هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

تلخ هم اگر باشد به نام ماست، به کام دیگری!

قطعاً وقتی در قالب یک زن به دنیا آمده ام و زندگی کرده ام و مرد بودن را تجربه نکرده ام و البته خارج از هردو هم نبوده ام،  دشوار است یا ناعادلانه است که بگویم زن بودن سخت تر از مرد بودن است اما دست کم می توانم بگویم پیچیده تر است. فکر می کنید می خواهم درباره قوانین و روز جهانی پایان بخشیدن به خشونت علیه زنان بنویسم؟ نه ابداً! می خواهم درباره مادر بودن بنویسم. درباره این درد شیرین که بارها درباره اش نوشته ام و دیگران درباره اش نوشته اند.
یک روز رییسم آمد به اتاقم و پرسید: دنور* می روی؟
گفتم: چطور؟
گفت: می خواهم بشوی مسؤول فلان بخش اما باید بروی به دنور برای ترینینگ و البته می دانم که یک دختر کوچولو داری.
و کافی است یک رییس انگشت بگذارد روی چنین نقطه ای از یک زن شرقی که تمام عمرش را لابلای تبعیض های جنسیتی سپری کرده. البته یک رییس آمریکایی تنها منظورش درک و مراعات است و احترام اما یک زن شرقی حتماً می خواهد ثابت کند که از یک همکار مرد هیچ کم ندارد.
گفتم: نه مشکلی نیست می روم.
اول ذوق مرگ شدم. دوم جاهای دیدنی دنور را بررسی کردم. سوم خوشحال شدم که برای یک هفته از شر ظرف ها  و ریخت و پاش ها و مسوولیت های روزانه خلاصه می شوم.  اما به چهارم که رسید یکی در ضمیرم فریاد زد حالا کودک چه بخورد؟ عمراً آقای شیر بی من بتواند رتق و فتقش کند. پنجم یادم آمد شب ها باید و الزاماً هوچهر باید پنج دقیقه مرا در آغوش بگیرد و ببوید و خیلی از صبح های زود تا با آرامش به خواب برود. اگر صد شماره فکر کردم، از سه به بعد تمامش دلشوره بود و نگرانی. حتماً یک جایی دلتنگی خودم هم خودش را جا زده بود به جای دلتنگی های دخترک. حتماً خجالت می کشید با یک جثه لندهور و بالغ، کودکانه دلتنگی و گریه کند و بگوید اصلاً خودش بیشتر از آنچه دخترک به او نیاز دارد، نیازمند آن عطر کودکانه است. اما مگر می شود حقیقت را کتمان کرد؟ مگر می شود درد مادری را انکار کرد؟
هنوز بیست شماره هم نشمرده بودم که آرزو کردم ماجرای دنور منتفی شود، وای مردم از دلشوره!
راستی کدام مرد، کدام پدر از شماره چهار به بعد دچار نگرانی و غم می شود؟ شاید هیچ پدری. کدام مادر؟ حتماً بیشترشان. آن مابقی هم حتماً نگرانی ها را مدیریت می کنند و انکار اما وجود دارند. آن نگرانی های لعنتی، آن هورمون های حیات که تنها در وجود مادرها جا خوش کرده اند و نه پدرها وجود دارند. همین هورمون هایی که وقتی ترشحشان را تجربه کردم، دانستم بخش بزرگی از وجودم تا آن روز خواب بوده و چه خوب که تجربه اش کردم. زن بودن، زن کامل بودن بی آن هورمون ها محال است.
دنور منتفی شد و من ذوق مرگ شدم. اما کنار قهوه جوش، توی آشپزخانه بارها از مردهای همکارم شنیدم که افسرده بودند از منتفی شدن یک ماموریشان. چه خوب که به من می گفتند آنچه به زنانشان و فرزندانشان نمی گفتند. حتماً به زنانشان می گفتند که شادند از منتفی شدن ماموریت اما نبودند. اینها صداهای حقیقی طبیعت بودند که شاید عادلانه نبودند اما پر بودند از واقعیت؛ همان واقعیتی که زن بودن را پیچیده می کند.
*Denver
*راستی می دانستید بیشتر مردها طعم تلخ را می پسندند و بیشتر زن ها نه؟ چون واقعیت تلخ است عرض کردم!
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






بوتاکس بر همه خشونت های زندگی

دخترک مریض است و ما خانه مانده ایم. به جای معادلات وامواج و تصاویر ژئوفیزیکی، امروز غرقم در آب پرتقال و ملحفه های کثیف و سوپ و تب بر. غرقم در ظرف های نشسته و قابلمه های کثیف و سردرد و بی خوابی.
رادیو جوان، صدای تنهایی های من ایرانی غربت نشین را همیشه خوب گم می کند لابلای صداهایش. وقتی علی عظیمی باد می شود می رود لای موهایش او هم باد می شود می رود لابلای موهایم، فکر می شود می رود توی کله ام، فقر می شود می رود در جیب هایم، گرگ می شود می رود در گله ام. پاهایم شروع به پرواز می کنند. سال هاست پرواز کردن را فراموش کرده بودند. دو قدم می روند به جلو، دستانم ظرف ها را در هوا به پرواز در می آورند، پاهایم سه قدم بر می گردند و می رقصند و می رقصند و ظرف ها می روند در ماشین ظرفشویی. دخترک با خجالت زیرچشمی نگاهم می کند و لبخند می زند. می پرسم میای باهم برقصیم؟ به این طور پیشنهادات عادت ندارد، سرش را به علامت منفی تکان می دهد. میپرسد: شما هم باله بلدی؟ می گویم دیگه یادم نیست چی بلد بودم اما فکر کنم عاشق رقص بودم.
وقتی علی عظیمی اسرارش را فریاد می زند، درحالیکه در هوا همراه هم می چرخیم گام هایمان می رساندمان به میز ناهار خوری.  پرواز کرده ام روی نوک انگشتانم، ظرف ها می چرخند و می چرخند و می چرخیم و می چرخیم و می چرخاندم و می رسیم به آشپزخانه. در چرخیدن ها پیراهنم به هوا رفته، ساق های سی و شش ساله ام دارند می خندند. به اندازه بیست سالگی ام زیبا و اغوا کننده اند. به هم لبخند می زنیم. موهای موج دارم اما بیست ساله نیستند. در بیست سالگی لخت و سنگین، روی شانه هایم می سریدند. حالا پرند از تاب و انحنا. لابد وقتی از لابلای پیچ و خم زندگی رد می شدیم، اینطور حالت گرفتند.
وقتی رختخواب علی عظیمی با خیال خام گرم نمی شود، من اما کمرم را پر می کنم از بابا کرم. وقتی علی عظیمی زندگیش را به فاک می دهد باز من با گام های بلند پرواز کرده ام به سمت میز ناهارخوری. این بار در آینه حقیقت نمای پشت میز، خط اخم سی و شش ساله ام را می بینم. چرا اینهمه به این زندگی بی ارزش اخم کردم تا جایش بماند بر صورتم؟ باید می خندیدم. خنده دار نیست؟ وقتی هیچ وقت هیچ چیز درست سر جایش نیست، صحنه کمدی است نه عصبانی کننده!
ظرف ها که تمام می شود، دخترک که روی مبل به خواب می رود، من ده ها بار این آهنگ را گوش کرده ام. چرا باید این داستان ـ داستان علی عظیمی ـ حقیقت داشته باشد. اما این بار به این زندگی بی سر و ته لبخند می زنم. باید یادم باشد از تجربیات گذشته استفاده بهتری بکنم. راه حل خط اخم صورت من بوتاکس نیست!
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 

فعالیت حقوق بشری نه سالانه

وقتی با دمپایی سیاه رنگش کتک زدن را شروع می کرد، خیلی دلم می خواست چشم هایم را بگیرم اما خجالت می کشیدم، آخر هیچ کس دیگر جلوی چشم هایش را نمی گرفت. یک روز به مادرم گفتم دیگر نمی خواهم در کلاس خانم "چ" باشم. پرسید: چرا؟ گفتم: چون بچه ها رو می زنه.
خانم "چ" بهترین معلم کلاس چهارم بود. بهترین معلم آن زمان ها کسی بود که رفوزه از کلاسش بیرون نیاید و تعداد شاگردان با معدل های بالای نوزده در کلاسش به چندتایی برسد. زمان ما حتی برای کلاس چهارم ابتدایی هم معدل بیست وجود نداشت یا کم تعداد بود. بیست برای خودش ارج و قربی داشت و مانند مدارس ابتدایی این روزها بیست را مانند نقل و نبات میان بچه ها تقسیم نمی کردند.
همان روزهای اول سنگ هایش را با همه مان واکند و گفت کسی که در کلاسش باشد اجازه درس نخواندن ندارد. او پیش تر معلم پسرها بوده و عاقبت بچه های درس نخوان کلاسش این بوده که سر صف، سطل آشغال روی سرشان خالی کرده اند. دانه دانه همه افتخارات رزومه اش را فریاد زد که کجا سر کدام شاگرد سطل آشغال را خالی کرده، کجا یکی دیگر باید سر همکلاسش سطل آشغال را خالی می کرده و کی و با کدام ابتکار عمل او در شیوه تحقیر کردن، کتک خورده.
راست می گفت. شیوه اش کارگر بود. یک دختر عرب در کلاسمان بود که فردای روزی که دمپایی سیاه خانم "چ"  بارها بر سرش کوبیده شد، درس هایش را جواب داد. حتماً شب نخوابیده بود برای درس خواندن. فرصت ترشح هورمون های رشدش را گذاشته بود برای رهایی از کتک خوردن، حتی در مدرسه. دختر عرب را می شناختم. در خانه شان گاو نگهداری می کردند. چطور می دانستم؟ یکبار رفته بودم. کی؟ وقتی مادرم سر کار بود. برای چه رفتم؟ قره قروت بخرم! مادرم خوردن اینطور "آت و آشغال ها" را قدغن کرده بود. اینها را قاچاقی می خریدم! پیاده رفتیم. گفت قره قروت دارند. دختر باید به گاوها رسیدگی می کرد و هزار و یک کار دیگر. درس خواندن یکی از هزار مسوولیتش بود. نخستین بار بود که با چشم می دیدم کودکانی به سن و سالم که تنها مسوولیت زندگیشان مرتب کردن تختشان و درس خواندن نبود.
خانم "چ" یک بار هم در کلاس غش کرد. فشار خون داشت. بیش از حد عصبی شد بعد غش کرد. همه جیغ کیدند. من جیغ نکشیدم. صحنه غش کردن را ندیدم. مشغول صحبت با پشت سری ام بودم. وقتی برگشتم معلم نبود. یعنی بود اما چون بر زمین افتاده بود، تصور کردم از کلاس بیرون رفته. وقتی همه جیغ می کشیدند و البته کسی فرصت نداشت که برای من توضیح بدهد چرا جیغ می کشد، ناظم به کلاس دوید، جلوی معلم ایستاد و ما را به حیاط فرستاد.  
