هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

International day




از روزی که اینترنشنال دی تمام شده، هوچهر همه جا به دنبال رنگ های ملی پرچمش می گردد و این بسی مایه شادمانی من است.
در آن روز، همه کودکان مدرسه باید لباس مخصوص کشورشان را می پوشیدند و پارچه هایشان را به رنگ پرچمشان رنگ می کردند و ما لباس های محلیمان را جا گذاشته بودیم، کنار تمام یادگاری ها و دیگر متعلقات و خاطراتمان که فضایی برای آوردنشان نداشتیم. این طور شد که تی شرت های سفیدمان و گونه هایمان را به رنگ های ملیمان رنگ آمیزی کردیم.
حالا دختری با گوجه و خیار و ماست، پرچمش را می سازد، بارها پرچم کشورش را نقاشی می کند، همه جا به دنبال رنگ هایش می گردد  و در آخر دلش برای ایران تنگ می شود. 

هوچهر به پرچمش افتخار می کند و من به افتخار کردنش افتخار می کنم.




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





کابوس ولنتاین

یکی از کارت هایی که هوچهر برای ولنتاین برای دوستانش درست کرد و با خط خودش رویش نوشت


روز ولنتاین فقط یک روز است، مثل همه سیصد و شصت و چهار روز دیگر اما روزی است که همه قرار گذاشتند همزمان به کسانی که دوستشان دارند، یک نشانه ای از دوست داشتنشان نشان دهند.
روز ولنتاین انتظار می رود که روز خاطره انگیز و شادی باشد اما همیشه اینطور نمی شود.
شب قبل از ولنتاین با هوچهر تا دیروقت سرگرم درست کردن کارت ولنتاین برای دوستانش بودیم. بیست و چهار کارت قرمز خریده بودم و دخترک با صبر و حوصله در تمامشان نوشت:

