتم دنبال آموزش نیستم، تنها می خواستم بدانم دست آورد آتی این کلاس چه خواهد بود..... .

اما این بار هیجان زده بودم، چرا که می دانستم به گوش موسیقی دخترک توجه کامل نکرده ام و هر زمانی که دلم خواسته بود در حضور دخترک به هر نوع جفنگی گوش سپرده بودم و اصلاً با هم رقصیده بودیم! شاد بودم که دخترک آبرویم را حفظ کرده و گوش موسیقی اش در این میانه قربانی نشده بود.


مربی نمایش خلاق می گفت این گروه سنی کمی خجولند و به آسانی نمایش اجرا نمی کنند. اما هوچهر در تمام فعالیت ها شرکت می کند، شاد است و آرامش دارد و احساس امنیت می کند، نگران خانه و مادرش نیست و به آسانی غرق می شود در دنیای افسانه ها.

باز هم شاد گشتم، چرا که دخترک در تنهایی و غربت بزرگ شده بود، اجتماعی نبود تا همین چند ماه پیش.


مربی خلاقیتشان، الگوی جوانی بود از خانم فرمانی ؛ مدیر موسسه بادبادک. جوان، زیبا و با آرایش و لباسی به شدت خلاقانه. شیفته شیوه لباس پوشیدنش گشتم، صورت بی پیرایه و زیبایش و آرامش درونش و.... .

او هم گفت با آموزش مخالف است، می گفت با مدیریت مهد مشکل دارد که چرا آموزش دارند، گو اینکه من مدیر مهد را درک می کردم چرا که می دیدم مادران چطور دارند همه مربی را زیر و زبر می کنند برای آموزش و کسی از بازی کردن کودکش نمی پرسد.

می گفت بگذاریم کودکان نقاشی روی غیر از کاغذ را تجربه کنند، به حمام برویم و با رنگ انگشتی همدیگر را نقاشی کنیم (تجربه دلچسبی که فردایش من و هوچهر آزمایشش کردیم و به همه توصیه می کنیم) و روی دیوار های حمام نقاشی کند. گفتم دخترک کوزه ها را رنگ می کنذ که برایش تهیه کرده ام، دخترک اتاقش از آن خودش است و تمام فرشش آغشته به چسبی اس که خواسته بیازمایدش. گفتم روی دیوارها کاغذ چسبانده ام که رویشان نقاشی بکشد. گفتم تمام اسباب نقاشی در کمدش و در دسترسش موجود است. گفتم مقوا با رنگ ها و جنس های مختلف دارد برای نقاشی.
می گفت برای کودکان سنگ بیاورید و برگ و بگذارید رنگ آمیزی شان کنند.
می گفت از کودکان خواسته پول بکشند و هوچهر چهل و پنج دقیقه در حال رنگ آمیزی پولش بوده و اعمال نظر می کرده؛ می خواهم پولم رنگ های مختلف باشد، می خواهم تمامش را رنگ کنم و... .


مربی ایروبیک (که مربی باله نیز می باشد) می گفت هوچهر عالی است و تمام حرکات را به خوبی اجرا می کند. این دیگر برایم عجیب بود که دخترک را آرام می دیدم و بی علاقه به تحرک.
می گفت عاشق باله است و دو شاگرد در کلاسشان به باله می روند و هر بار هوچهر پشت سرشان گریه می کند و هرچه تلاش می کند، یواشکی بروند هوچهر متوجه می شود و گریه می کند و می گوید: آخه چرا مادرم اسم منو "ننویسیده؟"

این مربی نیز آموزش هایش داستانی بودند و به حق مربی لایقی بود.


شادمانه، با اشک شوق در چشمانم به منزل رسیدم. می خواستم هرچه زودتر کارنامه هوچهر را نشان پدر بدهم، بگویم آقای شیر! این نخستین کارنامه اشتراکمان است؛ کاری که با هم کردیم. بگویم دخترک شاد است، احساس امنیت می کند، اجتماعی است، دوستش دارند.
بگویم نمی دانم آیا باز هم این چنین کانامه ای در دستانمان خواهند نهاد یا خیر اما بیا با همین نخستینش شاد بشویم. بیا به خاطر بسپاریمش. یادمان باشد اگر روزگار بر ما سخت گرفت، اگر بلوغ و نوجوانی تیرهای زهرآلودشان را ناجوانمردانه به سمتمان پرتاب کردند، بازهم می توانیم شاد باشیم؛ چرا که این کارنامه را به خاطر سپرده ایم.


برای خواندن ماجرای کلاس باله و کامنت گذاشتن، به این یکی وبلاگ می توانید مراجعه کنید.



مهمان ناخوانده

آقای شیر تازه به منزل رسیده بود، من در آشپزخانه بودم، پدر و دختر مشغول بازی.
رفتم کنارشان، گرم بازی بودند، هوچهر گفت: پدر بریم تو اتاقم توپ بازی کنیم. من گفتم: منم بیام؟ دخترک گفت: نه اگه مهمون خواستیم خبرتون می کنیم!

به اتاق رفتند، صدای قهقهه شادمانه و کودکانه اش به گوش می رسید، غرق لذت بودم از شنیدن صدایی که برون می تراوید از آن خلوت پدرانه و دخترانه.


چه خوب "نه" گفته بود دخترک و لذتش را آنگونه که می طلبید سامان بخشیده بود.

من مانده بودم در خلوت مادرانه ام و جاده ای ناآشکار در برابرم که چطور بپیمایمش که دخترک مودب باقی بماند و "نه" گفتن را از خاطر نبرد.

باز نوای قهقهه به گوش رسید و بر من نهیب زد که هشدار! باید به ظرافت، مرز ظریفی را بسازی در ذهن کودکت


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



چالدره




در دلتای میان دو رود دوهزار و سه هزار در استان مازندران ـ در منطقه چالدره ـ تعدادی کلبه جنگلی ساخته شده در بطن جنگل های دوهزار؛ به غایت زیبا.




بسی لذت بردیم از آن نقاشی پاییزه توسط خالق، خود را به آغوش رویا سپردن با صدای دلنواز رود، صدای خش خش برگ ها که زیر قدمهایمان استخوان می ترکاندند، زوزه شامگاهی گرگ ها و شغال ها که توانستیم همسایگیشان را بیفزاییم به کوله بار تجربه مان و هوای پاک جنگلی که درختان سخاوتمندانه به ریه هایمان ارزانی داشتند.




مجموعه تفریحی چالدره یک پروژه نیمه تمام است شامل تعدادی کلبه با طراحی و مساحت گوناگون که در حال حاضر تنها یک تیپ از سه تیپ در نظرگرفته شده به بهره برداری رسیده است. دو تیپ دیگر در نقاط دیگری از این جنگل رویایی واقع شده اند.

این مجموعه قرار است شامل پردیس پرندگان، پردیس گل و گیاه، اسب سواری و.... باشد. عجالتاً تنها چند دوچرخه، تخته و... موجود بود. مجموعه فوق خود شامل رستوران نیز می باشد که با پرداخت بهای کلبه، غذای سه وعده با کیفیت مطلوب و متنوع در اختیار شما قرار خواهد گرفت. در منوی هر وعده حتماً غذاهای مخصوص استان مازندران با کیفیت عالی موجود بود. از این نیز بسی لذت بردیم.


ماکت ناحیه چالدره


کلبه ها تلویزیون نداشتند و اینگونه بود که بیش از هر زمان دیگری خود را سپرده بودیم به آغوش مام طبیعت.

جای همگی خالی.



هوچهر در چالدره




اصولاً هوچهر زیاد خوشش نیامد از آن فضای عاری از هیاهوی انسانی. بعد هم مادام سراغ فیل ها را می گرفت و میمون ها را! و می گفت چرا مسافرتش فیل نداره؟




با اسب ها هم اختلاف پیدا کرده بود و می گفت چرا چیپس هایش را می خورند و بعد یک بار هم که اسب های دست آموز افتادند دنبالمان، چسبیده بود به من و می گفت: بدو بریم الان اسب ها ما رو می خورن!




یک بار هم تنهایی در کلبه به دستشویی رفت و بینوا با یک حلزون جنگلی مواجه شده بود و می گفت حلزون را دوست ندارد، چرا نمی رود خانه خودشان پیش بچه هایش.

تمام طول مسیر هم می گفت می خواهد برود خانه لگوبازی کند. مسافرت را دوست ندارد. تنها با سگ ها طرح دوستی ریخته بود و اما باز هم می ترسید، تنهایی نازش کند و می گفت، مادر بیا باهم بریم نازش کنیم!

وارد کلبه هم که شدیم با هیجان گفت: مادر تخت من پیش تخت شماست و با هیجان به بستر جدیدش رفت.

درهر حال باید تلاش کنیم تا این موجودات آپارتمانی کمی با طبیعت آشتی کنند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



NO Living happily ever after



گفته بودم که برای تولد هوچهر یک کتاب داستان سفید برفی با تمامی لوازم منزل خریداری کرده بودیم، اما نگفتم که همواره من و آقای شیر داستان سفید برفی را سانسور می کنیم. در داستان ما هرگز یک شاهزاده زیبای عاشق پیشه پیدا نمی شود، هرگز نامادری بدجنسی نمی آید برای آنکه سفید برفی را به خواب ابدی بفرستد. هرگز حسادت نامادری بیان نمی شود. هرگز زیبایی عامل حسادت نیست. در داستان ما مادر سفید برفی می آید دنبال دخترش که او را در جنگل گم کرده بود. در داستان ما سفید برفی به هفت کوتوله قول می دهد که به آنها پس از بازگشتن تلفن کند و به آنها گاه و گداری سر بزند.

