هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

نگاتیو

تقریباً پنج ساله بودم که برگشتم ایران.
زیاد فارسی نمی دانستم. برگشتم کنار فامیلی که درست و درمان نمی شناختمشان.
اما یافتنشان پر از لذت بود.
هدیه مادربزرگ از همه بهتر بود! یک خاله همسن و سالم برایم زاییده بود.
درست مثل همیشه هرچه فرزندانش کم گذاشته بودند و هیچ دخترخاله و پسرخاله همسن و سالی برایم دست و پا نکرده بودند او جبران کرده بود!
در جو انقلاب زده و جنگ زده آن روزها "ددی" صدا کردن پدرم گناه بزرگی بود. مدتی صدایش نمی کردم نمی دانم چه شد که بالاخره یک روز بابایم شد.  
لباس های خارجیم کم کم با لباس های تولید داخل جایگزین شدند. انگلیسی را فراموش کردم. از شش سالگی روسری سر کردنم شروع شد. آمریکایی بودنم را در هفت سوراخ قایم می کردم. ان روزها برای خودش جرم سنگینی بود و مایه شرمساری.
بزرگ شدم، زن شدم. حقوق زنان و مردان برابر نبود. من آمریکایی نبودم. من هم باید برای تمام حداقل ها می جنگیدم. 
زخمی و خونین پایم رسید به خاک آمریکا اما خیالم راحت بود با خاله کوچکم تا دلمان خواست شب بیدار ماندیم و پچ پچ کردیم و غیبت. درباره عادت ماهانه و سک*س در روزهای نوجوانی تا دلمان خواست حرف های درگوشی زدیم و آسمان را به ریسمان بافتیم. خیالم راحت بود که بیشتر اعیاد نوروز را با خانواده دور هم گرد آمدیم و تا توانستم لذت بردم از عیدی گرفتن. اینکه نتوانم همه را برای تحویل سال های نیمه شب بیدار کنم به دلم نماند. یادم هست دختر دایی کوچکم را هم بیدار کردم. 
خیالم راحت است که پدربزرگ سردم را بوسیدم پیش از آنکه در خاک بگذارندش. چشمان بسته دخترخاله ام را هم دیدم. خیالم راحت بود من و دخترخاله تا جان داشتیم تلفن حرف زده بودیم پیش از آنکه بمیرد. خیالم راحت بود کودکم کودک مرحومش را به یاد می آورد.
تنها نگران موهای مادربزرگم. فراموش کردم موهای سیاهش را پیش از رفتن به خاطر بسپارم در وب کم هم موهایش را درست نمی بینم. یک کمی نافرم است بگویم: مامان بزرگ میشه لطفاً سرتونو بگیرید جلوی دوربین؟

.
.
.
.
تقریباً پنج ساله بود که از ایران خارج شد.
فارسی به خوبی صحبت می کرد و انگلیسی نمی دانست و این عذاب الیمی بود برایش.
همه فامیل و دوستانش را ترک کرد. هنوز آنقدر بزرگ نبود تا درد ترک کردن برایش کمتر از درد مردنشان باشد. هنوز آنقدر بالغ نبود تا بر مزار اندوهش بگرید. تازه بخشی از ترس هایش را شناخته و به درس اندوه نرسیده است.
گاهی با لبخندی پرحیا ما را مامی و ددی خطاب می کند اما من دلم می خواهد من و آقای شیر تا ابد پدر و مادرش بمانیم. اما دست آخر خودش انتخاب می کند.
لباس های ایرانیش کم کم خارجی شدند. حجاب اجباري نمی داند چیست. بی زخم تبعیض جنسیتی بزرگ خواهد شد. نخواهد دانست جنگیدن برای پایین ترین سطح از حقوق زنان چه معنایی دارد. نخواهد دانست جمله "چرا مثل زن ها گریه می کنی" وجود خارجی دارد. نخواهد دانست زن ها اجازه وارد شدن به بعضی رشته های دانشگاهی را ندارند یک افسانه یا داستان تاریخی قرن چهاردهم میلادی نیست.

اما مابقی را نمی توانم بنویسم. نمی توانم درباره خیالش که راحت است از ندیدن ها بنویسم. نه نمی توانم آن اندوه و تنهایی عمیقش را انکار کنم.

نه من توان نوشتن پایان هر داستانی را ندارم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید. 