Happy Valentine's Day
        from Houchehr
هر کدام را متفاوت با دیگری نوشت. یکی را افقی، دیگری عمودی، در یکی از دو رنگ به طور متناوب برای نوشتن از طرف هوچهرش استفاده کرد و بیست و چهار کارت شبیه اما متفاوت خلق کرد. منتظر بودم انگشتان کوچکش خسته شوند، خسته شدند اما از کار نایستادند.
فردا صبح پیراهن قرمزش را پوشید و کارت های ولنتاینش را دست گرفت و از هم خداحافطی کردیم و رفت. خودم را دیدم که در عصر روز ولنتاین رفته ام دنبال دخترکم، یک کادو گذاشته ام در دستانش و در آغوشش گرفته ام و می گویم که چقدر دوستش دارم.
عصر آن روز من و آقای شیر ساعت چهار و نیم وقت دکتر داشتیم. آقای شیر گفت هوچهر را چه کنیم، گفتم مدرسه تا شش و نیم باز است، روی جی پی اس چک کرده ام در پیک ترافیک نیم ساعت رانندگی است، من پنج و نیم برمی گردم و دخترک را می گیرم. محل کار من و آقای شیر نزدیک است اما با دو ماشین رفتیم تا اگر کار یکی مان طول کشید، دختر کوچکم منتظر نماند.
پنج و چهل دقیقه با عجله از دکتر خداحافظی کردم و جملات آخر را نشنیدم! سوار ماشین شدم و آدرس مدرسه دخترک را وارد جی پی اس کردم و نوشت چهل و پنج دقیقه. وای بر من.  شش و بیست و پنج دقیقه می رسیدم. یعنی روز ولنتاین هوچهر آخرین فردی بود که مدرسه را ترک می کرد. بغض کردم. همه کودکی هایم آمدند در برابر چشمانم. وارد اتوبانی که کیپ تا کیپ ماشین بود شدم. اتوبانی که به اصطلاح پولی بود و عموماً خلوت. اصلاً این نوع ترافیک بی سابقه بود.
رادیو را روشن کردم. گفت امروز هم مانند تمام ولنتاین های پیشین خیابان ها بر اثر ترافیک بند آمده اند. لایی می کشیدم. اتوبان به اصطلاح پولی و گران، خروجی نداشت اگر هم داشت می ترسیدم خارج شوم و اوضاع خرابتر شود. ساعت جی پی اس، زمان را طولانی تر هم کرد. ساعت شش و سی و پنج دقیقه می رسیدم. یعنی پنج دقیقه پس از تعطیلی مدرسه. تلاش کردم صحبت های مدیر مدرسه را در روز اول به یاد بیاورم؛ همان روز که تور بازدید گذاشته بود. که ده دقیقه اول به ما زنگ می زند و بابت هر پنج دقیقه تاخیر باید یک پولی پرداخت می کردیم و در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه به آن سازمان که در آن لحظات شوم نامش را به یاد نمی آوردم زنگ می زدند تا بیایند و کودک را ببرند.
باز هم لایی کشیدم، از این لاین به آن لاین می رفتم. گریه می کردم. شش و ربع بود و می دانستم اگر با دوستم که در نزدیکی مدرسه بود هم تماس می گرفتم بی فایده بود و در آن اوضاع زودتر از من نمی رسید.
تمام مسیرها را یک دستی روی جی پی اس امتحان کردم. یکی از مسیرها سه دقیقه کمتر نشان می داد، همان سه دقیقه غنیمت بود. خودم را به خروجی رساندم. پیچیدم. خیابان دوطرفه بود. دیوانه وار می راندم. چراغ اول سبز بود و من به سلامت گذشتم. چراغ دوم را هم گذراندم.
خیابان مدرسه نزدیک بود. ساعت شش و بیست و پنج دقیقه. با مدرسه تماس گرفتم. کسی جواب نداد. نام آن سازمان کذایی را به یاد نمی آوردم. من فرزندم را می خواستم. با صدای بلند گریه می کردم. چراغ یک بار سبز شد و با سبز شدن آتی اش من از بند رسته بودم. اما سبز شدنی در کار نبود. 
دستم را روی بوق گذاشتم. گریه می کردم و روی فرمان می کوبیم. ده دقیقه پشت چراغ بودیم و به ظاهر فریادرسی نبود. مابقی رانندگان هم دستشان را روی بوق گذاشتند. چرا ردیف وسط بودم؟ شش و سی و پنج دقیقه. مدرسه جواب نمی داد. کسی به من زنگ نمی زد. یعنی کودکم را می بردند؟ لعنت به تو مهاجرت... مرگ بر تو آمریکا... تلفن های آقای شیر را ریجکت می کردم.... با صدای بلند گریه می کردم... بوق می زدم.... ماشین های سمت راست بالاخره پیچیدند به راست تا خودشان را از شر چراغی که ظاهراً خراب شده بود نجات بدهند و ماشین های کنارم به که من متناوباً بوق می زدم راه دادند.

 پیچیدم. دور برگردان را دور زدم. از چراغ قرمز گذشتم. همه برایم بوق می زدند و من دیوانه وار می راندم. شش و چهل و هفت دقیقه زنی نمیه دیوانه وارد حیاط مدرسه شد، ماشین را میان زمین و هوا رها کرد و به سمت درب شیشه ای مدرسه دوید. دری که یک کودک با لباس قرمز  خود را به شیشه اش چسبانده بود، بیرون را نگاه می کرد و انتظار می کشید و قرمزی لباسش و انتظار اندامش حتی در آن تاریکی شب پیدا بود. 
هنوز نبرده بودنش. در آغوشش گرفتم. روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم. خانم مراقب گفت با من بارها تماس گرفته اما تماس ها فیل شده اند. وای بر من. اینجا آمریکا بود و نمی دانم چرا ما یک زمانی به موبایل های ایران فحش می دادیم! آمد پیشم نشست و گفت :
it's OK. sometimes happens

