هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

هوچهر در تایلند





سفر با دختربچه دوساله ام برایم تجربه جدیدی بود؛ تجربه ای که برای سبک تر کردن بارش تمهیداتی را فراهم آورده بودم. دخترک یک دانه ام هر غذایی را میل نمی کند و من برای هر سفر باید پیش بینی های لازم را برای غذایی که هوچهر باید میل کند در نظر بگیرم. می دانستم در اتاق هتل هایی که رزرو کرده ایم یک کتری برقی کوچک وجود دارد. پس تعدادی خورشت "هانی"و کنسر ماهی تن که قابلیت تا شدن داشتند و می توانستم آنها را در کتری برقی جا بدهم خریداری نمودم و با خود بردم. برنج هم که فراوان یافت می شد و این غذاها برای من و آقای شیر هم مفید بود و کمی از دست رستوران های "کی اف سی"، "مک دونالد"، "ساب وی" و امثالهم نجات پیدا می کردیم. غذاهای تایلندی بدبوترین خوردنی هایی بودند که تا به حال در عمرم دیده بودم. رستوران ایرانی در تایلند فراوان بود اما آنچه به خوردتان می دادند چیزی نبود که برای مثال شما به عنوان زرشک پلو با مرغ انتظار داشتید! در آخرین روز سفر بزرگترین آرزویم بازگشت به خانه و پختن چلوخورشت بادمجان بود!

برای دستشویی رفتن دخترم هم یک روی توالت فرنگی همراهم بردم که آن نیز کمک بزرگی بود. پیش از آن تصور می کردم که وقتی رسیدم خریداری خواهم کرد و یا در ازای آنهمه پولی که به خاطر دخترم از ما گرفته بودند قطعاً برای حضورش شرایط کودک دوسال و نیمه ام را در نظر خواهند گرفت!!!!! (برای هوچهر هشتاد درصد هزینه یک فرد بزرگسال را پرداخت کرده بودیم) اما دریغ و درد که حتی تخت برایش منظور نکرده بودند و در کشور غریب آنهم کشوری که مردمش زبان انگلیسی نمی دانستند، نمی توان به آسانی رویه توالت فرنگی پیدا کرد!

کالسکه اش هم که هدیه خداوند بود و با وجود کالسکه خواب و بیداری دخترکم مانعی برای گردشمان ایجاد نمی کرد. هر زمانی که اراده می کردیم، هوچرکمان را در کالسکه می گذاشتیم و از هتل خارج می شدیم. هوچهرک هر زمانی که مایل بود در کالسکه به خواب می رفت و آنگاه که لحظات بیداری اش فرا می رسید از خواب بر می خواست و مناظر اطرافش را تماشا می کرد. گاهی هم خستگی چهره معصومش را بی رمق می کرد و می گفت بغلم کن. کمی در آغوش می گرفتمش و می بوییدمش و یا دست در دست هم گام بر می داشتیم یا رضایتش را برای نشستن مجدد در کالسکه جلب می کردم.

در هر حال بر خلاف تصورم که گمان می کردم این سفر دست آورد ویژه ای برای هوچهر به همراه نخواهد داشت، خاطرات شیرینی برایش به یادگار گذاشته است و به دلیل پر جانور! بودن این کشور، هوچهر از سفر لذت فراوان برد و خاطره ای که مدام برای هر کس بیان می کند، خاطره رفتن به باغ وحش و شیر دادن به بچه ببر است.(باغ وحش بانکوک بسیار دیدنی است و در پست آینده در باب آن خواهم نوشت.)

مدت زیادی بود که فلش کارت های مربوط به حیواناتش گوشه کمد خاک می خوردند و پس از بازگشتن از سفر، تصمیم گرفتم کارت ها را از مخفیگاهشان خارج کنم و در باب حیوانات بپرسم. ناباورانه به تغییری که در هوچهر ایجاد شده بود، چشم دوخته بودیم. دخترم برای هر حیوان خاطره اش را درباره آن موجود بیان می کرد:


ببر: مادر، یادته به ببر شیر دادم؟ یادته نازش نکردم، پدر نازش کرد؟

فیل: مادر، یادته فیل سوار شدیم، یادته فیله چقدر بزرگ بود، یادته محکم بغلت کردم که نیفتی!!!!!!!!

حلزون: یادته تو هتل حلزون دیدیم؟ (یک حلزون غول پیکر مخصوص مناطق استوایی روی دیوار ویلای روبرویی راه می رفت و هوچهر و آقای شیر رفتند و حلزون را دیدند و عکس گرفتند و ...)

کلاغ: مادر یادته کلاغ دیدیم؟ یادته کلاغه به خونش نرسید؟! (پایان داستان هایی که برایش نقل می کنم با قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید، پایان می یابد)

آهو: آهوبره یادته؟ (در باغ وحش کنار آهوها آهوبره هم دیده بود)

گرگ: تو شنل قرمزی آقا گرگه بود، یادته؟!

گورخر: مادر یادته گورخر دیدیم چقدر خوشگل بودن؟

.................


مخلص کلام آنکه، همه را با من چک می کند که چیزی را فراموش نکرده باشم!


و شیرین زبانی های به یاد ماندنی این سفر را در آن یکی وبلاگ می نویسم.


این هم عکس های هوچهربانو:


شنا کردن برایش خاطره دلچسبی بود و مدام شنا کردن را یاد و خاطره اش را نقل می کند:




هوچهر و شن بازی:




هوچهر محو تماشای ماهی هایی که پاهای توریست ها را ماساژ می دادند و راستی ماساژ دلچسبی بود (پاهای یک بانوی!!!!! توریست در حال گرفتن ماساژ از ماهی ها مشاهده می شود):




هوچهر در معبد:




هوچهر و بازی با کودکان تایلندی در رستوران کی اف سی (مشاهده کودکانی که به دو زبان گوناگون سخن می گویند و زبان ارتباطی مشترکشان کودکی است، منظره زیبایی بود):




هوچهر محو تماشای انواع جاندارانی که در سفر دیدارشان را تجربه کرد:




یک عکس تایلندی با حضور آقای شیر به همراه آقای ببر، هوچهر که فیگور مادرانه اش گل کرد شیشه شیر را دهان بچه ببر بینوا چپاند و اینجانب هم همین دور و بر ها (همگی هم آفتاب سوخته)!: