tag:blogger.com,1999:blog-229478682024-03-13T13:32:26.377+03:30ننه قد قدننه قدقد می نویسد، زندگی می کند، زندگی را می نویسد و در نوشتن زندگی می کندننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.comBlogger360125tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-9340389162847555322019-04-12T05:06:00.000+04:302019-04-12T05:06:02.520+04:30فراموششان نکنیم!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" style="box-sizing: border-box; color: #1d2129; font-family: georgia, serif; font-size: 17px; margin: 0px 250px 28px; overflow-wrap: break-word; text-align: right; white-space: pre-wrap; width: 700px;">
<div style="text-align: justify;">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مطلب زير را براي روز مادر نوشتم و منتشرش نكردم، بعد تصميم گرفتم براي روز سالمند منتشرش كنم و فرصتش نبود. اصلا دل و دماغش نبود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شما با پيش فرض روز جهاني سالمند، روز جهاني مادر، روز جهاني انسانيت يا اصلا در قالب يك انسان بخوانيد.... . و بعد در كنار تمام كلمات مادران، كلمات پدران را هم بگنجانيد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوست عزیزی که در تصمیم برای مادر شدن مردد بود از من پرسید: مادری چطوره؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پاسخ دادم: عالیه!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کمی فکر کردم و جمله ام را اینطور اصلاح کردم: تا اینجاش عالی بوده....</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یادم افتاد به سال ها قبل. بیست و چند ساله بودم و مجرد. روز مادر بود. رفته بودم کادو بخرم برای مادرم که بانوی سالخورده ای دیدم. صندلی تاشوی سبکی داشت و هرچند قدم که برمی داشت می نشست. داشت میوه و سبزی می خرید و می ریخت در چرخ حمل بارش. کنارش ایستادم و پرسیدم: من می تونم کمک کنم؟ و چرخ را برایش کشیدم و به سمت منزلش رفتیم. کادوی مادرم دستم بود. پرسید: برای مامانت خریدی؟ گفتم بله. گفت من سه تا بچه دارم. همشون خارجن. هیچ کدوم یه زنگ هم به من نزدن. اینهمه سال براشون زحمت کشیدم. گفتم: شاید نمی دونن اینجا روز مادر شده. جواب داد: خب وقتی اونجا روز مادر شد چی؟ بازم یاد من نباید بیفتن؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تصویر مادر پیر برای روزها و سال ها در ذهنم حک شد. مادر شدم و مهاجری شدم که روز مادر ایران را گاهی فراموش می کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیروز من هم مانند تمام آنها که کودکشان هنوز پر است از معصومیت و محبت کودکانه، هدیه و کارت محبت آمیزم را دریافت کردم. صبحانه دل انگیزم را که دختر کوچولو تهیه کرده بود صرف کردم و در آغوش کوچکش جا گرفتم. درست مثل سال های گذشته دنیای زیبای مادرانه ام را توصیف کردم اما باز تصویر بانوی سالخورده آن سال ها بیدار شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نوشته ام را منتشر نکردم. یادم افتاد به مطلبی که اخیرا خوانده بودم. درباره خشونت علیه سالمندان. درباره اینکه بیشترین میزان خشونت علیه کودکان و حیوانات نیست که علیه سالمندان است. توسط فرزندانشان! برای دستیابی به دارایی والدین، برای رهایی از مسوولیت و دردسر والدین سالخورده و ... جنایات هولناکی به وقوع می پیوندد. رها کردن والد سالخورده ای که از آلزایمر رنج می برد در خیابان و البته تقاصا از والد برای انتقال دارایی به فرزند پیش از رها کردنش و ... واقعیت های دردناکی است که وجود خارجی دارند و آمار و ارقام از پایین نبودن تعداد سالخوردگان تحت خشونت خانگی خبر می دهد. سالخوردگان تحت بی مهری و بی احترامی و حتی خشونت فیزیکی!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اینطور شد که آمدم بنویسم نه از مادران خوشبختی که صبحانه روز مادر صرف می کنند و هدیه و دسته گل به دستشان می رسد که از مادرانی که چشم انتظار تنها یک تلفن صبح روز مادر را به شبش می رسانند. مادرانی که یک آرزوی نهانی دارند و آن هم چند جمله محبت آمیز و یک قدردانی کوچک به ازای سال ها پاسبانی و حمایت و پشتیبانی است. پس اگر تا به حال برای مادراتان ننوشته اید یا امسال ننوشتید، برایش چند خط بنویسید. درست با همان صداقت و سادگی که در کودکی می نوشتید. بگذاریم مادرها دلشان گرم بشود. بگذاریم در پیری هم اگر درباره تجربه مادر شدنشان مورد سوال قرار گرفتند، پاسخ بدهند: عالیه! با خیال راحت بگویند: دیگه لازم نیست بگم هنوز عالیه من بیشتر مسیرشو رفتم و نود درصدش عالی بوده. پس می تونم بگم عالیه!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پانوشت: در یک آمارگیری از یک مرکز سالمندان هشتاد درصد افراد در پاسخ به این سوال که اگر تاریخ مجددا تکرار میشد آیا باز هم بچه دار می شدند پاسخ منفی داده بودند و از بچه دار شدن اظهار پشیمانی کرده بودند!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مطلب را به دلیل شاد نبودن امروز منتشر کردم تا از انتشار نااميدي در يكي از زيباترين روزهاي زنان خودداري كرده باشم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مطلب فوق در ششم جولای دوهزار و هیجده قلمی شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-28117684886718879502017-04-10T19:41:00.001+04:302017-04-10T20:22:42.349+04:30JLOL<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://1.bp.blogspot.com/-EDKkG6v6kV4/WOujkpm42XI/AAAAAAAAHBs/_XyNxY3LtBYmWd3a5-pzf5e2nb7zFh1mQCEw/s1600/unnamed.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://1.bp.blogspot.com/-EDKkG6v6kV4/WOujkpm42XI/AAAAAAAAHBs/_XyNxY3LtBYmWd3a5-pzf5e2nb7zFh1mQCEw/s320/unnamed.jpg" width="320" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b>یک- حالا بیا باهم بخندیم</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b><br /></b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
درست راس ساعت نه باید بیاید. پشت در اتاق زایمان نشسته ام. نه صدایی, نه ناله ای، نه گریه ای. می دانم که قرار نیست بمیرند. نه مادر نه نوزاد. مرد مضطرابه قدم می زند. من را نمی بیند. افکارش را می بینم. انتظار شنیدن فریادهای بلندی را می کشد، اما صدایی به گوش نمی رسد. نظرش را عوض کرده و می خواهد به اتاق زایمان برود اما دیگر دیر شده. باهم پنجاه دقیقه آنجا می نشینیم تا من به دنیا بیایم. بابا اما از دیشب نشسته. بابا پزشک را در آغوش می گیرد. بابا با صدای بلند در آغوش پزشک گریه می کند و من بر فراز غم ها و شادی های عجین در هم در حال پروازم. من مامان و بابا و نوزاد را در آغوش می گیرم. بابا اشک هایش را با پشت دست پاک می کند و می گوید: فکر کردم هردویتان را از دست دادم. چقدر شبیه خودت شده. می گویم: نه بابا من خیلی شبیه شما خواهم شد. هرچند برای آنکه هیچ کس را ناامید نکرده باشم یک یادگاری از هر کسی در اجدادم در خود حمل می کنم. بابا نمی شنود. بابا نمی بیند که آمده ام. درست از چهل سال آن طرف تر آمده ام تا راس ساعت نه آنجا باشم. می گویم بابا من سال آینده ذات الریه می گیرم. شش سال بعد برای شکستگی هر دو استخوان مچ دستم دو ساعت بیهوشی کامل می گیرم، بارها زمین می خورم اما نگران نباش! من از زمین بلند می شوم. من زنده می مانم و چهل ساله می شوم. حالا بگذار با صدای بلند باهم بخندیم.... . </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b>دو-JLOL </b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b><br /></b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رفته ایم مهمانی. دوست های همسن و سالش با رسیدن ساعات پایانی شب به خواب رفته و دختر کوچولو با تکه ای کاغذ خودش را سرگرم کرده و اریگامی هایش را به کار گرفته. من اما مستقل از آنکه ساعت خواب دخترکوچولو گذشته، با دوستانم سرگرم بازی و خندیدنم. دخترکوچولو از لای صندلی ها می خزد، خودش را به آغوشم می رساند. اریگامی اش را تحویلم می دهد. نامم را رویش نوشته. می گوید: برای شما درست کردم. بوس و بغلی می گیرد و بازمی گردد کنار تکه کاغذش و خودش را مجدداً سرگرم می کند. سرانجام دست از بازی می کشم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با دخترکوچولو در تختش دراز می کشیم و جملات جادویی قبل از خواب را رد و بدل می کنیم:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>مامی اونی که برات درست کردمو آوردی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>آره قربونت برم. اون هدیه باارزشیه. شما برا من درست کردی و اجازه دادی من بازی کنم. من خیلی دوستش دارم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>اونو خوندی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>آره اسممو نوشته بودی. خیلی دوستش داشتم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>نه . داخلش برات چیزی گذاشته بودم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به سرعت می روم به دنبال کیفم و نامه تودرتو را جستجو می کنم و به دنبال پیام اصلی می گردم. در شکم اوریگامی بزرگ، اریگامی کوچکی پیدا می کنم. اریگامی را باز می کنم. نوشته شده: JLOL</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>خیلی کار باحالی کردی. خیلی هوشمندانس ولی حالا این یعنی چی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