 بعد از ثلث اول، دختر عرب دیگر به مدرسه نیامد. ثلث اول، من شاگرد اول شدم. از ابتدای سال تا اعلام نتایج ثلث اول،  دختر دیگری نور چشمش بود، شاگرد اول که شدم من شدم نور چشم خانم "چ". اما من اصرار می کردم که در کلاس نمی مانم. مادرم آمد مدرسه. گفت که می خواهد کلاس دخترش را عوض کند. گفت خانم "چ" بچه ها را کتک می زند و دخترم توانایی تحمل صحنه های دلخراش را ندارد و صد البته کسی قبول نکرد. خیال بافی و دروغگویی اولین برچسبی است که به بی دفاعی کودکان چسبانده می شود. ادعایشان این بود که تا به حال شکایتی از این دست از این معلم ـ بهترین معلم کلاس چهارم ـ نداشته اند. خانم "چ" از همه غضبناک تر و مخالف تر بود،چراکه داشتند شاگرد اول کلاسش را می بردند. مادرم اما حمایتم کرد. کوتاه نیامد و مثل کوه پشتم ایستاد و باورم کرد. کلاسم را عوض کردند. در کلاس جدید شاگرد اول نشدم اما مجبور نبودم شکنجه تحمل کنم و دم نزنم.
سال بعد دختر عرب عروسی کرد. ما را به عروسی دعوت کرد. یادم هست تنها چیزی که وارسی کردم، سینه هایش بود. در تصور ده ساله ام عروس باید دست کم برجستگی سینه را می داشت و او برجستگی خفیفی داشت و من خیالم راحت شد! داماد از خانم "چ" هم وحشی تر بود  و هرچه بال بال زدیم تا ما سه دختر همکلاسی به عروس تبریک بگوییم، عروس را کشید و برد. تلاش می کرد تا همسرش یا بهتر است بگوییم کنیزش هیچ دوستی یا خاطره ای یا نشانه ای از مدرسه و آگاهی نبیند.
شانزده ساله بودم و با مادرم در بوتیکی مشغول خرید لباس بودیم. خانمی آمد که قیافه اش عجیب برایم آشنا بود و اما به یاد نمی آوردم که کجا دیده امش. ناخودآگاه سلام کردم. جوابم را نداد و با مادرم خوش و بشی کرد و رفت. پرسیدم: مامان کی بود. مادرم گفت: خانم "چ" بود دیگه!
تمام نه سالگیم با عذاب گذشت. تمام مدت پس از تغییر کلاس، از روبرو شدن با خانم "چ" فرار می کردم. همیشه اگر در حیاط مدرسه یا دفتر معلمان روبرو می شدیم، غضبناک نگاهم می کرد. یک موجود نحیف نه ساله ای پیدا شده بود که از نعره هایش نترسیده بود، دمپایی های سیاهش به اندازه کافی برایش خوفناک نبودند و دهان گشوده بود و بازگو کرده بود درباره آنچه که او بود. درباره رمز موفقیت خانم "چ".
اما در شانزده سالگی وقتی جواب سلامم را نداد از ته دل خندیدم. دانستم که هنوز زخمی را که نترسیدنم بر پیکره دیکتاتوریش زده، با خود حمل می کند!
همیشه به آن دختر عرب که گمانم بعدها شنیدم که مرد، فکر می کنم. باور نمی کنم که من و ما جان سالم به در بردیم و روانمان را در همه جهالت ها بیمار نکردیم. و البته خوشحالم که در کارنامه ام یک فعالیت حقوق بشری در نه سالگی دارم. خوشحالم که با تمام تن نحیفم در برابر حرف زور کوتاه نیامدم.
بله خوشحالم، چرا نباشم؟!
 
