هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

رجیم

اصولاً "رجیم"* ، نوعی " رژیم" کودکانه است که دختر من می گیرد!

البته "رجیم" یک تفاوت بنیادی با "رژیم" دارد. وقتی مادر بینوا رژیم می گیرد، بوی هر نوع خوردنی (البته به جز خوردنی های مجاز در رژیم) بزاقش را تحریک می کند و تنها به چوب خط هایی که باید بکشد تا رژیم به پایان برسد می اندیشد تا بتواند تاب بیاورد.

اما در رجیم، وقتی کودک علاقه و اشتهای خوردن ندارد، رجیم دارد!

مثلاً همین هوچهر خودمان از زمانی که سعی کرد، قاشق نان لهیده در چایش را که با پنیر خامه ای مخلوط شده بود به زور بچپاند توی دهانم و با هیچ دلیل و برهانی هم کوتاه نیامد، جز زمانی که مجبور شدم بگویم رژیم دارم، این کلمه را آموخت و از فشار دادن قاشق روی لب هایم دست برداشت. لبخند فاتحانه ای بر لبانش نقش بست؛ چراکه به دستاوردی عظیم دست پیدا کرده بود! لغت مناسبی یافته بود تا در برابر غذا نخوردن به کار بندد.

حالا هربار قاشق غذایی که باب طبعش نیست، به سمت دهان حاج خانوم می رود، ایشان با عشوه لب هایشان را به هم می فشارند و می فرمایند: رجیم دارم!


*rejim



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



هوش عاطفی لابلای سطوری که می نویسم

در حال خرج کردن تنها دقایقی بودم که در روز به خود اختصاص داده بودم؛ نوشتن. در آن حال خوش شناوری در دنیای نگارش، نیم نگاهی به دخترک انداختم. دستگاه ورزشی اتاق کار را با یک ماژیک نقره ای که در وسایلم یافته بود، رنگ آمیزی می کرد.

گفتم نکن هوچهر. شما کجا باید نقاشی کنی؟ گفت، توی دفتر نقاشیم. گفتم پس برو دفترتو بیار.گویی نگفته بودم.
پرسیدم: درِ ماژیک را کجا انداختی؟ بی آنکه پاسخم را بدهد به نقاشی روی اربیترک* ادامه داد. گفتم: اگه دفترتو نیاری امروز اجازه کارتون ببعی ها رو دیدن نداری. بازهم بی کوچکترین عکس العملی به تهدیدم، روی دیگر پایدان سرید و با ماژیک به جان آن دیگری افتاد.

می دانستم شکست خورده ام. می دانستم دیگر راهی جز وقفه برایم باقی نگذاشته است. می دانستم این راه نیز دیگر رنگ باخته است و با کیاست به آسانی مانند بسیاری مواقع دیگر خنثایش خواهد کرد.

تصمیم گرفتم جایگاهم را که در برابرش بود ترک کنم و کنارش بایستم. به همدلی اندیشیدم. کارم را رها کردم. دخترم را به آغوش کشیدم و پرسیدم: شما دوست نداری من پای کامپیوتر بشینم نه؟
هوچهر پاسخ داد: نه.
ادامه دادم: احساس می کنی که کم دوستت دارم و بهت اهمیت نمی دم؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
در آغوش فشردمش و پرسیدم: می خوای باهم بازی کنیم؟
هیجان زده و با صدای بلند گفت: آآآآرررررررره.
گفتم: اما بعد از بازی من می خوام بشینم پای کامپیوتر و شما دیگه نباید کارهای اشتباه انجام بدی.

نیم ساعت بازی کردیم. باهم چرخیدیم و خندیدیم. قایم موشک و الکم و دولکم و عمو زنجیرباف بازی کردیم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و غرق لذت شدیم.

سر کارم بازگشتم. زیرچشمی دخترک را از نظر گذراندم.

بی آنکه من از هوچهر بخواهم، درب ماژیک را که خود می دانست زیر دستگاه انداخته است، برداشت و روی ماژیک گذاشت. دستمال کاغذی برداشت، خیس کرد و شروع به تمیز کردن نقش و نگارهایی که روی دستگاه، خلق کرده بود، نمود. متکا و عروسک و دفتر و مداد شمعی هایش را از اتاقش آورد و روی زمین، کنار کامپیوتر پهنشان کرد.

شاد بودم که همدلی پاسخ تمام شکست هایم مقابل نیم وجبی دوسال و چند ماهه ام بوده است.

اما................

حس نوشتن برباد رفته بود و جملات قهر کرده بودند. و این بهایی بود که برای مادری هر روز و هر لحظه می پرداختم.


*OrbiTrek



پانوشت: اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



هوش عاطفی ـ راهنمایی عاطفه

کودکانی که والدهایشان راهنمایی عاطفه را به صورت دایم انجام می دهند، از سلامت جسمی بهتری برخوردارند و نمرات بهتری در مدرسه می گیرند تا آنهایی که پدر و مادرشان آنها را از نظر عاطفی راهنمایی نمی کنند. این کودکان با دوستانشان سازگاری بیشتر و مشکلات رفتاری کمتری دارند و کمتر مستعد رفتارهای خشونت بار هستند. در مجموع کودکانی که راهنمایی عاطفه می شوند، احساس منفی کمتر و احساس های مثبت بیشتری را تجربه می کنند. به طور خلاصه از نظر عاطفی سالم ترند.

به طور کلی، راهنمایی عاطفه می تواند کودکان را در برابر هر گونه نزاع، از دست دادن و دلشکستگی حفظ کند.

مطالعات، نشان می دهند کودکانی که در خانواده شان محترم و با ارزش به شمار می آیند، در مدرسه موفق تر هستند، دوستان بیشتر و زندگی سالم تر و موفق تری دارند.


والدهای مستبد:محدودیت های زیادی را تعیین می کنند و بدون آنکه توضیحی بدهند، از فرزندانشان توقع اطاعت محض دارند.
والدهای آسان گیر: این والدها نسبت به فرزندانشان با محبت هستند و با آنها گفتگو می کنند اما محدودیت بسیار کمی برای رفتار آنها تعیین می کنند.
والدهای با اقتدار: حد تعیین می کنند، اما بسیار انعطاف پذیر هستند و به فرزندانشان توضیح مفصل می دهند و محبت فراوان می کنند.

در بررسی کودکان پیش دبستانی در دهه 1970 ، "بامیرند" پی برد که فرزندان والدهای مستبد معمولاً زودرنج و ناسازگار و فرزندان والدهای آسانگیر تابع امیال آنی، ستیزه خو و دارای اعتماد به نفس پایین و از موفقیت های اندکی برخوردار هستند. اما فرزندان والدهای با اقتدار معمولاً همکار، متکی به خود، با انرژی، صمیمی و هدفمند می باشند.

بسیاری از پدر و مادرهایی که حسن نیت دارند، ترس ها و ناراحتی های فرزندشان را نادیده می گیرند؛ گویی که اهمیتی ندارد. ما به کودک پنج ساله ای که با دیدن کابوس از خواب می پرد و گریه می کند، می گوییم: " چیزی نیست! نترس!" شاید پاسخ مناسب کودک به ما این باشد که: " پس حتماً تو آن چیزی را که من دیده ام ندیده ای." اما برعکس، در چنین شرایطی کودک عقیده شخص بزرگتر را درباره آن رویداد می پذیرد و یاد می گیرد که درباره تشخیص خود شک کند؛ و هنگامی که بزرگترها مدام احساسات کودک را بی اعتبار کنند، اعتماد به نفس او از بین می رود.

اگرچه برخی پدرها و مادرها با این امید احساسات منفی فرزندانشان را نادیده می گیرند که به خودی خود برطرف شود، معمولاً عواطف این گونه عمل نمی کنند؛ بلکه احساسات منفی زمانی برطرف می شوند که کودکان بتوانند درباره عواطفشان صحبت کنند، آنها را نامگذاری نمایند و احساس کنند که درک می شوند.

"گینت"، مخالف آن است که والدین به فرزندانشان بگویند باید چه احساسی داشته باشند، زیرا به این ترتیب کودک به احساس هایش بی اعتماد می شود.
گینت معتقد بود که گرچه هر رفتاری پذیرفته نیست ولی هر احساس و آرزویی پذیرفته است.

بنابراین، پدرها و مادرها باید رفتار را محدود کنند اما عواطف و آرزوها را نه.

گینت، بر خلاف بسیاری از راهنمایان تربیتی، عصبانی شدن از دست فرزند را رد نمی کند، بلکه معتقد است که والد باید خشم خود را صادقانه ابراز کند؛ البته به شرط آنکه خشم به سوی مساله خاصی جهت داده شود و شخصیت کودک را مورد حمله قرار ندهد. او باور دارد که خشم والد، چنانچه خردمندانه باشد، می تواند بخشی از ساختار تربیت موثر باشد.

پژوهش ها نشان می دهند که عمل نامگذاری بر عواطف می تواند اثری آرامبخش بر دستگاه اعصاب داشته باشد و به کودکان کمک کند تا سریع تر از وقایع ناراحت کننده بهبود بیابند.

بررسی کردن احساس ها در زمانی که هنوز شدید نشده اند، به خانواده ها فرصتی می دهد تا مهارت های حل مساله و گوش دادن را در زمانی که هنوز برد و باخت خیلی شدید نیست، تمرین کنند. هنگامی که به شکسته شدن اسباب بازی فرزندتان یا خراش کوچکی بر پای او توجه و علاقه نشان می دهید، بنا را از زیر محکم می کنید. فرزندتان یاد می گیرد که شما حامی او هستید و دو نفری یاد می گیرید که چگونه همکاری کنید. آنگاه اگر بحران بزرگی رخ دهد، آمادگی دارید که در کنار هم با آن روبرو شوید.

هنگامی که کودکی با والد خود ارتباط عاطفی قوی دارد، ناراحتی، ناامیدی یا خشم والد آنقدر در کودک درد ایجاد می کند که جنبه تربیتی به خود می گیرد.


ادامه دارد...........


*****************************



آنچه من از خواندن این کتاب و تلاش برای به کار بستنش به دست آوردم آن است که به کار بردن روش هایش آسان نیست و به ممارست نیازمند است. تمام مدتی که کودک مراحل متعدد رشد را می پیماید، فرصت داریم تا روش های راهنمایی عاطفه را تمرین کنیم.
مطمئناً بارها و بارها اشتباه خواهیم کرد اما دفعاتی نیز وجود دارد که موفق شده ایم راهنمای عاطفی باشیم. برای من همان دفعات صحیح نیز تا امروز غنیمت بوده و تاثیر شگرفی بر روابطم با دخترم نهاده است. امروز تمرین می کنیم تا برای آن روز که خطرات سنگین سایه شومش را بر کودکمان انداخت، آنروز که فرزند در جاده استقلال گام بر می دارد و برایش تنها گام برداشتن افتخار بزرگی است، خود بخواهد که راهنمایش باشیم. آنروز دیگر پس از سعی و خطاهای بی شمار خبره گشته ایم و به آسانی چتر حمایت صحیحمان را سایه بانش خواهیم کرد و برای خود بزرگی خواهیم خرید؛ همانی که در بزرگسالی بدان محتاجیم.


یک مثال کاربردی درباره مادری که دخترش را راهنمایی عاطفه می کند، در وبلاگ دیگر آمده است (در بخش ادامه مطلب).



هوش عاطفی

می دانم این کتاب زیر متکای مادران بسیاری جا خوش کرده است و چون من سرلوحه زندگیشان شده، اما حیفم آمد خلاصه خوانده هایم را با همگان به اشتراک نگذارم.

ابتدا نوشتم، مادرهای عزیز حتماً بخوانند (حتی مادرانی که فرزندانشان دیگر انسان های بالغی هستند)، بعد دیدم برای آنان که تصمیم به مادر شدن دارند هم این کتاب بسیار مناسب است. بعد هم به یاد آوردم که برای پدرها خواندن این کتاب واجب تر است و در آخر دیدم برای آنان که فرزند بوده اند نیز بسیار مفید است! تا خود را و والدین خود را بشناسند.

اینگونه شد که توصیه می کنم همه بخوانند، همه!


امکان خلاصه کردن کتاب وجود نداشت، چون یکایک جملات کتاب ارزشمند بود. بارها و بارها مرورش کردم. بارها و بارها در دل از آقای دکتر جان گاتمن ـ نویسنده کتاب ـ تشکر کردم.

پس بخوانیدش.
اما برای آنان که فرصت کافی برای مطالعه ندارند و برای آرشیو خلاصه خوانده هایم، در چند پست، برخی قسمت ها را خواهم نگاشت.

پژوهشگران متوجه شده اند که هوشیاری عاطفی و توانایی فرد در برخورد با احساسات حتی بیشتر از بهره هوشی او در موفقیت و خوشبختی وی در همه زمینه های زندگی و از جمله روابط خانوادگی موثر است.

هوشیاری عاطفی شامل توان کنترل کردن امیال، به تاخیر انداختن کامجویی، ایجاد شور و شوق در خود، تشخیص حالات اشخاص دیگر و از عهده بالا و پایین های زندگی برآمدن است.

راهنمایان عاطفه، به ابراز خشم، اندوه یا ترس فرزندشان اعتراض نمی کنند، اما آنها را نادیده نمی گیرند. آنها احساسات منفی را به عنوان واقعیت زندگی می پذیرند و از لحظات احساسی به عنوان فرصت هایی برای آموزش درس های مهم زندگی به فرزندان و ایجاد روابط صمیمانه تر با آنها استفاده می کنند.

به عبارت دیگر همدلی اساس راهنمایی عاطفی را تشکیل می دهد. همدلی نوعی توانایی است که خود را به جای فرزنداتان بگذارید و مطابق با آن واکنش نشان دهید.

راهنمایی عاطفه به مقداری صبر، تفکر خلاق و سطحی از انرژی نیاز دارد.

پدر و مادرهایی که در آموزش هوش عاطفی به فرزندانشان موفق نیستند، به سه دسته تقسیم می شوند:
1. والدهای بی اعتنا: احساس های منفی فرزندانشان را نادیده می گیرند، کم اهمیت می پندارند یا رد می کنند.
2. والدهای ناراضی: از اینکه فرزندانشان احساس های منفی خود را نشان می دهد ناراضی می شوند و ممکن است آنها را به دلیل ابراز عواطفشان توبیخ یا تنبیه کنند.
3. والدهای بی عنان: احساس های فرزندانشان را را می پذیرند و با آنها همدلی می کنند، اما آنها را راهنمایی نمی کنند و برای رفتار آنها حد و مرزی تعیین نمی نمایند.

برای دانستن اینکه والدهای "راهنمای عاطفه" و سه دسته والد غیر راهنما، چگونه در قبال فرزندشان واکنش نشان می دهند، دایان را که پسر خردسالش از کودکستان رفتن خودداری می کرد را در چهار نقش قرار می دهیم:

دایان در نقش والد بی اعتنا:
احتمالاً به فرزندش می گوید که بی میلی او به رفتن به کودکستان بی معنی است؛ هیچ دلیلی برای غمگین شدن وجود ندارد که جاشوا از ترک کردن خانه غمگین باشد. احتمالاً سعی می کند تا حواس پسرش را از افکار ناراحت کننده منحرف سازد و مثلاً با دادن یک شیرینی یا صحبت درباره برنامه هایی که در کودکستان اجرا خواهد شد، به جاشوا رشوه بدهد.

دایان در نقش یک والد ناراضی:
احتمالاً جاشوا را برای همکاری نکردن سرزنش می کند و به او می گوید که از لوس بازی هایش خسته شده و او را تهدید به کتک زدن می کند.

دایان در نقش والد بی عنان:
احتمالاً جاشوا را با آنکه غمگین و خشمگین است در آغوش می کشد، با او همدردی می کند و به او می گوید که کاملاً طبیعی است که نمی خواهد به کودکستان برود. اما این والد نمی داند بیشتر از این چه کند. او مایل نیست که کودکش را سرزنش کند، کتک بزند یا به او رشوه بدهد، اما خانه ماندن جاشوا هم ممکن نیست. شاید دست آخر با او معامله ای بکند. " ده دقیقه با تو بازی می کنم، بعد بدون گریه بیرون می رویم." اما این معامله فقط تا صبح روز بعد اثر دارد.

والد راهنمای عاطفه:
رفتار والد راهنمای عاطفه شبیه رفتار والد بی عنان است اما.........

گفتگو چیزی شبیه این خواهد بود:
دایان: بیا کتت را بپوش وقت رفتن است.
جاشوا: نه! نمی خواهم به کودکستان بروم.
دایان: نمی خواهی بروی؟ چرا؟
جاشوا: چون می خواهم در خانه پیش تو بمینم.
دایان: می خواهی خانه بمانی؟
جاشوا: بله، می خواهم خانه بمانم.
دایان: خب! فکر می کنم می فهمم چه احساسی داری و بعضی روزها من هم می خواهم از خانه بیرون نرویم، کنار هم بنشینیم و با هم کتاب بخوانیم. اما می دانی؟ به آدمهای توی اداره یک قول مهم داده ام و گفته ام ساعت نه در آنجا هستم و نمی توانم زیر قولم بزنم.
جاشوا (در حالیکه اشک می ریزد): اما چرا؟ این درست نیست. من نمی خواهم بروم.
دایان: جاش، بیا بغلم (دایان او را به آغوش می کشد). عزیزم، متاسفم اما نمی توانیم خانه بمانیم. حتماً تو از این حرف من ناامید می شوی، مگر نه؟
جاشوا (با سر تایید می کند): بله.
دایان: و کمی هم غمگین؟
جاشوا: بله
دایان: من هم یکجورهایی غمگین شدم. (دایان در حالیکه جاشوا را در آغوش گرفته، اجازه می دهد او مدتی گریه کند و اشک بریزد.) می دانم چه کار می توانیم بکنیم. می توانیم درباره فردا فکر کنیم. فردا لازم نیست به اداره و کودکستان برویم. می توانیم همه روز کنار هم باشیم. به نظر تو فردا چه کار جالبی می توانیم بکنیم؟
جاشوا: حسابی صبحانه بخوریم و کارتون تماشا کنیم.
دایان: البته! این عالیه. اما کار دیگری هم دلت می خواهد؟
جاشوا: می توانیم واگن باری ام را به پارک ببریم؟
دایان: به نظرم می توانیم.


از طولانی شدن این پست عذرخواهی می کنم. تحلیل مثال فوق را در وبلاگ دیگر می توانید بخوانید.



هوچهر مادر، مادر هوچهر

نمی دانم چه شد که از دخترک خواستم مادر باشد و من هوچهر باشم. اما به مذاق هوچهر خوش آمد و به مذاق من هم. از آن پس هر روز می گوید: مادر بیا اسمامونو عوض کنیم و برای لحظاتی از این بازی مشترک مست می شویم.


اولین مرتبه که هوچهر شدم برایم لذتبخش ترینش بود که می خواهم خاطره اش را به دفتر خاطراتم سنجاق کنم.

من: هوچهر، من هوچهر بشم شما مادر باشی؟
هوچهر کمی فکر کرد و پاسخی نداد.
من ادامه دادم...........مادر بیا منو بغل کن. دوستت دارم مادر.

لبخندی زد و به سرعت مادری کردن آغاز کرد.

آمد و مرا در آغوش گرفت.

من: مادر...... برو ظرفارو بشور، شما مادری دیگه.
هوچهر: نمی خوام دخترم. بیا با هم خمیر بازی کنیم!
من: اِ اِ اِ ! مگه شما مادر نیستی، ظرفا چی میشن؟
هوچهر: نمی خوام ظرف بشورم. اول می خوام خمیر بازی کنم! دخترم بیا با هم خمیربازی کنیم.
من: مادر...برام غذا درست می کنی؟
هوچهر: آره دخترم.
من: برام چی درست می کنی؟
هوچهر: فرنی.......... نون تست.....ماکارونی..... (غذاهای مورد علاقه اش هستند اینها)
من: مادر همرو باهم برام درست می کنی؟
هوچهر: آره دخترم.
من: مادر خوابم میاد. شیر بنفشه و سارا رو می خوام.

دخترک به سرعت به سمت اتاق ها دوید و در راه پرسید: دخترم فکر کن ببین شیر بنفشه و سارا رو کجا انداختی (همان جمله ای که من می پرسم).الآن برات میارمشون.

می خواست شیشه شیرش را به زور بچپاند توی دهانم. دلم ذره ای خساست می خواست که شیشه اش را در آن لحظات دریغ کند اما چه حیف. گوش های سارا را هم می کشید روی بینی ام تا به اصطلاح نئشگی با گوش های سارا را به من آموزش دهد!

بعد گفتم: داباد بیا پیش من.
هوچهرک سریع با قهر گفت: نه داباد دوست منه.
گفتم: خب من هوچهرم، شما مادر. پس داباد دوست خودمه.
با بغض گفت: نه دوست منه.

دیگر بیشتر وارد حریم خصوصی اش نشدم. کوتاه آمدم و گفتم، باشه داباد دوست خودت. پس دوست من کیه؟ چند دوست خیالی و چند عروسک را برای دوستی به من بخشید.


بازی لذتبخشی بود.
برای لحظاتی شاگردش شدم و در مکتبش آموختم.

ابتدا با این بازی وارد دنیای خیالش شدم. دخترک دو سال و هشت ماهه ام که هنوز نمی داند حیطه آرزوهایش کجاست و نمی تواند بگوید: من آرزو دارم............ مادر ایده آلش را به من شناساند.

ابتدا به یادم آورد که اول باید خمیر بازی کرد و بعد ظرف ها را شست و به یاد نمی آوردم که بالعکس بوده باشد. همیشه دخترم باید صبر می کرد تا کوه بی اتنهای کارهایم به پایان برسد و مادر بیاید برای بازی و گاهی ناامید به خواب می رفت. یادم آمد که چگونه گاهی بی طاقتی کودکانه اش را ندید گرفته بودم.

و بعد هربار که زمان خواب فرا می رسید و شیر بنفشه و سارا می خواست، اغلب می گفتم: برو شیشه و ساراتو بیار. او هم پاسخ می داد: خودت برو بیار و من هم می آوردم. اما هوچهرک بی حرف به سرعت برای یافتن شیشه دوید. تصمیم گرفته بود آیینه رفتارم باشد بی زنگارهای رویش!

بعد هم احدی حق استفاده از سارا و شیر بنفشه را ندارد. دانستم که برایش بسیار عزیزم که سارا را نهاده است در آغوشم و احساس رضایت دلچسبی بر وجودم مستولی شد.

و در آخر هم دانستم که داباد ناموس حساب می شود و شوخی ناموسی ممنوع است!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



داباد

نمی شناسیدش؟ تا به حال نامش را نشنیده اید؟ نامش عجیب است؟
من هم نمی شناختمش. من هم پیشتر نامش را نشنیده بودم. برای من هم عجیب بود اما امروز یکی از اعضای خانه ام شده.

باید جای هوچهر را نگه دارم تا داباد نخوابد سر جایش، باید بروم در دستشویی بشویمش چون مادرش سر کار رفته! (فرضی هم قبول نیست، باید تمام مراحل به طور کامل همانگونه که برای هوچهر انجام می شود، برای داباد خان اجرا شود!)

باید ظرف های غذای او و دیگر رفقا را بشویم؛ ظرف هایی که در آنها با دستمال کاغذی و خمیر بازی برایشان توسط هوچهربانو غذا تهیه شده و با هم نوش جان کرده اند و همچنین لیوان هایشان را که با آبسرد کن یخچال پر شده اند. خدا آن روز را نیاورد که یک قاشق چایخوری کمتر از تعداد مورد نظر دخترک به او بدهم. در آن زمان چون ابر بهاری اشک می ریزد که داباد یا آن دیگرها قاشق ندارند.

دخترکم مادام در حال مراوده با داباد است. همیشه با هم بازی می کنند. یک بار داباد موهایش را کشیده، اسباب بازیش را برداشته، هوچهر با او قهر کرده و بعد داباد دارد منت کشی می کند و هوچهر رفتار بدش را به او متذکر می شود. بار دیگر داباد خسته است و می خواهد شیر بنفشه را بردارد!