-<span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre;"> </span>این یعنی: JUST LAUGH OUT LAOD </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یعنی به هیچی فکر نکن و فقط با صدای بلند بخند. شما با دوستات با صدای بلند می خندی. با من با صدای بلند نمی خندی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تلاش می کنم با صدای بلند بخندم. می پرسم اینطوری؟ میگه آره اما بازم بیشتر. باهم با صدای بلند می خندیم. دست های دخترکوچولو را می بوسم. معلم کوچکم را محکم می فشارم. شب بخیر می گوییم و او آهسته به خواب می رود و من اما اسیر بی خوابی ام. من بیدار شده ام. از خوب غفلت اما بیدار شده ام. اریگامی کوچک را جایی جلوی چشمم می چسبانم تا یادم باشد فرصت باهم خندیدن ها خیلی زود تمام می شود و تا یادم باشد چه شیوه های هوشمندانه ای برای آموزش و تغییر دیگران هست که می شود به سادگی به کارشان گرفت و من چه خوشبختم که با معلم کوچک و خلاقی همخانه ام. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-54699518880965198932017-04-10T19:40:00.000+04:302017-04-10T20:16:54.748+04:30پلاسکو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">م</span><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">ن بر دیوار مشت می کوبم و گریه می کنم. صدای مشت هایم لای آجرها خفه می شود. من آخرین رمق هایم را نفس می کشم و به انتظار دستان نجات بخش می نشینم. آیا امیدی هست؟ آیا باز می بینمت؟</span><span dir="LTR" style="color: #1d2129; font-family: "georgia" , serif; font-size: 13.0pt;"><o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">تو بر دیوار مشت می کوبی و بر صورتت خنج می کشی. تو به انتظار دستان نجات بخش می نشینی و فریاد می کشی: من تنها همان هر روز تکرایمان را می خواهم که باز گردی که در بزنی و بپرسی: شام چی داریم؟ خیلی گرسنمه. آیا این انتظار بی جایی است؟ <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">****** <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">من به گوشی خاموشم چشم می دوزم و تلاش می کنم تا آخرین پیام هایمان را به یاد بیاورم: ساعت چند برمی گردی خونه؟ دوستت دارم.... سر راه سیب زمینی بخر، یه دفتر نقاشی هم برای الناز. چشمانم را می بندم و تلاش می کنم پیغام های قدیمی تر را به یاد بیاورم. شاید این آخرین تصوراتم باشد.......فکر می کنی این ماه بتونی هزینه کلاس نقاشی النازو در بیاری؟ عاشق نقاشیه..... باز هم قدیمی تر..... کی می رسی خونه؟ ما داریم سه نفر میشیم! باورت میشه؟ باز هم قدیمی تر..... عاشقانه ها..... وقتی الناز نبودآن روزها که عهد بستیم کنار هم موهایمان را سفید کنیم. راستی موهایمان را سفید کردیم، اما یک شبه! چه من آنقدر سعادتمند باشم که باز خورشید صبحگاهی را ببینم و چه دست تقدیر این نفس ها را حسن ختام دم ها و باز دم هایم اعلام کرده باشد، ما موهایمان را کنار هم سپید کردیم. شاید نه آنگونه که در جوانی تصورش را می کردیم، اما کنار هم پیر شدیم. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">تو به گوشی خاموش من بارها و بارها زنگ می زنی.... می دانی باتری گوشی دیروز نفس های آخر را کشید اما باید به چیزی چنگ بزنی. وقتی دستت به ریسمان امیدت نمی رسد، به صورتت چنگ می زنی. الناز جای چنگ ها را می بوسد و می پرسد: بابا کی برمی گرده؟ تو باز بر خراش های قبلی چنگ می زنی و نمی دانی آیا قرار است پیغام رسان مرگ پدرش تو باشی و زیر تصویر ذهنی النازی که آگاه می شود بی پدر شده خم می شوی، یک شبه پیر می شوی و باز به گوشی خاموشم زنگ می زنی و با من "هم سر" می شوی و موهایت چون موهایم سپید می شود، آن هم یک شبه. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">***** <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">من به خداحافظی شب آخر می اندیشم. همدیگر را بوسیدیم و به درآمدی که قرار بود از شبکاریم به دست بیاید اندیشیدیم و باهم رویا بافتیم. ما از نردبان بافته مان باهم بالا رفتیم و الناز را در کلاس نقاشی دیدیم. ما از آن هم بالاتر رفتیم و او را بانوی موفق و تحصیل کرده ای دیدیم که یک گالری نقاشی دایر کرده. ما سربلند کناری ایستاده بودیم و نظاره می کردیم و به خود می بالیدیم که به پری قصه هایمان، بال های پروازش را رساندیم تا خود را برساند به کاخ آرزوهایش،<o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">بر تخت لذت و شادمانی و موفقیت بنشیند، با صدای بلند بخندد و ما هم با خنده هایش مسخ و مست، غرق لذت شویم و تمام پینه های دستانمان و تارهای سفید موهایمان را فراموش کنیم. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">تو به خداحافظی شب آخر می اندیشی که گفتی محمود فردا برات تاس کباب می پزم. خیلی وقته سه تایی باهم شام نخوردیم. اگه تونستی زود بیا و من هرگز برنگشتم و تو تاس کباب را پخته بودی که شنیدی ساختمان پلاسکو فرو ریخته است و سه کاسه و دو عدد نان تازه که حالا دیگر بیات شده و دیگ تاس کباب در گوشه آشپزخانه به تاریخ بدل شد.<o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">****** <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">من به دیوار مشت می کوبم و گریه می کنم. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">من به دیوار مشت می کوبم و ضجه می زنم. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">من به دیوار تلنگر می زنم. من یارای گریه کردن و مشت کوبیدن ندارم. رخنه ناامیدی پهن تر شده و جایش را به حفره عریضی داده است. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><br />
</div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">تو به دیوار مشت می کوبی و گریه می کنی.<o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">تو به دیوار مشت می کوبی و ضجه می زنی. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">تو بی صدا به نقطه ای روی دیوار خیره می شوی و یارای گریه کردن و مشت کوبیدن نداری. رخنه ناامیدی پهن تر شده و جایش را به حفره عریضی داده است.<o:p></o:p></span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;">الناز با بغض می پرسد: مامان ممکنه بابا برگرده؟<o:p></o:p></span><br />
<span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;"><br />
</span> <span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;"><br />
</span> <span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;"><br />
</span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;"><br />
</span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;"><br />
</span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: #1d2129; font-family: "times new roman" , serif; font-size: 13.0pt;"><br />
</span></div></div><br />
<br />
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-5293618665490042292017-04-10T19:35:00.001+04:302017-04-10T20:03:24.819+04:30خشونت های زیر کلاچ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">در ماشین نشسته بودیم و دختر کوچولو از من خواست پدال های ماشین و دنده اش را برایش توضیح بدهم. داشتم گاز و ترمز را توضیح می دادم و اشاره کردم به پدالی که در عموم ماشین های اینجا نیست و در بیشتر ماشین های ایران هست. پدال "کلاچ". پدال کلاچ برای من پر بود از استرس و خشونت و تحقیر. خوشحال بودم که دیگر این پدال را هر روز و هر روز زیر پاهایم حس نمی کنم. اما تنها تکرار نامش مرا برده بود به خشونت هایی که زیر این پدال مخفی شده بودند. بیست و شش ساله بودم و منتظر تاکسی ایستاده بودم و می گفتم "ونک". تاکسی های ونک در آن جاده سربالایی پشت هم قطار می شدند، اما آن روز پیدایشان نبود. من و دو پسر جوان دیگر، ده دقیقه ای بود که ایستاده بودیم و به هر ماشینی که حدس می زدیم مسافرکش است می گفتیم "ونک". دختر جوانی که حدوداً بیست و یکی دو ساله بود، با پراید و سرعت کم در حال عبور بود. پسرها با صدای بلند گفتند: " ونک" و یکیشان یک قدم به سمت پراید پرید. دختر جوان ناگهان ترمز کرد و همانجا ماشینش خاموش شد. اینکه باید برای هربار شروع به حرکت و یا ایستادن این پدال پراسترس را فشار می دادیم، اینکه اگر نافرم می فشردیم، صفحه کلاچ گرانقیمت ماشین را خراب می کردیم و از آن مهم تر راننده بدی معرفی می شدیم، خاطراتی نیستند که بخواهند به این آسانی ها پاک بشوند. دختر جوان دستپاچه شده بود و تلاش می کرد شروع به حرکت کند و در آن سربالایی تند، برای راننده تازه کار آسان نبود و ماشینش کمی عقب رفت. ماشین ها پشتش قطار شدند و دستشان را روی بوق گذاشتند. دو مرد جوان کناری شروع به خندیدن کردند و البته متلک های رایج تکراری را با صدای بلند تکرار می کردند..... خانم کی بهت گواهینامه داده...... ببین با گاز آشپزخونه فرق داره، کلاچم می خواد...... نصف ترافیک تهران تقصیر این دختراس..... . بابا جونشون یه ماشین می خره می اندازه زیر پای اینا..... استعداد می خواد....... دختر بیچاره به گریه افتاده بود. خونم به جوش آمده بود. یک سالی بود برای خودم ماشین خریده بودم. نه با پول "بابا جونم" که با دسترنج خودم و با قرقی کوچکم تمام جاده های کوهستانی اطراف تهران را رانده بودم برای آنکه ثابت کنم که می توانم! من هم بارها و بارها این جملات را شنیده بودم. رفتم به سمت دختر و گفتم می خواید برید کنار من ماشینو جابجا کنم. به سرعت خودش را به سمت صندلی شاگرد پرت کرد و من تلاش کردم پایم را روی پدال ترمز بگذارم، ترمز دستی به تنهایی در آن سربالایی تند، برای ساکن نگه داشتن ماشین کافی نبود. ماشین را روشن کردم و بالای سربالایی ایستادم. بوق ها ساکت شد. ماشین های قطار شده عبور کردند و من تنها گفتم: محلشون نذار. ماشین همه می تونه توی سر بالایی خاموش بشه. تازه گواهینامه گرفتید؟ گفت بله.. اون پسره فکر کردم می خواد بپره جلوی ماشین ترمز کردم، خاموش شد. دیگه ماشین بابامو سوار نمیشم. گفتم اتفاقا سوار بشو. محلشون نذار. منم بلد نبودم. همه اولش بلد نیستن. تمرین کردم یاد گرفتم. تازه یه بارم کوبیدم تو ستون! چون بلد نبودم به موقع ترمز کنم!!!!! پیاده شدم وبه سمت پایین سراشیبی راه افتادم. می خواستم به سرعت خودم را به دو پسر برسانم و چند متلک آبدار نصیبشان کنم اما چند متر پیش از آنکه برسم به محل ایستادنشان، سوار ماشینی شدند و رفتند و گفتن متلک ها به دلم ماند! </div><div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">خاطره دختر بینوا هیچوقت از ذهنم پاک نشد و بارها به او فکر کردم. کنجکاو بودم که بدانم آیا رانندگی را برای همیشه ترک کرد یا همچنان رانندگی می کند. آیا راننده قابلی شده یا جامعه او را تبدیل به یک راننده ترسوی بی دست و پا کرده و فکر کردم که ای کاش شماره اش را گرفته بودم. من تمام سال هایی که در تهران رانندگی می کردم، مشغول ثابت کردن توانایی رانندگی بودم. اگر قرار بود در خیابانی دور دو فرمان بزنم، تلاش می کردم تا با سرعت هرچه تمام تر دور زدنم را تمام کنم و چون در هر بار چرخیدن برای نگاه به عقب و جلو، روسری ام می افتاد، من باید حین انجام پروژه دور دوفرمان با سرعت و مهارت، روسری ام را هم به حالت اول باز می گرداندم، تا مشمول التفات مرد یا مردان راننده منتظربابت کشف حجاب یا از آن مهم تر رانندگی بی مهارت نشوم. و البته زمانی که مادر شدم، گاهی گریه بچه، پروژه دور دوفرمان با مهارت و سرعت و برگرداندن روسری را باید همزمان به انجام می رساندم! من باز هم به یاد دختر جوان افتادم. سال ها بعد از آن در همان سراشیبی و البته در جهت عکس آن وقتی قرار بود پایین بروم، من راننده ماشینی بودم که تمام ماشین ها برایش بوق می زدند و سرشان را البته از پنجره بیرون آورده بودند و متلک هایشان را نثارش می کردند. درست بالای سراشیبی، بنزین ماشین تمام شد. ماشین خاموش شده بود و دختر کوچولوی دوساله با صدای ناهنجار بوق ها به گریه افتاده بود. اصولاً بیشتر مردان راننده داشتند درباره گاز آشپزخانه و پدال چرخ خیاطی و دیگر کالاهای خانه، تئوری صادر می کردند یا زیر لب غرولند می کردند و وقتی راننده خانم بود، کسی ذهنش به سمت باک خالی بنزین نمی رفت و تمامشان مهارت رانندگی من را عامل خاموشی ماشین می دانستند. دیگر سن ترسیدن هایم گذشته بود. سن ثابت کردن هایم تمام شده بود و به همه بی احترامی ها و خشونت های کلامی عادت کرده بودم. من یاد گرفته بودم که کاکتوس باشم و گل گلخانه بودن را سال ها بود ترک کرده بودم. تنها نگران دختر کوچولوی گریانم بودم و اینکه آنجا جای مناسبی برای پیاده شدن نبود. آنقدر نشستم و متلک شنیدم تا مرد محترم و مؤدبی پیاده شد و پرسید: خانم ماشینتون خراب شده؟ می تونم کمک کنم؟ گفتم نه بنزینم تموم شده. فقط اگه یه کوچولو هلش بدید برسه به سرازیری با ترمز دستی کنترلش می کنم، همون پایین نگهش می دارم و زنگ می زنم به همسرم بیاد. ماشین را هل داد و من وقتی تلاش می کردم با آخرین چرخش چرخ های ماشین، خودم را به محل مناسبی برای ایستادن برسانم، به دختر جوان بیست و دو ساله ای فکر می کردم که سال ها قبل، وقتی قدرت رانندگی اش هنوز جوانه کوچکی بود، درست در همین شیب، چطور با خشونت های جامعه لگدمال شد. به اینکه چطورهمیشه استعداد ناکافی زنان و نه تحقیرهای محیطی عامل رانندگی ید زنان شناخته می شد، فکر می کردم. فکر می کردم به تمام زنانی که خشونت ها را باور کردند و راننده های ترسوی ناکارآمدی شدند، رانندگی را کنار گذاشتند یا از آن بدتر برای آنکه خودشان را ثابت کنند در دره های جاده چالوس سقوط کردند. </div><div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">کلاچ را هم برای دخترم توضیح دادم و گفتم شما خوش شانسی که برای یادگیری رانندگی بهش احتیاجی نداری و درباره مابقی شانس هایش و تمام خشونت هایی که زیر پدال کلاچ مخفی شده بود، چیزی نگفتم و خاطرات زیر پدال را برای خودم نگه داشتم.<br />
<br />
<br />
</div><br />
<br />
</div><br />
</div><br />
<br />
</div></div>ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-53207418658296930672016-10-25T09:23:00.000+03:302016-10-25T09:23:15.931+03:30برای زمانی که تاریک می شود.......<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشت درباره معلمش حرف می زد و تحلیل می کرد که شخصیت معلمش شبیه پدرش است. درست مثل پدرش نسبت به قوانین جدی و سختگیر است و ذهن بسیار بازی دارد. دیگر مابقی جملات را نمی شنیدم. دیگر دختر کوچولویم را نمی دیدم. یک دختربچه نه ساله روبرویم نشسته بود که دقیقاً نمی دانم کی اینهمه بزرگ شده بود. داشت تحلیل می کرد و شخصیت ها را مقایسه می کرد. راستی داشت به ساندویچ درسته اش گاز می زد. از چه زمانی دیگر ساندویچ های صبحگاهیش را نصف نمی کردم؟ کی دهان کوچکش آنقدر بزرگ شد که یک عرض کامل نان تست را بتواند در خود جا بدهد؟ کی مغز کوچکش خود را رساند به تجزیه و تحلیل؟ از او خواستم در آغوشم بنشیند تا سخت فشارش بدهم پیش از آنکه از این هم بزرگتر بشود. به یاد آوردم روزی را که به او گفتم هوچهر دیگه نمی تونم بلندت کنم حسابی سنگین شدی و حال که روی پایم نشسته بود، نه تنها در آغوشم جا نمی شد که تحمل وزنش روی ران هایم آسان نبود. </div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
همه کودکی هایی که رفتند، هیچ کدام خداحافظی نکردند. یک روز ناغافل رفتند. یک روز چشم هایم را بیشتر از هر روز باز کردم و دیدم دختر کوچولو آنقدر بزرگ شده که به سریال های کمدی بخندد. دختر کوچولو آنقدر بزرگ شده که ظرف شیر چهار لیتری را به آسانی روی لیوانش کج کند و هیچ نریزد. قدیم تر ها حتماً دستمال اضافه کنار سفره داشتم. تقریباً پیش نمی آمد دختر کوچولو لیوان آب را بلند کند و لیوان از دستش نلغزد و به هیچ طریقی رضایت نمی داد تا لیوان را با دو دست بگیرد. یادم هست من تلاش کردم تا لیوانم را با دو دست بگیرم تا او هم بیاموزد. یک روز بیدار شدم و دیدم من مدت هاست لیوانم را با دو دست می گیرم و هوچهر همچنان لیوانش را یک دستی بلند می کند و البته دیگر از دستش رها نمی شود! دیدم که ظرف شیر چهار لیتری را هم به آسانی روی لیوانش خم می کند و برای خودش شیر می ریزد. لیوان های آبی که هر روز روی میز خود را رها می کردند، بی خداحافظی رفتند. </div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
صندوق های بزرگ کتاب و اسباب بازی را که دیگر نیازشان نداشت از اتاقش بیرون آوردیم. کاغذهایش را مرتب کردیم. لابلای کاغذها چند نامه بود. نامه های رمزی برای دوستانش نوشته بود و گفت زبان رمزیشان یک راز است. حالا او دیگر دنیایی دارد که من اجازه حضور در آن را ندارم. قبل از خواب باهم کتاب خواندیم. سرعت خواندنش از من بیشتر بود. حالا من باید معنای بعضی کلمات را از او می پرسیدم و به یاد آوردم چطور کلمه به کلمه لغات فارسی و پس از آن انگلیسی را به او آموختم. </div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
من از کودکی هایش زیاد لذت بردم. من در حد توانم درباره اش نوشتم و فیلم ها و عکس های یادگاری برای خودم و خودش ثبت کردم اما هنوز کم بود. زمان ایستاده است و ما گذر می کنیم. حالا عمرم را واگن قطاری می دانم که در آن نشسته ام و از مسیر زمان گذر می کنم. از مناظر زیبای مسیر عکس می گیرم و فیلم می گیرم و گاهی تمایل دارم تا مناظر را نه از دریچه دوربین که در کاسه چشمانم ببینم. همه عکس ها را گرفته ام و همه فیلم ها را برای زمانی که قطار عمرم در تاریکی خواهد رفت. وقتی که پیر بشوم و شب بشود و دیگر هیچ منظره ای از پنجره قطارم قابل مشاهده نباشد. </div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
