هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

وقت بیداری

در هتل مثلاً دو ست تخت دونفره گذاشته بودند برای چهار نفر اما در واقع روی هر تخت حداکثر یک و نیم نفر جا می شد! در عین اینکه عوض کردن تخت همیشه با لذت همراه است اما با هر غلت آقای شیر روی آن تخت کوچک با تشک فنری، خواب نازک نارنجی من قهر می کرد.
رفتم روی تخت هوچهر بخوابم، گو اینکه می دانستم لگدهای جانانه دخترک، سهمگین تر از غلت زدن های آقای شیر بودند اما گفتم شانسم را بیازمایم.
آهسته زیر پتویش خزیدم، به سرعت پیدایم کرد، دستان کوچکش را دور گردنم حلقه کرد، دهانش را به گوشم چسباند و آهسته زمزمه کرد: مادر چرا اومدی رو تخت من؟
گفتم: بیدارت کردم؟ ببخشید. دلم برات تنگ شده بود.
آهسته گفت: پدر غلت می زد نتونستی بخوابی؟!

راستی کی اینهمه بزرگ شد؟ چه زمانی اینچنین دقیق محیط اطرافش را شناخت و کی یاد گرفت تا تمامش را بر زبان براند؟
راستی از چه زمانی همه را می فهمیده و نمی توانسته در قالب کلمات آشکارشان کند؟ 
یعنی تمام آن اشک هایی که گاهی برای دلتنگی ریختم و دخترک ناغافل پیدایشان کرد و گفتم: سرما خورده ام را می شناخته؟ وای بر من. دیگر چه ها را پیدا کرده؟
تمام آن روزهایی که باید با گریه هایم، گریه کردن بابت دلتنگی  را یادش می دادم ناغافل دروغ گفته بودم. چه کسی گفته از نوع مصلحتیش برای ناراحت نکردن کودک بی ایراد است؟ مگر ناراحتی هم در دسته احساسات نمی گنجد؟ مگر من مادر،  تنها مسوول آموزش بخشی از احساساتم و نه تمامش؟ نکند اعتمادی را که باید برای روزهایی که از مقام خدایی در ذهنش نزول می کردم، سالم و سلامت نگاه می داشتم مریض کرده باشم؟


دیگر وقت خواب نبود. گویی تمامش را خواب بودم؛ تمام روزهایی که دخترک داشت بزرگ می شد و من در خواب غفلت بودم. همه آنچه دیدم کم بود. باید بیدار می ماندم.

اما پیش از آنکه دخترک با آن آغوش امنش به خواب رود، آهسته در گوشش گفتم: بله، پدر غلت می زد اومدم اینجا.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

