هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قاتل بلقوه، مادر بالفعل

دخترکم این روزها باز هم می خندد و تنها خنده شیرینش با تک سرفه ای به پایان می رسد.

دخترکم دیگر از چنگال تب، سرفه های بی وقفه و بیماری رهایی یافته است.

این روزها به تهران آمده ام و به مدد پزشکان تهرانی نیازی نیست سطل حاوی استفراغ های خون آلود دخترکم را با اشک هایم و درد غربتم بیامیزم و به دستشویی بریزم.

دخترکم تنها به حساسیت ریوی گرفتار شده بود و نمی دانم اگر آن شب کذایی پیش از تعطیلات تاسوعا ـ عاشورا که هیچ بلیطی برای هیچ کجای عالم یافت نمی شد، به تهران نمی رساندیمش امروز به جرم قتل ـ آن هم به جرم قتل چندین پزشک شیرازی ـ در کدام زندان یا کلانتری روزگار می گذراندم.

وقتی در بیمارستان علی اصغر تهران بودم و مشاهده کردم که پرستاران به مادری که برای دختر کوچکش می گریست ـ دخترکی که برای اتصال آنژوکت و خونگیری گریه می کرد ـ دلداری می دادند، من هم می خواستم بگریم؛ بگریم برای آن روزها که دخترکم در بیمارستان بستری شد و مرا از اتاق خونگیری بیرون کردند و دو پرستار وحشیانه از دخترکم که ضجه میزد و وحشتزده مادرش را طلب می کرد خون می گرفتند و کودکم را با عناوینی چون "کولی" و "بچه بد" و هزار و یک واژه دیگر خطاب می کردند و آنگاه بیرون آمدند و تنها قطره اشکم را که بی اذنم شتاب زده به پایین غلطیده بود به سخره گرفتند. قطره اشکم با تحقیر نگاهشان و نیش کلامشان نیمه راه خشکید و به عدم پیوست و غم آن روزم روی آن دیگرها انبار شد.


تنها با یک بخور ساده (متناوباً سرد و گرم) حاوی داروهای مورد نیاز ، کودکی را که چندین روز در تب می سوخت و از شدت تهوع خلطهای خو ن آلود در دامنم می ریخت نجات دادند .

تنها با یک تشخیص صحیح، مادری را که بیماری هایی چون آمفولانزای خوکی و ذات الریه را دور از ذهن نمی دید و لحظت بسیاری را در التهاب سپری کرد، نجات دادند.


آن دیگر بی مسوولیت شیرازی نمی دانست همان مادر مهربانی که تمام مهربانی عالم را به پای کودکش می ریزد، آنگاه که دلبنش را خطری تهدید کند، آنگاه که موجودی دانسته یا نادانسته کودکش را بیازارد، چنگال هایی دارد بسیار تیز و خشمی دارد بسیار غلیظ.



شب یلدای غربت کوچک ما

مضطرب و هیجان زده تنها تلاش می کردم تا آخرین جلسه کلاسم را برگزار کنم و به خانه باز گردم؛ به آنجا که هوچهر و آقای شیرم مریض و تبدار و از آن مهم تر تنها و بی کس چشم انتظارم بودند. سر و ته کلاس را نمی دانم چگونه به یکدیگر چسباندم و یکی از دانشجویان به خاطر برگزار نکردن کلاس تا آخرین دقایق ـ مانند آنچه هر جلسه به وقوع می پیوست ـ تشکر کرد و آن را به شب یلدایی که در پیش بود مرتبط کرد و من تنها به یاد آوردم که نمی دانم چند روز است که روز و شبم مرزی ندارند و تنها چیزی که رسیدنش را به خاطر نداشتم این شب یلدا بود.

به منزل رسیدم و به خانه ای که باید با پرش های متوالی به مقصد می رسیدم نگاهی انداختم؛ ملحفه های کثیفی که تمام راهرو را اشغال کرده بودند، ظروف کثیفی که تمام آشپزخانه را فرا گرفته بودند و فرصتی برای شستنشان دست نمی داد ؛ کپه های لباس های کثیف، تشت هایی که در تمام خانه پراکنده بودند و اسباب بازی های دخترم و اتاق ها که ترجیح می دادم آنها را ندید بگیرم و ... .
تنها آرزو می کردم بتوانم بازمانده انرژی ام را تا بهبود نسبی آقای شیر و هوچهر به طور مناسب تقسیم کنم. دخترکم تبدار بود و با صدایی که به سختی از گلو خارج میشد گریه می کرد و آقای شیر با صدایی که به سختی به گوش دخترک می رسید تلاش می کرد تا آرامش کند. دخترم را به آغوش گرفتم، به آشپزخانه رفتم، ظرف ها را تنها روی هم انبار کردم، کمی سرشیر و مربا به درون معده ام راندم تا دهانش را که مدام قارقار می کرد ببندم، یک دستی آبمیوه گرفتم، سینی حاوی پرتقال ها به زمین افتاد و نیمی از آبمیوه کابینت را رنگ آمیزی کرد و من دست تنهای یک دست، تنها نگاه کردم. هوچهر را زمین گذاشتم و او گریه می کرد و کار را از سر گرفتم و آبمیوه را به همخانه و کودک بیمارم خوراندم. ماشین ظرفشویی را خالی کردم، بخشی از ظرف ها را در ماشین گذاشتم و به سمت هوچهر که آب پرتقال را بالا آورده بود شتافتم. لباس هایش را تعویض کردم، ملحفه را مجدداً عوض کردم، بخشی از ملحفه های کثیف را در ماشین لباس شویی ریختم و دخترکم را در آغوش گرفتم. چای دم کردم و به هوچهر و آقای شیر دادم و به سختی داروهای هوچهر را به او خوراندم. جیغ می کشید و شربت سیاهه (فروگلوبین) را طلب می کرد ومن به زور شربت سینه را به حلقش می ریختم. همه را بالا آورد. به او کمی چای خوراندم و باز شربت دادم و این بار کوتاه آمد و مجدداً لباس هایش را تعویض کردم و لباس های خودم را نیز.