هوا کاملاً تاریک شده بود. کودکم هدایای ولنتاینش در دستانش بود. کاپشنش هم کنارش. نمی دانم چقدر انتظار کشیده بود. نمی خواستم به یاد بیاورم که حتماً با خودش اندیشیده بود که دیگر به دنبالش نخواهیم آمد.
دلم می خواست در صندلی نمی بستمش. می خواستم تا رسیدن به خانه در آغوش بگیرمش. 
روبروی داروخانه ایستادم. از هوچهر خواهش کردم روبروی عروسک ها بایستد و هرچندتا که دلش خواست انتخاب کند تا بداند چقدر دوستش دارم. تنها یک کوچکش را برداشت و گفت: همین یکی بسه.
راه خانه را پیدا نمی کردم. استخوان هایم درد می کردند و مغزم مختل شده بود و برای پیدا کردن مسیر هر روزه ام جی پی اس را روشن کردم!
وقتی رسیدیم با آقای شیر حرف نزدم. گفتم باید بخوابم.  به هوچهر شام بده. خسته تر از آن بودم که دسته گل زیبایش را ببینم و به بوی غذایی که پخته بود توجه کنم. هدیه ای هم که برایش خریده بودم در ماشین بود. پیش از پیاده شدن گذاشتمش روی صندلی آقای شیرتا فردا صبح بیابدش. من آن شب ولنتاین نمی خواستم.  
قبل از آنکه در تخت بیهوش شوم، دخترک را در آغوش گرفتم و گفتم: مادر من خیلی حالم بده. پدر که کاراتو کرد می تونی بیای توی بغل من بخوابی امشب.
 دخترک غذا نخورد و این همان روزی بود که ظرف استامبولی اش هم دست ناخورده بازگشته بود. خودش را چپاند در آغوشم و با خجالت پرشید: مادر چرا گریه کردی؟ بعد متناوباً دستانش را دور چشمانم کشید. 
گفتم: شما چه حسی داشتی که من دیر اومدم؟ 
سکوت کرد.
من: ناراحت بودی؟
هوچهر: بله
من: خب برا همین گریه کردم
هوچهر: باشه اما دیگه گریه نمی کنی؟
من: شما دیگه ناراحت نیستی؟
هوچهر: نه
من: پس منم دیگه گریه نمی کنم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





تصمیمات پنج سالانه


وقتی بعد از چند روز خواهش دختری که استامبولی پلو هوس کرده بود، فرصت کردم برایش استامبولی پلو بپزم و به همراه ماست در ظرف ناهارش بریزم، هرگز انتظار نداشتم تا ظرف ناهار دست نخورده باز گردد. ظرف ناهاری که می دانستم دختری چطور برای رسیدن به ساعت ناهار آن روز لحظه شماری کرده بود. از دخترک پرسیدم مگه استامبولی دوست نداشتی هوچهر. دختری جواب داد: چرا خیلی دوست داشتم. گفتم: پس چرا نخوردی؟ گفت: قاشقم افتاد زمین، به میس جنت (مربی اش) گقتم، گفت that's OK,... منم دلم نمی خواستم مریض شم، برای همین غذامو نخوردم.

دخترک آنقدر بزرگ شده که معنای سلامتی را بداند، سختی زندگی دو مهاجر شاغل را درک کند که مریضی کودکشان برایشان یک فاجعه است و کسی ندارند برای مراقبت از کودک. کودکی که از او خواهش کرده بودم مراقب خودش باشد تا مریض نشود. کودکی که یقین دارم آنقدر بالغ شده که سختی روزهای ما را در دورانی که بابت چشمش بستری بود با تمام وجود درک کرد، هرچند که ما تلاش می کردیم، به دور از چشمش به تلفن ها پاسخ دهیم.
 این روزها خاطرات این چنینی زیاد دارم از دخترک و خوشحالم که دختر مهاجرم یاد گرفته تصمیمات صحیح بگیرد با توجه به شرایطش و بی گلایه زندگیش را سامان بدهد و مهاجرت بالغ و توانمندش کرد و یقین دارم اگر در باب ظرف پرش نمی پرسیدم، هرگز گلایه ای نمی شنیدم.

خوشحالم که آن شب های وحشت آور که گمان می کردم اگر بی هوش شوم یا خواب بمانم شاید کودکم تهدید به مرگ شود، به پایان رسید و نوزادم بزرگ شد. خوشحالم که رشته های زندگی وجودش جان گرفته اند و پوست نازکش کمی کلفت تر شده.

هرچند دلم برای همه بوهای نوزادیش و کلمات کودکانه شیرینش تنگ شده.