مادری که شادیش را در صندوق نایافته رها نمی کند، شادتر است


عروسکش را زده بود زیر بغلش با خودش آورده بود بیرون و مانند یک مادر دلسوز عروسک را تر و خشک می کرد. دلم ضعف رفت برای مادری کردن هایش خودم را ناغافل انداختم وسط بازی و گفتم: وای چه نوه نازی دارم، می دی یه کم بغلش کنم؟
هوچهر: نه عادت شما رو نداره*، تو بغلت گریه می کنه!



داشتیم از خرید برمی گشتیم. آقای شیر می خواست همه خرید ها را بگذارد داخل صندوق. همیشه وقتی به این مرحله می رسیدیم، هوچهر دلش می خواست از داخل صندوق بخزد روی صندلیش. به سرعت کودکش را چپاند در آغوشم تا برسد به کارش.

من: هوچهر می گم بچت که عادت منو نداره، الان گریه می کنه.
هوچهرک: عیب نداره، وقتی بغلش کردم دیگه گریه نمی کنه!!!

نمی دانم کی فراموش کردم، حتی برای یک خواسته کوچکم اجازه دهم کودکم کمی گریه کند و تنها کمی فرصت استراحت برای خودم خرج کنم، تا باز بروم در مادری کردن خودم را هلاک کنم.
خدا کند روزی که دختری مادر شد، هورمون ها آنهمه که من را اسیر کردند، اسیرش نکنند، یا دست کم گاهی هورمون هایش را غافلگیر کند. آن روز شاید وقتی کودکش در آغوش من گریه کرد، با خیال آسوده شنا کند و بداند از استخر که برگشت و کودک را در آغوش گرفت، نوزادی که در بزرگسالی هرگز گریه هایش را به یاد نخواهد آورد، ساکت خواهد شد و آب از آب تکان نخواهد خورد!

یقین دارم مادری که از دیواره صندوق بالا می رود مادر شادتر و بالطبع بهتری است!


*عادت شما رو نداره = به شما عادت نداره


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





A happy lonely Thanksgiving


دخترک حق دارد هرچقدر که دلش خواست دستمال ریز ریز کند و روی زمین بریزد.
حق دارد همه اسباب بازی هایش را روی زمین اتاق پذیرایی پخش کند.
حق دارد تمام شیشه شور را روی اسباب چوب نمایم خالی کند.
حق دارد تصمیم بگیرد با چاقوی برنده درست مثل من روی گل کلم های مانده را جدا کند و من نگویم که خطرناک است.
هوچهر من امروز حق دارد اتاقش را به یک واویلای نابسامان بزرگ تبدیل کند و من به وجد بیایم از تمام آن نابسامانی ها.
دختر کوچکم می تواند تمام عروسک هایش را در تخت خواب من که درست چند ثانیه قبل مرتب کرده ام بخواباند.
امروز اجازه دارد کنار من روی میز کنار مبل ها غذا بخورد و روی میز بریزد.
او مستحق تمام این حقوق است برای آنکه وقتی امروز دکتر چشمش را باز کرد، با چشم ریز شده و نافرمش به چشمانم خیره شد، زیباترین لبخند عالم را نثارم کرد و گفت مرا می بیند. او توانست تمام حروف را با آن چشم ریز شده و آزرده بخواند.

من امروز می خواهم تمام غذاهای عالم را برای آقای شیر بپزم. تمام آنچه را این روزها فرصتش را نداشتم. برای آقای شیر که هنوز از سر کارش برنگشته و باید جبران مافات کند، برای آقای شیر که مردانه حمایتم کرد و او بود که ریسک بخش عمده سرکار نرفتن در این روزهای تازه واردیمان را به جان خرید.
و می خواهم همه را مجازاً شریک کنم در شامی که باید سه نفره در غربت صرف کنیم، درست زمانی که تنکس گیوینگ* در خانه های آمریکایی به راه است و تمام خانواده ها دور هم جمعند.