کنار دخترک دراز کشیدم وبرای دقایقی خواب مرا نیز در ربود. مقدمات یک شام پرهیزانه را فراهم کردم تهیه اش را به آقای شیر بیمارم که به سختی روی پاهایش ایستاده بود سپردم و برای تهیه پاره ای احتیاجات از منزل خارج شدم. فضای خالی پارکینگ که ماشین ما تنها در گوشه ای انتظارم را می کشید، تنم را به لرزه انداخت. هیچ کس در ساختمان نبود و همگان برای سپری کردن شب یلدایشان منزل را ترک گفته بودند.


مرد قصاب بیرون از مغازه ایستاده بود و بازارش کساد بود و همسایگان میوه فروش و آجیل فروشش امشب با دستانی پر به سراغ خانواده شان می رفتند و او ... . تنها یک ماهیچه کوچک برای دخترکم خریدم و مرد قصاب با وسواس استخوانش را جدا کرد و با احترام و چشمانی که تشکر در صحنشان موج میزد کیسه خریدم را به دستم داد.

انارها و هندوانه ها و جعبه های شیرینی و آجیل در دست عابران چشمک می زد و کیسه من پر بود از شلغم و ماهیچه و هویج و هر آنچه که یک منزل پر بیمار بدان محتاج بود.

به داروخانه رفتم و چه خوب که خلوت بود و تنها چند نفر که به نظر می آمد چون ما از شب یلدایشان محروم مانده اند، کز کرده در پالتو و کلاهشان آمدند و دارو گرفتند و به سرعت بیرون خزیدند.

از کنار دسته های عزادار عبور کردم و به حجاجی اندیشیدم که امسال کورکورانه به حج خود پرداخته بودند و این آمفولانزای کثیف را در شهر غریب آفت منزلم کرده بودند و بر خلاف سال های پیشین صدای ضبطم را بلندتر کردم تا از آنچه می گذرد هیچ نشنوم و با حرص به افراد حاضر در دسته که راهم را برای رسیدن به همخانگان بیمارم سد کرده بودند، نگاهی انداختم. راستی چرا قهر کرده ام، چرا من نیز وارد انواع بازی ها شده ام؛ همان بازی هایی که قرار است تخم نفرت در دل افراد بکارند و من می دانم که بازی است اما بازیچه شده ام و همه آن دیگر بازی ها.

باز به آن ساختمان دلگیر رسیدم و در پارکینگ زیرین نیز گشتی زدم و آنجا هم هیچ ماشینی نبود و دانستم که هیچ پیری در ساختمانمان سکنی ندارد.

درب منزل را گشودم و باز هوچهر تبدارم را به آغوش کشیدم و به آنچه باید پرداختم.


هوچهرکم تا صبح در تب دست و پا زد و من در فاصله ای میان خواب و بیداری تنها تلاش می کردم در لحظاتی که روحم به مرز خواب نزدیک میشد، تکه های انرژی را که در هوا پراکنده بودند و با من برخورد می کردند به سرعت جذب و برای ادامه مسیر مادرانه و همسرانه ام پس انداز کنم.



هوراااااااا !!!!!




به مغازه ای برای خرید گیرسر رفته ایم. یکی از فروشندگان با نان گرم وارد مغازه می شود. نان گرمش را به هوچهر تعارف می کند و هوچهر نان بر می دارد و بی آنکه به نگاه منتظر فروشنده اعتنا کند نانش را به آخر می رساند و خاله اش را برای گرفتن مجدد نان واسطه قرار می دهد و مرد مغازه دار تا واپسین دقایقی که مغازه را ترک می کنیم به انتظار کلمات تشکر آمیز دخترک می ماند و در آخر بی نصیب، دختر بچه مغازه را ترک می گوید.

روز دیگر به همان مغازه می رویم و مغازه دار هوچهر را به یاد می آورد و می گوید که هنوز به انتظار ممنون گفتنش نشسته! هوچهر سکوت می کند و مرد فروشنده از هوچهر با لبخند می پرسد: نون می خوای و هوچهر پاسخ می دهد: آره! مرد مغازه دار از من خواهش می کند تا تنها سه دقیقه منتظر بمانم تا نان بخرد و مراجعت کند. می خندم و تشکر می کنم. مرد مغازه دار شوخی نمی کند و اصرار می کند و اصرار می کند و من نمی پذیرم. به سرعت خود را به اتاقک بالای دکان می رساند و یک کیک تاینی که دست بر قضا کیک مورد علاقه هوچهر است برایش می آورد و هوچهر آهسته و با خجالت می گوید: مرسی!

