هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

به بهانه روز مادر، مورخ دهم مي دوهزار و پانزده

توضيح عکس اينکه، شاگردان کلاس اول، درست بيست و يک روز هر روز منتظر از تخم دراومدن جوجه ها هستن. برنامه ريزي مدرسه اينطور هست که جوجه ها دقيقا چند روز قبل از روز مادر به دنيا بيان و بچه ها در کنار يادگرفتن چرخه زندگي مرغ ها و جوجه هاشون، اين کارت هاي زيبارو براي ماماناشون درست کنن!



يک آدمي هست توي اين دنيا که هر روز آرزو مي کنم از من بلندتر بشود، زيباتر بشود، هر روز آرزو مي کنم در بازي هاي رقابتي، من بازنده باشم و او برنده. من هر روز غذاهاي مورد علاقه اش را مي پزم و با خوشحالي همه جا جار مي زنم که فراموش کرده ام غذاي مورد علاقه ام قبل تر،چه بوده. وقتي پايش زخم مي شود، جاي زخمش روي پاي من دچار سوزش مي شود. وقتي گلودرد مي گيرد، آب دهانم را به سختي مي بلعم. من با رضايت، هر روز بيشتر، از آنچه من بودم فاصله مي گيرم و به سمت آنچه او قرار است بشود مي دوم.
من ه
ر روز مادرتر مي شوم و اسکلت آسا بودنم کمرنگ تر مي شوم. من در سرنوشت فداشونده و فناشونده مادري ام هر روز غرق تر مي شوم و در لذت مادرانه ام بيشتر فرو مي روم. من تولد درخت مادرانه ام را که هر سال يک شيار بر قطرش افزوده مي شود، باشکوه تر جشن مي گيرم. سايه مادرانه ام اين روزها گسترده تر شده و دختر کوچکم امن تر، زير سايه ام رشد مي کند و بالنده مي شود.
من امروز هفت سال و شش ماه و هيجده روزگي مادري ام را جشن مي گيرم.
روز مادر بر همه مادرها مبارک
 
 
 
 

یک جفت مچ، یک جفت چال

دیروز صبح وقتی رفت، داشتم با مچ هایش ظرف می شستم.  بی خبر رفت. فرصت نکردیم خداحافظی کنیم. برای همیشه رفت.
تقصیر از من بود. گمان می کردم تا ابد می ماند. مرگ حق نیست، حقیقت دردناکی است که بشر به اجبار به وقوعش تن می دهد و برای آنکه تلخی گزنده اش را تاب بیاورد، به خود نوید مستی می دهد به دنبال تلخی. مچ هایش را برایم به یادگار گذاشت. دو چاله خندان هم برای هوچهر گذاشت. وقتی با صدای بلند می خندید، زیر یکی از چشمانش چاله کوچکی درست می شد. چاله اش را اول پای چشم خواهرم کاشت. همان خواهر خوش خنده ام که دست برقضا سوگولی مامان بزرگ هم بود. خوب از کار درآمد و برای هوچهر هم همان یادگار را برگزید. با هوچهر اما سخاوتمندانه تر برخورد کرده بود و لابد وقتی می خواست یادگارش را پای چشمان گیرای نتیجه بکارد، زیر چاله، کاربن گذاشته بود و جای یکی، دوتا کاشت.
 حالا اینجا بیست هزار کیلومتر آنطرف تر، از مامان بزرگ تنها یک جفت مچ داریم و یک جفت چال خنده و مشتی خاطرات خاکستری در  دوردست......