شاید چون نمی خواهیم ذهن تنها سه ساله دخترک را بیالاییم با وحشت از چرک حسادت و آن را بفرستیم به اعماق وجودش. می خواهیم نداند که حسادت چسبیده است به دنیای بشری، می خواهیم دنیای کودکانه اش شاد بماند تا آن روز که فرصت دارد برای ندانستن و نشناختن آلودگی ها. برای آنکه چیزی گوشه ذهنش زنگ نزند که عاشقی پایان ماجراست.

شاید روزی بیاید که داستان هانس کریستین اندرسون را بدون تحریف برایش بازگو کنم اما آن روز دخترک می تواند افسانه را از حقیقت زندگی بازشناسد. امروز که داریم لایه های بنیادی ذهنش را پایه گذاری می کنیم، باید این پایه ها بی غلط و پاک باشد.

روزی که ذهن کوچکش کمی آماده شد، به او خواهم گفت که وقتی مرد دلخواهش را یافت، پایان ماجرا نخواهد بود و تازه شروع زندگی است. به او خواهم گفت " ازدواج کردند و به خوبی و خوشی زندگی کردند" تنها در افسانه هاست آن هم از نوع قدیمی اش. به او خواهم گفت که زندگی را باید ساخت و برایش تلاش کرد. شادی ها را خود می آفریند و غم ها را. یک روز شادی موج می زند در همه روزنه ها، روز دیگر مملو است از غم. این است حقیقت زندگی.

آنگاه باهم می نشینیم و کتاب آقای اندرسون را ورق می زنیم و به قدرت تخیلش آفرین می گوییم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید



آنچه او هست..........آنچه من می بینم

باهم به انتطار آسانسور ایستاده ایم. چهل ساله به نظر می رسد. سیگار گوشه لبش توجهم را به خود جلب می کند که با آن همه بار میوه و سبزیجات و لبنیات و... در دستانش تلاش می کند تا حفظش کند.

دخترم را کمی دور می کنم از مرد تا دود سیگار ریه های کوچکش را نیازارد. آسانسور می رسد، مرد سیگارش را در زباله دان تف می کند، عذرخواهی می کند، سوار آسانسور می شود. آسانسور بوی سیگار می گیرد. پیراهن و شلوار مشکی و گشادش مندرس است، ریش بلندش نامرتب است. یاس برون می تراود از همه وجودش.

پیش از آن حادثه، او را به یاد می آورم که همین چند ماه قبل بیست و چند ساله بود، تی شرت های چسبان با آستین های کوتاه می پوشید تا تتوها و عضلاتش به چشم برسند. آن حادثه دلخراش را ـ که شاید امروز همه همسایگان عمق وخامتش را به باد فراموشی سپرده اند ـ این مرد سیاهپوش که شانه هایش امروز سنگین است زیر بار مسوولیتی که پیش از آن نمی شناختش، هر روز به یاد می آورد.


..............


ساعت یازده شامگاه، به درب منزل رسیدیم تا پس از تعویض لباس هایمان بشتابیم به مهمانی دیگر. تعدادی از همسایگان کنار درب ورودی ساختمان در خیابان ایستاده بودند. زنی از فضای سبز پارک مانند پشت ساختمان با چشم گریان آمد به جمع همسایگان و فریاد زد، یکی به دادش برسد، دارد تمام می کند. دیگری جواب داد منتظر اورژانسیم. به صد و ده هم زنگ زده ایم. همسر مرد مضروب گریه می کرد، همسایگان اجازه نداده بودند تا برود کنار همسر پاره پاره اش که صحنه ای بود بس دلخراش.

در فضای تاریک پشت ساختمان، مرد چاقوخورده، بی رمق روی زمین در آغوش پسرش تا آن زمان چهل دقیقه به انتظار اورژانس میان مرگ و زندگی دست و پا زده بود.

آقای شیر هم رفت بالای سر مرد همسایه. من هم رفتم خانه تا دخترکم بیشتر پریشان و مضطرب نگردد. صدای همسایه ها، آقای شیر، پسر همسایه و مسوولین اورژانس، درست از ورای پنچره اتاق پذیرایی به گوش می رسید. پرده را کنار نزدم، می ترسیدم دخترک ببیند. دخترک را در آغوش می فشردم و او مادام سراغ پدرش را می گرفت؛ گویی دانسته بود حادثه ای ناخوش آیند در شرف وقوع است، گویی دانسته بود پدرش رفته است به بطن ناخوش آیندی ها و می خواست برگردد به آغوش خانواده اش. پس از چهل دقیقه اورژانس رسیده بود. ماشین اورژانس حامل مرد همسایه از سر کوچه دور زد و برگشت، آخر چراغ قوه اش دست یکی از همسایه ها جا مانده بود! هرچه باشد، هر روز کسی می میرد اما او مگر می تواند هر روز یک چراغ قوه نو تهیه کند!


صد و ده هم آمد، شرح حال بپرسد. داستان اینگونه بود: مرد بینوا ماشینش را در خیابان پشتی پارک کرده، از فضای تاریک پردرخت پشت ساختمان به سمت منزل به راه افتاده بود. مردی با چاقو جلوی راهش قرار گرفته و داراییش را طلب کرده است. مرد همسایه فریاد کشیده و از دادن مایملکش امتناع ورزیده. دزد، دو ضربه کاری به مرد همسایه وارد کرده، استخوان فکش بیرون آمده و روده هایش. مرد روی زمین افتاده و ناله می کرده. دختر جوان مرد، که به انتظار پدر نشسته بوده، مادام صدای ناله را می شنود و البته پیش از آن صدای فریاد نه نه نمی دم، نمی دم........ اما صدای پدر بینوا را تشخیص نداده است؛ چرا که پنج طبقه پایین تر حادثه رخ داده است. در آخر تاب نمی آورد، می رود به بالکن و می پرسد: آقا آدرست کجاست. مرد پاسخ می دهد ساختمان ........ واحد هیجده. مادر و دختر به سر و روی خود می کوبند وقتی آدرس خود را از دهان مرد نالان می شنوند، فریاد می کشند و از همسایگان کمک می طلبند......


مرد همسایه را بردند، پریشان تر از آن بودیم که بتوانیم به مهمانی برویم. پرده اتاق پذیرایی را کنار زدم و چشم دوختم به سرنگ های روی زمین. تا صبح نخوابیدم. باز پرده را کنار زدم، بیزار بودم از آن فضای پردرخت روبروی خانه ام؛ همان فضایی که روزی یکی از نقاط قوت این آپارتمان بود. حالا از آن می ترسیدم، برایم پر بود از خون و ناامنی و قاتل و اضطراب و فریادهای مظلومانه خانواده همسایه.

تنها چشم دوخته بودم به عقربه ها که در جای درستشان که قرار گرفتند بروم و زنگ همسایه را بنوازم.

زنگ را نواختم، پسر همسایه با هیجان گفت، عمل پدر موفقیت آمیز بوده است، پس از هشت ساعت زنده بیرون آمده است. نفس راحتی کشیدم. دلهره ناشی از نظاره منظره پردرخت روبروی منزلم کمی کمرنگ شد.


پنج روز بعد صدای فریاد های دلخراش از منزلشان به گوش می رسید، آگهی ترحیم مرد همسایه میخکوبم کرد. بی صدا گریستم. دلم را خوش کرده بودم به کار دکترها، به گفته پسر همسایه، به بیمارستان، زهی خیال باطل!

سوم که گذشت، رفتم برای عرض تسلیت، خدمت آن تازه بیوه عذادار. می گفت مستاجرند. می گفت، شوهرش بازنشسته سازمان......... است. می گفت مسافرکشی می کرده و من آن آخرین شب جمعه را که چاقو خورده بود به یاد آوردم که ساعت ده و نیم شب به منزل بازمی گشته است. امان از خرج های زندگی.......... امان از همه چیز. امان از بیمارستان ها که مرد در اثر عفونت ریه جان سپرده بود که بسیار در بیمارستان های دولتی شایع بود.

و من می دانستم چرا ماشین را در پارکینک داخل ساختمان پارک نمی کرده است. وقتی ماشینش پراید بود و می بایست کنار آزارا و بنز و بی ام و و..... پارک می کرد، وقتی دو فرزند جوان ناپخته در منزل داشت که لابد می گفتند شرمگینند از ماشینشان کنار ماشین در و همسایه........ .

حالا شاید فرزندان جوانش ارزش گذاریشان را بازنگری کرده اند؛ هرچند بهایی بس گزاف برایش پرداختند، وقتی هیچ همسایه ای، حتی همسایه روبرویشان که زن و شوهر هردو پزشک بودند، پدر بینوایشان را نگذاشته بودند روی تشک ماشین گرانبهایشان، برسانندش به نزدیک ترین بیمارستان. آخر لک و بوی خون به آسانی پاک نمی شود! بیماری که شکستگی نداشت که نشود جابجایش کرد، بیماری که دو پزشک کنارش حضور داشتند و به خوبی می دانستند که می شود جابجایش کرد و لابد می شناختند اورژانس را که همیشه و همه جا چقدر دیر می رسد. بیمار بینوا را لحظه ای که در ماشین اورژانس می نهادند، به دلیل خونریزی به کما رفت؛ پیش از آن به از آقای شیر خواسته بود که گردنش را که چاقو خورده ببندند. شاید هم هر دقیقه و هر ثانیه را به انتظار اورژانس سپری می کردند. درهرحال، هرچه شد و هرچه بود و هرکس مقصر بود، مرد همسایه جان داد، پسر همسایه نان آور خانه و زن همسایه بیوه شد.