 
 
 

شش سالانه

 
در تمام مدتی که شلوغی زندگی اجیرم کرده بود، دخترک شش ساله شد و من فرصت نکردم تا بنویسم مادر یک فرشته شش ساله بودن طعم گیلاس می دهد یا گلابی، انگور یا  توت فرنگی.
فرشته گندمگون موفرفری حالا می داند بزرگترین استخوان آدمیزاد استخوان ران است. می داند خفاش ها شب بیدار روزخوابند و رادار دارند. حالا تمام احساسات پنج گانه اش را می شناسد. حالا شبی یک کتاب کوچک برایم می خواند. تفریحش آن است که لم بدهد گوشه آغوش مادرانه ام یا پدرانه اش با هم ساداکو حل کنیم یا حل کنند.
هنوز دو دندان لق، ترکش نکرده اند و دو نگین کوچک بی تاب، برآمده اند پشت دو دندانی که نمی خواهند از آن دهان کوچک دل بکنند.
یک بالرین کوچک است و من شادم که قرار است یک نقش کمی جدیتر داشته باشد در تاتر فندق شکنی که در تالار بزرگ شهر اینجا قرار است اجرا شود.
کلاس پیانو را برای مدتی تعطیل کرده ایم. باید یک دختربچه شش ساله فرصت بیشتری داشته باشد برای کودکی کردن. اگر ده ساله شد هنوز فرصت دارد پیانو بیاموزد اما فرصت کودکی شش سالگی به آخر می رسید.
امسال در جشن تولد شش سالگی بیشتر کودکان ایرانی بودند. دیگر دوست و آشنا دار شده ایم و دیگر باید در میانشان برای دعوت به تولد، انتخاب کنیم و از هوچهر خواستم تا پنج نفر از دوستان مدرسه اش را که با آنها نزدیکتر است انتخاب کند.  پارسال تمام همکلاسی هایش را دعوت کرده بودم. زیاد کسی را نمی شناختیم و می خواستم دور وبرش شلوغِ شلوغ باشد تا رد مهاجرت را کمتر ببیند.
کیک تولد شش سالگیش قهرمانانش بودند. این روزها قهرمانانش شخصیت های یک کارتونی هستند به نام "my littlest pet shop".
امسال نخستین سالی بود که از روزها قبل، شمردن روزهای باقیمانده تا شش سالگی را می شمرد.
حالا مکالماتمان را ثبت و ضبط می کند، درباره مدل ماشینمان و رنگش نظر می دهد و البته جنگ بر اسر آنکه چه بپوشد به مراتب بیش از پیش برقرار است!
همچنان دختر کوچولوی تودار، آرام و مهربانی است. هیچ از آن مادر آتشین ندارد! با کوچکترهایش بسیار با بزرگواری برخورد می کند. هنوز نقاشی مونس لحظات تنهاییش است.
 
شش سالگیت بر من مبارک، هوچهرکم!
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 

والد یکی از یک بر نه فاکتوریل ها - قسمت سوم

7.      سازگاری و سازشکاری یا ستیز:
     برخی از کودکان به سرعت با محیط جدید سازگار می شوند، افراد تازه را می پذیرند و تغییر و دگرگونی را قبول می کنند و مخصوصاً در مسیر پیشرفت به راحتی گام برمی دارند.گروه دیگری هستند که سازگاری را در سازشکاری می بینند و همیشه با وانمود کردن و پنهان کردن این پیام را که مانند شما هستند یا مانند شما عمل می کنند می رسانند، درحالیکه فکر و ذکرشان چیز دیگری است. معلوم هست که گروه سازشکار، احتمالاً به نظر کمی حقه باز و دروغگو و فریبکار می رسند در حالیکه سازگاران کسانی هستند که به نظر خوب و مهربان و آماده به جهت یاری و همکاری با دیگران خواهند بود. گروه سومی هستند که این تفاوت را به راحتی نشان می دهند و از سر جنگ و ستیز با شما برمی خیزند و تا موضوعات آنگونه که باید به میلشان نباشد جنگ و ستیز را ادامه می دهند. گروهی که سازگاری یا سازشکاری ندارند و از در ستیز برمی آیند، برخی اوقات حتی در زندگی زناشویی به خاطر آنکه بیست سال قبل یکی از خویشاوندان همسرشان کاری کرده هرگز از کنار او یا اشتباه او نمی گذرند و همچنان آن را در دل نگه می دارند و در حقیقت چون جنگی آغاز شد مایلند این جنگ را تا پایان ادامه دهند. برای گروهی که اصل بر سازگاری  یا سازشکاری است، حرف و نظر مردم و قضاوت مردم اهمیت دارد و گروه ستیزه گر به حرف مردم اعتنایی نمی کند و آن حرف ها را نشانه هدف های نامناسب دیگرانی می بیند که می خواهند او را از رسیدن به هدفش باز دارند.