هوچهر برای مرد مغازه دار شعر آقا پلیسه و پروانه شایسته و عروسک قشنگ من می خواند و این بار اوست که به انتظار می ماند. رو به مادرم می کند و می گوید: عمو دست نزد! مرد جنتلمن مغازه دار برای شاد نمودن دختربچه ای که به انتظار تشویقش نشسته با تمام وجود دست می زند و با صدای بلند هورا می کشد و ما به سختی امواج خنده ای را که تمام وجودمان را به لرزه انداخته است، مهار می کنیم! (جنتلمن مورد نظر حداقل چهل ساله بود!)


هوچهر در حال عکس گرفتن (از تمام اعضای خانواده مثلاً عکس گرفت!):




هوچهر در حال عکس گرفتن از عمو و پدربزرگ:




اولین عکسی که هوچهر گرفت:




و چهارمین عکسی که هوچهر گرفت (عکس دوم و سوم مشابه عکس اول بودند با کمی تفاوت!):




احتمالاً صحنه یک درگیری پدر و دختری به ثبت رسیده است (در جهت نجات جان دوربین در اثر سقوط از ارتفاع!)



پانوشت: بخشی از خاطره سفر اخیرمان به تهران



یک کلمه از مادر عروس بشنو!

در حال کوتاه کردن ناخن های پایم هستم.
هوچهر: پاتو داغون کردی؟!!!!!!!!!


*******

دایی و زندایی ام به منزل ما آمده اند و هر بار یکی از این دو نفر به هوچهر می گویند:
هوچهر می ذاری برم تو تختت بخوابم؟
و هوچهر پاسخ می داد: نه، تختم می شکنه.
در آخر هوچهر به زندایی گفت: برو تخت مادر بخواب دایی هم بیاد پیشت!!!!!!!


*******

من: هوچهر، مادرو دوست داری یا نه؟
هوچهر: یانه!


*******

آقای شیر به ماموریت رفته و هوچهر روی تخت من کنارم به خواب رفته بود. بیدار شد و پیش از هر سلام و احوالپرسی ای جملات زیر را مسلسل وار بیان کرد:
مادر! یادت باشه بستنی بخری.
مادر! یادت باشه به آقا سوپری بگی بستنی بیاره، کاکائو بیاره، بعد در رو ببندی!
پدر رفته سر کار، رفته مأموریت فردا میاد.

بعد هم نگاهی به عکس های روی دیوار انداخت و ادامه داد: حتی این هم پدره، حتی این هم مادره!


ربط جملات بالا چی بود من نمی دونم. شاید خواب دیده که پدر رفته ماموریت داره تنهایی کاکائو و بستنی می خوره! و من هم همش دارم به سوپر تلفنیمون جنس سفارش میدم و اینقدر هم در خواب تصویر پدر و مادرش رو دیده که میگه حالا هم که بیدار شدم همه جا پر از عکس پدر و مادره. رهایی که ندارم از دست اینا! اینم توجیه از نوع مادرانه!



در باب کامنت گذاران

به احتمال قریب به یقین، اگر د*ین اس*لام در عصر حاضر ظهور می کرد یا دری به تخته می خورد و یک ورژن جدید آن به بازار می آمد، قطعاً در آن اح*ادیثی در باب کامنت گذاران، در بح*ار الانوارش ثبت و ضبط می شد.

این روزها کامنت گذاشتن هم برای خودش اصول و آدابی پیدا کرده و گاهی با پدیده هایی روبرو می شویم که تنها انگشت به دهان می ایستیم و تماشا می کنیم.

به احتمال قریب به یقین اگر اح*ادیث مربوط به کامنت گذاشتن را مرور می کردیم با ح*دیث "خدا کامنت گذاران را دوست دارد" شروع میشد و قطعاً ادامه پیدا می کرد " که ای وبلاگ نویسان برحذر باشید که میان این کامنت گذاران به ظاهر با ایمان، منافقانی هستند که تنها می آیند تا خانه تان را ویران کنند."
یا اینکه " ای کامنت گذاران! همانا آگاه باشید که گاهی می روید که برای یک وبلاگ نویس کامنتی از سر دلسوزی بگذارید و می روید دلش را جزغاله می کنید و بر می گردید، اینجاست که خداوند به جای بهشت، شما را به درک واصل خواهد کرد و در آتش دوزخ جزغاله تان می کند
!" . و مثال هایی خواهد آورد از مردمانی که از دست کامنت گذاران خانه هایشان را با خاک یکسان کردند (مانند اوروگوئه بهشت ناشناخته) یا آن دیگران که ساعت ها گریستند که فکر کنم همه وبلاگ نویسان با این گونه آفت ها آشنا باشند.

زمانی هم که میانمان ادیب و ادبایی پیدا می شوند، دسته ای از کامنت گذاران می روند و با طبع اسطوره سازی خود که خیال می کنند دیگر شخص ادیب باید معصوم از گناه که هیچ، معصوم از اشتباه باشد یا با حسادت آشکار خود از اینکه اشتباهی یافته اند و اشتباه طرف را در بوق و کرنا می کنند و لذت می برند! اصولاً این دسته از افراد به شدت هم ترسو بوده و ناشناس پیام می گذارند! اصلاً نمی دانم چرا ملت غیور ایران همیشه فکر می کنند برای بزرگ بودن باید معصوم بود؟!