امروز پسر همسایه سیگار می کشد، کرور کرور. دختر همسایه هر روز لاغرتر و خمیده تر و افسرده تر می شود و زن همسایه هر روز پیرتر. ما هم تنها از کنار پسر همسایه رد می شویم و می گوییم ........ بوی سیگارش ناراحتمان می کند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



قند عسل*



هوچهر در مهد جدید



گفته بودم که مهد دخترک را عوض کرده ام؟ نگفته بودم. یک ماهی است که هوچهر مهد جدیدی را تجربه می کند.

مهد جدید خیلی بهتر از آن مهد پیشین است و صد البته کلی گران تر و البته با معایب مخصوص به خود که عمده ترینش هماهنگ نبودن اعداد اعلام شده برای هزینه ها با سرویس ارائه شده می باشد.

در این مهد به طور متوسط سالی شش میلیون تومان پرداخت می کنیم. یعنی اگر فرستاده بودیمش دانشگاه آزاد فوق لیسانس بخواند سالی سه میلیون تومان می پرداختیم!

در هر حال این پول را می پردازیم تا در جنگل بی قانون ایران، کسی کودکمان را نزند، در سن رشد، آشغال به عنوان غذا به خوردش ندهند، بتوانیم کودکمان را در کلاس ببینیم و با مربیش سخن بگوییم، تحقیر نشود و کسی به جرم نخوردن خوراکی هایش از کلاس بیرون نیندازدش، به عنوان زبان انگلیسی کلی جملات اشتباه با لهجه روستاهای ایران به او نیاموزند، با کودکانی از خانواده های بهتر دمخور و همنشین باشد و هر روز نگوید: مادر! فلانی گفت بی شعور، حرف بدی زد!! تی کش ساختمان پس از چند ماه، تبدیل به مربی کودک و پس از ان مربی زبانش نگردد! هر روز مربی جدیدی به کلاس نرود و مسوولان مهد، منکر این اتفاقات نگردند!

حالا کمی هم آموزش ببیند. تنها برای آنکه کودکم کودکی اجتماعی باشد، باید جگرم لای چرخدنده های بی قانونی پاره پاره گردد!

دخترک تا روز آخر با اشتیاق می رفت به آن مهد. اما نمی دانست وقتی برایم تعریف کرد که یک روز را بیرون از کلاس و کنار مدیر داخلی گذرانده چون به مربی گفته خوراکی ها را نمی خورد چقدر اشک ریختم. نمی دانست وقتی تعریف کرد که شیر کاکائو را ریخته و مربی زده است توی صورتش، می خواستم مهد را به آتش بکشم. وقتی تعریف کرد که اشعار آموزش داده شده را به خوبی می خواند و عکس برگردان جایزه گرفته و دیگر همکلاسی چون نخوانده تنبیه شده، با چه اضطرابی می فرستادمش.

از همه اینها بدتر انکار مسوولین مهد بود. در روز روشن شعورم را مورد اهانت قرار می دادند. کودکم را خیالپرداز خظاب می کردند و من یادآوری می کردم این کودک همان است که فرمودید زودتر از همه می آموزد. پس منتظر باشید که به آسانی آنچه را دیده بازگو کند.

اینجا هم با اشتیاق می رود و البته با آرامش. این روزها هوچهر باز هم همان دخترک آرام و مهربان من است.


*نام مهد کودک جدید هوچهر


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



زمانی برای خوشبختی

ساعت نه شامگاهان بود. دخترک خوابید و من با کوله باری از خستگی یک هفته ای کتاب هایم را روی زمین پهن کردم تا کمی زبان بخوانم. ویروس خستگی سرعت مغزم را به حداقل رسانده بود. اصولاً خواب من آسیب پذیر است و نازپرورده و هر حادثه ای ناکارش می کند. بیش از حد خسته باشم، بی خواب می شوم، دلشوره و آشوب می پراندش، زمین سفت باشد، بیش از حد نرم باشد، هرچه باشد خواب من قهر می کند و من زمان های بسیاری در زندگی از بی خوابی رنج می کشم. گاهی به ضمیر هوشیارم لعنت می فرستم که روحم را به بند می کشد و اجازه رهایی نمی دهد، گاهی سنگی پرتاب می کنم به سمتی نامعلوم تا شاید برخورد کند به زندانبان خواب اسیرم! و خلاصه آنکه محرومم از نعمت ناغافل به خواب رفتن.

آن شب روحم و جسمم آنقدر خسته بودند که ناغافل روحم رها شد و کنار کتاب ها روی زمین به خواب رفتم. لذت رهایی با آغوش گرمی هم عجین شد و نفس های آقای شیر که پشت گوش هایم را نوازش می داد، آن رهایی و ناغافلی را لذتبخش تر کرده بود.

بعد هوشیاری هم رخت بربست و رهایی کامل شد. بعد هوشیاری با گرمای مطبوع صدای آرام آقای شیر باز آمد سراغم. چشم گشودم. سفره یک بار مصرف کنارم پهن کرده بود، سیخ های کباب برگ آماده و بوی مطبوع کباب، سفره دونفره مان را رنگین کرده بود. روزها بود روی زمین و کنار هم غذا نخورده بودیم و روزها بود که ما، سه بودیم و نه دو.

شام خوردیم و به بستر رفتیم. آقای شیر بوی کباب می داد و ذغال و عشق. یک تکه ابر کوچک خوشبختی روی سرمان سایه گسترده بود.

به تکه های کوچک ابرهای خوشبختی که گاه گاه بی خبر روی سرمان سایه می افکندند اندیشیدم و تلاش کردم تا از آن ابرهای پراکنده آسمانی برای خود بسازم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



قهر اشتیاق

وقتی ناغافل، پایت را می گذاری لای کلاف سردرگم روزمرگی، آنچنان بندبند نخ هایش پاهایت را به بند می کشند، که روزها باید بی جهت لابلای نخ ها عمر گرانمایه را تباه کنی، شاید رها شوی.

در این میانه اشتیاق نوشتن، ضربان نبضش را پیوسته می نوازد و در آخر آن نیز رو به خاموشی می رود.

بعد تنها یک خاطره می ماند که وبلاگی بود و دوستان وبلاگی و مصرعی که می گفت:
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم


پانوشت: به مجرد آنکه بتوانم تنها یک انگشتم را رها کنم از میانه نخ ها با همان کورسوی به جا مانده خواهم نوشت.
از تمام کسانی که احوالپرسی کردند در این مدت و از همه دوستان مهربانی که تبریک تولد فرستادند برای هوچهرم تشکر می کنم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



سه سالگی




سه ساله شد!




روی جعبه اسباب بازی هایش را می خواندم که نوشته بود برای کودکان بالای سه سال مناسب است، قطعات ریز دارد و ممکن است بلعیده شود. ناگاه متوجه شدم که دخترک دیگر چیزی در دهانش نمی گذارد. به یاد نمی آوردم چه زمانی این عادت ناخوش آیند را ترک گفته بود اما ناغافل سه سالگی آمده بود کلون خانه اش را نواخته بود.

زمان به انتظار نمی نشیند تا گذرش را بپذیریم، به آن خو کنیم و پا به پایش بتازیم. وقتی فولدر عکس های تولد سه سالگی اش را با عنوان "سومین تولد" کنار دو فولدر گذشته می نهادم ناگاه در آنی هیجده فولدر را کنار هم دیدم! آهی کشیدم و لذت امروزم را با ولع مزه مزه کردم.


دخترک یک سطل لگوی دوپلو، یک اسکوتر و یک کتاب بزرگ فلزی سفیدبرفی مارک دیزنی (که شامل یک عروسک سفیدبرفی، وسایل منزل کوتوله ها و... ) از من و پدرش هدیه گرفت .


اسکوتر را بارها طلب کرده بود. همانجا هم اعلام کرد که برای تولد بعدی اسکیت می خواهد. (ماجرای اسکیت در پستی مجزا به ثبت خواهد). از روز تولد تا به حال دخترک دیگر وسیله نقلیه دارد و همه جا با اسکوتر می رود از جمله دستشویی!


از همه دوستانی که در مجلس تولد سه سالگی دخترم شرکت کردند، همین تریبون تشکر می کنم.




هوچهر سه ساله، در حال چشم بسته بازی


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید و مطالب دیگر در باب تولد را بخوانید.



چند گام تا سه سالگی



خاله بازی و عروس بازی سه سالانه




جذبه سه سالانه!


برای تولد آخر هفته اش یک جفت کفش صورتی خریده ام. پیش از خواب آنها را به پا کرد و خوابید. وقتی خوابش عمیق شد، کفش ها را از پایش خارج کردم. عجیب است این اشتیاقش برای تولد و علاقه وافرش به متعلقات تولد. هیچ کفش دیگری را اینگونه عزیز نمی شمرد.

چهار صبح آمد که بخزد در آغوشم. باز کفش های صورتی را پوشیده بود! به شدت هم اصرار داشت که پاهایش را فرو کند توی شکمم آن هم با یک جفت کفش صورتی!


*******************************


در یک تصادف نقلی، آینه بغل ماشین شکست. هوچهر: مادر چرا آقاهه ماشینمونو شکوند؟ زنگ بزن پلیس بیاد!!


***********************************


باز نیمه شب آمده است که خود را جا بدهد در آغوشم.
هوچهر: مادر! پلیز گیو می واتر * .
می روم و با چشمان نیمه باز به گونه ای که خوابم نپرد، آب می آورم و می گویم: بگیر عزیزم.
هوچهر: نه باید بگی، هیر یو آر**!