    8.      اصرار و تداوم:
برخی از کودکان به راحتی از خواسته خود نمی گذرند و به خاطر یک خواسته کوچک، قهر می کنند و حتی چیزهای برتر و بهتر را به خاطر خواسته کوچک خود رد و نفی می کنند. در حالیکه بچه های دیگری هستند که به مجرد برخورد با یک مانع، به یکباره از نظر و عقیده خود می گذرند و به جای آنچه می خواستند، چیز دیگر را به راحتی قبول می کنند و حتی آن را یک پیروزی حساب کرده و پیروزی خود را با شما شریک می شوند. این کودکان عموماً کودکانی هستند که توانایی صبر کردن دارند و توان این را دارند تا منتظر بمانند تا نوبتشان بشود.
درحالیکه گروه دیگری که اصرار و میل به انجام کارها در همین جا و هم اکنون را دارند، غالب اوقات حاضر نیستند صبر کنند و هر نوع توضیح و توجیهی از جانب دیگران را فریب و دروغی بیشتر نمی بینند. این گروه افرادی هستند که وقتی کاری را شروع می کنند، از اینکه دیگری کارشان را قطع کند، سخت برآشفته می شوند. پدران و مادران باید متوجه این گونه کودکان باشند که وسط بازی آنها از آنان ترجیحاً درخواست دیگری نداشته باشند. پیشنهاداتی در میانه بازیشان چون اسباب بازی هاتو جمع کن یا بریم بیرون یا .... می تواند کاملاً کودک را برآشفته کند. حال آنکه گروه دیگر به مجرد چنین توصیه ای، به سرعت دست از کار خود برمی دارند و به دنبال پدر و مادر حرکت می کنند. حالات روحی گروه اول آنان را به مرحله ای از لجبازی و کله شقی می رساند که در گروه دوم مشاهده نمی شود.
کودکانی که اصرار در انجام کارها دارند غالباً می توانند موفق باشند اما غالب اوقات تنها خواهند ماند زیرا دیگران از عدم انعطافشان احساس خوبی نخواهند داشت.  درحالیکه بچه هایی که صبر و تحمل دارند، می توانند کاری را که در حال انجامش هستند قطع کنند و با دیگران همراه شوند. اینها افرادی هستند که معمولاً آنها را به عنوان افراد اجتماعی می شناسیم زیرا تحمل قبول دیگران و قبول تفاوت دیگران با خودشان را خواهند داشت.