No......She is not cool

یک ـ وارد سالن کنفرانس شدم برای ترینینگ. تنها یک شاگرد حضوری داشت کلاس که خانم مسنی بود و مابقی در کشورهای دیگر آنلاین حاضر بودند. کنار خانم مسن نشستم. در مدتی که مسوول ترینینگ که مردی سی و پنج ـ چهل ساله بود،  با همه اعضای آنلاین هماهنگ می کرد که صدا می شنوند، تصویر دارند و مابقی مخلفات، من و خانم مسن گپ می زدیم. فضولی راه گلویم را بند آورده بود. دلم می خواست بدانم آن خانم بالای شصت و پنج در کلاس ترینینگ چه می کرد. 
در هر حال هرچه در باب رشته اش بلغور کرد آن هم با نجوا متوجه نشدم. زبان دوم از این مکافات ها و البته سوء تفاهم های پس از آن زیاد دارد.
کار مربی تمام شد و نگاهی به من و خانم مسن انداخت. رو به خانم مسن کرد و گفت: آنا! برو در رو ببند.
دستپاچه شدم، تمام مدت کلاس فکر می کردم چرا به من نگفت، چرا خانم پیر را فرستاد. چه افتضاحی. نمی خواستم رویم را برگردانم، شرمنده بودم. اما خانم آنا به ظاهر ککش هم نگزیده بود.
دو ـ امروز رفتم برای خودم قهوه بریزم. یک خانم و یک آقا کنار قهوه جوش گپ می زدند. خانم از پشت خیلی برازنده بود؛ قد بلند، لاغر، خوش هیکل و خوش لباس. بلوز آبی آسمانی یقه شومیز همراه شلوار آبی نفتی با یک روسری که با گره قشنگی دور یقه بسته شده بود.
من و همان آقا قبلاً کنار همین قهوه جوش دوست شده بودیم و از او خواسته بودم منِ چای نوش را با تمام آن انواع قهوه آشنا کند؛ همان روزی که جنتلمنانه خواسته بود برایم قهوه بریزد و من نمی دانستم باید کدام را برگزینم. آن روز گفتم که ایرانیم و ما چای می نوشیم و ... . از دور با صدای بلند سلام کرد و گفت به موقع رسیده ام. قهوه تازه است. باید دو دقیقه صبر کنم تا برایم بهترین قهوه عالم را بریزد. خانم خوش لباس برگشت. همان خانم آنا بود. باهم خوش و بش کردیم. مرد گفت اولین قهوه مخصوص من است. خانم آنا پلک نازک کرد و گفت مرد یادش نرود او تنها زنی است که باید برایش اولین ها را بریزد!
دست پاچه شدم. نمی دانستم باید چگونه واکنشی نشان دهم. به این نوع شوخی ها آن هم در محل کار عادت نداشتم. گفتم دو دقیقه نمی توانم بایستم و امروز چای می نوشم و باید بروم. نمی دانستم باید می ماندم و اولین قهوه را می گرفتم، می ماندم و دومین قهوه را می گرفتم یا بر اساس تصمیم ناخودآگاهم باید می رفتم. ظاهراً این یکی هم تصمیم نادرستی بود! مرد متوجه واکنش غیرعادیم شده بود، گفت: او در برخورد اول آدم سختی است اما بعد راحت می شود. چرا دو دقیقه صبر نمی کنم، یعنی اینقدر سرم شلوغ است. گفتم بله! بعد موضوع صحبت و گپ زدن و شوخی کردن مسیرش را عوض کرد و سوژه شلوغ بودن سر من جذاب تر از قهوه شد.
