هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

وقتی دوباره پشت سر مادرم گریستم

همه دنیا روی سرم خراب شد. تمام احساسات بد عالم به سراغم آمد؛ تنهایی، غربت، ترس از آینده و ..... . درست همانند اولین روز آمادگی رفتن در پنج سالگی پشت سر مادرم می گریستم. ناگاه من و عقل تنها مانده بودیم. قلب تمام بندها را آب داده بود و نهیب های عقل را "سایلنت" کرده بود و حال که به مراد رسیده بود کناری ایستاده بود و به ریش عقل و گریه های بی امانم می خندید!
همراه پیرزن صاحب خانه به دور شدن ماشین پدر و مادرم تا نقطه صفر خیره شده بودم و می گریستم. هیچ کس آن حوالی نبود و این برای نخستین بار بود که این هیچ را به وضوح می دیدم. چنان سرگرم برگزاری مراسم مختلف بودم که هیچ ندیده بودم. بیچاره عقل! همه چیز را همگان از چشم او دیده بودند. قلب عاشقم فریاد می کشید که هرگز تاب جدایی از آن یار را ندارد و وصال بی پایان می خواهد و دستان عقل را کوتاه کرده بود و همگان می گفتند: این دختر، پخته و باشعور است و با همه فرق دارد و می داند چه می کند و چتر حمایتشان را سایه بان مغز صامتم کرده بودند.
همه مراحل را جهشی خواندم! فردای روز عقد به ماه عسل رفتم و گفتم اصلش همین است و تمام فاصله پنج ماهه میان عقد و عروسی را سرگرم خرید جهیزیه و کار روی پایان نامه بودم. درست یک هفته بعد از عروسی برایم با ناجوانمردی هرچه تمام تر تاریخ دفاع از پایان نامه کارشناسی ارشد تعیین کرده بودند. فردای عروسی داماد خوشبخت به شیراز می رفت. زمانی که پدرم من و آقای شیر را دست به دست می داد هیچ اشکی در صحن چشمانم حضور نداشت چرا که فردا به منزل پدرم باز می گشتم و آن لحظه مفهوم جدا شدن برای همیشه را نادیده انگاشتم. بستگان می گفتند ببین چه شاد است این دختر و چقدر بااطمینان و درست انتخاب کرده. این دختر عاقل است!
تنها یک هفته فرصت داشتم تا خودم را برای روز دفاع ـ آن دفاع واقعی که در برابر استاد راهنما هم باید از خودم دفاع می کردم ـ آماده کنم. چهار روز از آن زمان را سرگرم بسته بندی جهیزیه و لیست گرفتن از وسایل بودم. کارتن ها را شماره گذاری کرده بودم و در صفحات منظم شماره هر کارتن و محتویاتش را نوشته بودم. چون بار همراه نداشت، شماره سریال تمام لوازم برقی را یادداشت کرده بودم تا امکان جابجا شدن در میانه راه با وسایل تقلبی را از بین برده باشم. بارگیری وسایل یک روز به طول انجامید و از این وسواس بی نصیب نماندیم و تمام وسایل حتی رویه شیشه ای میز ناهار خوری هشت نفره کاملاً سالم به مقصد رسیدند. از راننده برای تمام شماره سریال ها امضا گرفتم و لیست لوازم را برای آقای شیر فکس کردم تا هرچه لازم داشت به آسانی به آنها دسترسی پیدا کند و در نبود من آب در دلش تکان نخورد.
در سه روز باقیمانده تازه مشغول "پاورپوینت" درست کردن شدم! باور کنید برای عروسی چون من که تمام خریدهای داماد پروازی را خودش به تنهایی انجام داده بود و لباس عروس و آرایشگاه و سالن و چایی صاف کن جهیزیه را هم خودش باید پیدا می کرد، راه دیگری نمانده بود. دانشجویان دیگر تنها یک هفته را صرف کنفرانس دادن پاورپونتشان می کردند و من با کوله باری از بی خوابی های قبل از عروسی، بی خوابی های دفاع را نیز بر آن می انباشتم و ضمن تهیه پاور پوینت، کنفرانس دادنش را تنها تصور می کردم! نتیجه سه سال زحمت تنها با آن بیست دقیقه طلایی رقم می خورد.
واضح است که دیگر شق القمر نمی توانستم بکنم! تکیه بر اعتماد به نفس و مدیریت زمان و احساسات و ذکاوت و این طور دری وری ها تا یک جایی جواب می دهد و در آخر نمره ای لایق آن همه مشقت و موضوعی که برای اولین بار در ایران روی آن کار می شد و سر و کله زدن با آن استادهای بی سواد زبان نفهم، نگرفتم. هرچه بود آن روزها مهم این بود که به پایان رسیده بود و فردا روز می توانستم به خانه بخت و آغوش یار بشتابم.
باز هم سایه آن تنهایی کذایی را که بر سرم سایه افکنده بود، نمی دیدم چرا که خانواده ام برای چیدن جهیزیه در راه بودند.
وقتی خانواده ام را بدرقه کردم، مراسم آب و قرآن را به جا آوردم، عقل بیدار شده بود و با مشت به جمجمه ام می کوفت و پرسش هایش در گوشم طنین می انداخت: چرا بیشتر درباره این آقای شیرت تحقیق نکردی، همه روی تحقیق کردن تو حساب کرده بودند، دیدی تنها شدی، تو حتی دوران دانشجویی ات را در کنار خانواده سپری کرده بودی، حالا آمده ای اینجا چه کنی و.... . چقدر کوچه ای که آقای شیر در آن خانه اجاره کرده بود به نظرم زشت می آمد، چقدر خانه مان دلگیر بود، اصلاً دیگر عاشق دلبازی و قدیمی بودنش نبودم، چرا دیوارهایش کدر بودند و ..... .
آنقدر گریستم تا دیگر اشکی نماند، آقای شیر آن روز زود به منزل آمد. باز آقای شیر را دیدم و همه چیز را فراموش کردم.
روزها گذشت و آنقدر آغوش آقای شیر گرم بود که سردی تنهایی، تنها آغوشش را دلچسب تر می کرد. همانند گرمی آتش در سرمای کوهستان برایم دلچسب و خاطره انگیز بود.
امروز وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم که چه خوب که گاهی دل طغیان می کند. اگر به امید عقل می نشستم هرگز آن آتش گرم نبود، هوچهری نبود. شاید جدالی هم نبود، شاید رنجشی از یار هم نبود، اما ارزشش را داشت، زندگی جدال است و گاهی برای رسیدن به آن سوی خوشبختی باید از آن گذرگاه طنابی خطرناک عبور کرد.