دختر بچه نه ساله ساندویچش را تمام کرد. کفش هایش را پوشید. کیفش را به دوشش انداخت. مرا بوسید و من بوسیدمش و برای هم روز خوبی را آرزو کردیم. قبل از آنکه از منزل خارج شود گفتم صبر کن صبر کن فیلم بگیرم ازت. بازم بهم بگو: have a good day. گفت: چرا؟ گفتم: می خوام قبل از اینکه صدای نه سالت بی خداحافظی بره ثبتش کنم، برای وقتی پیر شدم. وقتی بیرون تاریک شد و من هیچ سرگرمی و دلخوشی ای ای نداشتم جز فیلم های تو گوشیم.</div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-15082241333108723872016-05-11T08:04:00.001+04:302016-05-11T08:04:51.638+04:30آب بازی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
مثل هر روز در این گاه روز، هر پنج دقیقه یکبار به ساعتش نگاه می کرد. ساعت بیست دقیقه به پنج بود. برای خانه رفتن لحظه شماری می کرد. می دانست مایکل هم برای رسیدنش در حال لحظه شماری است. مابقی بیست دقیقه را در واقع دیگر به کار اختصاص نمی داد. خودش را می دید که به منزل رسیده، ابیگیل را می بوسد و به آغوشش می کشد و مایکل پنج ساله به سمت آن گرمای خانوادگی می دود و می پیوندد. مثل هر روز، همگی چند دقیقه در امن ترین حلقه دنیا می مانند و بعد وقتی با یک دست، ساندویچ های خوشمزه ای را که ابیگل آماده کرده به دهان می برد، با دست دیگر تلاش می کند، مایو به تن کند. می دانست، مایکل مثل هر روز، تمام روز برای رسیدن لحظات آب بازی لحظه شماری می کند. مایکل همه چیزش بود. از وقتی پدر شد، لذت و عشق به زندگی رنگ دیگری گرفته بود. می خواست سرش را بچسباند به پوست لطیف گردن مایکل و آن دم عطراگین کودکانه را هرگز به بازدم پس ندهد. می خواست تصویر لبخند کودکانه مایکل را بیندازد بر زمینه تمام کاغذهای اداری تا تمام لحظات ببیند آن معصومیت کودکانه را. جیغ های مایکل گرچه گاهی کمی گوشخراش می شد اما بی شک پر بودند از شادی و صداقت و کودکی و تمام پیام های روشن. مثل هر روز مایکل را در گاری اش نشاند. به محل آب بازی کودکانه خودش را رساند. به مایکل برای پیاده شدن کمک کرد. مایکل خودش را به اولین فواره ای که از زمین خارج می شد رساند. دست هایش را کاسه کرد و از آب پر کرد. کاسه دستانش را به سمت برایان رها کرد. هر دو باهم شروع به خندیدن کردند. مایکل می دوید و برایان را دنبال می کرد. قهقهه های مستانه برایان و مایکل، لبخند کوچکی بر لب حاضران می نشاند. برایان و مایکل تبدیل به بخشی از منظره شادمانه هر روز فواره ها شده بودند. همه آنان که کمابیش برای آب بازی به آنجا می آمدند، به این حضور شادمانه خو گرفته بودند. </div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: justify;">
زن میانسال، کتابش را بست و چشم دوخت به این دویدن های شادمانه که هر روز لبخندی هدیه می کرد به حضار. او هم لبخند زد. به هیکل فربه و چشمان ریز مایکل خیره شد. به تمام عوارض و نشانه هایی که سندروم دان بر چهره مایکل نشانده بود، خیره شد. به همه آن مهر و شادمانی پدرانه خیره شد. حالا فقط لبهایش نمی خندیدند. چشمانش، گوش هایش، حتی بینی اش با تمام وجود می خندیدند.</div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb">
<br /></div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: right;">
پانوشت: این داستان در یکی از مجلات فارسی داخلی آمریکا به چاپ رسید.</div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb" dir="rtl" style="text-align: right;">
<a href="http://www.nanehghodghod.persianblog.ir/">اینجا</a> هم می توانید کامنت بگذارید.</div>
<div class="_2cuy _3dgx _2vxb">
<br /></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-40247953729728145322016-01-12T18:05:00.000+03:302016-01-12T18:05:33.227+03:30یک کروموزوم ایگرگ به من قرض بدهید!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<i><span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; font-size: 9.0pt; line-height: 107%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></i></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اگر</span><span dir="LTR" lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;"><span style="font-family: Calibri;"> </span></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">گمان کرده اید که تا پیش خواندن کتاب
"مردان مریخی و زنان ونوسی" می دانستم غار تنهایی مردانه کجاست و یا از
زیستن آن اژدهای مخوف درب غار، روحم خبر داشت، سخت در اشتباهید!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اگر گمان کرده اید که باور کردم پُرم از فراز و
فرودهای هورمونی و تواماً، خالق، مادر بودن را هم بر این بی نظمی ها سوار کرده، یو
آر این د رانگ وی! من بدون باور همه بالاها و تمام پایین ها، تمام گریه ها و خنده
ها و بی نظمی ها را انداختم گردن یک خود وجودی که اصلاً تعریف این یکی را نمی دانم
کجای دلم بگذارم! اما به هرحال تلاش کردم فرازها و فرودها را به یک مسیر بی تلاطم
هدایت کنم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اصولاً یکی از فانتزی های پررنگ ذهنی ام، قرض
گرفتن یک کروموزوم ایگرگ برای چند هفته است. چند هفته تا فرصت داشته باشم بیش از یک
ماه را در یک اتوبان بی فراز و فرود هورمونانه برانم. بی شک پس از سی و اندی سال
راندن در جاده های کوهستانی و پرتلاطم و هیجان انگیز، شاید بد نباشد به یک اتوبان
خلوت پناه ببرم، یک مجموعه انتخابی از قطعات باخ و کلایدرمن انتخاب کنم، از گزینه
بی مصرف "کروز" روی فرمان اتومبیل ذهنم برای یک بار هم که شده استفاده
کنم، صندلی اتوموبیلم را کمی عقب تر بدهم، با آرامش به جاده چشم بدوزم و آن اتوبان مردانه را تجربه کنم!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بعد با آن کروموزم میکروسکوپی می توانم یک غار
تنهایی داشته باشم که پر نباشد از پی پی بچه و عذاب وجدان های خستگی ناپذیر
مادرانه و از همه بهتر صاحب یک اژدها هستم برای خودم! از آنجا که بارها قربانی
شعله های جانسوز اژدها بوده ام، یک ترینر برای اژدهایم اجیر خواهم کرد تا تربیتش
کند کمی متمدن تر با راه گم کرده ها برخورد کند و پیش از ها کردن در صورت یک
دلسوز، یک مهربان، یک ناآگاه، ابتدا کمی لیسش بزند، به یک تابلوی اخطار شامل
دستورالعمل رفتار با ساکن غار اشاره کند و بعد اگر دلسوز ناآگاه باز هم از خودش
زبان نفهمی به خرج داد، یک های ملایم در صورتش بکند و اگر باز هم کوتاه نیامد، با
یک شیشکی گوگردی از فضا دورش کند و اگر باز هم دلسوز ناآگاه، ناباورانه تصور کرد
که در حال کمک کردن است و برای هیچ چیز خلق نشده، جز ورود به آن غار کذایی، مجاز
باشد جزغاله اش کند و قطعاً سوزاندن هم به مثال اعدام، روش های بی دردتر و بادردتر
دارد که اگر انبساط مالی ام اجازه داد، اژدهای نازنینم را در کلاس های تخصصی تر ثبت نام
خواهم کرد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بعد کمی به داد فرصت های شغلی ام خواهم رسید. می
توانم برای چند هفته، هر روز دست کم هشت ساعت، در تمام لحظات به یاد نداشته باشم
بچه چی خورده، کجا رفته، فلان کلاسش ساعت چند است، برای ناهار فردایش از کدام
فروشگاه باید خرید کنم، چند وقت است کدام غذا را نخورده، قرص های ویتامینش رو به
اتمام است و فلان کتاب آموزشی را تا کجا حل کرده، کدام لباس و کفشش دیگر اندازه اش
نیست و بدون عواقب ترشح آن هورمون دائم الجوشان مادری، ببینم رییس وقتی بر سرش مشت
می کوبید که بودجه اش فلان شده و بهمان، دقیقاً چی می گفت! بعد بپرسم خب رییس حالا
خون خودتو کثیف نکن، حواسم کاملاً با توئه، هورمونامو خاموش کردم، بقیه کانالای
ذهنمم که صدتا مطلبو همزمان پردازش می کردن که آخر هفته مهمون کی هستیم و کجا باید
بریم و به کی باید کادو بدیمو از کجا کادوشو بخریمو به کی باید زنگ بزنمو تو ایران
مامانم چی کار کردو .....خلاصه بقیه صد کانالو خاموش کردم، گفتی بودجت چش شده بود؟!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بعد حتماً می توانم وقتی مسابقه فوتبال تماشا می
کنم اوج هیجان را تجربه کنم، می توانم روی میز مشت بکوبم و کنترل تلویزیون را به
خاطر " آن شوت اشتباه" خرد کنم. نبود این کروموزم ایگرگ باعث می شود نه تنها
از دیدن آن شوت اشتباه آن حجم از عصبانیت را تجربه نکنم که دیدن آن گل زیبا هم
اصلاً به چشمم دلیل مهمی برای آنهمه هورا کشیدن و دست زدن و بالا و پایین پریدن
نیست. بدون کروموزوم ایگرگ، یک لبخند قناعت می کند! آدم عاقل وقتی کودک یک ساله اش توانست توپ را به درون سبدی
که در یک متری اش قرار دارد پرتاب کند و درون سبد جا بدهد، هورا می کشد!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و البته مطالب مهمتری برای بررسی دارم که سیاست
های بی ایگرگ بودن فعلی اجازه علنی ساختنش را نمی دهد، چرا که "با بی ایگرگ"
بودنم می دانم که اگر بدانید تا کجای فیهاخالدون ایگرتان را کندکاو خواهم کرد،
دیگر ایگرگتان را قرض نخواهید داد!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و متعهد می شوم پس از یک ماه چرخیدن در همه
زوایای بی پایان وبه شدت متفاوت نشآت گرفته از این ایگرگ فینگیلی که مصداق
"فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه" می باشد، صحیح و سالم بی آنکه
دم مبارکش را خم کرده باشم یا دندانه هایش را کج کرده باشم، به شما برش گردانم.