و البته مگر فردا نیاید. فردا یعنی میس جنت شیرفهم خواهد شد قرار دادن یک کودک پنج ساله در برابر انتخاب میان خوردن غذایی که دوست دارد و مریض نشدن چقدر درد دارد. باید برایش بگویم وقتی به دخترک گفتم برای ناهارش استامبولی گذاشته ام چطور با خوشحالی کیف ناهارش را در آغوش فشرد. باید یادم بماند که لبخند بر لب داشته باشم و با لبخند بگویم:
I can report about these kind of issues!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.










خاطره شیرین

گفت سرم را بگذارم روی پایش و بخوابم. من هم کمی با خجالت سرم را گذاشتم و خوابیدم. تا به حال سرم را روی پای پدرم نگذاشته بودم. تمام شب من خوابیدم و او بیدار ماند.
آن روزها تنها برای انجام ارتودنسی باید تا تهران می آمدیم. اهواز زندگی می کردیم و تقریباً هر هفته یکی دونفر در کلاس به خاطر سفر به تهران برای چکاپ دندان های ارتودنسی شده شان غایب بودند. دوازده سالم بود. آنقدر دستمان به دهانمان می رسید که هرماه پدر مسوولم مرا بیاورد تهران برای چکاپ، اما آنقدر نمی رسید که هر دو طرف این سفر را با هواپیما سفر کنیم. ناگزیر بودیم برای رفت یا برگشت اتوبوس سوار شویم.
این سفرهای کوتاه دونفره را دوست داشتم. وقتی دندانپزشک آن سیم ها را محکم می کرد و قرار می شد همه دندان هایم برای خودشان راه بروند، حتی با ورود هوا به دهانم درد بدی در دهانم می پیچید و این باعث می شد که برای خرید هیچ چیز "نه" نشنوم. 
مادربزرگ همیشه برایم سوپ یا آش درست می کرد. آن بار وقتی رسیدیم و نشستیم مادربزرگ به پدرم گفت حتماً تمام راه روی پایت خوابید و نگذاشت هیچ بخوابی. پدرم گفت: نه نه کسی روی پایم نخوابید.
مادربزرگم از آن دسته زن هایی بود که بیشتر مادرشوهر مادرم بود تا مادربزرگم. برای مادربزرگ، من دختر عروسش بودم و آن مغز بادام معروف نبودم. دلم می خواست پدرم با قدرت می گفت که معلوم است که دخترش روی پایش خوابیده اما پدرم حوصله دردسر نداشت.
******
تمام ویکندم را که به شدت خسته بودم و نیازمند استراحت، ـ درست مانند دیگر ویکندهایم ـ مستقیم یا غیر مستقیم اختصاص دادم به هوچهر. یا رفتیم و با پول توجیبی اش که جمع کرده بود، عروسک دلخواهش را خریدیم، یا در راستای پروژه رنگ کردن دیوارش به رنگ دلخواهش با برس و قلم به همراه پدرش تلاش کردم، یا دکوراسیون اتاقش را تغییر دادم، برایش پرده خریدم و اتو کردم، یا پروژه تمام عیار حل معادله کدام نوع مدرسه و کودکستان بهتر است را به طور آنلاین دنبال کردم، یا غذا و لباس هفته اش را آماده کردم، یا برایش کتاب خواندم و در بهترین حالت او برایم کتاب خواند.
وقتی به آخرین دقایق گران یک شنبه شب نزدیک شدیم، وقتی دخترک به خواب رفت، خستگی روی تمام مفاصل و ماهیچه هایم سنگینی می کرد. روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم و دیدم که باز گم شدم و کسی پیدایم نکرد و من خودم را خفه کردم در سرویس دادن هایم. دیدم دلم برای خودم تنگ شده. دیدم دخترک خواب است و من یارای برخاستن ندارم. دیدم فردا قرار است همان مادر خسته مایوس باشم که فراموش کرد، تنها چند واحد ناقابل انرژی برای خودش یک جایی مخفی کند.
بعد خاطره آن بالا نمی دانم از کجای مغزم پرید میان ذهن مایوسم. فراموشش کرده بودم. همه سوپ هایی که مادربزرگ برایم پخته بود، تمام سفرهای دونفره مان و همه خرده ریزهای گران تر از وسع خانواده که پدرم برایم خریده بود را به یاد آوردم.
یادم آمد که در روزهای جوانی چطور این پیوندهای عاطفی که پدرم تنیده بود مرا محافظت کرد از عمل به توصیه دوستانم؛ دوستانی که می خواستند ببرندم به جایی که نباید می رفتم و من نرفتم چون می دانستم پدرم دوست نخواهد داشت، می دانستم روح پدر خبردار نخواهد شد اما نرفتم تنها چون پدر دوست نداشت.
یادم آمد که مادربزرگم را گاهی بخشیدم و دوست داشتم چون برای دهان ملتهبم سوپ پخت و دل سوزاند. یادم آمد که بارها به او سر نزدم چون به یاد آوردم همیشه تنها نگران پسر نازپرورده اش بود و من پوست بادام بودم و نه مغزش!