*Thanksgiving


چشم راست هنوز کمی ریزتر است




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




بوی پیاز

دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و غرق کارم. دستم بوی پیاز می دهد. این بار بوی پیازش را دوست دارم. بوی پیازش یادآور آن است که کودک دوباره در سرزمین امن خانه است و برایش پیش از ترک خانه غذای مریضانه بار گذاشته ام.
بوی پیاز یعنی خطر از بیخ گوش کودک رد شده، یعنی باز آن چشمان زیبا در صورتش خواهند درخشید، یعنی باز بی عیب و نقص نگاهم خواهد کرد و لبخند خواهد زد.
وقتی یک دستمال کوچک می آید آرامش زندگی را در هم می ریزد، قرنیه چشم دخترک را زخم می کند و تمام آخر هفته مان را با بیمارستان همراه می کند، بوی پیاز رایحه دلنشینی است. بوی پیاز یعنی، بیمارستان اجازه مرخصی داده،  یعنی کودک  در کنار آقای شیر استراحت می کند، تا بشتابم به سمتشان، من و آقای شیر بوسه ای روی مرز به اشتراک بگذاریم وشیفت عوض کنیم  و آقای شیر برود سر کار، دخترکم را در آغوش بگیرم و بپرسم، چشمت بهتر است و شاید جواب بدهد: بله .
بوی پیاز یعنی تمام بند بند وجودم که با هجوم افکار منفی دردناک شده بودند، بهبود خواهد یافت. 
بوی پیاز یعنی صدای دخترک وقتی زار می زند که : من هیچ جا رو نمی بینم، من می خوام بازی کنم، تنها یک کابوس شوم بوده که با بوی پیاز جادوی دردآورش باطل شده و حالا کنار دستمال در زباله دان وقت می گذراند.





عکس را یک سال پیش در آنکارا آقای شیر از دخترک گرفت و من تا حد مرگ ترسیدم که نکند از این نگاه زیبا محروم بمانم. دل مادرانه است دیگر! بی اذن و اجازه هزار راه می رود.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



زخم های عمیق

اصولاً وقتی از جامعه ایران خارج شدی، وقتی تمام فشارهای اقتصادی و اجتماعی از روی دوشت برداشته شد، تازه یاد خودت می افتی. یادت می آید که به تصویر توی آینه با دقت بیشتری نگاه کنی، به همه رفتارهایت بیندیشی و خودت را واضح تر ارزیابی کنی.
و وقتی کنار مردمی از کشورهای مختلف قرار بگیری، این ارزیابی واقع بینانه تر می شود. همه گوشه های وجودت را که تا امروز برایت نامریی بودند، خواهی دید.
یکی از آن گوشه های نامریی که از نظر من در تمام طبقات وجودم ـ یا بهتر است بگویم وجود ما ایرانیان ـ پیدا می شود ترس است؛ ترس با رنگ ها و شکل های متعدد. ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن، ترس از قحطی، ترس از جنگ، ترس از طلاق، ترس از از دست دادن عزیزان، ترس از تنهایی، ترس از احمق جلوه کردن و کودن به نظر رسیدن، ترس از اشتباه کردن و ده ها ترس دیگر. ترس هایی که در وجود مردم کشورهای دیگر نمی بینی. ترس هایی که شاید پیشتر داشته اند، اما نسل های پیش دور ریختدشان و دیگر نیستند. ترس هایی که به گمانم هیچ ملتی همه را یکجا نداشته و ندارد!
این روزها دارم تلاش می کنم، بخش های بیشتری از این ترس ها را دور بریزم.
وقتی من، من مادر کنار ده ها مرد جوان تر می نشینم تا یاد بگیرم، وقتی اشتباه می کنم، دست هایم آماده اند، آماده اند تا جلو بیاورمشان، تا دستگیرم کنند به جرم مادر بودن، به جرم ترک کار به قصد مادری، به جرم کودن بودن و همرده مردان نبودن در یادگیری، به جرم بزرگتری، به جرم ایرانی بودن. من آماده ام تا اخراجم کنند. من خود را مستحق اخراج شدن می دانم، تنها برای یک اشتباه کوچک. اما کسی اخراجم نمی کند، کسی دستگیرم نمی کند، کسی به حماقت متهمم نمی کند، انگشت هیچ کس به سمت زن بودنم، به سمت هوش و ذکادتم به عنوان دلیل اشتباه نشانه نمی رود. اشتباه من بزرگتر از اشتباه هیچ کس نیست اما گویی من نیز پذیرفته ام که من، من مادر، من زن، من ایرانی اجازه اشتباه کردن ـ همان اشتباهی که دیگران مجاز به تکرارش هستند ـ ندارم، چراکه کوپن اشتباهم قبلاً پر شده با زن بودن و مادر بودن.
اما آنها از من در برابر ترس هایم حمایتم می کنند.
وقتی آمدم، جای تمام اهانت ها روی تنم درد می کرد؛ اهانت مردان جامعه، زن های خانواده شوهر، قوانینی که عواقبشان هر روز در بخشی از تنم فرو می رفت، همه و همه تنم را پرزخم و پاره پاره کرده بود. این روزها تنم مملو از پانسمان است، پانسمان زخم هایی که سال هاست روی تنم نشسته اند، زخم هایی که شاید بعضی هرگز التیام نیابند و شاید اگر درمان شوند، رد زخمشان تا روزی که تن فرتوتم را در گور می گذارند، روی جسم بی جانم خودنمایی کنند.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