از اح*ادیث دیگری که در بح*ار الانوار ـ ورژن دوهزار و چند ـ نوشته می شد این بود که " ای کامنت گذاران همانا آگاه باشید که خدا که هیچ، وبلاگ نویس هم می داند که شما پست را نخوانده اید، فکر کرده اید به شما اجر و مزد تعلق خواهد گرفت بابت کامنتی که گذاشته اید؟! (این تفسیر می شود که خر خودتانید!) هرگز! تازه بابت این ایرانی بازیتان که همه جا متوسل به تقلب می شوید، خداوند به ازای هر کامنت جعلی یک متر مربع خاک جهنم به شما خواهد داد که موظفید در خاک شوره زارش گندم به عمل بیاورید و چون نتوانستید، فرشتگان، پس گردنی نثارتان خواهند کرد و خواهند گفت خاک بر سر بی لیاقتتان! تا مفهوم تقلب را درک کنید!"
در ح*دیث دیگری هم خواهد آمد که "ای کامنت گذاران این تبادل لینک دیگر چه صیغه ایست؟! خب می خواهید کسی را لینک کنید مختارید اما چه کسی گفته او هم موظف است شما را لینک کند؟! مثلاً کسی که وبلاگش از ده وبلاگ برتر وبلاگستان است و عرق جبین ریخته و ساعت ها از عمر عزیزش را صرف خانه اش نموده یا آنکه یک هنرپیشه یا شخصیت ادبی یا هنری مشهوری است، چطور باید یک وبلاگ ....(در نقطه چین می توانید لغات: در پیت، سپور محله شان و یا هر لغت مزخرف دیگری که دوست دارید، جایگزین کنید!) را لینک کند؟ کجای این منصفانه است؟ کامنت گذاران همانا اگاه باشید که درست است که خداوند کامنت گذاران را دوست دارد اما بی عدالتی و زورگویی و سلب آسایش همسایه را نمی پسندد."


خودتان هم می توانید تمام اح*ادیثی که در باب کامنت گذاران با ایمانی که با کامنت های زیبای خود به وبلاگ نویس انرژی و امید و گاهی درس زندگی می دهند و لحظات شیرینی برایش می سازند و ... را تصور کنید. برای مثال وعده غلمان و حوری و درختی که سیب را به دستتان می دهد و نهرهای شیر و ش*راب را فراموش نکنید.



فعلاً همین ها را داشته باشید تا بعد!



این هم مناجات ننه قدقد: یا رسول الله! یا ائمه معصومین ! و بارالها! تنها مزاح کردیم. ما را از دست این امت مسلمانت که چون با شما شوخی کرده ایم، می آیند و ما را سلاخی خواهند کرد، نجات بدهید (اگر تنها به خوابم بیایید و بگویید کدام سفارت ویزا می دهد تا از دست اینها متواری شویم هم کافی است، حالا اگر کمی هم به آنها گوشمالی بدهید که دستتان درد نکند!). هرچه می شود و ملت مسلمان از انجامش عاجز می شوند، می آیند به ضریح فرستادگان شما نخ می بندند، اما حالا که ما با شما شوخی می کنیم نمی دانم چه می شود که ناگهان ورق بر می گردد و فریاد وامصیبتا و امام مظلوم سر می دهند و فکر می کنند شما نمی توانید از خودتان دفاع کنید، خودشان وارد عمل می شوند و روزگارم را سیاه خواهند کرد.




سوتی

وقتی شش پیراهن گرانقیمت همسر محترم را برای احتراز از چرک مرده شدن جداگانه در ماشین لباس شویی انداختم و نه همراه با دیگر لباس های رنگ روشن و به دلیل مشغله زیاد چند ساعت بعد به سراغ ماشین لباس شویی رفتم که لباس ها را خارج کنم و دیدم
که خودنویس همسر محترم در جیب یکی از پیراهن ها جا خوش کرده بود و من ندیده بودم...

چهار پیراهن با لکه های درشت جوهر خودنویس که کروماتوگرافی شده و در کنار پودر ماشین لباس شویی به تثبیت هم رسیده بودند، روی دستم باد کردند.

اینجا بود که دست به دامان تکنولوژی شدم و در اینجا راه حل های مناسبی برای لکه گیری پیدا کردم. گفتم شما را هم در تجربه ام سهیم کنم.


لکه ها با آب ژاول به خوبی برطرف شدند.


نتیجه گیری اخلاقی: اولین پستی که در باب خانه داری نوشته ام حاوی یک سوتی پر و پیمان در این زمینه است!



اگر خیال کردید....




اگر خیال کردید که من بچه ام را گذاشته ام روی اُپن آشپزخانه تا بگذارد به کارم برسم درست فکر کرده اید.

اگر خیال کردید که من او را روی آن بسته ماکارونی خوابانده ام و موبایلم را به دستش داده ام سخت در اشتباهید!



اگر خیال کردید که من با خونسردی کامل تنها به او گفته ام مراقب باش نیفتی، او را تنها گذاشته ام و دوربین را آورده ام و از او عکس گرفته ام درست فکر کرده اید!