واعجبا! حالا همه شان تنها خاطره بودند. 
.....
خاطره رفت  و من ماندم و تن خسته اما نه مایوسم. یأس رفته بود. انگیزه همه تلاش های ناخودآگاهم را یافته بودم: می خواستم خاطره شیرینی باشم، برای فرداهای دخترم.
لبخندم را حس می کردم، یقین داشتم در حال انجام معامله سودآوری بودم و واحدهای انرژی ام را دور نریخته بودم که والد بودن دیر نمی پاید و خاطره بودن گاه ابدی می شود. چشمانم را بستم. می دانستم آن روز آنقدر خوشحالی به کام هوچهرک ریخته بودم تا یقین بدانم خوشحالی ها مرز فراموشی را گذرانده اند. بی شک خوشحالی ها می روند لابلای لایه های خاکستری مخفی می شوند و یک روزی یک جایی می پرند بیرون. 

آن روز همان روزی است که من فاتحانه لبخند خواهم زد!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





یکی مرا پیدا کند

این روزها من گم شده ام. من درست در خانه خودم گم شده ام. من لای ملحفه های نَشُسته، ماموریت های آقای شیر، کلاس باله هوچهر، کار خودم، آینده و گذشته ای که باید همزمان بسازیم، کف آشپزخانه که به نظافت احتیاج دارد  و مدام صدایم می کند و من نه بی تفاوت که بدون فرصتی برایش از کنارش عبور می کنم، تغییر نحوه زندگی در اینجا و جایی که قبلاً زندگی می کردم، احساس ناامنی که دلایلش نابود شده اند و تن من به حضور دایمش عادت داشت و حالا بهانه اش را می گیرد، احساس غم دائم و لذت نبردن مدام از زندگی و از بین رفتن دلایلش و روحی که نمی داند چطور غمگین نباشد، گم شده ام. من میان هزار راه با هزار چهار راه و کوره راه و بن بست و جاده فرعی درست روی فرش وسط منزلم گم شده ام.
هر روز باید ده ها معادله حل کنم. معادلاتم دست کم درجه سه هستند و برای یک ایکس حداقل به سه جواب می رسانندم. در معادله بعدی برای محاسبه ایگرگ یک معادله درجه ده باید حل کنم و این خاصیت آمریکاست. من باید انتخاب کنم. من باید مطمئن نباشم. من باید به انتخاب هایم اعتماد کنم. من باید گیج بشوم و در آخر درست وسط هال منزلم گم بشوم. من باید به اینکه اگر آن یکی انتخاب را می کردم چه می شد فکر نکنم که اندیشیدن به آن خود یک معادله جدید است که بی جهت سرعت مغزم را برای حل معادلات ضروری و پیچیده زندگیم کاهش می دهد و باز این طبیعت آمریکا و زندگی نه آمریکایی که شاید غیر ایرانی است. زندگی ای که ظرفیت اشتباه کردن دارد اما شاید من آن آدم نباشم که بدانم می توانم خودم را به آسانی در آغوش این سبک زندگی رها کنم. 
من حالا دلم برای تک انتخاب ها تنگ شده؛ برای آن روزها که معادله ایکس درجه یک بود و ایگرگ اصلاً معادله نبود و تنها برابر با یک عدد ثابت بود و می دانستم محکومم به آن عدد ثابت  و مسولیتی ندارم در قبال سرنوشتم. اما حالا پرم از مسوولیت خودم و اطرافیانم که کنارم راه می پیمایند. آن ها هم پرند از مسوولیت من. 
اینجا انگشت اتهام بیکار می شود و جایی نیست تا بسویش نشانه رود که دلایل کافی ندارد  و کودن تر از آن است که بتواند به حل معادله بیندیشد.
یک ماه دیگر کنتور سنم یک شماره دیگر می اندازد و یقین دارم جلینگ صدای کنتورش در مغزم خواهد پیچید تا به یادم بیاورد که هنوز ده ها معادله حل نشده مانده و من گم شده ام.
من در مدرسه جدید با زبان جدید و تکالیف سنگین در عصری فراتر از عصر آموزشگاه قبلی لابلای صفحات تکالیف پرمعادله درسی گم شده ام. 
من ملزمم به حل تمام صفحات تکالیفی که همس و سالانم ده ها سال سرگرم حل و فصلشان بودند و من باید همه را یکجا حل کنم، غذا هم گاه گداری بپزم، گردگیری هم بکنم، دستی به سر روی صورت خسته ام هم بکشم، با هوچهر خواندن و نوشتن فارسی و انگلیسی تمرین کنم. ده ها الزام دیگر را هم به یاد بیاورم و به سرانجام برسانم و در آخر فراموش کنم که گم شده ام و بی توجه به گم شدگی، بدون هراس، از مناظر اطرافم لذت ببرم!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