روز دیگر من و آقای شیر هر دو باید پاهایمان را دراز کنیم، چون هوچهر روی پای یکی می خوابد و داباد روی پای دیگری. بعد هم خب می خواهند جاهایشان را با یگدیگر عوض کنند!

مخلص کلام آنکه دخترک تبدیل به یک رادیو شده که به طور زنده مناظره هوچهر و داباد پخش می کند. تا جناب مجری بیدار است، لحظه ای سکوت نداریم و گاهی دلمان برای قطره ای سکوت غنج می رود و چون برنامه به علت خالی شدن باتری مجری و بیهوش شدنش قطع می شود، دلمان برایش تنگ می شود.

هوچهر دوستان خیالی دیگری نیز دارد، که نام تمامشان را چون نام داباد خودش اختراع کرده. دوستانی چون: لاقا، لی لالا، لادا و.... . دوستانی که هر روز جابجا می شوند و شخصیت خاصی برایشان تعریف نشده و چون داباد رقیب هوچهر نیستند و به نظر فرزندانش می رسند! چون خودش آن دیگرها را به دستشویی می برد، غذا در دهانشان می گذارد و هرگز باهم دعوا نمی کنند. تنها گاهی با آنها به دلیل انجام رفتار ناشایست قهر می کند! این دیگر رفقا آیینه رفتار من هستند. هوچهر مادری کردن را با آنان تمرین می کند.

داباد آنقدر پررنگ است که باید در صفحات خاطرات هوچهرک به ثبت برسد، تا آنروز که ترکمان کرد، خاطره اش با ما بماند.

داباد هنوز ج*نسیت ندارد؛ همانگونه که کتاب آموزش ج*نسی بسته در کتابخانه مانده است، ذهن هوچهرک هنوز مرد و زن را جداگانه نمی شناسد و هنوز پیشواز نرفته است تا مادر را مجبور به مطالعه کند. داریم به سه سالگی نزدیک می شویم و باید برویم سراغ فصل جدید.


چه حیف که فرصتی برای ثبت تمامی لحظات ندارم. می دانم که دلم برای این ذهن سفید بی جن*سیت تنگ خواهد شد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



هورمون ها بایستید! می خواهم پیاده شوم.

از کوچه پس کوچه های منتهی به خیابان ولیعصر از مقابل یک لوازم التحریر فروشی عبور کردم. مانند تمام مواقع دیگر، تنها به این اندیشیدم که چه چیز می توانستم برای دخترک بخرم. خوب فکر کردم. مداد شمعی هایش را شکسته بود. قیچی کوچک هم نداشت. چسب ماتیکی و مایع هم که برای کلاس بازی باید می خریدم. وارد مغازه شدم. پاستل چیکی چیکی خواستم. دوازده رنگ نداشت و تنها بیست و چهار رنگش موجود بود با بهای دوبرابر آنچه می خواستم. با اشتیاق گفتم ایرادی ندارد. چسب ها را هم برداشتم از مارک مرغوب. یک دفتر نقاشی هم. راستی هوچهرکم عاشق آبرنگ بود. یک پلیکانش را هم برداشتم و با اشتیاق ده هزار تومان تقدیمش کردم.

چشمانم می سوخت. چهار ماه قبل عمل لازک انجام داده بودم. در آخرین قرار با پزشکم که تقریباً سه هفته قبل بود، به دلیل بیماری هوچهر حاضر نشده بودم. قطره های چشمیم تمام شده بودند. اورژانس بیمارستان یک قطره پیشنهاد داده بود که تا رسیدن نوبت بعدی ملاقات پزشکم استفاده کنم. از زمانی که با اورژانس تماس گرفته بودم، سه روز می گذشت و هنوز قطره را تهیه نکرده بودم.

به میدان ونک رسیدم. در میدان منتظر آقای شیر بودم. گفت در ترافیک اطراف میدان مانده است و نزدیک شهر کتاب است. گفتم برو و فلان کتاب را برای دخترک بخر! بهای کتاب را نمی دانستم اما آن را بین ده تا بیست هزار تومان تخمین می زدم.