بعد یک پیوندی ایجاد شد میان من و قهوه و شلوغ بودن سرم! مرد به خانم آنا گفت: ببین باعث شدی خانم بی قهوه برود. خانم آنا گفت خیلی هم با من دوست است و قبلاً با من آشنا شده و کلی گپ دوستانه زده ایم. 
خوشابه حالشان که می توانستند از هرلحظه ای برای شادمانی استفاده کنند اما من بیشتر دستپاچه شدم و تمام تلاش هایشان را برای آنکه با من صمیمی شوند و من احساس راحتی کنم نقش بر آب کردم! نمی توانستم تصمیم بگیرم که بمانم یا بروم.  دو کریم* برداشتم در چایم خالی کردم! شکر هم ریختم. گفتم اینها چه می دانند ما چای را با کریم نمی نوشیم! اولین قهوه را برای خانم آنا ریخت. مرد گفت هنوز هستم و قهوه آماده شده. گفتم برایم بریز. قهوه را ریخت، نفس راحتی کشیدم، قهوه دوم را بی دردسر و بی آنکه نه سیخ بسوزد نه کباب برداشته بودم. اما کریم نریختم و به سرعت دور شدم. در دو دستم دو لیوان نوشیدنی مسخره بود که هیچ یک را دوست نداشتم. هنوز زن و مرد با هم شوخی و کل کل می کردند.
می دانستم برخورد امریکایی آن بود که بایستم در شوخی ها شریک شوم و اصرار کنم که نه اول باید برای من بریزد، بعد اما دومی را بگیرم. می دانستم این نوعی دست دوستی دراز کردن آمریکایی بود که من روش فشردنش را نمی دانستم و آدم کولی** نبودم؛ چیزی که آمریکایی ها خیلی دوست دارند.
خانم آنا دست کم پانزده سال از مرد بزرگتر بود. اما اینجا در فرهنگ آمریکایی سن با هیچ واژه ای تعریف نمی شود. بانوی شصت و پنج ساله درس می خواند و ترنینگ می گذارند، بانوی شصت و پنج ساله را با نام کوچک صدا می کنند، بانوی شصت و پنج ساله در کلاس را بی هیچ دلخوری می بندد وقتی من و مربی هردو می توانستیم در را ببندیم، بانوی شصت و پنج ساله برای مرد پنجاه ساله عشوه گری می کند و درباره عشوه گری باهم شوخی می کنند، بانوی شصت و پنج ساله زیبا لباس می پوشد و با خانم سی ساله از پشت مو نمی زند، عروس بانوی شصت و پنج ساله با نام کوچک صدایش می کند و ... .
اینجا بزرگتر و کوچکتر با سن تعریف نمی شود. اما برای من سن پر بود از تعریف، پر بود از احترام برای بزرگترها. 
حس خوبی نداشتم چون احساس کرده بودم باید خودم را با آنها هماهنگ کنم. مهم نبود هر کدام چه تعریفی برای سن داشتیم اما وقتی در اقلیت باشی به واقع آسانترین راه هماهنگ شدن است و این را دوست نداشتم. می خواستم خودم باشم و تمام تعاریفم را  حفظ کنم.