همه خوشحالن


باز هم آقای رییس و هوچهربانو و نقاشی....




این بار وقتی آقای رییس آمد دختر کوچولو روی وایت برد نقاشی می کشید. آقای رییس هم نیم نگاهی به دخترک کرد، لبخندی زد و بالای نقاشی دخترک روی وایت برد، آنچه را می خواست ترسیم کرد و توضیح داد و من چشم دوخته بودم به دونفرشان که همزمان روی برد نقاشی می کشیدند! آقای رییس از پیچیدگی گفت، از سختی آن منطقه. بعد هم رفت.

دخترک نقاشی اش را تمام کرد. پرسیدم چی کشیدی
گفت: اون خانومه و آقاهه خوشحالن چون بچه به دنیا آوردن (همان زوج قرمز و آبی وسط صفحه). اون هم rain bow هست که همیشه موقع جشن می ذارن. الان چون اون دوتا بچه آوردن، جشن گرفتن، این رین بوا رو گذاشتن. اینم بچشونه که خوشحاله که به دنیا اومده (همان نی نی خندان زیر رنگین کمان!)
اینجا هم بارون اومده (سمت راست زیر ابرها). اون خانومه هم که به گلا آب میده خوشحاله چون rain اومده به گلاش آب داده (همان خانم خوشحال سمت راست با موهای قرمز و سبز و سیاه)
این یکی دختره هم که سواره اسبه (سمت چپ) خوشحاله چون دوست داره توی بارون ride کنه و walk کنه.
اون سمت راست هم مترسک هست که بازم خوشحاله.
من: چرا؟
هوچهر: حتماً چون بارون اومده دیگه!


و آن بالا هم نقاشی آقای رییس است که هیچ کس و هیچ چیز بنا به فرمایش خودشان درش خوشحال نیست!

نتیجه گیری اخلاقی: درست در منطقه ای که برای یک نفر همه خوشحال به نظر می رسند، برای یک نفر دیگر هیچ کس و هیچ چیز خوشحال کننده  و خوشحال به نظر نمی رسد! 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



برد محبت مادرانه

هوچهرک را از مدرسه گرفتم، با هم به محل کار بازگشتیم که آقای شیر ماموریت بود و کارمن ناتمام و مدرسه دخترک رو به تعطیل. وارد دفتر کارم که شد، نقاشی هایش را روی برد اتاقم دید.
هوچهر: مادر چرا اینا رو چسبوندی اینجا؟
من: چون شما کشیدی، قشنگ بودن، خواستم همش نگاشون کنم.
هوچهر: اینا رو من بهت دادم؟
(یعنی بی اجازه برداشتی!)
من: نه، فایل مدرستو که خالی کردم این دوتا رو انتخاب کردم، آوردم زدم اینجا.
بعد از ته دل خندید. به مذاقش خوش آمد. مداد رنگی هایش را در آورد و به شدت سرگرم نقاشی شد. دو نقاشی کشید، نشانم داد و گفت: اینارم بزن تو بردت.
گفتم: نه مادر جون اون وقت بردم پرمیشه دیگه جا نداره، من فضاشو برای چیزای دیگه هم احتیاج دارم.