پشت صحنه تولد دوسالگی

ماه ها پیش از تولد هوچهرکم به روز تولدش می اندیشیدم، به اینکه می خواستم تمام آنچه در چنته دارم را به کار ببندم برای شاد کردنش. راستی که عجیب است این مادر بودن و مادری کردن. گاه به مسیری که ناخواسته طی کرده ام نگاهی می اندازم و باور نمی کنم چگونه طی نموده ام این مسیر را. آن زمانی که به بازار می روم که تنها دو جفت جوراب برای خودم خریداری کنم ـ جوراب هایی که روزهاست به آنها نیاز دارم و فرصتی برای تهیه اش پیدا نشده ـ و وقتی باز می گردم می بینم که در کیسه جوراب هایم ده ها پاکت کوچک دیگر محتوی جنسی برای دخترکم است، شوکه می شوم و چشمانم باور نمی کنند آنچه را که روحم با کمک دستانم به انجام رسانده است. نمی دانم هورمون ها با من چه کرده اند که همواره پایان هر مسیری که طی می کنم، خرید باشد، تفریح باشد یا دیگرها مادری بیش از هر چیز دیگری در آن موج می زند.

و مطالبی که در زیر می نویسم دست آوردی است که پس از روزها اندیشیدن و خواندن درباره تولد دوسالگی به دست آورده ام.

در مقالات متعددی که خواندم در باب تولد دوسالگی نوشته شده بود که بیش از هشت مهمان خردسال نداشته باشیم که همگی باید به همراه مادرانشان در مهمانی تولد حاضر شوند.
غذاها و دسرها بهتر است با تزیینات کودکانه آراسته شوند.

و من به مطالب فوق اضافه می کنم که بهتر است برای پرهیز از نابود شدن زحماتتان برای شاد کردن کودک، درب اتاقش را بسته نگهدارید و از ورود مهمان ها به اتاق جلوگیری کنید!


بازی ها:
صندلی بازی: از مهدکودکی که دختر دوستم می رفت، تعدادی صندلی بچگانه گرفتیم، برای مهمانان خردسالمان. همراه با پخش موسیقی کودکان باید حول صندلی ها می چرخیدند و با متوقف شدن آهنگ باید روی صندلی ها می نشستند. در بازی اصلی تعداد صندلی ها باید یکی کمتر از شرکت کنندگان باشد که با توجه به کم سن بودن کودکان به همان تعداد، صندلی گذاشتیم، بازنده نداشتیم و هر بار با نشستن تمام کودکان همه مادرها دست می زدند و هورا می کشیدند و باز ادامه می دادیم.

بازی با کلاه: بچه ها دایره وار نشستند، یک کلاه به آنها دادیم که باید سر نفر کناری خود می گذاشتند و هر کودکی به سرعت آن را بر می داشت و بر سر نفر کناری می گذاشت. به محض اینکه موسیقی متوقف می شد کلاه بر سر هرکس بود باید یک شیرین کاری انجام می داد. هوچهر شعر پروانه شایسته خواند همراه با بال زدن و جمع کردن بال ها و کودکان دیگر حرکات ژیمناستیک انجام دادند، شعر خواندند، رقصیدند و .. کلی تفریح کردند. این بازی هم برای بزرگتر ها به این شکل است که هرکس نتواند انجام دهد باید بازی را ترک کند و این کار ادامه پیدا می کند تا یک نفر برنده شود که ما باز هم برنده و بازنده نداشتیم و تنها خندیدیم.

جایگذاری: برای انجام این بازی، یک پوستر بابی اسفنجی به دیوار اتاق پذیرایی چسباندم که بچه ها باید با چشم بسته کراوات بابی را سر جایش نصب می کردند. برای کراوات بابی اسفنجی یک روبان که پشت آن یک آهنربای کوچک نصب شده بود انتخاب کردم. روی پوستر در محل نصب کراوات، یک حلقه فلزی هم اندازه با آهنربا نصب کردم تا بچه ها به آسانی با حس لامسه جای کراوات را پیدا کرده، آن را در جای خود نصب کنند و به سرخوردگی گرفتار نشوند. چشم بچه ها را می بستیم و آنها باید کراوات را در جای خود قرار می دادند. با توجه به اینکه قد بعضی شرکت کنندگان در این بازی به آن نمی رسید یک کوچکترش را هم پایین تر چسباندم که در حال حاضر در عکس مشاهده نمی شود چون شرکت کننده محترم هوچهربانو بعد از تولد آن را از هستی ساقط کرده است.



برای انتخاب بازی، وسواس زیادی به خرج دادم و بازی های متعدد دیگری نیز در ذهن داشتم که هر کدام را به دلیلی حذف کردم (با توجه به دوساله بودن دخترم)


غذاها:
خوراک زبان (گوساله)، لازانیا، سالاد الویه، سالاد ماکارونی.
انتخاب غذاهای فوق بر این اساس بود که امکان آماده سازی آنها در روز قبل وجود داشت. زبان را روز قبل نیم پز کردم، آبی که در آن پخته شده بود را به دلیل چرب بودن دور ریختم و روز تولد آن را مجدداً جوشاندم و با یک سس سفید که حاوی قارچ ریزشده بود سرو کردم.
سالاد ماکارونی و سالد الویه را روز قبل (بدون اضافه کردن سس مایونز) آماده کردم و اگر تجربه امروز را داشتم تزیینات مورد نظرم را نیز از پیش آماده می کردم. تجربه ام نشان داد که انجام تزیینات، بسیار وقتگیر است و با توجه به اینکه روز آخر فرصت کافی نداشتم و تهیه آن را به کارگرم واگذار کردم با کیفیتی که در نظر داشتم، مهیا نشدند.
و لازانیا: شخصیت کارتونی مورد علاقه هوچهر گارفیلد است. گارفیلد عاشق لازانیاست و هوچهر هم!

