هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قسمت چهارم: امید را در فردا چشم انتظارم

چهارشنبه 29/2/1389:

باز هم داستان بدون وداع کردن ادامه دارد.

می گویند امروز بی گریه رفته است طبقه بالا. شاد بوده و تمام غذایش را خورده است. گاه رفتن، از مشاهده ام در پوستش نمی گنجد. از ته دل می خندد و به آغوشم می آید. با مدیر داخلی با شادی خداحافظی می کند. راستی امروز با مدیر داخلی هم آشتی بود. صبح، مدارک را که خواستم بدهم به رویا جون گفت من می دهم. می خواست سر صحبت را با او باز کند. خودش به پلی گراند وارد شد و مانند روزهای پیشین با اسباب بازی ها قهر نکرده بود.
می دانست امروز کلاس چاپ دارد. در حیاط به دستشویی بردمش. گفت خودم می روم. تمام مراحل را خودش به انجام رساند و روی توالت ایرانی نشست!

به موسسه رسیدیم. باز هم غرق در رنگ و کاغذ شد. خودش به دستشویی رفت که ایرانی بود.
موقع اتمام کلاس درحالیکه کفش هایش را پوشیده بود، گفت: تشکر نکردم! بازگشت و نازنین جون را به آغوش کشید و من و مربی بهت زده نگاهش کردیم. دخترم ناگاه بزرگ شده بود.

بابت آن خداحافظی نکردن ها احساس ناامنی خاصی در او مشاهده نمی شود.

رفته ایم به منزل مادربزرگش. این دستشویی رفتنش برایم عادی نمی شود! می گوید خودم می رم شما فقط چراغو روشن کن. دمپایی های بزرگ مردانه را می پوشد، در را به رویم می بندد و باز هم دستشویی ایرانی. فریاد می کشد، دستمال ندارن! عمه می دود و برای نوه عزیزدردانه دستمال می برد!

سر میز، غذا می خورد و پیش از آن سوپ میل می کند! اینهمه تغییر تنها ظرف یازده روز آنهم با حضور چند روز تعطیل در میانش؟!

در کیفش کاغذ دیگری به جز کاغذ گزارش روزانه موجود است. ریز به ریز فعالیت های ماهانه نوشته شده است: نمایش نامه های عروسکی این ماه با مفاهیمی نظیر روی مبل و کاناپه نباید پرید، به لوازم آرایش مامان دست نزنیم، شب قبل از خواب شیر نخوریم و....، کلمات انگلیسی که این ماه آموخته اند، شعر فارسی و انگلیسی که در این ماه به آنها آموزش داده شده، دوبیت شعر حافظ، مفاهیم ریاضی نظیر بالا و پایین و کنار و........... .

در پایان نوشته شده که کنار تمام مطالب ذکر شده بر اساس درصد باید قید کنیم که چند درصد هر مطلب را کودک می داند. کاغذ به دفتر مدیریت ارسال خواهد شد و ظرف یک هفته مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

کنار کاغذ تنها قدردانی می کنم. می دانم که کودکم هشت روز در مهد گذرانده است. می دانم کودکم روی پای مربی نشسته است و ساعات کوتاهی را آموزش ها گذرانده است.

درهای امید مجدداً به رویم گشوده شده اند.


شنبه 1/3/1389:

امروز هوچهر با آقای شیر به مهدکودک رفت. دیشب سنگ هایم را با دخترک واکندم و به او گفتم فردا پدر می بردت مهد. پاسخ داد: چرا خودت نمی بریم؟ گفتم چون ماشین ندارم، گفت: خودت کجا میری؟ گفتم میرم بیرون کار دارم. گفت: بعد میای دنبالم؟ گفتم نه پدر میاد. گفت اونوقت کجا می بردم؟ گفتم میاردت خونه. گفت: باشه. خندید و به خواب رفت.