رفتم سراغ داروخانه دور میدان. نام قطره را گفتم و با کمال ناباوری قطره نایاب را داشت. قیمتش را پرسیدم. گفت: هفت هزار تومان. گفتم از دیگر داروخانه شش هزار تومان خریده ام. آمدم بیرون با دست خالی. به فاصله میان خود با داروخانه با قطره شش هزار تومانی اندیشیدم و اینکه کی بتوانم بروم سراغش!

کنار میدان چشم انتظار آقای شیر ایستادم. باز هم سوزش.

سوار شدم. آقای شیر گفت فضایی برای ایستادن وجود نداشته. گفتم برگردیم، منتظر بمان من می روم برای خرید از شهر کتاب.

از کنار داروخانه دیگری عبور کردیم. نیم نگاهی انداختم........بعد......... بعد می خرم. شهرکتاب .تنها به شهرکتاب و کتاب پازل فکر می کردم.

کتاب مورد نظر موجود نبود که اگر بود باز هم با اشتیاق هرآنچه طلب می کردند می پرداختم. باید به سرعت خود را به مهد می رساندیم. دخترک منتظرمان بود........بعد..............بعد قطره را خواهم خرید.

با نوای موسیقی، کمی هوچهر کمرنگ شده بود و من وجودم از محو بودن به کمی شفافیت رسیده بود و به سوزش چشمانم می اندیشیدم. به هزار تومان. به همه آنچه همواره با عشق می ریختم به پای دخترم و به آن حداقل ها که دریغ می کردم از وجودم. به هزار تومانی که از خرج کردنش اکراه داشتم و به چهار هزار تومانی که اضافه بر سازمان تنها برای یک جعبه پاستل با عشق و رغبت پرداخت کردم؛ جعبه پاستلی که می دانستم، پوست کندگی و نصف شدگی اولین بلایی است که اعضایش بدان گرفتار خواهند شد! و به این مشتی که نمونه ای بود از خروار زندگیم. به همه آن کرور کرور هزار تومان ها که می دادم برای آموزش دخترم و به همه آن هزار تومان ها که حتی برای هزینه های درمانی ام به فرداها واگذار می کردم.

به شش سال تک فرزندی ام اندیشیدم که روزگاری خودخواهی ماندگاری در وجودم حک کرده بود. که خواهرهایم با اعتراض همواره در بابش سخن می گفتند. که برای آنکه کسی خواب نازنینم را از من می گرفت، قشقرق به پا می کردم. که حریم خصوصی ام بزرگ بود. که کسی اجازه دست زدن به لباس ها و کتاب ها و دکوراسیون اتاقم را نداشت.

و بعد در عجب ماندم از آن بلایی که هورمون مادرانه بر سرم آورده بود که با عشق ذره ذره وجودم را هزینه می کردم. که چطور هورمون ها مرا واداشته بودند که آجرهای وجودم را با عشق بیرون بکشم و جابزنم در ساختمان دیگری و هوشیاری را از من ربوده بودند و تا آخرین آجرم را هم جا نمی زدم هرگز دردی هم نمی کشیدم و تنها من می ماندم بدون حضور من.


اینجا هم می توانید کامنت بگذاربد.



هوچهر محوری و نوشا سالاری

آمدم بگویم: آقای شیر چرا کفش هایت را در جاکفشی نگذاشته ای............




چیزی نگفتم و در جاکفشی را گشودم تا کفش ها را سر جایش بگذارم که با صحنه زیر مواجه شدم:


.
.
.



دختری کفش های پدر را بیرون قرار داده بود و کفش های عروسکش ـ که نامش را نوشا نهاده است ـ به جای کفش های پدر نشانده بود.




هوچهر میان ده ها عروسک عاشق این عروسک است که به گمانم مهم ترین دلیلش امکان در آوردن کفش و لباسش است؛ عروسکی که با دقت و حوصله برایش لباس زیر و زیر دامنی و جوراب و کفش و... دوخته اند.




حالا اینکه چرا از کفش های خودش خارج نکرده بود، اینکه چرا کنار دیگر کفش ها قرارش نداده بود و اصلاً اینکه چرا کفش های نوشا هم باید در جاکفشی باشد، سوال های بی پاسخم هستند که شاید کودک محوری خانواده های امروز به بخشی از سوالاتم پاسخ دهد!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.