دو لیوان نوشیدنی مضحک را روی میز گذاشتم.

به خودم یادآوری کردم بار دیگر در کنار قهوه جوش، درباره جایگاه سن در فرهنگم برایشان بگویم و یادم باشد روی دوهزار و پانصد سال قدمتش تاکید کنم، هرچند دیگر آدم کولی حساب نشوم. حتماً خانم آنای شصت و پنج ساله با شنیدنش هیجانزده می شد.


*creme
**cool



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.







چه کسی می داند چند آجر از وجودم و کدام ها را می توانم برای خود نگه دارم؟


در زندگی امریکایی همیشه آدم دیرش شده! همیشه وقت تنگ است. حتی در ویک اند احساس می کند باید بیشتر خوش بگذراند آخر وقت زیادی ندارد!
دخترک را کمتر می بینم. دلم برایش تنگ می شود. زنگ می زنم مدرسه می گویند نمی شود بیاید پای تلفن. حتی وقتی بیمار است و نگرانم که نتواند احساسش را بگوید، که با تب و گلودرد تنها بماند، اجازه نداریم صحبت کنیم. او هم باید بجنگد. او هم یک مهاجر کوچک است. یک سوم بار خانه روی سر او هم آوار شده و اینها برایش جدید است اما او هم بزرگ شده، آنقدر متفکر حرف می زند که دیگر نمی شناسمش.
او را در کلاس با یک قاب عکس و یک گلدان تنها گذاشته ایم. وقتی دلش تنگ می شود می رود کنار قاب عکسش و با من و خودش و ببر داخل عکس و آقای شیر حرف می زند. اینها را خانم مونتسوری توصیه کرده. صبح ها نمی خواهد برود. دیروز مریض شد و نرفت. حالا که مریض شده بود و خانه نشین، مادام می گفت می خواهد برود مدرسه!
رییسم می گفت حتماً امروز هم خانه بمانم، در کنار دیروز که زود رفتم! اینجا کسی به دروغ فامیل هایش را نمی کشد و کودکش را مریض نمی کند که سر کار حاضر نشود، پس رییس ها هم به زور می خواهند خانه نگهت دارند وقتی کودکت مریض است. هوچهر بیمار را آقای شیر نگه داشت و تمام همکارانش امروز حال دخترک را پرسیدند، همه نگران بودند و گمان نکنم کسی در دلش گفت: آره جون خودت! 
دخترک انگلیسی حرف می زند اما گاهی پرغلط. اما مهم این است که با اعتماد به نفس پرغلط حرف می زند. در همین راستا در خانه می خواهد انگلیسی صحبت کنیم و کودک تودارم را می شناسم که خانه برایش مکان امنی است که تمرین صحبت کردن می کند و آزادانه اشتباه می کند و به آسانی درباره کلمات و معنایشان می پرسد؛ کاری که یقین دارم در مدرسه انجام نمی دهد. مابقی مسیر را صدها نفر طی کرده اند و آخر داستان را از َبَرم. روزهای نخستین می گفتم که هرگز با دخترک انگلیسی صحبت نخواهم کرد تا فارسی را فراموش نکند اما نمی شود، وقتی تنها پناهش هستم. چشم امیدم به شعر ای ایرانیست که هنوز عاشقانه دوست دارد و می خواند و من با صدای نازکش که اوج می گیرد مخفیانه اشک هایم را پاک می کنم. به آکادمی گوگوش که بخشی از آن را در مراسم اختتامیه مهدکودکش در ایران اجرا کرد، به لطف تنبکی که هنوز گوش می کند و تمامش را از بر می خواند. به عمو تم و خانوم بک یادگار کلاس موسیقی اش. به همه آنچه در ذهنش کاشتم، برای فرداهایش، برای تقویت ریشه هایش.  
حقیقت این است که ایران دارد کمرنگ می شود، هر لباسی که خراب می شود یا کرمی که تمام می شود و دور می اندازم، هر وسیله جدیدی که می خرم، یادم می آید که این ایران است که دارد رخت می بندد. 
اما کار، عالی است. سوار دنیا بودن و گشت زدن بدجور می چسبد. از اقصا نقاط جهان پروژه دیدن آدم را مشعوف می کند. همه فراوانی ها و برخوردهای فرندلی و به دور از نژادپرستی روز آدم را زیبا می کند. وقتی از پنجره آفیس ابرهای خاکستری که دارند بر سر بارش جدل می کنند به چشم می رسند، که باران زیر پایت فرود می آید نه بر سرت، که ابرها کنارت هستند نه بالای سرت، وقتی در کافه تریای کمپانی انواع غذاهای بین المللی سرو می شود برای تمام همکارانت (به جز غذاهای ایرانی البته!) و همه آن دیگرها که از حوصله بحث خارج است،  از من مادر دیگری می سازد. یک مادری که یادش می رود کودک تا شش سالگی نباید بیش از چهار یا پنج ساعت در محیط خارج از منزل بماند. یک مادری که خودش را گول می زند که اشکالی ندارد او هم دارد ساخته می شود، بگذار شانه هایش آبدیده شوند. یک مادری که منم هایش بیش از قبل فریاد می زنند که اگر تمامش کودک پس من کجای این جهان ایستاده ام. 
و در آخر وقتی  تمام حروف پروزن کلمه مادر خوب بر شانه هایت سوار شدند، یعنی همه پارادوکس ها در وجودت جا خوش کرده اند تا وقتی کنار ابرهای خاکستری ایستاده ای، وقتی غرق لذتی و تنها یک قدم مانده تا روی ابرها سوار شوی تصویر کودک حایل شود. تا اگر رفتی رنجت دهد و لذت بر تو حرام شود و اگر ماندی حسرت نرفتن تا ابد بر دلت بماند. 