(این شکلی => </span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><span style="font-family: Calibri;">Y</span></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">)</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و صدالبته به عنوان یک "بی کروموزوم
ایگرگ" تمام نوشتار فوق داستان تخیلی است و هرنوع تشابه بین داستان فوق و
ایگرگدارها کاملاً تصادفی می باشد. </span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b></b><i></i><u></u><sub></sub><sup></sup><strike></strike></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-40060220545249504972015-11-30T23:19:00.001+03:302015-11-30T23:19:25.843+03:30TO DO LIST<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://2.bp.blogspot.com/-hsBhe5xQtL8/VlynukCkRLI/AAAAAAAADD0/UkX70BvW2g8/s1600/11032554_1034661726553213_2045973567518285367_n.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="480" src="http://2.bp.blogspot.com/-hsBhe5xQtL8/VlynukCkRLI/AAAAAAAADD0/UkX70BvW2g8/s640/11032554_1034661726553213_2045973567518285367_n.jpg" width="640" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
یک- به جای من، کمی حوالی خیابان انقلاب راه برو، به چند زیرزمین و کتابفروشی طبقه سوم سر بزن؛ به همان ها که کتاب دست دوم می فروشند. یکی از آنها که چاپ هزار ونهصد و هفتاد و خورده ای است را پیدا کن، بازش کن. بینی ات را بچسبان به صفحات زردرنگش. تمام قدرتت را برای یک نفس عمیق کشیدن به کار بگیر. ریه هایت را از بوی دلچسب ماندگی صفحات زردرنگ، لبریز کن. بقیه کتاب ها را وارسی کن. یک رمان از گلشیری، چوبک یا اصلاً چخوف یا تولستوی پیدا کن.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
مطمئن باش که دست کم سی سال ماندگی را در خود حمل کند. قیمتش مهم نیست. بگذار کتاب فروش، آن روز خوش باشد با دلارهایی که به ریال تبدیل کرده ای و نیت کرده ای از آن خیابان برشان نگردانی.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
دو- پیش از آنکه برسی به میدان انقلاب، در آخرین کوچه سمت چپ، نرسیده به میدان، سری بزن به آن ساندویچ فروشی روزهای جوانی. سوسیس سیب زمینی سفارش بده. ساندویچ بعدی را بندری بگیر. یک زبان هم برای بردن. امروز به کالری ها اجازه بده در بدنت مهمانی بگیرند.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
سه- از دور صدای رانندگانی که تلاش می کنند، بلندتر از مابقی رقبا "دربست" بگویند را خواهی شنید. ترجیحاً ماشین کولردار انتخاب کن. عینک دودی ات را از چشم برندار. عینک، عموماً حایل می شود میان حریم خصوصی ات و حس کنجکاوی راننده. امید آنکه آهسته و بی دردسر وقتی غرقی در افکارت، بی سوال های راننده، به مقصد برسی. میدان تجریش، یعنی میدان آلبالو، یعنی لیف و کیسه و ترشی و قره قروت. یعنی فرهنگ با بوی وطن، یعنی تهران، یعنی اصالت، یعنی زندگی.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
چهار- همان جا درست چند قدم آنطرف تر از طبق آلبالوی دستفروش، یک شیر آب هست و یک بقالی. نمک را از بقالی بخر و بپاش روی آلبالوها. اصلاً آلبالوها را بده بقال برایت بشوید که در آمریکا نه بقال پیدا می شود و نه هیچ فروشنده ای برایت آلبالوهایت را می شوید. لیف، کیسه، ترشی، دارچین، کمربند رقص عربی، گیوه، کیف صنایع دستی فراموش نشود. وقتی محو تماشای سقف گنبدی، صدای فروشندگان و استشمام نفس شلوغی مردم هستی، ناغافل می رسی به آن میدان رنگارنگ جادویی مسقف. مملو از میوه های لذیذ. به گمانم میوه های بهشت از میدان رنگارنگ تجریش تامین می شود. هر میوه یک عدد لطفاً، بیشتر نه. چشیدن بیش از حد طعم جادویی، جادو را باطل و تبدیل به یک اتفاق روزمره می کند. هیجان این مزه های طبیعی باید باقی بماند. ترشی سیر، ادویه جات معطر، زیتون پرورده. کوله سنگین شده؟ شانه هایت شکایت می کنند؟ فقط لحظه ای سرت را فرو ببر در آن کوله شفابخش. اولین رایحه، تمام شکایت های شانه ها را ساکت می کند.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
پنج- مدت هاست فروشگاه نخ فروشی ندیده ام. چند عکس برایم بگیر. از نقره فروشی سر نبش و سمنوی عمه لیلا هم عکس بگیر. اینجا سمنو پیدا می شود، فقط دلم برای تابلوی سمنوی عمه لیلا تنگ شده. امیدوارم هنوز توان بلعیدن داشته باشی. پیراشکی های بی کیفیت سر میدان و بستنی اکبر مشتی منتظر ایستاده اند!</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
شش- دربستی بعدی بی کولر باشد، چندان مهم نیست. اصلاً باید شیشه ها را پایین بیاوری. هوای زیر درختان درهم تنیده سعدآباد را باید یک جایی در ریه هایت به خاطر بسپاری. به دوده های مخلوط با هوای زیر درختان اهمیت نده. دوده ها ته نشین می شوند. تصویر، بو و کیفیت هوای زیر درختان سعدآباد را در دفتر خاطرات ریه هایت ثبت کن.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
هفت- کمی پایین تر از میدان دربند پیاده شو. پیاده روی کمک می کند تا بتوانی کمی فضا ایجاد کنی برای فرو دادن جگرهای سر میدان! حتماً احساس انفجار می کنی! کمی بالاتر همه اسیدهای قرمز موجود در آلوهای جنگلی، لواشک و مابقی ترشی ها درمان درد معده درحال انفجارت است! همه سربالایی را تا انتها برو. همه سرازیری را آرام آرام پایین بیا. چشم هایت را ببند. احساس سبکی را مزه مزه کن. پیاده روی در آن فراز و این نشیب، گرفتاری ها را سبک می کند. اینها اسرار نهفته اند در سرزمین مادری و خاطرات روزهای کودکی.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
هشت- دربست لازم نیست! همیشه یکی پیدا می شود. حرفم را باور کن! بی توجه به همه تاکسی ها که همانند یک اسکناس پادار در کنار خیابان نگاهت می کنند و برایت بوق می زنند، به پیاده روی ادامه بده. از منحصر به فردی تک تک فروشگاه ها لذت ببر. در نبود فروشگاه های زنجیره ای مشابه در اقصا نقاط کشور پهناور، به ذهنت یک مرخصی موضعی بده. ممکن است ریه هایت و چشم هایت کمی بسوزند و سردرد آزارت بدهد. اینها دوده های وطنند! اینها "از بین رفتن عادتت به حضورشان" را به بازی گرفته اند! تو به راهت ادامه بده. کم کمک، دست از سرت برمی دارند.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
نه- خسته که شدی، کافیست گوشه چشمی نشان بدهی به یکی از آنها که اسکناس پادار می بینندت، نگه داشتن عینک دودی بر چشمانت را فراموش نکن! حالا روی تخت بچگی دراز بکش. در رویای روزهای کودکی فرو برو. در آغوش آرامش روزهای کودکی به خواب برو.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
ده - باید بیدار بشوی. همه لحظات پرسرعت آمریکایی انتظارت را می کشند. باید برای دوباره دویدن آماده باشی. قطار زمان تا دقایقی دیگر در ذهنت توقف خواهد کرد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
یازده - سرت را در کوله خالی فرو کن. با تمام توان دمت را فرو بده، شاید ذره ای عطر شفابخش از گذشته ها در کوله مانده باشد. شاید آنهمه انرژی که در رویا صرف کردی، به ذره ای ماده تبدیل شده باشد؛ یک دانه پسته، ذره ای قره قروت، یک هسته آلوی جنگلی، دانه ای آلبالوخشکه جسته از تیررس تمایل بی انتهایت به آلبالوخشکه...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
دوازده- به همان بوی پونه مانده از گذشته ها در تار و پود کوله پشتی دلخوش باش.هرچه ریه هایت شکار کردند، در درون حافظه ریه هایت جا بده. شاید فردا رایحه پونه در گذشته مانده باشد. شاید فردا از تار و پود کوله پشتی، همان ته مایه به جا مانده از روزهای دور عطر پونه رخت بربسته باشد.... .</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<a href="http://www.nanehghodghod.persianblog.ir/">اینجا</a> هم می توانید کامنت بگذارید.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-43033781838192590822015-11-12T18:32:00.001+03:302015-11-12T18:32:14.294+03:30خط کش متغیر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خیره شده بودم به دندان های زردش، پوست سفیدش، موهای جوگندمی اش و صورت بی
روحش که با توصیف دومین رابطه اش جان می گرفت و بیدار می شد. تمرکز کرده
بود بر بهتر بودن "این دومی". بعد اینکه "آن اولی" با مردی پانزده سال
جوانتر رفته است. اینکه اولی کار نمی کرد، آشپزی نمی کرد، مادر خوبی نبود.
داستان مجدداً با تمرکز بر این ماجرا که "آن اولی" با مردی پانزده سال
جوانتر فرار کرد، تمام شد. سکوت کرده بودم. من هم تمرکز کرده بودم بر
کلماتی که با لهجه انگلیسی شاید هم ولزی تلفظ می شدند. موازی به هم چسباندن
تکه های داستان، تلفظ انگلیسی یا شاید ولزی را با تلفظ تگزاسی مقایسه می
کردم. پرسید: نظرت چیست؟ گفتم نظری ندارم چون تمام مجهول ها را ندارم. گفت
من همه چیز را گفتم. گفتم نگفتی. گفت: گفتم. گفتم نه! تو خودت را نگفتی!
گفت: حتی درآمدم را هم گفتم. گفتم: نه! تو درباره خاطرات بدی که در مغز
اولی به هر دلیلی کاشتی نگفتی! خاطراتی که شاید از آنها درس گرفتی، تغییر
کردی و برای دومی اشتباه نکردی. شاید دیگر سالگردهای رابطه ات را با دومی
فراموش نکردی. شاید برای دومی دیگر گل خریدی. شاید به دومی هر روز گفتی که
دوستش داری. شاید با "این دومی" همراه تر بودی. شاید یک اتفاق بد در رابطه
با اولی به تو یاد داده بود که مخفی کاری مالی، رابطه را نابود می کند.