بعد سرگرم کارم شدم. به خودم آمدم، دیدم دخترک آن دیگر صندلی چرخان را گذاشته زیر پایش جهیده بالا و تلاش می کند آن نقاشی ها را که زیاد هم به نظرم تعریفی نبودند بچسباند روی برد. 
داشتم پیراهنش را می کشیدم و سرگرم نزاع خانوادگی بودیم که جناب رییس وارد اتاق شد! هوچهر را دید و گفت: خب.... پس امروز اینجا یک نفر داریم که به ما کمک می کند. دختر باادابم که بارها به او سلام کردن را متذکر شده بودم، خیلی طبیعی بدون در نظر گرفتن روی میز بودنش از همان بالا بی آنکه سرش را بچرخاند به گرمی گفت: hiiiiii !!! و با پشتکار به فرایند نصبش ادامه داد.
کار رییس با من طولانی بود. تصمیم گرفته بود، درست همان روز، آخر وقت پروژه جدید را برایم توضیح دهد. صندلی چرخانی را که دخترک برای آتش سوزاندن و بالا جهیدن استفاده کرده بود، کشید، هیکل سنگین و تپلش را به زور داخلش جا داد و من نمی دانستم وقتی توضیح پروژه تمام شد چطور خودش را غنچه کرده، خارج خواهد شد و زیرپایی دخترک هم از بین رفته بود و به واقع امیدی به پایین آمدن خودجوش دخترک نبود!
در هر حال تنها با نیمی از حواسم گوش سپرده بودم به جناب رییس. نیم دیگر سرگرم آتش پاره روی میز بود که می ترسیدم دسته گلمان را بزرگتر کند و سرم را که برگردانم دیوار پر باشد از شاهکارهای هنری با ماژیک های روی میز. 
توضیحات رییس ده دقیقه طول کشید که بر من ده سال گذشت، بعد هم گفت بهتر است بروم خانه و مابقی کار را آنلاین دنبال کنم، بس که محیط به اتاق کار شبیه بود و نه زمین بازی کودکان! 
توضیحات رییس که تمام شد، به سرعت سرم را چرخاندم تا ببینم که هوچهر در آن ده دقیقه آزادی تا کجاها را به دسته گل اضافه کرده که صحنه خروج رییس از صندلی را از دست دادم.
رییس رفت. من ماندم و دلهره هایم از آینده کاری مادرانه ام و هوچهر و بردی که فضای خالی نداشت و نقاشی هایی که رویشان برچسب هم چسبانده بود: from Houchehr
تا کسی اثر هنریش را اشتباهاً به ونگوگ نسبت ندهد.

دو نقاشی سمت چپ نقاشی های جدید هستند


کمی نگاهش کردم. با بدخلقی پایین آوردمش. نمی دانستم چطور مودب بودن و مزاحم کار مادر نبودن جلوی رییس مادر را باید برایش توضیح می دادم. می دانستم حق کودکان بازی  و غرق در دنیای پرفانتزی کودکانه است. می دانستم حقش محیط امن و گرم خانه پس از ساعت دوازده ظهر است. می دانستم تنها گوشه ای از همه محبت های مادرانه ای که هر روز جای خالیشان را حس می کرد روی برد اتاق کار مادرش پیدا کرده بود و می خواست همه برد از آن او باشد و نه نیمی از آن  و می دانستم سختگیری بر کودکانی که مورد دزدی واقع شده بودند و دنیای مدرن همه را از آنان ربوده بود، چه سنگین بود.
بغض کرد و گفت: با من دوست باش.
دلم سوخت برای کودکی که پدرش نبود، مادرش تا دیروقت سرگرم کار بود، هوا تاریک شده بود و او هنوز به خانه نرسیده بود، باید مفهوم مزاحم کار مادر نبودن را هم یاد می گرفت و خشم مادر ذوق دیدن نقاشی هایش در محل کار مادر را هم کور کرده بود. بوسیدمش و گفتم: دیگه بریم خونه.
پرسید: کارت تموم شد؟
گفتم: نه. خونه کار می کنم.
پرسید: نقاشی هامو درمیاری؟
گفتم: نه



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.