آقای شیر می گوید به محض ورود، به رویا جون سلام کرده و گفته: من نون تست آوردم! رویا جون خندیده و گفته خوب کردی. آنگاه رو پدرش کرده و پرسیده است: زود میای دنبالم؟ با پاسخ آری پدر، خداحافظی کرده، بوس فرستاده و به طبقه بالا رفته است.

از اولین خداحافظی دخترم بی نصیب ماندم ! اما فردایش از آن من است!

آقای شیر رفته است دنبالش. در ماشین نشسته اند. هوچهر گفته: سارا رو جا گذاشتم. آقای شیر همراهش به داخل رفته اما هوچهر خودش باز به سمت رویا جون دویده و گفته من عروسکمو جا گذاشتم! رویا جون پاسخ داده سارا رو میگی؟ الان میگم برات بیارنش.

پرید در آغوشم و از دوستانش برایم سخن گفت، از آنیا سخن می گفت، می گفت بادام زمینی هایش را با یاسمن قسمت کرده. پرسیدم اون به شما چی داد؟ پاسخ داد هیچی نداد!

اینها اولین دوستان دخترکم هستند که خود یافته است. لذت بزرگی است. تنها باید مادر بود و دانست که آنگاه که کودک از یک پله به پله بالاتر می رود دامنه شادمانی تا کجا گسترده می شود!

یادم باشد فردا از حضور کودکانی با این نام بپرسم و بدانم آیا به راستی هوچهرکم آنقدر بزرگ شده؟ آیا می تواند دوستانی بیابد؟!


یک شنبه 2/3/1389:

بالاخره با هم وداع کردیم! چه شیرین بود بوسه های بی شماری که دخترک بر وجودم می نشاند! یکدیگر را در آغوش گرفتیم و وداع کردیم در برابر لبخند حاضران.

از رویا جون در باب یاسمن و آنیا پرسیدم و او گفت بچه های کلاسش هستند. به من تازه مادر تک فرزند می خندید. به یاد می آورم که مادرم از مراحل ریز ریز ترقی من هیجان زده می شد که فرزند نخستینش بودم اما برای کوچکترها پله های متعددشان مراحلی عادی بود!

با اشتیاق به سمت ماشین به پرواز در می آیم. می خواهم تا منزل پرواز کنم. همه شیشه های ماشین را پایین می کشم، می خواهم موهایم در هوا به پرواز درآیند و حس خوب پریدن را بیشتر و بیشتر ببلعم. در این گیر و دار چه مزاحم است این روسری و کجایی ای ماشین کروکی!

فیلم امروز هوچهر را نگاه می کنم. هر روز دخترک برایم هدیه ای دارد. هدیه امروزش معرفی شخصیت های درون فیلم است:
این آیلینه، این یاسمنه، این آنیاست!


باید روی مبل دراز بکشم، باید چشم هایم را ببندم. باید به یک موسیقی کلاسیک ملایم گوش بسپارم. باید به ذهن آشفته ام سامان ببخشم. باید حباب رویاهایم را که بی جهت ترکانده بودمش مجدداً بسازم؛ بازگشت به کار، گاهی استخر، کتاب های نخوانده، فرصت وقت گذرانی با آقای شیر و هوچهر شاد و اجتماعی.

باید خود را در سایه نهال کوچکی که پرورانده ام جا بدهم و از سایه کوچکش بهره ببرم. چه خوب که نهال کوچکم سایه کوچکی دارد. باید کمی بیارامم در سایه اش که باید باز برخیزم و بکوشم برای آبیاریش و نگاهبانی اش تا آن روز که کتابم را بردارم و در سایه عظیمش بیاسایم و با یک موسیقی ملایم ذهنم را در سطور کتابم به انحلال در آورم.


اینجا باید بنویسم پایان اما پایان کدام بخش؟ مهد رفتنش؟ شیرینی هایش؟ بالندگیش؟ اینها که پایان ندارند!


پانوشت: اینجا هم می توانید پیام بگذارید.