باید پارادوکس ها را با همه وجودت ببلعی تا به واقع مادر شوی.
اگر مادری اما هنوز پارادوکسی سراغت نیامده بدان هنوز فرسنگ ها با واقعیت مادری فاصله داری و بدان که دیر یا زود خواهد آمد.
اگر مادر نیستی دست کم این رنجشان را بشناس و ارج بنه.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.







برد یا باخت


گفتم: برد کردیم.

آقای شیر گفت: نه....کمتر باختیم.
.
.
.
.
.
.
.
 که آمدیم امریکا


و راست می گفت.




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



تنها برای چند ثانیه


همچنان که می راندم و غرق بودم در آهنگ هایی که گوش می کردم و هیچ صدایی از بیرون نمی شنیدم، در آینه چشمم افتاد به ماشینی که مملو از چراغ هایی بود که چشمک می زدند و بعد ماشین های جلوترم را دیدم که کنار رفتند و ایستادند، یاد تمام آنچه در کتاب آیین نامه خوانده بودم افتادم که اگر آمبولانس در آینه مشاهده شد باید به سرعت از لاین مربوطه کنار رفت و توقف کرد. و لابد این همانا آمبولانس بود! من هم کنار رفتم، هرچند نه آنقدر سریع که می توانستم، آبدیده نبودم! یاد نگرفته بودم چطور ثانیه های بیشتری تقدیم کنم به بیمار، به ثانیه هایی که به بیمار مدیون بودم نیندیشیده بودم، به اینکه اگر هر ماشین تنها چند ثانیه دریغ کند می شود هزاران ثانیه. قلبم تندتر می زد. گویی جان انسانی وصل شده بود به همه ما که در آمبولانس نبودیم، گویی همه نگران بودند که بیمار هرچه سریع تر به بیمارستان برسد. فضا پر از هیجان بود، بغض راه گلویم را بسته بود، کنار ایستادن تمام ماشین ها با فلاشرهای روشن باعث شده بود اهمیت ماجرا برایم پررنگ تر شود و بیشتر نگران حال بیمار درون آمبولانس شوم. آمبولانس چراغ قرمز را هم رد کرد. آنجا هم همه ایستادند و او رد شد.
بعد یاد خاطره ای از آقای شیر در ایران افتادم. یک باری که سوار تاکسی شده بود، آمبولانسی مانده بود پشت تاکسی. آقای شیر گفته بود راه بده بره، آمبولانسه، مریض داره. راننده تاکسی گفته بود: اووووه حالا هرکی بوده تا حالا مرده!
مهم نیست که در آمبولانس انسان نود ساله ای است که می خواهد نود و یک سال عمر کند یا پدر یا مادر یک خانواده که چشم به راه بازگشتش هستند یا یک کودک که مادرش،  بی وجودش از هستی ساقط خواهد شد، مهم این است که فرد درون آمبولانس محتاج کمی احترام از جانب ماست کمی ارزش گذاری، کمی دلسوزی و فکر که یادمان باشد به راحتی می شود عزیزمان باشد یا ما باشیم محتاج همین توجهات، محتاج مجموعه توجهاتی که می تواند منجر شود به اینکه ما بیشتر زنده بمانیم یا عزیزمان در کنارمان بیشتر بماند. جان انسان درون آمبولانس محتاج ثانیه هاست. ثانیه هایی که فاصله زنده بودن یا نبودنند، فاصه فقر یک خانواده و بی پدری یا حضور پدر، بی مادری چند کودک یا بالنده شدن در آغوش مادر و یا حتی به سادگی دیدن شادی تولد نود و یک سالگی یک مادربزرگ یا ندیدنش!

پانوشت: و چقدر خاطره دارم از آنها که در نیمه راه جان سپردند، در ترافیک، در بی توجهی مردم.
انگشت اتهام دراز شد به سمت ترافیک تهران و نه مردم تهران که یکدیگر را دوست ندارند. اینجا هم ترافیک دارد اما هیچ کس بابت ترافیک جان نمی سپارد.





اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



Spell it please

با یک پیرمرد چینی همکار شده ام. 
سرمست فواید مهاجرت بودم و غرق در کاغذهای مربوط به مزایا. صدای هورت کشیدن مرد چینی پارازیت می انداخت روی فرکانس صداهای شادیبخش  مغزم و بی آنکه نگاهش کنم به مکالماتش با دیگر کارمند آنجا گوش سپرده بودم. اینکه پرواز بعدیش به هند بود؛ مهندس نفت سینیوری که مادام باید سر می زد به پروژه های نفتی متعدد در اقصا نقاط جهان. 
مرد چینی نگاهی به من کرد و گفت:
یو آر وِری پرتی ور آر یو فرام*؟
گفتم: ایران
گفت: وات؟ وود یو اسپل ایت پلیز؟**
اسپل که می کردم متعجب نگاهم می کرد و گویی دانه دانه حروف الفبا را با آن نگاه شگفت زده بر فرق سرم می کوبید.
دردم آمده بود که مردی مهندس نفت باشد، شغلش سفر کردن به گوشه گوشه جهان و نقاط نفتی باشد و ایران خوابیده بر نفت را نشناسد! پس تکلیف اجلا.س سرانمان چه می شد؟!
بعد موقعیت جغرافیایی ایران را توضیح دادم، به پرشین گلف که رسیدم با هیجان گفت: اکی اکی اربین گلف***! همه مردم نقاطی که سرشان دعواست را به خوبی می شناسند!

به میانه مکالمه که رسیدیم من هم لبخند می زدم. یادم آمد از این پس ایران را آنطور خواهد شناخت که من معرفی می کنم. چه خوب که ایران را بر اساس رسانه ها نمی شناخت!


*you are very pretty where are you from?
**what? would you spell it please?
***Arabian gulf


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.