تزیین روی سالاد ماکارونی خارپشت هایی بودند که با پوره سیب زمینی، تربچه های ریز (برای بینی) و خلال های هویج (برای تیغ ها) تهیه شده بودند.



تزیین روی لازانیا یک گل بود که گلبرگ هایش بریده های لبو بودند که حلقه زرد رنگی را که از تخم مرغ پخته شده تهیه شده بود، احاطه می کردند. ساقه این گل نیز یک ساقه جعفری بود. الویه نیز به شکل یک ماهی تزیین شده بود که تزیین آن را در سایت آشپزی رنگین تهیه شده توسط منصوره خانم عزیز دیده بودم.


دسرها و میان وعده:
ژله آکواریومی: برای تهیه این ژله روزها در حال خرید پاستیل های مناسب بودم. برای تهیه این ژله مواد زیر مورد نیاز هستند:
ژله بلوبری، پاستیل های دریایی اعم از ماهی، ستاره دریایی، قورباغه، مارماهی و ... و شکلات سنگی.



نکته نخست این است که ظرفی که می خواهید ژله را در آن ببندید، رنگی نباشد چون در آن صورت ژله آبی به نظر نخواهد رسید. نکته دوم مشکل حل شدن شکلات ها در آب ولرم ژله است که من با توجه به مطالبی که می نویسم و البته یک بار ژله را برای کشف این مطالب دور ریختم! حل کردم.
تعداد مهمان ها زیاد بود و من از سه بسته ژله استفاده کردم و این سه بسته را همزمان نریختم بلکه در سه مرحله ژله را درست کردم. اولین ردیف ژله را که ریختم، تعدادی پاستیل دریایی انداختم و ژله را در یخچال قرار دادم تا نیم بند و خنک شود. ژله را از یخچال خارج کردم و با قاشق دو سمت ژله را بلند کردم و شکلات های سنگی را روی آن قرار دادم. ژله را در یخچال قرار دادم تا کاملاً بسته شود. وقتی کاملاً بسته شد، مرحله دوم ژله را با تعدادی دیگر از موجودات دریایی ریختم و باز ظرف را در یخچال قرار دادم تا کلملاً بسته شد. آخرین مرحله، مهم ترین قسمت کار بود چون بالاترین ردیف بود و بیشترین نقش را ظاهر ژله ایفا می کرد. برای ریختن آخرین ردیف، ظرف را از یخچال خارج نکردم. ژله را در پارچی تهیه کردم، و با پارچ روی ظرف ریختم. چرا که تکان دادن ظرف باعث جابجا شدن تزئینات می شد. از دو باریکه خیار(مطابق شکل) هم برای ساختن یک گیاه دریایی استفاده کردم. تهیه سه مرحله ای این ژله باعث می شود حیوانات در عمق ظرف کاملاً پخش شوند و ژله کاملاً طبیعی به نظر برسد. از باقیمانده پاستیل ها و شکلات ها برای میان وعده استفاده کردم. پاپ کورن هایی که با کره درست کرده بودم، از تنقلات دیگر بود. برای تهیه چیپس و ساندویچ های پنیری که به شکل آدمک بودند (در سایت بیبی تی وی تزیینش را دیده بودم) وقت کم آوردم و این پروژه برای تولد سال آینده به زونکن پروژه های در دست اقدام انتقال یافت!


لباس هوچهر:
لباس هوچهر دارای اصالت قشقایی است. ترکیب رنگ ها و انتخاب پارچه لباس طرح خودم بود و مدل لباس را از روی لباس عروسک هایی که در سرای مشیر فروخته می شد پیدا کردم (مدل لباس نیز ترکیبی است).


هدایای مهمانان:
برای مهمانان دختر تل هایی مطابق شکل زیر در نظر گرفتم و برای مهمانان پسر صورتک هایی که اتصال یک عینک و بینی بود. برای هر دو گروه سوت های های کاغذی، بادکنک و همچنین جعبه ای که با آتش زدن فتیله اش هدایای متعدد از آن بیرون میریخت و کودکان می توانستند از زمین هر آنچه می پسندیدند و می یافتند (نظیر کلاه کاغذی، دومینو، گل سینه و ...) در نظر گرفته شد.



همچنین کلاه های مخروطی متحد الشکلی هنگام بریدن کیک و شعر خواندن به آنان دادم که این دیگری نیز برایشان یادگاری بود از تولد هوچهر. کلاهی که هوچهر بر سر نهاده بود شکلی متفاوت با کلاه دیگر کودکان داشت.



ظروف کیک، لیوان های یک بار مصرف و سفره روی میز نیز دارای طرحی متناسب با کلاه ها بودند.