شایان ذکر است اگر هیر یو آر** گفته نشود، لیوان را نخواهد گرفت!



*please give me water
** here you are

کم کمک داریم کلافه می شویم از فرار کلمات فارسی و جایگزینی انگلیسی اش و البته با لهجه ای ناموزون!


*****************************************


به زعم خودم همواره غیر مستقیم!! رفتار مربی ها با دخترک را بررسی کرده ام. بدین صورت که هوچهر مربی ها مهربونن؟ هوچهر دوسشون داری؟ امروز چی شد توی مهد و......... .
نیم وجبی چند روز مانده به سه ساله، نقطه ضعف آن بی نواها را هم دریافته است! مربی هوچهر برایم بازگو کرد از دخترکم که شیطنت می کرده و او هم اخم کرده به وروجک. هوچهر گفته است: دیگه مهد نمی یام هان!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



ننه قدقد

دخترک ریز نقش بود، با چشمانی نافذ و عمیق. عمق چشمانش زیاد بود؛ دو گوی سیاه که کمی گود رفته بودند از آن عمیق دیدن. وقتی استاد قوانین فیزیک را بازگو می کرد، یک نیمکره از مغزش قوانین را به خاطر می سپرد، نیمکره دیگر با دستانش همدست می شد، چشم می دوخت به استاد، می رفت به اعماق وجودش و صورتش را به تصویر می کشید. همسفر می شد با چشمان استاد که بیش از نیاز مردانه زیبا می نمودند و می اندیشید که بی گمان غصب شده اند از خواهر استاد که محروم است از داشتنشان.

به شلوار تنگ استاد خیره می شد. لایه زیرینش ریسه می رفت از جمله فکاهی ذهنش و پوسته بیرونی اش همچنان با جدیت گوش سپرده بود به روح فیزیک. دستانش از شلوار چسبنده استاد گنی زنانه بر کاغذ نقش می زد. گوش سپرده بود به روابط میان نیروها و تکانه زاویه ای. استاد دستانش را گشوده بود، که فرفره ای باشد برای نمایش تکانه زاویه ای. دخترک با جدیت به خاطر می سپرد فرفره را. دستانش استاد را تصور می کرد در مراسم عروسیش که با دستانی گشوده چه مضحک می رقصید. باز لایه زیرین می خندید و دستانش استادی رقصان به تصویر می کشیدند. یک ساعت و نیم پایان می یافت، دانشجوها خسته نباشید می گفتند، دستان دخترک همچنان روی کاغذ روان بود. بی شک استاد غرق لذت بود از حضور دانشجویی آنچنان نمونه که کلاس پایان یافته بود و او همچنان نت برداری می کرد. از آن دور به دخترک ریز نقش ساده و ساکتی که نشسته بود در اتنهای کلاس خسته نباشید می گفت و خارج می شد.

برق دو گوی سیاه می افتاد در چشمان دانشجویان. نقاشی استاد که کپی ای بود بسیار شبیه واقعیتش ـ استادی که در نقاشی گن پوشیده بود و نه شلوار و با یک دست کنار گوش بی شک باباکرم می رقصید ـ دست به دست در کلاس می چرخید. نقاشی از کپی دانشگاه هم سر درآورد و لابد از اتاق استاد هم؛ زیرا از برگه پایان ترم دختر که هفده نمره در ان نوشته شده بود، ده نمره بیشتر خارج نشد!

ترسیم کاریکاتور اساتید به جای نت برداری پس از مدتی تبدیل به یک سنت شد. در پایان هر کلاس که استاد تازه وارد بود، دانشجویان نقاشی استاد مربوطه را طلب می کردند. نقاشی تکثیر می شد و می چرخید و می چرخید. انگیزه نقاشی کمی عمیق تر شد. دیگر سوژه اساتید پوسیده می نمود و قوانین فیزیکی جایگزین گشته بودند و کاریکاتورهای فیزیکی در پایان کلاس تولید گشته بودند. بعضی کاریکاتورها بی ادبانه بودند و از صفحات کتب درسی خارج نمی شدند. آن روزها بازار آزادی مجلات داغ داغ بود. دخترک رفته بود سراغشان تا شاید نقاشی هایش به چاپ برسند در صفحه ای. ننه قدقد شد نام مستعارش که قرار بود پایین نقاشی خودنمایی کند. مجلات یکی پس از دیگری تعطیل می شدند وقتی هنوز عدد شمارنده شان حتی دو رقمی نشده بود و نسخه ای که دختر تحویل داده بود به رؤسای هیات تحریریه در فایل نشریات متروکه برای همیشه بایگانی می شد.

روزگار آمد سر راه دخترک. پای عاشقی آمد وسط، پای کارشناسی ارشد، کار، طعم پول. روزمرگی. هپروت دانشجویی و متفاوت بودن و نوآوری محدود شده بود به یک طبقه در کمد کتاب هایش که سال ها دست ناخورده باقی ماند.

زهرا خانم کارگر مادرش با شهامت آمده بود دم در به استقبالش، تا فتح با شکوهش را به اطلاع دختر برساند. می گفت کمد دختر را تمیز کرده، پر بوده از آت و آشغال و روزنامه های کهنه و باطله. عرق سرد نشست پر پشت دختر و دوید به سمت قفسه مملو از خاطره نوآوری ها که حال تهی می نمود. روزنامه هایی که نامش در آنها درج شده بود برای قبولی در آزمون کارشناسی و کارشناسی ارشد و تمام مجلاتی که قرار بود ستونی داشته باشند با پانوشت ننه قدقدی یکراست در شوتینگ منزل معدوم گشته بودند. زهرا خانم با افتخار اعلام کرد که کارش را کامل به انجام رسانده و تمام زباله ها را هم راهی شوت کرده است!

ننه قدقد از آرشیو نوآوری ها به قفسه خاطره ها نقل مکان کرد و سال ها بی استفاده باقی ماند.

شمارنده عمرپیمود و پیمود و روزهای معلقی در آرامش و سکوت نخستین روزهای پس از ازدواج فرا رسیدند. شیراز بود و حال و هوای شاعری و سکوت و آرامش پس از تلاطم. دفاع کارشناسی ارشد دختر انجام شده بود، کارش را در تهران رها کرده بود، برای یافتن آن آب رکن آباد و وصف بی مثالش شتافته بود به زادگاه حافظ. باز ننه قدقد جانی تازه گرفته بود تا بشود مونس تنهایی روزهایش. جانی برای نقاشی نمانده بود و غبار سن و سال و خستگی نشسته بود بر خلاقیتش. اما نوشتن همانی بود که سوسو می زد در آن شب های تار.

هنوز زمان زیادی نمی گذشت که می نوشت با عنوان ننه قدقد که لرزش نبض کوچکی آرامش بطن وجودش را متلاطم می نمود. باز کورسوی ننه قدقد می رفت که تاریک شود این بار برای ابد. دیده بود که افراد هویتشان گم می شود زیر کوله بار سنگین پدری و مادری. عزمش را جزم کرده بود که حفظ کند این یادگار روزهای بی غمی را ؛ روزهایی که گمان می کرد قرار است دنیا را زیر گامهایش خرد کند و امروز می دانست اگر تنها خود را بپیماید، شادمانه جهانش را ترک خواهد کرد.


سال ها سفر کردند و ننه قدقد به نام زنده ماند اما آنچه ماند همانا ننه ای بود قدقدو کمی تا قسمتی هم غرغرو!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



اعتیاد

چشمانم را که می گشودم می رفت تو در توی سیاهی. چند بار پلک می زدم، سرم را عقب می کشیدم و خواب آلود تلاش می کرم موقعیتم را شناسایی کنم. وقتی صورتم از انبوه حلقه های سیاه خارج میشد، لابلای شیار چشمان نیمه گشوده ام، دخترک مشاهده می شد که آمده بود در حاشیه بیست سانتی میان من و لبه تخت خودش را جاکرده بود و عروسکش را. پاهایش از لبه تخت آویزان بودند، چون دیگر فضایی برایشان موجود نبود. اما چنان به امنیت آغوشم چسبیده بود که هرگز هم سقوط نمی کرد. باز پلک می زدم تا موقعیت عقربه هایی را که در آن زمان و مکان تار می نمودند، شناسایی کنم. عموماً عقربه ها در بازه زمانی چهار صبح تا هفت صبح قرار داشتند.

پروژه مهاجرت به تختم کم کمک تبدیل به یک عادت هر روزه شد. پس از مدتی واقعیت مهاجرت را پذیرفتم و تشکی گوشه اتاق تعبیه کردم تا وقتی آن غاصب کوچک و دوست داشتنی سر رسید، با چشمان بسته در بستر دیگری بیاسایم. نیم ساعتی با آرامش غلط می زدم، پاهایم را می گشودم وعمق خواب را می آزمودم و باز انبوه موهای سیاه بینی ام را قلقلک می داد.

نخستین بار که دانستم چطور اعتیاد سلول هایم را به بازی گرفته است، همان شبی بود که بی خوابی سایه شومش را انداخته بود بر بسترم. ساعت سه و نیم پس از نیمه شب بود و ناگاه آرزو کردم که دخترک بیاید در آغوشم. ناغافل دخترک آمد و من شادمانه در آغوش فشردمش و به خوابی عمیق فرو رفتم.

اعتیاد از این هم فراتر رفت و گاه ناخوشی روحی، دخترک بینوا را از تخت خارج می کردم می آوردمش کنارم. سرم را فرو می کردم در خرمن موهایش و بیهوش می شدم.