9.      حال درونی:
     همه ما پایین و بالا می رویم. همه ما دریایی پر موجیم اما برخی از این دریاها پرموج ترند.افرادی هستند که کوچکترین ناملایمی آنها را از حال خوبشان به حال بد می برد. کسانی هستند که وقتی مطلبی یا جزئی از مطلبی خوب نیست، همه را برهم می ریزند. مثلاً وقتی قسمتی از غذا خوب نیست، احتمالاً نوشیدنی مورد علاقه شان حاضر نیست، تمام غذا یا غذا خوردن را رد و نفی می کنند. در حالیکه گروه دیگری هستند که خوشبختانه دگرگونی های کلی را به راحتی می پذیرند. به همین دلیل است که این افراد معمولاً راحت تر، خوشحال تر و سپاسگذارترند. اما گروه اول غالباً افراد خشمگین، طلبکار و ناراحتی هستند و سختگیری آنها سبب می شود که محیط اطرافشان را آهسته آهسته محدود کنند.
     این گروه افرادی که موج درونی شدید و پرسرعت دارند غالب اوقات حساسیت هایی نسبت به محیط بیرون دارند که به آنها کمک می کند اگر دانش و آگاهی لازم را داشته باشند، دارای قدرت تجزیه، تحلیل، ارزیابی و نقد و انتقاد باشند. گروه دوم همه چیز را در جهان متحول و متغیر می بینند و همیشه توقع و انتظار این را دارند که هچ خواسته آنها دقیقاً به گونه ای که آنها مایلند یا دوست دارند، اتفاق نیفتد و می توانند به راحتی دگرگونی های محیط را تحمل کنند. این نه زمینه کاملاً جنبه ارثی دارند و حالاتی هستند مانند رنگ چشم و ترکیب بدن. پس باید آنها را مانند خصوصیات فیزیکی کودک عزیز و محترم شمرد و برخوردهایی متناسب با حالات روحی او برای تعامل با او برگزید.
پانوشت یک: این پست به آخر رسید و صادقانه بگویم اینجانب تفاوت عمده ای میان شماره سه و شماره نه این دسته بندی نمی بینم. درثانی به نظر شخص من انسان ها پیچیده تر و مخلوط تر از آنند که بشود برای هر خلق و خو دو دسته کاملاً مجزا به دست آورد. مانند آنکه شاید در انسان های نخستین می شد به آسانی یک انسان کاملاً سفید و یک انسان کاملاً سیاه پیدا کرد اما امروز پس از ترکیبات نژادی متعدد نمی توان نژادهای خالص انسانی را به آسانی یافت. بر این اساس احتمال ترکیبات موجود را یک عدد فرضی نه فاکتوریل فرض کرده ام. بر اساس صحبت های دکتر هلاکویی عدد احتمال یک هشتاد و چهارم می شد. بر اساس نظر کاملاً شخصی من اگر هر دسته بندی را مثلاً مرتب یا منظم بودن به سمت نامرتب یا نامنظم بودن را یک طیف فرض کنیم و عدد محتمل برای این طیف را بر اساس مدل رنگی طبیعت هفت تایی در نظر بگیریم، تعداد حالات محتمل  شخصیت انسانی می شود "نه در هفت فاکتوریل" با پاسخ چهل و پنج هزار و سیصد و شصت. یعنی در هر زایش ما صاحب یکی از  چهل و پنج هزار و سیصد و شصت تیپ انسانی می شویم. توضیحات را تنها به جهت دلیل انتخاب نام پست نوشتم. (تاکید می کنم این بخش یک نظر کاملاً شخصی است و به هیچ وجه اساس و مبنای علمی ندارد).
پانوشت دو: سی دی های دکتر هلاکویی را از فروشگاه گلدونه در تهران می شود تهیه کرد (برای ساکنین تهران). یک شعبه فروشگاه گلدونه در میدان سعادت آباد است (سرو و کاجش یادم رفته، فکر کنم کاج بود!) برای شهرستان ها نمی دانم فروشگاه گلدونه در شهرستان ها شعبه دارد یا خیر.
برای ساکنین خارج از ایران هم از آمازون یا وبسایت رسمی دکتر هلاکویی می توانید تهیه کنید. در ضمن یک شبکه رادیوی رسمی به وقت کالیفورنیا برای آمریکا دارد با نام "رازها و نیازها" که فرکانس و مابقی مشخصاتش را می توانید آنلاین پدا کنید. در ضمن یوتیوب پر است از مصاحبه های رادیویی دکتر هلاکویی درباره موضوعات مختلف از جمله مهاجرت با کودکان و ... که بسیار مفید هستند.
پانوشت سه: از سوابق علمی دکتر هلاکویی چیز دندانگیری بر اساس آنچه مدعی است پیدا نکردم. یعنی نه مقاله علمی ای نه سابقه دانشگاهی قابل یافتنی اما حتی اگر آنچه دارد تجربی است و نه دانشگاهی برای من چکیده ای مفید و کاربردی است.