هزار شاید دیگر که من نمی دانم. راستی کتاب خاک خوب را خوانده ای؟ به علامت
منفی سرش را تکان داد و پرحرفی هایش به سکوت ختم شد. جمله "هرکی یک طرفه
به قاضی بره، راضی برمی گرده" را حیف بود که ترجمه کنم:<br /> I can’t judge without hearing her story.<br />ولی
ترجمه کردم. در آخر گفتم: هرگز آن صندوق خاطرات لعنتی توی مغز زنها را
فراموش نکن و یادت باشد، خط کش این اندازه گیری که ارائه کردی، تو بودی که
هیچ دقیق نبود. این خط کش شاید قبل تر بلندتر بود و امروز کوتاه تر و تو
هیچ حواست نبود. حواست نبود مقیاست آب رفته یا کش آمده! وقتی برمی خاست
گفت: این بار دیگه اون صندوق واقعاً لعنتی رو فراموش نمی کنم!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /> </div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-12444855041726160592015-11-06T21:44:00.000+03:302015-11-06T21:44:34.851+03:30عقب عقب به سمت خط پایان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
زمان ایستاده بود و من می دویدم. سبکبار و سبکبال تنها با یک سبد از ده سالگی گذشتم. درست پیش از رسیدن به دروازه، برای نخستین بار در سبدم عشق ریخته بودم، کمی استدلال ریخته بودم و کمی رازهای نهان تنها برای خودم. سبد خالی بود و من وقتی گام برمی داشتم، خودم را در آسمان می یافتم. من پرواز می کردم و دروازه های آینده مبهم، در برابرم ایستاده بودند. من پرواز می کردم و هنگام خستگی بر دوش پدرم می نشستم و سرخوشانه قهقهه سرمی دادم.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
دروازه های بیست سالگی را سبکبار گذراندم. دیگر سبکبال نبودم. اما یک نفس می دویدم. پر بودم از خیرگی به آینده. آینده ای کمی روشن. آرزوها و امیدهای بیست سالانه مرا به سمت آینده می دواندند. استقلال را به عنوان پاسپورت رسیدنم به آینده چون گوهری گرانبها محافظت می کردم.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
زمان ایستاده بود و من ناغافل و مشغول، از دروازه های سی سالگی عبور کردم. چشم دوخته بودم به برگه های موجود در دستانم. به برگه های آس که می توانستند با یک اشتباه، بی ارزش و فداشده، در زیر دیگرها دفن شوند. من از دروازه سی سالگی هیچ به یاد ندارم. نمی دانم اگر دروازه اش گنبدی بود یا مدرن. اگر معمارش عاشق طرح های گنبدی شرقی بود یا گوشه های مدرن و مدور و کوتاه غربی. من باید با دقت بازی می کردم. فرصتی نبود برای تماشای اطراف.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
زمان ایستاده است و من با شانه های پر گام برمی دارم. به سمت دروازه های چهل سالگی خسته و محتاط نزدیک می شوم. راستی کی اینهمه شانه هایم را پر کردم؟</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
زمان ایستاده است و من می دوم. سال ها سریع تر می گذرند. دخترک روی شانه ام سنگین تر می شود. تمام جیب های مخفی، سبدم، کلاهم پراست از تجربیاتی که تلاش می کنم به خاطر بسپارمشان و در مسیر جانگذارمشان. با خستگی و احتیاط گام برمی دارم. سبکباری رفته. اشتیاق بیست سالانه کنار دروازه های سی سالگی پوچ شد. همانجا جاگذاشتمش.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
بوسه های دخترک گام های خسته ام را قویتر می کند. اشتیاق و صفای کودکانه اش شور جوانی در من می دمد.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
زمان ایستاده است و من با شهری بر شانه هایم، با احتیاط به دروازه های چهل سالگی نزدیک می شوم. دارم از آینده عبور می کنم و آن را در گذشته جا می گذارم.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
یک زمانی عقب عقب به پایان مسیر نزدیک خواهم شد. وقتی نگاهم به گذشته است و من می روم. وقتی زمان ایستاده است و من عقب عقب به خط پایان نزدیک می شوم.<span class="_5wj-" dir="rtl"> آنروز زمان ایستاده است و من عقب عقب، لنگان و لرزان، با شهری کهنه و زهواردررفته بر شانه هایم به خط پایان نزدیک خواهم شد. </span></div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
ای کاش در آن شهر کهنه و زهوار و دررفته که روی خط پایان جامی گذارمش، یک چیزی پیدا بشود که بیرزد که کسی برش دارد برای یادگاری.</div>
<div class="_5wj-" dir="rtl" style="text-align: right;">
یادگاری از او که شهری کهنه را بر دوش گرفته بود و عقب عقب به خط پایان نزدیک می شد.<b></b><i></i><u></u><sub></sub><sup></sup><strike></strike></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-36093349442090418802015-05-13T20:59:00.003+04:302015-05-13T20:59:27.956+04:30به بهانه روز مادر، مورخ دهم مي دوهزار و پانزده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="http://3.bp.blogspot.com/-k8cQzTmSLjI/VVNe1lpHnDI/AAAAAAAACuw/Oeb3HyUoQ_A/s1600/11227057_992137350805651_2940390855727633445_n%5B1%5D.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" height="640" src="http://3.bp.blogspot.com/-k8cQzTmSLjI/VVNe1lpHnDI/AAAAAAAACuw/Oeb3HyUoQ_A/s640/11227057_992137350805651_2940390855727633445_n%5B1%5D.jpg" width="480" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;"><span dir="rtl">توضيح عکس اينکه، شاگردان کلاس اول، درست بيست و يک روز هر روز منتظر از تخم دراومدن جوجه ها هستن. برنامه ريزي مدرسه اينطور هست که جوجه ها دقيقا چند روز قبل از روز مادر به دنيا بيان و بچه ها در کنار يادگرفتن چرخه زندگي مرغ ها و جوجه هاشون، اين کارت هاي زيبارو براي ماماناشون درست کنن!</span><br />
<span dir="rtl"></span><br />
<span dir="rtl"></span><br />
<span dir="rtl"></span><br />
<span dir="rtl"></span><span class="fbPhotoTagList hidden_elem" id="fbPhotoSnowliftTagList"><div align="right" class="text_exposed_root text_exposed">
<span style="font-size: small;"><span style="font-family: Verdana, sans-serif;">يک آدمي هست توي اين دنيا که هر روز آرزو مي کنم از من بلندتر بشود، زيباتر بشود، هر روز آرزو مي کنم در بازي هاي رقابتي، من بازنده باشم و او برنده. من هر روز غذاهاي مورد علاقه اش را مي پزم و با خوشحالي همه جا جار مي زنم که فراموش کرده ام غذاي مورد علاقه ام قبل تر،چه بوده. وقتي پايش زخم مي شود، جاي زخمش روي پاي من دچار سوزش مي شود. وقتي گلودرد مي گيرد، آب دهانم را به سختي مي بلعم. من با رضايت، هر روز بيشتر، از آنچه من بودم فاصله مي گيرم و به سمت آنچه او قرار است بشود مي دوم.<br />من ه</span></span><span class="text_exposed_show"><span style="font-family: Verdana, sans-serif; font-size: small;">ر روز مادرتر مي شوم و اسکلت آسا بودنم کمرنگ تر مي شوم. من در سرنوشت فداشونده و فناشونده مادري ام هر روز غرق تر مي شوم و در لذت مادرانه ام بيشتر فرو مي روم. من تولد درخت مادرانه ام را که هر سال يک شيار بر قطرش افزوده مي شود، باشکوه تر جشن مي گيرم. سايه مادرانه ام اين روزها گسترده تر شده و دختر کوچکم امن تر، زير سايه ام رشد مي کند و بالنده مي شود. <br />من امروز هفت سال و شش ماه و هيجده روزگي مادري ام را جشن مي گيرم.</span></span></div>
<div align="right" class="text_exposed_root text_exposed">
<span class="text_exposed_show"><span style="font-family: Verdana, sans-serif; font-size: small;">روز مادر بر همه مادرها مبارک</span></span></div>
<div align="right" class="text_exposed_root text_exposed">
<span class="text_exposed_show"><span style="font-family: Verdana; font-size: small;"></span></span> </div>
<div align="right" class="text_exposed_root text_exposed">
<span class="text_exposed_show"><span style="font-family: Verdana; font-size: small;"></span></span> </div>
<div align="right" class="text_exposed_root text_exposed">
<span class="text_exposed_show"></span> </div>
<div align="right" class="text_exposed_root text_exposed">
<span class="text_exposed_show"></span> </div>
</span></td></tr>
</tbody></table>
<br /></div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-69449345586022640812015-05-07T09:38:00.003+04:302015-05-07T09:38:33.891+04:30یک جفت مچ، یک جفت چال<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دیروز صبح وقتی رفت، داشتم با مچ هایش ظرف می
شستم.<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>بی خبر رفت. فرصت نکردیم خداحافظی
کنیم. برای همیشه رفت.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تقصیر از من بود. گمان می کردم تا ابد می ماند.
مرگ حق نیست، حقیقت دردناکی است که بشر به اجبار به وقوعش تن می دهد و برای آنکه
تلخی گزنده اش را تاب بیاورد، به خود نوید مستی می دهد به دنبال تلخی. مچ هایش را
برایم به یادگار گذاشت. دو چاله خندان هم برای هوچهر گذاشت. وقتی با صدای بلند می
خندید، زیر یکی از چشمانش چاله کوچکی درست می شد. چاله اش را اول پای چشم خواهرم
کاشت. همان خواهر خوش خنده ام که دست برقضا سوگولی مامان بزرگ هم بود. خوب از کار
درآمد و برای هوچهر هم همان یادگار را برگزید. با هوچهر اما سخاوتمندانه تر برخورد
کرده بود و لابد وقتی می خواست یادگارش را پای چشمان گیرای نتیجه بکارد، زیر چاله،
کاربن گذاشته بود و جای یکی، دوتا کاشت.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"> </span>حالا
اینجا بیست هزار کیلومتر آنطرف تر، از مامان بزرگ تنها یک جفت مچ داریم و یک جفت
چال خنده و مشتی خاطرات خاکستری در <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>دوردست......<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-91202064218686509472015-03-10T07:05:00.002+03:302015-03-10T07:06:56.568+03:30به مناسبت روز جهانی زن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://4.bp.blogspot.com/-zy5-P28eWNo/VP5mXoSLi-I/AAAAAAAACrQ/pILC9qHl_Pw/s1600/ce5381bf3ef7a5e5ae9d512c80ad2d30%5B1%5D.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://4.bp.blogspot.com/-zy5-P28eWNo/VP5mXoSLi-I/AAAAAAAACrQ/pILC9qHl_Pw/s1600/ce5381bf3ef7a5e5ae9d512c80ad2d30%5B1%5D.jpg" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اولین سیلی که بابتش نثارم شد، حدوداً دوازده
ساله بودم. من از آن دسته دختربچه هایی بودم که بیشتر همبازی هایم پسر بودند؛
پسرها همیشه آنقدر پرجنب و جوش و پرشیطنت بودند که برای همبازی بودن برمی گزیدمشان
و من رفقای یار و غاری داشتم تا دوازده سالگی که با رسیدن دوازده سالگی باید
فراموششان می کردم و این برایم سیلی محکمی بود. من همه عشق های چهارده سالانه،
پانزده سالانه، شانزده سالانه و بزرگتر را زیر خروارها لایه مخفی کردم و انکار
کردم. من شرمنده بودم از اینکه می گفتند باید از برجستگی های روی بدنم خجالت زده
باشم و من نبودم! گمان می کردم یک ویژگی بارز دارند دیگر دخترها به نام
"حیا" که من نداشتم<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>و این
نداشتن را تا همین چند سال پیش مانند یک راز خجالت آور در سینه حفظ کرده بودم. می
خواستم هنوز دوچرخه سواری کنم، می خواستم هنوز بدوم و از درخت بالا بروم. اما به
ظاهر حضور آن برجستگی های جدید و مانتو و روسری که به واقع به معنای اعلام حضور آن
برجستگی ها بودند، بزرگترین تفریحاتم را از من گرفتند.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">هر نوع ابراز کردن احساسات طبیعی، ممنوع بود،
اصلاً زن بودن بعد از دوازده سالگی ممنوع بود؛ هرچند که کلمات در قالب تو مونثی
گنجانده می شد، اما به واقع <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>هر نوع نشانه
از مونث بودن مانند جلب توجه، تلاش برای زیباتر به نظر رسیدن، عشوه گری و ... باید
انکار می شد و ندیده گرفته می شد. اصلاً موجود مونث خوب، موجودی بود که تا می
توانست خود را نامرئی می کرد و بعد بیشترین بارها را به دوش می گرفت. با یک نگاه
اجمالی، می توان این روحیه پرانکار و کم ابراز را در تمام زن های شرقی مشاهده کرد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">موجود مونث خوب، باید همه این درس ها را – همه
آن درس های نامرئی را - خود به خود یاد می گرفت. تجربه کردن، همان تنها موجودیت
نامرئی را که به موجود نبودن میل می کرد، به خطر می انداخت!<span style="mso-spacerun: yes;"> </span><o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">سال ها طول کشید تا لابلای تمام قواعد موجود
مونث خاورمیانه ای بودن، "زن بودن" را پیدا کردم.</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span style="font-family: Calibri;"> </span></span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span style="mso-spacerun: yes;"> </span>اصلاً اول مادر بودن پیدا شد، بعد زن بودن را
یاد گرفتم. بعد نه تنها از زن بودنم و تواماً مادر بودنم لذت می بردم که یکی از
لذت هایم خیره شدن به این تزئینات جامعه بود. زن ها تابلوهای نقاشی رنگارنگ زیبایی
بودند که جامعه را به وضوح زیباتر می کردند. من و همه لباس های رنگارنگم و گوشواره
های مختلف و مدل های متنوع موها و کفش هایم و البته دختر کوچولوی الوانم نیز بخشی
از این زیبایی جمعی بودیم و این کم نبود. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>زن ها بار بزرگی از جامعه را به دوش می کشیدند،
هرچند که با قلم موی شرع یا عرف، رنگ نامرئی بر آنها می مالیدند. زن ها همچنان
محور خانواده و گرداننده پشت پرده و ستون خانواده بودند، هرچند نام مدیر و رییس و
سایه سر از آن مردان بود. مادران، نیاز تمام عمر فرزندانشان بودند، هرچند نامی از
آنان در شناسنامه خاورمیانه ای یافت نمی شد. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">زندگی زنانه<span style="mso-spacerun: yes;">
</span>زنان نسل من،<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>گرچه متجددتر از
زندگی زنانه مادربزرگم و مادرم به نظر می رسد اما هنوز پر است از چالش های جنسیتی.