هدایای تولد دوسالگی:
امروز بیش از یک ماه از تولد هوچهرم می گذرد با رضایت مندی به آنچه برای تولدش به عنوان هدیه درنظر گرفتم نگاه می کنم.

لگوی مناسب دو تا پنج سال: که شامل یک قطار، ریل هایش، پمپ بنزین و غیره بود. نخستین روزهایی که هوچهر از لگو استفاده می کرد، نمی دانست چگونه باید آن را مورد استفاده قرار دهد. قطار را روشن می کرد و چون از آن می ترسید، فرار می کرد و از دور به آن خیره می شد. امروز حضور لگو در مجموعه اسباب بازی هایش به وضوح خلاقیتش را بیدار کرده و برای ساختن اشیاء دیگر نیز تلاش می کند. اعتراف می کنم که خرابکار شده و درون هرچیز را می خواهد بشناسد. اما خرابکاری هایش برایم حاوی لذتی است مبنی بر بیدار شدن خلاقیتی که درونش خفته بود.

میز تحریر: هوچهری که لحظات زیادی در دفتر نقاشی اش غرق بود، امروز این لحظات را روی میز می نشیند و مادرش را از نگرانی کج و معوج شدن ستون فقرات و استخوان هایش نجات داده است.



آکواریوم: این هدیه در همه جوانب دردسرهای زیادی برایمان داشت. از راه اندازیش گرفته در روز تولد که دست و پایم را بسته بود و دخترکم را خسته روانه تولدش کردیم، تا داستان باز کردن کادویش که باعث راه پیدا کردن مهمانان خردسال به اتاقش و منفجر کردن آن مکان تا مردن ماهی ها و نگهداریشان این روزها و نظافت آکواریوم و ... . با این وجود با توجه به اینکه آکوارواریوم نیز بر اساس نظر روانشناسان از ابزار بیداری خلاقیت کودکان می باشد و در نظر گرفتن علاقه بی حد و حصر هوچهر به آکواریوم به نظر می رسد که بهایی بود که باز هم در راستای پدری و مادری باید می پرداختیم و دردسری است که بر دوش آقای شیر بیش از من سنگینی می کند و هدیه ای بود که به پیشنهاد و تلاش های پدرانه اش به منزلمان راه یافت. هوچهر لحظات زیادی را کنار ماهی ها سپری می کند، نامشان را می داند (ماهی ها دو اسم دارند، اسم خودمانی که هوچهر به آنها داده مثل ماهی آبی و ... و نام دیگری که ماهی فروش ها به ما یاد داده اند و هوچهر هر دو را می داند)، شب ها به آنان شب به خیر می گوید، آنها را می بوسد و به آنان غذا می دهد، به این ترتیب:
ماهیا آبیه، شب به خیر! (ماهی آبی شب به خیر)
ماهیا نارنجی، شب به خیر و ...

و در همین راستا یک روز صبح آمد و گفت: ماهیا راه راهه کثیف شده، یکی دیگه بخر! (ماهی راه راه مرده، بهتر است بگویم خورده شده و روی آب شناور بود و توسط ایشان کشف شد).

و این روزها فیلم تولد دو سالگی همنشین دخترم است و هر روز بارها و بارها این فیلم را تماشا می کند و من شادم برای شادیش.


پانوشت: این بود انشای من! سعی کردم خلاصه بنویسم اما نشد. امروز حال و هوایم آنگونه بود که می خواستم از ناتوانی های مادرانه ام بنویسم، از اینکه چقدر در برابر بار تربیت کودک احساس ناتوانی می کنم اما به درخواست مادران بسیاری این پست را نوشتم.



پانوشت در بالای پست پایینی

بنا به پیشنهاد پریسای عزیز تصمیم گرفتم توضیحاتی در باب پست پایینی بنویسم و منظور نظرم را کمی توضیح دهم.

روانشناسان می گویند انسان ها باید تمام مراحل زندگی را تمام و کمال طی کنند. افرادی که از کودکی کردن محروم می مانند در پیری کودک می شوند، افرادی که نوجوانی یا جوانی را از سر نمی گذرانند در مرحله ای نابه جا به این سمت و سوق گرایش پیدا می کنند.

برای مثال شخصی را می شناختم که در کودکی پدرش را از دست داده و مادرش ازدواج مجدد نموده بود. این شخص وقتی به نوجوانی رسید، در دوره ای که نیاز داشت مانند همسالانش فریاد بکشد، اشتباه کند، جنس مخالف را دنبال کند و ... مادرش را در شرایطی یافته بود که باید برای دفاع از حقوق پسرش در منزل ناپدری می جنگید و هزار و یک گرفتاری را به دوش می کشید. فهم پسر باعث شد تا همراه مادر شود و نوجوانی را فراموش کند. پسر بافهم و شعوری باشد، هرچه مادر گفت بی چون و چرا بپذیرد و .... مادر بی آنکه بداند آتشفشان خاموشی را پرورانده بود و همه جا با افتخار از پسری که بزرگ کرده بود سخن می گفت؛ پسری که هیچ گاه مادر را آزار نداده، هیچ نوجوانی و کودکی بی منطقی را از خود بروز نداده و به مادر حتی "تو" نگفته بود. پسر ازدواج کرد و حصار منزل ناپدری از میان برداشته شد و آتشفشان خاموش بیدار شد. کودکی و نوجوانی به سراغش آمد و همان پسری که به مادر "تو" نگفته بود جز با فریاد به گونه دیگری با مادر سخن نمی گفت! مانند نوجوانان با زنان دیگر رفتار می کرد و خودنمایی می نمود و هیچ نشانی از مرد بیست و نه ساله در او دیده نمیشد و در نهایت مانند نوجوان خامی که فکر می کند در مرکز عالم قرار گرفته و تنها اوست که درست می گوید از همسر جدا شد و انرژی های منفی ای که در جای دیگری باید آزاد می کرد در شرایط نابجایی بیرون ریخت و مادر خود را بیش از هرکس دیگری بهت زده و ناامید کرد.