والد یکی از یک بر نه فاکتوریل ها - قسمت دوم

      4.  منظم و مرتب بودن کودک:
           برخی کودکان، در وقت معینی می خوابند و در زمان معینی بیدار می شوند، غذا را در ساعت معینی انتظار دارند و احتمالاً زمان ادرار و مدفوعشان از قبل معلوم است. بنابراین این کودکان، کار پیشبینی و در صورت لزوم پیشگیری را بسیار ساده می کنند.
در حالیکه بچه های دیگری هستند که خواب و بیداری آنها، وقت غذایشان و دیگر فعالیت های فیزیکیشان، آنقدر متحول و متغیر است که پدر و مادر غالب اوقات نمی دانند با فرزند چه کنند.
به همین جهت کسانی که از این نظم و ترتیب برخوردارند، کار آمادگی برای برخورد با نیازهای روانیشان ساده است. خوشحال و راضی نگه داشتن اینگونه افراد آسانتر است اما این افراد، تغییر و دگرگونی در محیط اطرافشان را نه می پسندند و نه می پذیرند.
گروه دوم که غالب اوقات می گویند که وقت برای بیشتر کارها ندارند، آسانتر می توانند درگیر کارها و مشاغلی بشوند که قابل پیش بینی نیست. برای مثال اگر افسر پلیس بشوند که ساعات کار مختلف و متفاوتی دارد، می توانند به راحتی خود را با این تغیر تطبیق بدهند.
اما گروه اول هرگز برای این نوع کارها طراحی نشده اند.  

5.   حساسیت به محیط فیزیکی:
      برخی کودکان باید به مرحله ای از آمادگی به جهت ایجاد ارتباط با محیط اطراف برسند تا قادر به انجام این کار باشند. این کودکان به بوی غذا، سردی و گرمی و احتمالاً درجه حرارت، با سرعت واکنش نشان می دهند. متوجه هر تغییر جزئی می شوند و به ان واکنش نشان می دهند.
     درحالیکه گروه دیگری هستند که به غذای سرد و گرم، تغییر نوع لباس یا رنگ آن و اندازه اش، آنقدرها اعتنایی ندارند.
      افرادی که از حساسیت بیشتری برخوردار هستند در محیطهای علمی و هنری موفقیت هایی کسب می کنند و به خصوص در زمینه کار موسیقی، به دلیل این حساسیت، هنرمندان خلاق و آغازگری می شوند.
      در حالیکه گروه دوم می توانند با هر شرایطی خود را تطبیق بدهند و افرادی هستند که با محیط سازگاری بیشتر و بهتری دارند و می توانند در هر قالبی خود را جا بدهند.
6.  چگونگی ارتباط با دیگران:
      برخی کودکان، به هیچ وجه تحمل افراد غریبه را ندارند و با اکراه و آهستگی به این افراد نزدیک می شوند. این کودکان غالباً هیچ کار تازه ای را به آسانی آغاز نمی کنند.
به بیان دیگر، کودک انسانی به درجات مختلف و متفاوتی با محیط و افراد تازه ارتباط برقرار می کند. به همین جهت است که برخی از بچه ها احتمالاً وقتی پدر و مادر قصد ترک منزل را دارند، از خود واکنشی نشان نمی دهند و برخی دیگر خودشان و دیگران را با اشکال و گرفتاری روبرو می کنند.  کودکانی که به آسانی از والدین جدا نمی شوند، هنگام مراجعت والدین، به آسانی با آنها کنار نمی آیند اما گروه دیگر، چنان وانمود می کنند که ابداً اتفاقی نیفتاده و نخواهد افتاد. گروه آسانگیر، نگرانی به جهت ارتباط با دیگران نخواهند داشت و رفت و امد و بود و نبود افراد اهمیت چندانی برایشان ندارد.
گروه اول (گروه سخت گیر) معمولاً افرادی هستند که غالب اوقات جانب احتیاط را رعایت می کنند. بیشتر اوقات کمی تحمل می کنند، کمی فکر می کنند و سپس عمل  اما گروه دوم غالب اوقات ابتدا عمل می کنند سپس به عملی که کرده اند و رفتاری که داشته اند می اندیشند.
ادامه دارد.....