هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

آنکارا










جای همگی خالی. شهر زیبایی بود و بسیار خوش گذشت.


 
گوارای وجودشان آنهمه رشد. ترک ها را می گویم. شهرشان آراسته بود و صنعت لباس و آرایششان بسیار پیشرفته. تمام زن هایی که در خیابان دیدم بسیار شیک و باسلیقه خود را آراسته بودند.
و آنچه بیش از هرچیز قابل تقدیر بود پیشرفت فرهنگیشان بود؛ فرهنگ رانندگی، فرهنگ احترام به عابر پیاده، فرهنگ احترام به زنان و فرهنگ ایجاد امکانات برای کودکان. در مکان های بازی موجود در مراکز خرید، کودکان مانند ایران روی تشک های بادی رها نمی شدند و زنانی بودند عاشق کودکان که با کودکان بازی می کردند و از آنان مراقبت می کردند و همراهشان از سرسره پایین می لغزیدند، با کودکان نقاشی می کشیدند، برای کودکان داستان های خیالی می گفتند و بچه ها در نمایش خلاقانه شان شرکت می کردند، حتی هوچهر که ترکی نمی دانست!

دخترک من بی آنکه کلامی ترکی بداند با آنان همراه شد و بازی کرد و خندید، او فارسی سخن می گفت و کودکان ترکی اما با هم سخن می گفتند و همبازی می شدند و من بهت زده نگاهشان می کردم که دو کودک چطور با هم ارتباط برقرار می کنند! دخترک به آسانی با ما خداحافظی کرد و ما با آرامش به سینمای شش بعدی رفتیم و این در حالی است که در کشور خودمان حاضر نیست در اینگونه مکان ها تنها بماند. تنها یک بار هوچهر آمد و گفت: مادر این دختره بازیمو هی خراب می کنه، چی بگم بفهمه؟ باید انگلیسی بگم؟!



من عاشق آن نیمدایره هوشمندانه بودم که والدین روی پیشخوانش غذا می خوردند و کودکان پایین پیشخوان با بازی هایی که روی دیوار تعبیه شده بود بازی می کردند و میانه بازی می آمدند سراغ مادرانشان لقمه ای می خوردند. من و آقای شیر پس از مدت ها بی دغدغه و بدون امر و نهی کردن با کودکی که نیازهای خودش را می طلبید و بازی خودش را می خواست با هم دو نوشیدنی نوشیدیم.



دستشویی سرزمین کودکانه مخصوص آدم های آن سرزمین بود. یک توالت فرنگی کوچک، دستشویی کوچک و آینه و جای صابون مایع کوچک به همراه یک خشک کن دست کوچک! کنارش. دخترک می گفت، مادر ببین! دیگه نمی افتم توی دستشویی، دستشویی اش کوچولونست! و من عکس گرفتم از دستشویی! شاید برای ایرانیان خارج از کشور، اینها بدیهی باشد و من ندید بدید و کمدی به چشم برسم اما... برای من مادر، مادری که در ایران زندگی می کند اینها حسرت است. در سرزمین عجایب خودمان نیم ساعت دخترک در مجموعه بادی که تمام شد خودش و کفش هایش را گذاشتند پشت در بی آنکه ببینند والدینش موجود هستند یا خیر و من دویدم و دخترک را در آغوش گرفتم و به مسوول آنجا به شدت اعتراض کردم. اما بعد خسته بودم. خیلی خسته .... از این نزاع بی پایان که باید برای هرچیز نزاع کنیم و مادام با هم بجنگیم و انرژی هایمان را برای بی قانونی ها بی جهت مصرف کنیم.

دیدن مردمان دیگر برای من بسیار لذت بخش است و مرا سرشار از انرژی می کند اما یک جایی گوشه ذهنم همیشه ناشاد است و درد می کند؛ آن زمان که به کشورم می اندیشم و می پرسم چه می شد فاصله ما با کورش کبیرمان دوهزار و پانصد سال نبود و باز کورش دیگری پیدا می شد؛ همانطور که آتا ترک همسایگانمان پیدا شد.  




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.