همه کلمات عناوین این پستند

حقیقتاً میان اینهمه گرفتاری که این روزها دارم، نمی دانم چرا فکر می کنم باید اینها را بنویسم. شاید پست نازنین بیش از اندازه تکانم داده. اما کامنت ها بیشتر تکانم دادند.
مثلاً یک زن می تواند بنویسد: خب مردها تنوع طلب تر از زن ها هستند. خب دلشان می خواهد.
یکی دیگر می نویسد: خب مرد زنش را دوست دارد دنبال فان بوده بنده خدا و از نگاه احساساتی زن ها به ماجرا بیزار است!!!
هرچه می کشیم از این جهل مرکب خود زن هاست. خیال نکنید اگر از این دست تفکرات دارید، می نشینم اینجا برای اینکه خواننده وبلاگم بمانید ناز و نوازشتان می کنم و نمی گویم چقدر این نوع تفکرات حقیرانه است.
خواهش می کنم یادتان نرود اگر زن ها هم هر روز به مردهای مختلف بیندیشند، بعد از مدتی می بینند که خیلی هم دلشان می خواهد مردهای مختلف را آزمایش کنند. وقتی به چیزی فکر کنید، نیازش در شما ایجاد می شود، باور کنید این را من نگفته ام روانشناس ها می گویند.
خب حالا چطور می شود که مردها به زن های دیگر فکر می کنند، زن ها به مردهای دیگر فکر نمی کنند. جوابش خیلی ساده است: حمایت قانونی و عرفی از این نوع تفکر.
اگر مرد خیانت کند، تحت هیچ شرایطی بدبخت نمی شود، از جامعه ترد نمی شود، اصلاً آب از آب تکان نمی خورد، نهایتاً زن کمی جیغ و داد می کند بعد برمی گردد سر زندگیش. تازه مرد مطمئن تر می شود که زن بیرون برو نیست بار بعد دیگر دست و دلش نمی لرزد! اگر زن بیرون برود از زندگی چون مرد خیانت کرده، حسابی تنبیهش می کنند، با پیراهن تنش و یک اردنگی محترمانه، بدون بچه ها پرتش می کنند بیرون و باید منتظر بنشیند تا هووی جدید، دلش بخواهد خانوم اول باشد که مرد طلاقش بدهد. وگرنه پیش از این حادثه حربه مرد این است: طلاقت نمی دم تا موهات رنگ دندونات شه! 
خب زن اگر خیانت کند چه می شود؟ اگر خیلی شانس بیاورد و سنگسار نشود، جامعه تردش می کند، بی پول و بدبخت می شود. بچه هایش را که طبیعی است از دست بدهد، اگر مرد هم خیانت کند، زن را مجازات می کنند و بچه ها را از او می گیرند. کسی از او نمی پرسد چرا این کار را کرد. شاید دلیلی داشته کارش. همه ندید می گویند که هیچ دلیلی قابل قبول نیست، سنگ ها را بکوبید توی سرش. سنگ های اول را زنان به سمتش پرت می کنند؛ همان ها که مردان بهشان خیانت کرده اند، همان ها که از پدرانشان کتک خورده اند، همان ها که چند خاطره آزار جنسی دارند که سال هاست در دلشان پنهانش کرده اند و نمی توانند به کسی بگویند ، بگویند عمویشان، پدربزرگشان، شوهرخواهرشان و ... کجاهایشان را مالانده. همان ها که دست کم خاطره یک سیلی یادگاری از شوهرانشان دارند که در هزار سوراخ قایمش کرده اند.
خب مرد خیانت می کند خود زن ها می نویسند ای خانم هایی که می روید مسافرت شوهرتان را تنها می گذارید، به شوهرانتان نمی رسید، ببینید اینطور می شود.
باور کنید هیچ توجیهی برای خیانت هیچ کس وجود ندارد، اما اگر قرار هم باشد برویم دنبال درک کردن و توجیه کردن، زن ها را هم باید درک کرد.
بیایید خودمان به خودمان بد نکنیم. 
بیایید دست کم ما زنان خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم.
بیایید به خودمان تنها کمی حق بدهیم، حق اینکه ما را لگدمال نکنند، حق اینکه شریک باشیم در همه آن پول هایی که با هزار ترفند ته جیب شوهرانمان پس انداز کردیم. همان پول ها که اگر ما نبودیم، از هزار جای دیگر غیر از جیب شوهر سر در می آوردند.
دلم خیلی پر است. پر از خاطرات تلخ. داستان های باور نکردنی. داستان زنانی که خانم خانه بودند، متمول بودند، با مرد با هم به پول و زندگی رسیده بودند اما مرد به راحتی خیانت کرد، زن را رها کرد، دختران را رها کرد، پول ها که طبیعتاً مال مرد بود، زن و بچه پول می خواهند چکار! زن به همین سادگی روسپی شد، چون کار نمی کرد. خواست با مرد بماند، مرد نخواستش! مثل دستمال کاغذی انداختش بیرون. 
اینها افسانه نیست. این تحقیرها حقیقت دارد. ا
حالا بگذریم از همه مردانی که در خفا خیانت می کنند، زن لبخند می زند و بیشتر آرایش می کند، خیال می کند تا حالا کم آرایش می کرده. خودش را گول می زند که مردها ذاتشان تنوع طلب است. نمی داند اگر قانون بیمار نباشد،  او حق دارد یک زن سیاه چاق شکم گنده باشد که مرد سفید خوش ترکیب عاشقش است، هیچ کس هم قضاوتش نمی کند.