وقتی به دخترم و به فرزندان نسل امروز نگاه می کنم، کودکانی می بینم که خیلی زودتر از آنچه ما از نسل پیش سبقت گرفتیم از ما پیشی خواهند گرفت.

من نیز یکی از بینندگان سریال ویکتوریا در کانال فارسی یک هستم. همیشه بی توجه به اینکه دختربچه ای دوساله کنارم نشسته و او نیز به صحنه ها خیره شده می نشستم و سریالم را نگاه می کردم. منِ مادر، فهم دخترم را نادیده گرفته بودم و با پدیده عجیبی روبرو شدم! در دو قسمت قبل این سریال صحنه ای داشت که زنی به نام پائولا به دلیل درد ناشی از خطر سقط جنینش گریه می کرد. هوچهر مدام می پرسید: پائولا چش شده؟ پائولا گریه می کنه؟ من هم بی توجه پاسخ دادم دلش درد می کنه. نی نی تو دلشه دلش اوف شده. خانم کوچولو ظاهراً به طور کامل داستان را دنبال می کرد و جایی که پائولا در سریال گفت: بهترم، هوچهر با خوشحالی خندید و گفت: پائولا حالش خوب شد! و باز در باب همسر پائولا که برای چند ساعتی خودش را گم و گور کرده بود و ناگاه در بیمارستان ظاهر شد، هوچهر با خوشحالی گفت: سباستین پیدا شد! دیشب نیز وقتی در ابتدای قسمت جدید قسمت پیشین را نشان می داد گفت: اینو دیدم! نتیجه این شد که وقتی به قسمت های ار*وتیک سریال می رسید مجبور بودم در دوسالگی دخترم را با هزار بدبختی به دنبال نخودسیاه بفرستم! اتفاقی که فکر می کردم اگر خیلی زود به سراغم بیاید در چهار سالگی اوست. (در باب اظهار نظرهای هوچهربانو در باب این سریال جملات دیگری نیز وجود دارد که بیانشان در حوصله این نوشتار نیست).

یا آنکه دیروز خواهرم موهای هوچهر را برایش بسته بود و هوچهر ذوق زده از پله ها به پایین سرازیر شد تا موهایش را به آقای شیر نشان دهد و انتظار داشت با پدری ذوق زده که قربان صدقه صورت متفاوت دخترش می رود، روبرو شود. آقای شیر از دیدن هوچهر در میانه پلکان که دخترک به تنهایی و به سرعت طی می کرد وحشت زده شد و با چهره ای مضطرب و عصبی به هوچهر خیره شد. هوچهر که انتظار داشت مابقی پله ها را شرایطی که پدرش به ظاهر جدیدش ابراز احساسات می کند، طی کند، با دیدن آقای شیر غیرمعمول از ادامه راه صرفنظر کرد و به سرعت به سمت بالا مراجعت کرد و هرچه اصرار کردم بازنگشت. منتظر بودم که با هوچهر چهارساله ای که دلخور می شود و قهر می کند، روبرو شوم اما فکر نمی کردم یک هوچهر دوساله اینگونه رفتار کند.

وقتی به هوچهرم نگاه کردم که به نظر می آید دورن گرایی را آقای شیر به ارث برده باشد، ناگاه به این اندیشیدم که اگر آنچه را می نویسم از سختی های مسیر مادرانه ام بخواند و بی آنکه من ببنیم آنچه در دورنِ درونگرایش به وقوع می پیوندد، ناگاه انسان بالغی شود که از طی کردن مسیرش برای رضای مادری که دوست می دارد صرفنظر کند، چگونه خود را خواهم بخشید برای آنچه ناخواسته در دامانش نهاده ام؛ بلایی که تنها بر سر آنانی نازل می شود که بیشتر می بینند و بیشتر می فهمند و می خواهند سرآمد باشند و بهترین باشند. خطری که برای نسل امروز یک تهدید جدی به شمار می رود.

خطری که خوب است که درباره حضورش با همنوردانم ـ هم آنان که همواره دردهایمان را باهم قسمت می کنیم و سبک می شویم ـ بیندیشیم.

پریسا جان حالا که ما را بالای منبر فرستادی یک زحمت بکش پایینمان بیاور! خیلی نوشتیم!


پانوشت یک پست پانوشتی: در سفر هستیم، فرصت نمی کنم به کلبه های زیبایتان سرک بکشم. عذرم را بپذیرید.

پانوشت دو پست پانوشتی: بنا به درخواست بسیاری از مادران یک پست مجزا درباره پشت صحنه تولد هوچهر، دستور غذاها و ژله آکواریومی و مسایل حواشی آن خواهم نوشت.