حال می بینم عاقبت اعتیادم را و مادران معتاد دیگر را. محتاج کلمات محبت آمیزش گشته ام، معتاد بوی تنش، بوی موهایش حتی آنگاه که به زعم دیگران نامطبوع است. برای ابتیاع بوسه هایش همه داشته هایم را در ثانیه ای به نیست بدل خواهم کرد.

برای این افیون کوچک شبانه ام بهایی بس عظیم پرداخته ام و به گمانم گاه آن رسیده که دادرسی بیاید مرا ببند به تخت. فریادهایم عرش را به لرزه بیاندازد شاید سم اعتیاد برود بیرون از وجودم . هرچند می دانم همچون دیگر معتادان تمنایم برای افیون هرگز خاموش نخواهد شد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



لبخند بخند

دخترک، از پس جعبه خالی شامپو نگاه پر مهرش را بر من دوخت و گفت: مادر! لبخند بخند*، لبخند بخند..........تمام هفت لایه وجودم لبخند زد. دخترک گفت: چیک و عکس گرفت از آن شعف مادرانه ام.

و من آمدم با دریچه ای از نمای هوچهرک تا با هم لبخند بخندیم.


*لبخند بخند همان لبخند بزن ما بزرگ تر هاست.





توضیح عکس: به چسب هایی که روی دهانش چسبانده دقت کنید!




پانوشت: در صورت باز نشدن عکس ها می توانید آنها را در این یکی وبلاگ ببینید.



زن امروز، مرد دیروز

مادربزرگ ـ زن دیروز ـ اولین بندی که به صورتش خورد، برای عروسیش بود و با هر بار پاره شدن نخ به او می گفتند صبور باش، حتماً مادرشوهرت دوستت می دارد که نخ پاره می شود. موهایش در سال های میانسالی با رنگ مو آشنا شدند. مدرسه هم نرفت، شاید هم رفت اما تنها برای چهارپنج سال. اصلاً چه معنی داشت دختر بیش از این حرف ها درس بخواند؟! دختر باید شوهر می کرد و بچه می آورد. خرجی را مرد خانه می داد. زن بچه می زایید، خرجی می گرفت، اگر مورد عنایت قرار می گرفت، چند ردیف النگو دستانش را رنگ آمیزی می کردند. حرف، حرف مرد خانه بود. مرد باید نان می آورد و زن نمی دانست کجا می رود و تا جایی که نیازی به زندگی با هوو نبود، رفت و آمد مرد بی اهمیت می نمود. اگر هم پای هوو به میان می آمد دست تقدیر بود و قسمت بود و پیشانی با رنگ های مختلف و باید با آن می ساخت. مرد باید نان می آورد و زن نمی دانست نخست وزیر چه کسی است و کی اوضاع بازار خراب است و کی روبه راه می شود. مرد باید نان می خرید و گوشت می خرید و لباس. زن نمی دانست مرد چه زمانی درست رفتار کرده است و کی نابه جا و چه حجم نان باید سفره اش را رنگین کند و اسکناس جز قوت روز و لباس و نهایتاً دو ردیف النگوی طلا معنای دیگری نداشت .

پدر دختر به انتظار بلوغ دخترش می نشست تا روانه اش کند به همانجا که بدان متعلق است؛ منزل شوهر. از همان بدو تولد هم با مشاهده مونث بودنش با خود می گفت، چرا نه ماه کودکی متعلق به خانواده دیگر در شکم ضعیفه ام بود و ناراضی بود از سرنوشتش که زنی پسرزا نصیبش نشده بود. خوراک و لباس دختر را تامین می کرد تا زمانی که خواستگاری مناسب برای دخترش پیدا شود و دختر بی هیچ دانش و آگاهی تنها با یک دست رختخواب و مقداری کاسه و بشقاب به عنوان جهیزیه ـ و در اصل به عنوان پیشکشی که به واسطه اش و برحسب ارزش مالی اش از زخم زبان و کتک داماد و والدین داماد برای مدت زمانی مصون می ماند ـ وارد منزل همسر می شد و جمله مادرش مادام در گوشش زنگ می زد؛ صبور باش و با شوهر و مادرشوهرت بساز. می ماند و می ساخت و می زایید و می شست و می پخت و پیر می شد. بالاترین افتخارش عدد شمارنده ای بود که تعداد پسرهایش را مشخص می ساخت.

مرد دیروز مدرسه می رفت و در حد توان مالی و فرهنگی خانواده دانشگاه می رفت و باید نان می آورد. باید برای به مقصد رساندن یک خانواده آماده می شد. باید مدیر می بود، باید پسرهایش را زن می داد و دخترانش را شوهر. باید اجتماع را می شناخت، دوست و دشمن را تمیز می داد و در اجتماع کار می کرد و اجتماع خود مبحثی بود بس عظیم که مرد واردش می شد و انسان بالغی می گشت و زن نمی شناختش و مرد و زن دیروزی اینگونه شکل می گرفتند.

سال ها گذشت و زن ها از مطبخ به اتاق نشیمن نقل مکان کردند، مدرسه رفتند، دانشگاه رفتند، خود را به بطن اجتماع رساندند و دوشادوش همسرانشان کار کردند. از این هم فراتر رفتند و امروز دختری که منزل پدری را ترک می گوید، مجموعه ای است از سال ها زمانی که والدینش برایش صرف نموده اند و هزینه ای که برایش پرداخته اند؛ دختر عزیزتر از جانشان، تنها مدرسه و دانشگاه نرفته است، موسیقی می داند، خوشنویسی می داند یا هزار و یک فوت و فن کوچک و بزرگ. لباس های گران می پوشد، هزینه آرایشگاه برایش پرداخت می شود، گاهی ماشین هم دارد و هزینه یادگیری رانندگی را والدینش برایش پرداخته اند و بارها گوشه و کنار ماشین محترم را داغان کرده است تا در زمره رانندگان شناخته شود و خود سری است میان سرها.

مردان امروز مانند پیشینیانشان، مدرسه می روند، دانشگاه می روند و باید در حد توان مالی خانواده بدانند و بدانند. می خواهند مدیر خانواده باشند. مردان امروز با تفکر مردان دیروز بالنده می شوند بی آنکه بدانند زن امروز دیگر زن دیروز نیست.

حالا زن امروز و مرد دیروز می خواهند بروند زیر یک سقف. مرد اشتباه می کند، به گمان آنکه زن نمی فهمد، زن می فهمد، مرد از فهم زن خشمگین می شود. مرد فرمان می راند، زن می فهمد و صاحب نظر است و گاهی فرمان نمی برد و مرد خشمگین می شود. مرد دیروز و زن امروز ـ همچون مرد و زن امروزی ـ همخانه نیستند و مانند هر دو همخانه دیگر کارها تقسیم نمی شوند و خانه داری و بچه داری وظایف زن به حساب می آیند و انجام هر امری در منزل توسط مرد کمک به زن به حساب می آید و نه آنچه باید به انجام برساند.

زندگی پهناور می شود. باز هم جمله بساز و بسوز در گوش زن زنگ می زند. زن لابلای چرخ دنده های زندگی خرد می شود و ناسازگار هم شمرده می شود. زن می بیند و به مادربزرگ نابینایش رشک می برد؛ که ندیدن بسی ساده تر از دیدن و دم نزدن است.

مرد ناراضی است، مرد نمی داند زن امروز قرانی هزار تومان زن دیروز را می ارزد و بسیار کارآمدتر است که زن دیروز را ندیده است و تنها شبهه ای گنگ و نامفهوم از آن در ذهن ساخته است؛ زنی که خانه داری می کرد و بچه داری می کرد بی هیچ حرفی، گله ای، شکایتی. زن امروز را نمی پذیرد که روح سلطه جویش که سال ها استبداد را در تاریخ و جغرافیایش به دوش می کشد، با تغییر به سمت دموکراسی مخالفت می ورزد.

زن امروز خرد می شود و با هر شکن جدید که جسمش را می آزارد، فریاد می کشد کجایی مرد امروز که برایم آفریده شدی.


پانوشت: اگر در باب زندگی زنان می نویسم، الزاماً بدان معنا نیست که خود را به تصویر کشیده ام. شاید زنی که می ایستد در مقابل تابوها، به مردی تکیه کرده باشد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



فرشته نجات

در حال جمع آوری ترکش های پس از سقوط و انفجار بودم؛ سقوط و انفجار قفسه کتاب هایمان پس از آویزان شدن دخترک به آن را می گویم. بار علم و دانشی که در هر اسباب کشی به ما یادآور می شود که چقدر بر دوشمان سنگینی می کند، سقوط کرده بود و جلد برخی کتاب ها هنگام فرو ریختن، شکسته بودند. بعضی دیگر هم توسط هوچهر پس از شکستن، برگ برگ شده بودند. با برگ کتاب ها، زمین اتاق مطالعه را هم پوشانده بود.




آنروز دخترک در اتاقش سرگرم بازی با دوستان خیالیش بود و لباس های شسته اش را ریخته بود در استخر بادی اش، ملحفه به سر و پتو به کمر سیندرلا شده بود و غرق بود در دنیای رنگین کودکانه اش. یک ساعتی فرصت داشتم تا پیش از آمدن آقای شیر به کاری بپردازم. فرصت مناسبی بود برای جمع آوری کتاب های فروپاشیده ام. برگ های زرد رنگ و کاهی تنها یادگارم از کتابخانه پدربزرگم را روی هم می گذاشتم و صفحات فروپاشیده اش را با اندوه منظم می کردم؛ صفحاتی که بعضی آنچنان ترد و سست و بی جان بودند که خرد هم شده بودند و امکان بازیافت نداشتند و من باز می اندیشیدم به بهای والد بودن. باری آقای شیر سر رسید و پرسید برای رفتن آماده ام یا خیر. باید دخترک را نزد پزشکی که سه هفته قبل برای گرفتن وقت قبلی تماس گرفته بودم، می بردیم. آقای شیر آهسته دوربین را برداشت و من با لبخند پرسیدم که آیا می خواهد از آن سیندرلای کوچک غرق در استخر رخت های کودکانه یادگاری برچیند و او نیشخندی زد و من نیم خیز شدم که بدوم به سمت اتاق دخترک و آقای شیر مانع شد و گفت ظرفیت مشاهده ندارم و صحنه تصویربرداری را ناکارآمد خواهم کرد.