حتی نسل تحصیل کرده ما پر است از زنان برشتی که تا مدرنیته را پیدا می کنند، زن
بودن را گم می کنند و وقتی زن بودن را پیدا می کنند، مدرنیته فرار می کند. هنوز زن<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>بودن و مادر بودن، یکی از سخت ترین کارهای عالم
است. هنوز نمی شود یک مادر موفق و خوشحال و بی عذاب وجدان بود و همزمان یک پزشک یا
مهندس یا وکیل بسیار موفق. هنوز هم زندگی زنانه یک وکیل موفق نمی تواند بشود زندگی
مادرانه همان وکیل موفق. و اینها سرگذشت خوش شانس ترین های جامعه زنانه دنیای
امروزند و دنیا هنوز پر است از زنانی که کتک می خورند، فروخته می شوند، مورد آزار
روحی و جسمی قرار می گیرند تنها چون زنند.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">هنوز دنیا باید بدود، باید هر هشتم مارس کنگره و
کنفرانس و سمینار برگزار کند و<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>برای
برابری جنسیتی تلاش کند تا شاید رنج های نابرابری روزی بتواند از حوادث روزمره حذف
و در صفحات کتاب های تاریخی گنجانده شود. هنوز باید برای تشکر از تمام زنانی که
حقوقشان نادیده انگاشته می شود اما در پیشرفت جامعه انسانی، نامرئی و بی صدا تلاش
می کنند کنفرانس و سمینار برگزار شود و از آنها قدردانی شود. روز هشتم مارس بر همه
شما زنان و مردانی که برای برابری، خارج و داخل منزل خود، تلاش می کنید، مبارک. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span><o:p></o:p></span> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p> </o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p> </o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-8759972137293823102015-03-04T21:58:00.000+03:302015-03-04T21:58:35.406+03:30بله با شما هستم! شما! شما اجازه شکلات خوردن نداری!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یکی از ناتوانی های ما ایرانی ها، ناتوانی در
"نه گفتن" است. اصولاً گرفتاری های زیادی در زندگیمان، درست از همین یک
نقطه نشات می گیرند؛ نقطه ای که خود ریشه در ترس های نهفته دارد. یکی از این ترس
ها، ترس از ناراحت کردن اطرافیان است. گاهی برای آنکه اطرافیان را به اصطلاح
نیازاریم، نااگاهانه، به آنها خیانت می کنیم! چطور؟ با دروغگویی به نزدیکترین
کسانمان. وقتی دروغ می گوییم و آن عزیز باور می کند، تنها به این دلیل <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>دروغ ما را به جای حقیقت می پذیرد، زیراکه به ما
اعتماد دارد و ما به این اعتماد خیانت می کنیم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">قسمت دردناک آنجاست که ما این خیانت را ندانسته
در برابر عزیزترین کسانمان که همانا بی دفاع ترین ها در مقابل ما و بالطبع، اجتماع
<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>هستند انجام می دهیم؛ کودکانمان و این
خیانت به یک بعد ختم نمی شود.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">کافی است کودک از ما شکلات بخواهد و ما بدانیم
گفتن این جمله که "تو اجازه خوردن شکلات، آن هم درست پیش از صرف ناهار را
نداری"، منجر به برگزاری قشقرق عظیمی خواهد شد. خصوصاً اگر در منزل دوستی
مهمان باشیم، ترس از ناراحت شدن کودک، ترس از قضاوت شدن توسط اطرافیان با مشاهده
کودک پرقشقرق ما و ده ها ترس دیگر ما را وا می دارد تا بگوییم: شکلات تموم شده،
شکلات ندارن. دروغ رخنه می کند، ناتوانی رخنه می کند و ما ناتوانی مدیریتمان را با
خیانت به اعتماد کودک به نمایش می گذاریم. گمان می کنیم از میانبر رفته ایم و
خودمان را از دردسر تربیت کردن نجات داده ایم و زهی خیال باطل که در آینده باید چه
بیراهه های پرخطر و بی سرانجامی تنها به ازای همین یک میانبر طی کنیم. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>با همین یک حرکت، ناتوانیمان را آشکار می کنیم و
کودک می داند که ما رییس برحق نیستیم و در آینده می تواند سوار بر ما - با افسار
ما در دستانش - بتازد به سمت همه آن مقصدهایی که در جاده سعادت نیستند و ما می
دانیم توانایی متوقف کردنش را که نداریم هیچ، مرکبش هم شده ایم و خودمان را اینطور
توجیه می کنیم: میگم اما قبول نمی کنه که دندوناش پوسیده میشه یا مواد غذایی کافی
به بدنش نمی رسه، پس خودم شکلات ها را براش می خرم، پس خودم موبایل براش می خرم،
خودم کامپیوتر بدون پروکسی متناسب سنش می خرم می دم دستش و .... . با همین یک حرکت
– گفتن شکلاتا تموم شده - <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>دروغ گویی را
آموزش می دهیم و صدالبته ناتوانی در نه گفتن را به نسل بعد انتقال می دهیم! چراکه
اغلب کودکان آنقدر زرنگ هستند تا بدانند شکلات داریم و اصلاً کجا مخفی شده اند! <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>و میان ده دروغ ما دست کم سه تایش را پیدا می
کنند و تنها یکی برای کاشتن بذر بی اعتمادی و به قتل رساندن اعتماد کافی است. حقیقت
حتی در برابر این اعضای کوچولوی جامعه زیاد پشت ابر نمی ماند و ما در نگاهشان، دروغگوهای
بزرگسالی هستیم که هربار زورمان برسد از اعتماد کودکانه شان به والدینشان که همه
دنیایشان هستند، سوء استفاده می کنیم. ما به آنها نشان می دهیم که تمام دنیا
غیرقابل اعتماد است. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>دنیا جای ناامنی است
و به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد. آیا این بدبینی عجیب و غریب ایرانی ها و برخورد
بی اعتمادشان برای همه ما آشنا نیست؟ بارها دستی را که تا آرنج در عسل فرو رفته و
در دهانشان گذاشته شده می گزند تنها برای تضمین اینکه سرشان کلاه نرفته چون هیچ دستی
برایشان مهربان به چشم نمی رسد. تنها برای آثبات آنکه احمق نیستند و زرنگ بازی
دیگران را متوجه می شوند دست عسلی را می گزند. می گزند تا خیالشان راحت باشد که
کسی از اعتمادشان سوء استفاده نکرده. خاطره سوء استفاده از اعتمادشان، خاطره
دردناکی است در صندوق مهر و موم شده کودکیشان که نمی خواهند باز تکرار شود. اینها صندوق
کودکیشان پر است از دست های پرعسلشان که والدیشان گزیده اند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پس بهتر است لباس جسارتمان را بپوشیم و محکم
بگوییم: شما اجازه شکلات خوردن نداری!<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<a href="http://www.nanehghodghod.persianblog.ir/">اینجا</a> هم می توانید کامنت بگذارید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-73660056874009892772014-12-30T11:53:00.001+03:302014-12-30T11:53:36.217+03:30یک فاتحه روی مزار زندگان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="text_exposed_root text_exposed" dir="rtl" id="id_54a25f54c0f814c88633896" style="text-align: right;">
پدربزرگم که رفت، همان روز که ناغافل و ناگهاني رفت، حسرت هاي زيادي به دلم و دلمان ماند.<br />آن روزها ويکي پديا و گوگل و يوتيوب نبود. پدربزرگ برايم و برايمان، گوگل بود و ويکي پديا و يوتيوب. جواب همه سوالات را مي دانست. هميشه و تمام لحظات در حال خواندن بود.درست مثل اينترنت امروز که وقتي نمي داند مي گويد، سرچ نات فوند و آيا منظورت اين است، پدربزرگ هم در برابر سوالاتم گاهي، همين ها را تحويلم مي داد. جواب ها هميشه معتبر بودند و مو لاي درز دقتشان نمي فت.<br />در هرحال پدربزرگ رفت وقتي همه ما<span class="text_exposed_hide">...</span><span class="text_exposed_show"> فراموش کرده بوديم که به او بگوييم، چقدر به او افتخار مي کنيم. چقدر دوستش داريم و چقدر به او محتاج و وابسته ايم. و تا سال ها پس از مرگش، جمله اي که مادام در ذهنم زنگ مي زد اين بود: اگه آقاجون بود، حتما مي دونست. اي کاش بود، مي دونستم نظرش چيه، تحليلش چيه....<br />در کمد پدربزرگ قرص هاي ضدافسردگي پيدا شد. مادربزرگ مي گفت اين اواخر احساس مي کرد، همه فراموشش کرده اند. احساس پيري و ناکارامدي آزارش مي داد. <br />وقتي رفت، تمام اعضاي خانواده مي دويدند تا کارهاي نا تمام "آن يک نفر" را تمام کنند و همه جوان ها مي پرسيدند که آن مرد شصت و نه ساله چطور آن حجم عظيم کار و مسووليت را يک تنه هندل مي کرده و اين درحالي بود که پدربزرگ روزها با احساس "ناکارآمدي" روزگار گذرانده بود. او نمي دانست و ندانست که من -همان نوه اي که هميشه برايش هداياي خاص مي آورد - چقدر به او افتخار مي کردم. او در حسرت افتخار من و ما بودن مانده بود. <br />وقتي رفت، دلمان را خوش کرديم به اينکه حتما مي بيند که برايش گريه مي کنيم. حتما مي بيند، شهر برايش تعطيل شده، حتما مي بيند فضاي کافي براي نصب همه پلاکاردها و همه تاج و سبدهاي گل نيست. حتما مي بيند مزارش همواره پر از گل است. حتما مي بيند ده ها سال است برايش سالگردهاي باشکوه مي گيريم.<br />اما وقتي پدربزرگ را براي آخرين بار بوسيدم، ديدم که او آنجا نبود. او رفته بود و ماندن با اين خيال واهي که مي بيند، شايد دروغي بود مانند تمام آن دروغ ها که در فشار ياس و مصيبت و ناتواني ما آدم ها به خود مي گوييم.<br />ما لابلاي دغدغه ها يادمان رفته بود، بايد همه ما نوه ها و فرزندان، يک برنامه منسجم ترتيب مي داديم براي ديدنش. براي ديدن بزرگ مردي که هرگز کسي را ملزم به هيچ کاري نمي کرد، تنها وقتي به ديدنش مي رفتي دنيا را به پايت مي ريخت تا باز دلت تنگ بشود براي ديدنش اما گله اي در کار نبود، هرچه بود روي خوش بود.<br />از روزي که ناغافل ترکمان کرد، مرده پرستي هر روز برايم عيانتر و شوم تر شد. هر روز، بيشتر ديدم و تجربه کردم که ما لحظه پرواز آدم ها را نمي دانيم. بايد پيش از آنکه دير بشود، به آنها بگوييم همه آنچه را که ما به اشتباه روي مزارشان درباره شان مي گوييم و مي نويسيم. ما همه نقدهايمان را به نسيه اي دور مي فروشيم. ما هر هفته روي مزار عزيزمان گل مي گذاريم و وقتي آن عزيز زنده است، هرگز برايش گل نمي خريم! ما براي پدربزرگ سالگرد وفات مي گيريم و هرگز زادروزش را جشن نگرفتيم.<br />ما پشت سر مردگان حرف نمي زنيم و زنده ها را با آتش کلاممان کباب مي کنيم و کلام آخر به آنها نمي گوييم که دوستشان داريم و به آنها افتخار مي کنيم. ما تلاش مي کنيم تا به مردگاني که نيستند، آزار نرسانيم اما زندگان دم دست را تا مي توانيم آزار مي دهيم!<br />اي کاش بلد بوديم روي وال آدم ها خوبي هايشان را بنويسيم و علاقه مان را ابراز کنيم نه روي سنگ قبرشان!</span><br />