پانوشت: "کفش هایش یک" قسمت اول این ماجراست.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





صدای ننه قدقد از جهنم نوای آزادانه تری است


اصولاً وبلاگ نویسی پدیده عجیبی است و قدما و بزرگان هیچ برایمان درباره اش به جا نگذاشته اند.
نمی شود بروی کتاب حافظ و سعدی و مولوی را بخوانی درس وبلاگ نویسی بگیری. اصلاً با کتاب نوشتن خیلی فرق دارد. وقتی یک چیزی نوشتی، صدها نفر می توانند کپی نوشته هایت را جایی برای خودشان نگه دارند. یعنی اینکه پشیمان بشوی و آرشیوت را پاک کنی هیچ فایده ای ندارد. اینکه عکس هایت را بدون محافظت از سیو شدن گذاشته ای، یعنی معلوم نیست الان چندتایش کجاها موجود است.
خب تا زمانی که آدم اول برای خودش می نویسد و بعد تنها چند دوست وبلاگی ناشناس خواننده اش هستند، به این موارد فکر نمی کند اما این افکار زمانی می آیند که وبلاگت شناخته می شود. 
مثلاً الان همه دوستان آقای شیر و مادرم و فک و فامیلم و دوستان دانشگاهم و همه آنها که نمی دانم خواننده خاموشند یا روشن می دانند زیپ شلوارم یک بار خراب شده. خب یک نویسنده خوب باید به این نکات فکر نکند اما من آنقدرها هم که مدعی بودم آدم شجاعی نیستم و فکر می کنم وقتی درباره زیپم می نویسم حتماً از آن پس با هرکس روبرو می شوم دارد به زیپم نگاه می کند. یعنی نمی دانم همه آنها که در زمان حیاتشان یک اتوبیوگرافی نوشتند، چطور ادامه حیات دادند و در واقع چقدرش را سانسور کردند؟ چطور پاسخگوی شخصیت های دیگر داخل داستان بودند که با آنها در زندگی واقعی در تعامل بودند و در واقع چقدرش را توانستند درباره دیگران عادلانه بنویسند؛ شجاعتش را داشتند یا بینشش را و یا از قلم شیوایشان برای مقاصد پلید انتقام جویی و مشابهش استفاده نکردند.
و وبلاگ های زیادی می شناسم که ابتدا در بخش "درباره من" نامشان، رشته شان و .. را نوشته بودند اما کم کم اول درباره من را پاک کردند، بعد عکس هایشان، بعد آرشیوشان و بعد دیگر ننوشتند. یعنی شجاعت آدم نم می کشد وقتی می داند اگر درباره کسی اینجا نوشت، به احتمال قریب به یقین آن کس این نوشته ها را خواهند خواند. غر زدن ها محدود می شود. چرا؟ دلیلش پر واضح است! نیاز به نوشتن ندارد.
خلاصه می شود یک اعتیادی که آدم می خواهد رهایش کند اما او آدم را رها نمی کند.