آقای شیر می خندید و عکس می گرفت و من بهت زده به دخترم که یک تیوپ کامل اکسید دوزنگ به موهای بلند و مجعدش مالیده بود، نگاه می کردم. آقای شیر اشاره داد که چیزی نگویم و کودکی که علت اشتباهش را نمی داند نباید مورد شماتت قرار گیرد. چندی پیش آقای شیر به موهای هوچهر روغن زده بود و می گفت طفلکم نمی داند روغن و اکسید دوزنگ متفاوت بوده اند. من هم خنیدم. ابتدا به مطب پزشک تلفن کردم و خواهش پشت خواهش که دیر خواهیم آمد و ما را بپذیرد.غرولندکنان پذیرفت. به سرعت به سمت حمام شتافتیم. شامپوی دخترک به آخر رسید و موها تنها از سفیدی درآمده بودند و چربی همچنان استوار برجای مانده بود. از دخترک پرسیدم چرا این پماد چسبناک را مالیده است به موهایش و پاسخ داد: آخه موهام خوشگل نبود! بیرون آمدیم تا آماده شویم و مهلت دوم را نیز از دست ندهیم. لباس بر هوچهرک چرب و چیلی پوشاندم و وقتی خود آماده باز گشتم، دخترک تمام گل رس را که آقای شیر برایش روز پیش آماده کرده بود، مالیده بود بر شکم و دست ها و پاهایش! بازهم باید به حمام می رفتیم. بازهم خندیدم و شاد بودم از یادآوری آقای شیر برای خندیدن. بازهم به حمام رفتیم و به سرعت تا جایی که آخرین دقایق همراهیمان می کردند، شستم و شستم.

به گمانم گوشی پزشک مهربان، وقتی شکم هوچهر با موهای مرطوب، مجعد و چرب و چیلی را که مثل یک خانم روی تخت خوابیده بود مورد معاینه قرار می داد، گلی شد و من لبخند زدم به آن کپه گل که از تیررس نگاهم درامان مانده بود.

لبخند زدم. به فرشته مهربانی که حافظ کودکان معصوم و مهربان و بی گناه بود لبخند زدم. به فرشته ای که آقای شیر را در لحظه اکسترمم ظرفیتم فرستاد تا هرسه باهم بخندیم، لبخند زدم؛ همانی که آتشفشان خشمم را به آسانی به لبخند بدل کرد و مترصد ایستاده بود تا هیچ فریادی آن دنیای زیبای کودکانه را خدشه دار نسازد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



تیغ بران

توان خوب نوشتن، یک تیغ بران است در دست نویسنده.


وقتی کسی می آید و گلویت را می فشارد و تنها می ایستی و تیغ را در جیبت فشار می دهی و دم نمی زنی، برای آن است که می دانی با این تیغ باید گردن گردن کلفتان دیگری را ببری؛ همانها که می خواهند از پای ننشینند تا زن بشود همانی که از بن مضارع فعل زدن* است.

*بن مضارع فعل "زدن" می شود "زن". این را یک دبیر ادبیات مرد در دبیرستان به ما درس داد و گفت: اصلاً "زن" از "زدن" می آید!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



چاله زندگی

هر روز تنها همان کنار می ایستادم، منتظر سرویسم. اغلب دیر می رسید و من باید خانمی کنار می گذاشتم و تا دم در گیت خروجی می دویدم؛ منی که چهارده ـ پانزده ساله بودم و هاله ای از شرم، روح و جانم را تسخیر کرده بود. باید در برابر دیدگان آن هشت، نه پسر هیجده ساله دبیرستانی که آنان نیز منتظر سرویس مدرسه شان بودند، می دویدم و اندام تازه بالغ گشته ام را که نمی دانم چرا از حضورشان شرمگین بودم به لرزه می انداختم. وقتی داخل مینی بوس درب و داغان با راننده چندش آورش که تمام اندامم را هنگام بالا رفتن از پلکان ماشینش، اسکن می کرد، می نشستم، دقایقی بس سهمگین بر من می گذشت تا قلب متلاطمم ریتم سابقش را بیابد؛ قلبی که هم دویدن بر او تحمیل شده بود، هم شرم نوجوانی، هم چشمان مردانه ای که با نگاه هرزه شان به آسانی برهنه ات می کردند و هم خشمی بی انتها و ناشناخته. آن روزها تازه پا به دنیای مؤنثان بالغ گذاشته بودم و هنوز سال ها نگاه هرزه در رزومه زنانه ام به ثبت نرسیده بود تا بدانم این خشم از کجا نشأت می گیرد و سال های عمرم را چطور به چالش خواهد کشید.

امتحان ثلث سوم جغرافی، همانی بود که دغدغه آن روزم بود. باز هم راننده هرزه دیر کرده بود. برای آنکه بی سرویس نمانم یا در برابر دیدگان آن چند پسر چهارم دبیرستانی ـ همان ها که یک بار ناغافل یکی از بستگان درجه سه را میانشان دیده بودم و خون به گونه هایم دوانده بود ـ شروع به دویدن نکنم، باید به سمت گیت خروجی منازل سازمانی می شتافتم.

همیشه در حاشیه می ایستادم، جایی که حتی از چرخش ناگهانی چشمان آن پسران هیجده ساله در امان بود و اگر سرویس به همان نقطه توافق رجوع می کرد، در همان حاشیه و بی هیچ تلاطمی سوار سرویسم می شدم و روزهایی که راننده بی چشم و رو خواب می ماند، باید بر شرم چهارده ساله ام غالب می شدم و از کنار مذکران جوان پیاده رد می شدم و این خود پدیده ای بود بس سهمگین برای من با کوله باری از تربیت دختر ایرانی شایسته آن روزها که حتی از به چشم رسیدن طبیعت و جسم سالمش به واسطه دیگران شرمسار بود!

باری، کتاب جغرافی را گشودم تا چشم بدوزم بر گندم و جو که محصول فلان استان بود و استپ که پوشش گیاهی جای دیگر ـ که بیزار بودم از آن سربه زیری پسندیده و خجالت زده بودم از سر افراشته هنگام عبورـ و درحال مطالعه سطور کتاب، از کنار آن پیک* موج سینوسی ضربان قلبم عبور کنم!

آنقدر سربه زیر و سر در کتاب بودم که چاله بزرگ درگردی را که خدمتگزاران شهرداری زحمت کشیده بودند و درش را برداشته بودند، ندیدم؛ چاله ای که درست روبروی آن پیک سینوسی بود و چاله ای که به اندازه کف پا تا گوی رانم عمیق بود! صدای دیگری که با ضربان قلبم هم فرکانس شده بود، رزونانس داشت و دیگر قلب یارای تپیدن نداشت و برای این حجم تپیدن طراحی نشده بود. گویی صدای قهقهه هم فرکانس با قلبم همانی بود که می خواست، قلبم را به ایستادن برای ابد وادارد.

در برابر دیدگان نمی دانم چند مرد جوان، پایم را که با لجن های ته گودال شستشو داده شده بود، بیرون کشیدم. سرویس به درب خروجی رسیده بود. امتحان داشتم، فرصتی برای جاماندن از سرویس و گریستن در آغوش پدر نبود. لنگ لنگان، با رانی که از ابتدا تا انتهایش زخم شده بود، از موج خنده دور شدم و تا جایی که پایم یاری می کرد، برای دویدن تلاش کردم. وارد سرویس شدم و دیگر شاگردان اعلام کردند بوی لجن سرویس را برداشته و من کفشم را نشان دادم و اما هیچ از آن قلب پرتپش و ران لهیده و آنچه بر من گذشته بود، نگفتم .

امتحان جغرافیا سیزده گرفتم. معلم ها می گفتند، اغلب شاگردان فرزانگان بر همین روالند. ریاضی و فیزیک و شیمی بیست می گیرند و به محفوظات وقعی نمی دهند و هیچ کس به قلب برتپشی که برای دارنده اش می گریست و می تپید و به صاحبش با ران دردناک یارای نشستن روی صندلی و پاسخ دادن به سؤالات را نمی داد مظنون نشد. مادرم هم می گفت من هیچ وقت درست درس نمی خوانم.

بعدها دانستم آن چاله بزرگ، یک از همان چاله های زندگی بوده است؛ همان ها که نمی شناسیشان. خارج می شوی تا بعدها بروی و به آسانی در چاه زندگی بیفتی؛ همان ها که وقتی چشم و گوشت را می بندند به آسانی در آن سقوط می کنی و چون دست و پایت را هم با ریسمان محکمی با نام مستعار شرم و حیا و بعد در بزرگسالی با نام مستعار دیگر آبروداری بر بدنت چسبانده اند هرگز یارای بیرون خزیدن نخواهی داشت.


