هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

صعود به بخش مفاهیم




باز هم یک پله صعود کردیم و این بار به بخش مفاهیم پا گذاشتیم.

هوچهر می داند وقتی کسی را می بیند باید سلام کند و عصرها که آقای شیر به منزل می آید با گرمی به او می گوید: سلا ا ا ا .

او مفهوم بالا و پایین را درک می کند و در هواپیما یا طبقه بالا می گوید: بالا.

او قانون شکنی را شناخته است و با نه گفتن هایم با کیاست مقابله می کند.

وسایل منزل را می شناسد و جملات مرتبط با آنها را درک می کند. مثلاً اگر از او بخواهید برایتان دستمال می آورد، یا چیزی را در سطل زباله می اندازد و یا اسباب بازی هایش را به اتاقش می برد.

اعضای بدنش را می شناسد و مدام آنها را نشان می دهد و می گوید: با (یعنی پا)، د......س......ت (دست)، مِی (مو)

غذاها را می شناسد و گاهی می تواند آنچه را که دوست دارد طلب کند. می گوید: ما .....س (ماست)، مِ (موز)، سی (سیب)،آنا...نِ...س س(آناناس)

لباس هایش را می شناسد و اگر لباسی نو بر تنش کنم می پرسد: دَدَیی؟! (یعنی قرار است دَدَر برویم و این لباس ددر است؟!)

مدام راه می رود و می گوید: مامایی یی تا من هم با جانم و عزیزم پاسخ دهم. آنگاه به سمت این ماماییِ مست از سرخوشی می دود و او را به آغوش می کشد و می بوسد.

تا چهار می شمرد؛ مدتی طول کشید تا این توانایی اش را باور کردم، مفهوم اعداد را نمی شناسد اما اگر هر رقم ماقبل چهار را بگویید رقم بعدی را برایتان خواهد گفت.

چون به بخش مفاهیم رسیدیم حکایات شنیدنی بسیاری در وصف هوچهرمان در چنته داریم که چندتایی از آن بسیار را برایتان می نویسم.


حکایت نخست:
هوچهر بانو عزم راسخ جزم کرده بود که خود بخورد و بیاشامد و استقلالش را به اثبات همی رساند. با ملالت بسیار غذا را با قاشق بر همی داشت و به سمت دهان همی برد. گاهی قاشق با زاویه نادرست به دهان می رسید و گاهی غذا وارد قاشق نمی شد و در آخر معده بانو بی نصیب می ماند. اگر غذا را من به داخل قاشق می راندم (به نظر خودم یواشکی!) آن قاشق را خالی می کرد و باز برای پرکردنش تلاش می کرد! حالا آی کیو والده مکرمه مورد دار است یا قوه باصره و آی کیوی مولوده دست کم گرفته شده بود هنوز در هاله ای از ابهام قرار دارد. (این یک جنگ مادر و دختری است که به تازگی شروع شده و در عین اینکه باید غذا خوردن را به او آموزش دهم باید با هزار ترفند چند قاشق غذا هم خودم به دهان صبیه مکرمه بچپانم تا گرسنه نماند).

حکایت دُیم:
نسبت به اعضای بدنش شرطی شده است و اگر نام هر کدام را ببرید آن عضو را نشان خواهد داد. مثلاً اگر بگویید امان از این پادرد فوراً پایش را نشان می دهد و می گوید: با؟ با؟ (اگر سرپا ایستاده باشد حتماً می نشیند تا بتواند آن را نشان دهد!)
در همین راستا، هوچهر شیرین زبان پدر و مادرش را به وجد آورده بود، آقای شیر گفت: "آخرش این زبونت منو می کشه". هوچهر زبانش را بیرون آورده بود و انگشت اشاره اش را به شدت روی آن فشار می داد!

حکایت آن آن سالار:
این بار که مادربزرگ هوچهر برای دیدنش آمد برایش یک چهار چرخ با شمایل اردک سوغاتی آورد. هوچهر سوار بر اردک مدام می گوید: آن آن (صدای موتورش را در می آورد!)
این روزها جناب آن آن هم فرزند دیگرمان شده. هرجا که برویم باید او را هم همراهمان ببریم. هوچهر کشان کشان آن آنش را تا پای آسانسور و سپس تا پای ماشین می آورد و باید با کلی بوس و ماچ و زور رضایتش را جلب کنیم تا در حالی که مابقی صندلی عقب را آن آن اشغال کرده، در صندلی ماشینش بنشیند و روی آن آن ننشیند! وقتی هم جایی پیاده شدیم، آقای شیر مسوول هل دادن آن آن هوچهر است!



اینم خاله سوسکه خونه ما که موقع آن آن سوار شدن یه مثبت منفی اشتباه کرده:


و آخرین حکایت:
بالاخره هوچهربانو با تختش انس و الفتی به دست آورد و دیگر شب ها بدون گریه و بهانه گیری در تختش می خوابد. تنها باید یادمان باشد حتماً پیش از ترک کردنش به او شب به خیر بگوییم. او هم با بای بای کردن شب به خیرشش و اذن خروجمان را صادر می کند. شب ها برای نوشیدن شیر بیدار می شود و با چشمان بسته شیرش را می نوشد، در آخر شیشه اش را تحویل می دهد، پستانک و پریوشش* را تحویل می گیرد و به خواب می رود. چند شبی است بای بای کردن هم به این مراسم شبانه اضافه شده است! وقتی او را در تختش می گذارم با چشمان بسته بای بای می کند!


این هم چند عکس از پیک نیک زمستانه دشت ارژن:



پانوشت:
نوشتن پست بالا تقریباً سه هفته به طول انجامید و بعضی توانایی های هوچهر مربوط به سه هفته پیش است! مثلاً دیگر به مو "مِ" نمی گوید، دیگر درست تلفظش می کند (از ابتدای حکایات داستان های چهار روز گذشته است).
از نوشتن دو حکایت آخر به فارسی دَری هم باز به دلیل ذیق وقت صرفنظر کردم، حکایت اول را هم درست و درمان ننوشتم، دیگر به قرن بیستمی بودن من و خودتان ببخشید. شاید اگر به بازنشستگی رسیدم و هنوز هم وبلاگ می نوشتم برای این طور ادا و اصول ها وقت داشته باشم!

*پریوش: داستان پریوش را در پست بعدی بخوانید.


تقدیم به همه زنان

زن عشق می كارد و كینه درو می كند...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار. میتوانی ازدواج كنی... در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی... او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد... او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد می شود، عاشق می شود، مادر می شود، پیر می شود و می میرد...

و قرن هاست كه او، عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان، جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن.

و درد های منقطع قلب مرد، سینه ای را به یاد می آورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند... و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این، رنج است .


دکتر علی شریعتی



پانوشت: با تشکر از منای عزیزم، همون دوست دوران بی خیالیم که دیگه روزهاست ازش خبر ندارم.