من برایش یک راه حل سراغ دارم اما خب عجالتاً عملی نیست و دست یاری به سمت دانشمندان دراز می کنم. راه حل من گونه ای مردن است:
البته پیش از آنکه بمیرم، اول باید متقاعدم کنند که این عقایدی که درباره تناسخ وجود دارد یک اعتقاد مزخرف بیشتر نیست و اگر مُردم بار بعد در جسم یک گربه ملوس که خوب میو میو می کند یا یک سوسک توالت چشم نخواهم گشود. بعد یک اینترنت بین السیاره ای یا بین الدنیایی هم موجود باشد. آن وقت من آنجا درباره حور و پری ها و یا همه همقطاران جهنم ام یا اصلاً مهاجرتم (با عنوان مهاجرت مثل همین وبلاگ!) از جهنم به بهشت برایتان مطلب خواهم نوشت و پرایسوی اش را اینگونه مشخص می کنم: تنها برای کره زمین هوا شوند، بعد پشت سر همقطارانم هرچه دلم خواست می نویسم و خیالم راحت است پست هایم در آن دنیا به نمایش در نمی آیند. 
مثلاً می نویسم همان خدیجه خانم خودمان که یادتان هست... الان حوری عمو فریدون است اینجا. البته من جهنمی هستم و ویزایم برای مهاجرت به بهشت نیامده و نمره تفاله ام (یک چیزی معادل تافل مثلاً) آنقدرها خوب نشده که همان ردیف خدیجه خانوم به من منزل بدهند اما یک وقت هایی آن دورترها می بینمشان! وقتی می خواهند کمی سولاریوم استفاده کنند با فاصله نسبتاً دوری از مرز جهنم می نشینند و می بینم چطور دل می دهند و قلوه می گیرند. راستی چون خدیجه خانم آن دنیا به پای بچه هایش سوخت و شوهر نکرد خب الان پاسپورت بهشت دارد و اینجا هم که می دانید دیگر لازم نیست مثل آن دنیا خودش را بپوشاند و من نمی دانستم بینوا در هیبت بیکینی می تواند اینهمه برازنده باشد. یا اینکه فرهاد خواننده یادتان هست می گوید حاضر به مهاجرت به بهشت نیست، قبلاً مهاجرت کرده می داند جز دربدری هیچ فایده ای ندارد. همین جهنم را به تجربه دوباره مهاجرت ترجیح می دهد.

خلاصه همه حرف های خاله زنکیم یتیم نمی مانند مثل حالا! 

اما خب از آنجا که دانشمندان مشغله های مهم تری نسبت به گرفتاری های  وبلاگ نویسان بینوا دارند، اینها فقط در مرز تئوری پردازی باقی می مانند.

گاهی آدم فکر می کند در این دنیای مجازی هم آخرش مجبور می شود مهاجرت کند، برود یک جایی که کسی نمی شناسدش و درحالیکه دارد از تنهایی دق می کند، در آزادی خانه جدید خودش را خفه کند!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