*peak



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



فریاد کودکانه اش در پاکت شیرکاکائو موج می اندازد و به گوشم می رسد

نشسته بود در آغوشم. با شرمی کودکانه و پاک که با لبخندی دلنشین آذین بندی شده بود، نگاهم کرد و گفت: مادر! امروز تو مهدکودک باهات حرف زدم.
پرسیدم: با من؟! چه جوری؟
پاسخ داد: با شیرکاکائوم. شیرکاکائوم موبایلم بود (یعنی جعبه دویست سی سی شیرکاکائو را موبایل فرض کرده بود، یقیناً در حالیکه شیرکاکائو را چسبانده بود به گوشش، راه رفته بود و سخن گفته بود؛ همانگونه که رفتارم را بی ذره ای کم و کاست تقلید می کند).
ادامه دادم: بهم چی گفتی؟

شیار لب هایش که آن زیباترین لبخندش را به نمایش گذاشته بود، بازتر شد، شرم کودکانه اش غالب تر شد، صورتش را در چین و شکن پیراهنم پنهان کرد و گفت: گفتم مادر بیا پیشم.

یکدیگر را به آغوش کشیدیم و ناگفته تکلیف فردایمان را معلوم کردیم.

فردا، کنار هم بودیم. مرخص از همه چیز و همه جا. مرخص از هر روزمرگی و هر درگیری در زندگی که بی شک کم اهمیت تر بودند از باهم بودنمان. در خانه. با هم بازی کردیم. خندیدیم. رقصیدیم.

و دخترک شادمان پرسید: مادر امروز مهدکودک تعطیله؟ و من پاسخ دادم: نه بازه اما یادته دیروز بهم زنگ زدی گفتی بیام پیشت؟ امروز موندم پیشت.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



هوش عاطفی ـ نقش حساس پدر

هنگامی که پدری غایب، سرد یا بی توجه است، فرزند چه از دست می دهد؟ پژوهش در زمینه رشد کودکان به ما می گوید که چنین فرزندانی فقط یک "دستیار مادر" کم نخواهند داشت؛ بلکه چون معمولاً پدرها متفاوت از مادرها، با فرزندان خود ارتباط برقرار می کنند، رابطه فعال پدر و فرزند موجب رشد توانایی های دیگر او، به ویژه در زمینه اجتماعی می شود.

نقش پدر از همان ابتدا مؤثر است. برای نمونه، بررسی ها نشان داد که نوزادان پسر پنج ماهه که زیاد با پدر تماس دارند، در کنار بزرگسالان بیگانه کمتر غریبی می کنند. این نوزادان بیشتر برای افراد غریبه سر و صدا در می آورند و راحت تر به آغوش آنها می رفتند تا نوزادانی که پدرهایشان کمتر با آنها وقت صرف می کردند. پژوهش دیگری نشان داد که بچه های یک ساله ای که تماس بیشتری با پدر داشتند، هنگامی که با فرد غریبه ای رها می شدند، کمتر گریه می کردند.

بچه هایی که با پدرانشان بازی های جسمانی می کردند، در میان همسالانشان محبوب تر بودند. اما در این پژوهش، نتیجه مهم دیگری نیز به دست آمد: از میان این کودکان، فقط آنهایی در میان همسالانشان محبوب بودند که پدرانشان در بازی به آنها دستور نمی دادند. کودکانی که پدرانشان در حین بازی های جسمانی سلطه جو بودند، پایین ترین امتیاز محبوبیت را کسب کردند.

پژوهش های دیگر هم به نتایج مشابهی رسیدند. در همه جا، پژوهشگران به این یافته رسیده اند که کودکانی بهترین مهارت های اجتماعی را در خود پرورش می دهند که پدرانشان برهم کنش مثبتی با آنها دارند و اجازه می دهند که کودک خود مسیر بازی را تعیین کند.

پژوهش ها همچنین نشان می دهد که تأثیر پدر ماندگار است. پژوهش دراز مدتی که در سال 1950 آغاز شد، نشان می دهد بچه هایی که پدرانشان در پنج سالگی آنها حضور دارند، در بزرگسالی بامحبت تر و همدل تر از آنانی شدند که پدرانشان غایب بودند. در چهل و پنج سالگی، شرکت کنندگان در این پژوهش، که گرما و محبت از پدر دریافت کرده بودند، روابط اجتماعی بهتری داشتند. شواهد شامل ازدواج های سعادتمندتر و طولانی تر، داشتن فرزند و انجام فعالیت های تفریحی با غیر از اعضای خانواده بود.

دخترانی که پدرانشان در زندگی آنها حضور دارند، کمتر در سنین پایین به بی بند و باری جنسی رو می آورند و به احتمال بیشتر در بزرگسالی روابط سالمی با همسر خود برقرار می کنند.

پسرهایی که پدرانشان در زندگیشان حضور ندارند، در یافتن تعادل بین قاطعیت مردانه و خویشتن داری دچار مشکل هستند. در نتیجه برای آنها دشوارتر است که خودداری و به تعویق انداختن کامجویی را یاد بگیرند.

اگرچه پژوهش های ما نشان دادند که برهم کنش های مادر ـ فرزند نیز مهم هستند، ما دریافتیم که در مقایسه با واکنش های پدر، کیفیت ارتباط با مادر آن قدر در موفقیت یا شکست آتی او در مدرسه و با دوستانش، سرنوشت ساز نیست.

مهم نیست که پدر چند شب و آخر هفته با فرزندش وقت می گذراند. مهم این است که با او برهم کنش داشته باشد. اگر در آن اوقات او از برهم کنش با فرزند خودداری می کند، در کار غرق است یا مات و مبهوت با فرزندش جلوی تلویزیون می نشیند، فایده ای ندارد.

مستقل از اینکه پدر دارای چه نوع شغلی است، هر پدری هر روز انتخاب های آگاهانه ای دارد که بر کیفیت و کمیت وقت و توجهی که می تواند به فرزندانش بدهد، مؤثر است. کدام والد چه روزهایی کودک را حمام می کند؟ چه کسی به آنها کمک می کند تا لنگه جورابشان را پیدا کنند؟ و ....... . اگرچه این امور پیش پا افتاده به نظر می رسند، رسیدگی به آنها مهم است، زیرا پیوند عاطفی محکم بین پدر و فرزند از همین زندگی معمولی و روزمره شکل می گیرد.

پدری کردن موفق این نیست که با وجود مراقبت کردن از فرزند به تمام کارهایتان هم برسید؛ بلکه این است که نقش خود را در این روز پرکار بیست ساله که رشد انسان نام دارد، بپذیرید. به عبارت دیگر لازم است که کمی آهسته تر عمل کنید، برای یک یک فرزندانتان فرصت داشته باشید و در سطحی که مناسب سنشان است با آنها ارتباط برقرار کنید.


امروز ایمنی فرزندان از قلب پدرانشان برمی خیزد و بر این پایه استوار است که مردها علاوه بر حضور فیزیکی در زندگی فرزندانشان، حضور عاطفی نیز داشته باشند.


بعداً نوشت: مطالب فوق برگرفته از کتاب هوش عاطفی، نوشته دکتر جان گاتمن می باشند. بخش های دیگر این کتاب را پیش از این در این پست و این پست خلاصه کرده بودم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



مادر دامن چین چینی با دستبند س*بز

با لبخند از خواب بیدار شدم. هوچهر را به همراه پدر روانه مهدکودک و محل کار کردم. چرخی در خانه زدم. همه چیز مرتب و تمیز بود. از آن معدود روزهایی بود که فرصت رسیدگی به امور شخصیم را داشتم. تصمیم گرفتم در خارجی ترین لایه ام بمانم، یک پارچه خانم باشم و یک مادر خانه دار که ظهر با لبخند و لباس آراسته در را به روی همسر و فرزندش می گشاید، به آغوش می کشدشان، با هم ناهار می خورند، کودک به خواب نیمروز فرو می رود و آقای شیر به محل کارش مراجعت می کند و من باز به خانم بودنم ادامه خواهم داد.

ظرف پفک و هندوانه ام را آوردم جلوی کامپیوتر. تا ظهر فرصت داشتم، دامن چین چینی بپوشم و در راحتی دامن شلخته ام بیاسایم. تصمیم داشتم برای ساعاتی از آن آزادی لذت ببرم به باربی بودن نیندیشم و هرچه دلم خواست، پفک بخورم و هندوانه بخورم و شاید پس از آن هم خود را به بشقابی پر از برنج چرب و چیلی مهمان کنم. صفحه بلاگر را گشودم تا یک پست کاملاً مادرانه بنویسم. از آن پست ها که در آن قربان صدقه دست و پای بلوری کودکم بروم، عکس هایش را بگذارم و تنها از جیش و پی پی بنویسم. با فراغ بال کودکم را باهوش ترین کودک وبلاگستان و خارج از آن فرض کنم و هر دری وری ای که دلم خواست در اثباتش به ثبت برسانم. هیچ عمقی در سطح پستم به چشم نخورد، یک مادر غریزی باشم و از ابراز غرایزم لذت ببرم.

حجم عکس های منتخبم را کاهش دادم. آپلود کردن امکان نداشت. فیل* تر شده بود. بعد هم به یاد آوردم که برای نجات خود از انواع فیل* ترینگ ها دو وبلاگ گشوده ام و زحمتم را دوچندان کرده ام. یک بار امکان آپلود عکس در پرشین بلاگ موجود نیست، بار دیگر در بلاگ اسپات و در زمان دیگر در هر دو.

لبخندی که با آن روزم را آغاز کرده بودم، از لبانم محو شده بود و غم جایگزینش گشته بود. افکار ناخوش آیند به زور لایه های زیرینم را به کار گرفته بودند و ذهنم مدام فریاد می زد، حتی نمی توانی یک مادر دامن چین چینی بی مغز باشی و تنها به جیش و پی پی و کون شوری بیندیشی و در کارت دخالت نکنند! به تو نگویند حق به نمایش گذاشتن عکس های کودکت را نداری. نگویند امروز نظر ملوکانه مان اقتضا نمی کند تو خوش باشی! نگویند به تو به عنوان یک شهروند معمولی و متشخص همان قدر توهین خواهیم کرد که به دارندگان سایت های پور*نو. عکس های کودکت را که دارد اولین خطوط لرزانش را ترسیم می کند به اندازه عکس های سایت های سیا*سی مخالفمان فیل* تر خواهیم کرد! ما در خصوصی ترین لایه های زندگیت دخالت می کنیم، فراموش نکن! ما همه جا هستیم، ما مهمیم و اگر در هر ثانیه به رویت نیاوریم، چطور عقده های خودکم بینیمان را جبران کنیم؟!

گوش هایم داغ شده بودند، گویی سیلی سنگینی دریافت کرده بودم! جای توهین ها به شدت دردناک بود. به راستی که زخم توهین هرگز بهبود نخواهد یافت و انسانی که مورد اهانت قرار می گیرد به آنچه بتواند دست می یازد!

بعد دیدم من مادر با دامن چین چینی و کاسه پر از پفک و بشقاب هندوانه ام، همان قدر مقصرم که آن دیگر فعال سیا*سی.

به سراغ بقچه جانمازهایم رفتم تا با آن تکه پارچه های کوچک سب*ز زیر مهرها، برای خود دستبند سب*زی بدوزم!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



دو سال و ده ماهگی

دخترک در این سن دیگر برای خودش خانمی شده!

در سخن گفتن جملات پیچیده استفاده می کند، تمام قیدها را به درستی به کار می برد و خیلی زود آن سخن گفتن کودکانه را ترک کرد؛ پیش از آنکه از کلمات شیرینش و بیان کودکانه اش سیراب شویم.


هوچهر و سارا و شیر بنفشه اش که هنوز هم باماست:




هوچهر و خلوت کودکانه اش در تاریکی:




این هم اثر آب شیراز در رگ هایش (دختری متولد شیراز است و ما هیچ یک شیرازی نیستیم، اما عشوه های شیرازی اش همان است که همواره هست!):




هوچهر و خرت و پرت هایش که در اسباب کشی در شیراز گرد آورده بود و با خود به همه جا حملشان می کرد. بسی خوش گذراند در اسباب کشی!




هوچهر و قایم موشک:

اینجا مثلاً قایم شده! طفلکم هنوز ضرب المثل کبکی که سرش را لای برف ها فرو کرده بود را نشنیده است!




آن بخش ورقلمبیده روی تختم همانا هوچهر است که قایم شده!




هوچهر و آدمک آهنربایی که خود ساخته است (بازی مربوطه را می توانید از فروشگاه رنگین کمان در پاساژ تیراژه تهیه کنید:




دنبال داباد نگردید! روی پای من خوابیده، ناخن هایم پیداست، داباد پیدا نیست! لباسش مناسب نبود گفتیم از او عکس نگیریم!




هوچهر در لباس پدر!




هوچهر ورزشکار:




این هم بدون شرح هایش!




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



کلاس چاپ و صنایع دستی ـ مؤسسه بادبادک




بیش از یک ماه است که این کلاس دوست داشتنی به پایان رسیده است و نمی دانم با کدام کلمات می شود از دست اندرکاران این مؤسسه قدردانی کرد.

لحظاتی که با هوچهر در این مؤسسه سپری می کردیم، برایش شادی بخش ترین بودند و نمی دانم چگونه چهارشنبه ها را شناخته بود و وقتی روزهای چهارشنبه برای بازگرداندنش از مهد به در مهدکودک می رسیدم، با هیجان انتظارش را برای رسیدن به نازنین جون ـ آن مربی به واقع نازنین ـ بازگو می کرد و من در عجب می ماندم از کار بی خطای ساعت بیولوژیکش!




به دلایل نامعلومی، اعضای کلاس حاضر نشدند و کلاس به دو نفر رسید و در آخر تک نفره شد و آن نفر کسی نبود جز هوچهر!

همان شاگردی که هرگز به استاد اجازه ترک کلاس را در پایان یک ساعت مقرر نمی داد! پس از صرف دو ساعت میان رنگ ها و کاغذها و چسب ها، با مشقت، دخترک را از صندلی جدا می کردیم و مادام درباره هفته بعد و باز خواهیم آمد سخن می گفتیم و خارج می شدیم.

دست اندرکاران با فهم و کمال، هرگز در باب اینکه کلاس به دلیل تک شاگرد شدن کنسل خواهد شد، سخن نگفتند و این کلاس خصوصی که قرار بود هر جلسه یک ساعت باشد و به دلیل اشتیاق و اصرار هوچهر، هرگز کمتر از دو ساعت نبود و ما هیچ هزینه ای اضافه بر آنچه نخستین روز پرداخت کرده بودیم، نپرداختیم.

هوچهر در دنیای رنگ ها با دستان کوچکش نقش می آفرید و دو ساعت اوج لذت را می آزمود.




بخشی از کاردستی ها به شرح زیر است:

یکی از نقاشی ها که با رنگ و مایع دستشویی به شکل زیر درآمد:




نقاشی روی مقوای جعبه کفش به همراه اتصال مگنت پشت مقوا برای نمایش خاصیت آهنربا. در این فعالیت سرگرمی دخترک، یافتن مکان های فلزی برای چسباندن کاردستی جدیدش بود. روی برخی هم پولک چسباند و برخی را بنا به صلاحدیدش فرمود نمی خواهد کامل رنگ آمیزی کند و بسیار زیبا هم از کار درآمد (برای یافتن نقاشی مورد نظر به عکس توجه کنید):




نقاشی روی پارچه (پارچه مورد نظر توسط مربی نازنین، به کیف تبدیل و جلسه بعد به کودکان اهدا شد):




دخترم با وسایل و انواع رنگ ها، نقاشی های بسیار کشید و یکی را با خلاقیت و سلیقه هرچه تمام تر کنار نقاشی دیگر کودکان، روی یکی از پله های پلکان میان طبقه همکف و اول چسبانده بودند (کنار هر نقاشی هم نام کودک، به همراه سن و تاریخ ذکر نموده بودند) و هوچهر نقاشی اش را یافت و هر بار با هیجان و افتخار به من نشانش می داد.

خمیرهای گوناگون درست کردند و در روزهای نخست، هوچهر از فرو کردن دست هایش در خمیر چسبناک اکراه داشت و مانند همیشه در آخرین جلسات حاضر به خارج کردن دست هایش نبود.


خمیر شیرینی پزی، مخلوط شده با رنگ که البته شکل زیر لاشه خمیر است و پیش از این خمیر به شکل آدم برفی در آمده بود، اما پیش از خشک شدن، هوچهر تصمیم گرفت برف خشک داشته باشد نه آدم برفی خشک شده!




ساخت گلدان با استفاده از خمیر کاغذ و بطری خالی جای شیر و سپس رنگ آمیزی اش با گواش:




ساخت قاب عکس با استفاده از خمیر رنگ شده، بشقاب یک بار مصرف، صدف و اکلیل (اینها انتخاب هوچهر بودند، میان ده ها انتخاب انتخاب هایی نظیر پولک، مهره و... :




ساخت آدمک:



آدمکی که نازنین ساخت، تفاوت اندکی داشت، مثلاً برای پاهای آدمک مجدداً از چوب بستنی استفاده کرد، اما هوچهر اعلام کرد که می خواهد برای پاهایش نیز از مفتول با روکش پارچه ای استفاده کند!


آدمک دیگر با استفاده از قاشق بستنی و تکه پارچه و کاموا:




نکته جالب در این کاردستی این بود که نازنین می گفت تمام کودکان این گروه سنی، هنگام انجام این فعالیت، دهان را بالای چشم ها می چسبانند. ماهم گروه سنی اش را یادگار نگاه داشتیم!


نکته عجیب دیگر این بود که هوچهر زمانی شروع به ساخت می کرد که من نیز می ساختم و نه نازنین. این الگوبرداریش عجیب روی شانه هایم سنگینی می کرد و مسوولیتم را به من یادآور می شد.

کاردستی هوچهر کنار آنچه من ساختم به عنوان الگو!




و در آخر کلاس پایان یافت و من فراموش کردم هدیه ای به یادگار تقدیم نازنین ترین آموزگار دخترم بنمایم؛ آموزگاری که شاید ساختن سریع پازل بیست و هشت تکه ای بدون کمک توسط هوچهر را مدیون وجودش و زحماتش باشیم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


پانوشت یک: توصیه می کنم اگر فی*ل*ترشکن دارید، برای دیدن عکس ها از فی*ل*ترشکن استفاده کنید. بلاگ اسپات برای نوشتن پست باز نمی شد برای لود عکس ها از همان کلمه فوق استفاده کردم! به همین منظور شاید عکس ها باز نشوند.
چنانچه قادر به دیدن عکس ها نبودید کامنت بگذارید تا باز در ادامه مطلب وبلاگ دیگر عکس ها را لود کنم.

پانوشت دو: به دلیل تقاضای مادران بسیار، آدرس و تلفن مؤسسه بادبادک را اضافه کردم و با تشکر از مامان سوشیانس عزیز برای معرفی این مؤسسه

آدرس: خ جردن شمالی-کوچه گل گونه- پلاک 29- موسسه بادبادک
تلفن: 09360700144-22057522

شعبه دیگرش هم در پاسداران- میدان حسین آباد
تلفن: 22950270