هالووین و روح سرگردان غصه ای که زیر شال پنهان بود


تا زمانی که ملال دوری را با گوشه گوشه وجودم لمس نکرده بودم، نمی دانستم جمله "ملالی نیست جز دوری شما" دقیقاً چقدر ملال حمل می کند اما حالا می دانم. 
اصولاً در همه خوشی ها و امنیت آمریکایی یک چیزی یک جایی ته دلم ناشاد است. لقمه های شادی به واقع به آسانی از گلویم پایین نمی روند. وقتی جوان های آمریکایی را می بینم که چطور لذت می برند، دلم پر از غصه می شود برای همه جوانان ایران.
من  همیشه یک لایه ناشاد دارم. شاید مربوط به تمام غصه های ایران امروز است، شاید نتیجه زندگی و رشد در آن جامعه پرمرثیه است یا شاید خشت های وجودم را با سیمان ناشادی روی هم سوار کرده اند اما هرچه هست، خنده هایم که عمیق می شوند، می رسند به ته دلم، دلم رویشان غصه می نشاند. 
و یقین دارم همه خشت هایی که با خود آوردم آمریکا تمامش نبودند. وجود پازل وارم از تکه هایی از تمام کسانی که می شناسم تشکیل شده؛ دوستانم، فامیلم، همسایگانم، همه و همه کسانی که به نوعی می شناختم که همه را جا گذاشتم. هرکس را بیشتر می شناختم، سهم بیشتری دارد در وجودم. باید همه تکه هایم موجود باشند، باید همه شان خوشحال باشند تا وجودم از شادی لبریز شود و با یک حساب دودوتا چهارتا می شود رسید به آنجا که شادی من پر ناز و افاده است و به این آسانی ها خودش را عرضه نمی کند!
امشب با هوچهر، دختر همسایه که همسن و سال دخترک است و مادرش رفتیم برای تریک ار تریت*. تجربه قشنگی بود، هوچهر پری شده بود و کیا ـ دختر همسایه ـ کفش دوزک.
دخترها را روبروی در می گذاشتیم، در می زدیم، قایم می شدیم، صاحبخانه در را باز می کرد، دو فرشته کوچک سبدهایشان را جلو می گرفتند و فریاد می زدند: تریک ار تریت... هپی هالووین. صاحبخانه در سبدهایشان شکلات می ریخت، ما ظاهر می شدیم، تشکر می کردیم، خوش و بش می کردیم، خداحافظی می کردیم و می شتافتیم به سمت خانه بعدی.
خانم همسایه از من پرسید آیا در کشورمان هالووین داریم یا خیر. گفتم نداریم، چیز دیگری داریم پیش از سال نو. چهارشنبه سوری و مراسم قاشق زنی را برایش تعریف کردم. میان توصیفاتم، ترجمه های عجیبم که معادل انگلیسی کلمات را نمی یافتم، سفر کردم به همه کودکی هایم، به قاشق زدنم هایم، به از آتش پریدن هایم، به همه همسالانم که نمی دانم امروز آنها نیز کجای دنیا پرت شده اند. بعد شالم را انداختم روی سرم، صورتم را پوشاندم تا نشان دهم برای قاشق زنی صورتمان را چطور می پوشاندیم، ناگهان یک بغض سرگردان همان زیر، گلویم را فشرد. مابقی را با بغض توضیح می دادم، به بخش خاطرات که رسیدیم، در برابر نگاه شگفت زده همسایه هندی و خانم آمریکایی که داشت شکلات های بیشتری در سبدهای دو کودک می ریخت، اشک هایم پایین غلطیند و زبانم بند آمد و قاشق زدنم هایم نیمه کار رها شد. چطور میان آنهمه شادی اشک هایم افسار گسیخته رها شدند؟ 
پرسید چه شد؟ مابقی اش ترجمه نداشت یا من نمی توانستم تمام احساساتم را به انگلیسی برگردانم. حضور ذهنم لای هیجاناتم گم شده بود. اصلاً مگر مفاهیم زیر لایه ای "سرخی من از تو" را می توانستم با چند جمله به نمایش در آورم؟

هیجاناتم که فروکش کردند دیگر خداحافظی کرده بودیم، اما یادم آمد باید می گفتم: دلم برای تمام سنت های مهجور مملکتم که دارند زیر خروارها خاک بابت عداوت گرگانی که لباس گوسفند پوشیده اند دفن می شوند، به درد آمده. همان ها که شما از عمقشان شگفت زده می شوید، دارند نفس های آخر را می کشند. اصلاً همین دهانتان که نیمه باز می ماند مرا به گریه می اندازد. 
بعد دلم برای شادی ام سوخت که نمی دانم کجا جایش گذاشته بودم. اگر شادی کنارم بود، حتماً آن بغض زیر شال را ناکار می کرد؛ پیش از آنکه بدانم وجود دارد.



* trick or treat

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.