<span class="text_exposed_show"></span><br />
<span class="text_exposed_show"></span><br />
<span class="text_exposed_show"></span><br />
<span class="text_exposed_show"></span><br />
<span class="text_exposed_show"></span> </div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-29769385663621883332014-11-26T08:53:00.000+03:302014-11-26T08:53:51.943+03:30کمی شادی، با پنس لای زرورق و زیر ذره بین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://4.bp.blogspot.com/-LKgbbbViFZk/VHVjW3cPD4I/AAAAAAAACmQ/O84ZIs7MxWE/s1600/image-c220c46309a789ac94ca86825a76d7b8a67ade36b51763734266808a12421a57-V.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://4.bp.blogspot.com/-LKgbbbViFZk/VHVjW3cPD4I/AAAAAAAACmQ/O84ZIs7MxWE/s1600/image-c220c46309a789ac94ca86825a76d7b8a67ade36b51763734266808a12421a57-V.jpg" height="320" width="315" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اصولاً شاد بودن و شاد زندگی کردن، دلیل نمی
خواهد. بلد بودن می خواهد. هنر می خواهد. خودش یک فن است. یادم هست در جوانی اصلاً
یک کتاب خواندم با عنوان به گمانم هنر شاد زیستن اما لازم بود به اواخر دهه سی ام
زندگیم برسم، مهاجرت کنم، مادر بشوم و کلاً بخشی از مسیر پر پیچ و خم زندگی را طی
کنم تا درس برایم جا بیفتد!<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اصولاً شادی</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="FA" style="mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span style="font-family: Calibri;"> </span></span><span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ها را باید لابلای
لایه های به هم چسبیده زندگی یافت، با ظرافت جدایشان کرد، در یک ظرف کریستال زیبا
گذاشتشان، بعد با ذره بین نگاهشان کرد و از بزرگی و زیبایی و ظرافت در ساختشان لذت
برد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مثلاً یک شادی من، شنیدن صدای کودکانه دخترک هفت
ساله ام هست وقتی با خودش و عروسک هایش بازی می کند. چطور می دانم؟ کافی است چند
ساعتی نباشد تا بدانم چطور این صدای کودکانه موزیک شادی بخش زندگی من است.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تصویر زیبای دیگر زندگی من وقتی است که دختر
کوچولو از مدرسه باز می گردد، سرش را به شیشه درب ورودی می چسباند، بینی خوش فرمش
در پشت شیشه پخ می شود و من تنها می دوم تا این تصویر فکاهی دوست داشتنی را در
آغوش بگیرم! <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چطور می دانم این تصویر، شادی آفرین است؟ کافی
است کمی پای صحبت بازنشستگانی که فرزندانشان بزرگ شده اند و از خانه رفته اند،
بنشینید تا بدانید مهم ترین تصاویری که حسرت از دست دادنش را می خورند، همین
تصاویر کودکانه است.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و مهاجرت نقش به سزایی در این یادگیری داشت.
دیدن افرادی که این شادی ها را با ظرافت جدا می کردند، بزرگترین آموزش برای من
بود.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مثلاً وقتی هر روز هوچهر را برای آب بازی به محل
آب بازی کودکان در نزدیکی محل سکونتم می بردم، مردی با پسر سندرم دانش به آنجا می
آمد و آنقدر شادمانه با هم بازی می کردند که من هم به وجد می آمدم. هر روز می
دیدمشان. ابتدا متعجب نگاهشان می کردم که اصلاً چطور می تواند شاد باشد وقتی
فرزندش نرمال نیست. بعد کلید معما را پیدا کردم!<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مورد بعدی ابراز احساسات آمریکایی ها در برابر
غذا یا هوا بود که به من آموخت چطور این جامعه متمدن، شادی ها را با پنس جدا می
کند و لای زرورق می پیچد! یعنی چنان درباره چند تکه هویج و کرفس و کمی سس با شعف
برخورد می کردند که من با کباب کوبیده یا ماکارونی محبوبم نمی کردم!<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و این یک از مزایای مهاجرت بود. راه و رسم زندگی
کردن را آموختن که بخش بزرگی از آن راه و رسم شاد زندگی کردن بود!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p></o:p></span> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-9238459586286071932014-11-11T08:44:00.000+03:302014-11-11T08:44:21.291+03:30تشکر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ممنون از همراهی همه دوستان. ممنون از آنهمه لطف
و محبت و پیغام خصوصی و عمومی. ممنون از اینکه تنهایم نگذاشتید.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">برای همه دوستانی که پیغام های خصوصی نوشتند یا
ننوشتند، یا نگران شدند، گفتنی است:<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من خوبم. بیماری من کنترل شده و مسیر درمان
کاملاً رضایت بخش است. شک ندارم که من پیروز میدانم چون بدان معتقدم. اصلاً پیدا
کردن این سلول های کذایی خود یک داستان بلند است که یک بار که حوصله یاری کند،
برایتان می نویسمش. اما تمام کسانی که با این کلمه، یعنی<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>"سرطان" دست و پنجه نرم کرده اند،
خوب می دانند که آزار روانی کلمه به واقع بیشتر از واقعیت موجودش است. سرطان می
رود اما افکار مزاحم و ترس از مرگ می ماند. کوچکترین دردها ذهن را می برند سمت
حضور این دشمنان نامرئی.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نهایتاً بهترین روش برای رهایی، زندگی در امروز
و به فراموشی سپردن دیروز و فرداست. آنچه برایتان در پست پیشین نوشتم، نتیجه چند
ماه زندگی با کابوس مرگ بود. سرطان وقتی وارد یک بدن می شود، شاید هرگز ترکش نکند،
اصلاً در واقع در تمام بدن ها مقداری از این دشمنان نامرئی موجود است که افرادی که
پیدایش نکرده اند، به آسانی و بدون اطلاع از حضورش با آن زندگی می کنند اما وقتی
پیدا شد، خوره روح فعال می شود. کنترل ذهن، به مراتب سخت تر از درمان تن است؛
خصوصاً وقتی مادر باشید و مهاجر. وقتی دختر کوچولوی تودارتان، تنها با سکوت و
چشمان نافذ خیره بشود به دردهایتان و دم نزند.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p> </o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در هر حال مشکلی نیست که آسان نشود. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">باز هم ممون<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">با تشکر و احترام<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ننه قدقد</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p></o:p></span> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-62307768147221489222014-11-05T08:31:00.002+03:302014-11-05T08:31:23.268+03:30امروز از آن من است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">از زمانی که پزشک زل زد به چشمانم و گفت: متاسفم
اما سرطانه، پاهایم نیم متر از زمین فاصله گرفتند. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">به زندگی روزمره ام با نیم فاصله از زمین ادامه
دادم. سر کار رفتم، دختر کوچولو را از مدرسه برداشتم، مهمانی رفتم، آشپزی کردم،
خندیدم، رقصیدم، اما پاهایم روی زمین نبودند. فردا برایم بی معنا شد و دیروز از
دست رفته بود. اما امروز از آن من شد. صبح از خواب بیدار می شدم و انتخاب می کردم
که لبخند بزنم و روزم زیبا باشد. انتخاب می کردم که تمام امروز را زندگی کنم؛ لحظه
لحظه اش را. انتخاب می کردم که شادی را لابلای لایه های نامحسوس زندگیم بیابم و
قدرش را بدانم و بنوشمش.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">امروز دیگر پاهایم روی زمینند. نه اینکه سرطان
رفته باشد و من بر زمین فرود آمده باشم. من یاد گرفتم بدون دیروز و فردا و تنها با
امروز روی زمین راه بروم و زندگی کنم و این موهبت بزرگی بود. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">امروز برای همیشه از آن من است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial",sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-90890769507124744052014-10-08T08:02:00.000+03:302014-10-08T08:02:03.132+03:30بالغان نوزاد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من شک ندارم که جمله "لباسات برات کوچيک شده" را مادران اختراع کرده اند، تنها براي آنکه پذيرش اين واقعيت که اين کودکانند که به سرعت بزرگ مي شوند، آسان نبوده.<br />در نگاه مادرانه شان، فرزند هرچند ساله شان، همان نوزادي است که تغيير نمي کند و لباس ها مدام کوچک مي شوند!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-19510252346647206122014-09-15T09:09:00.004+04:302014-09-15T09:09:49.814+04:30واکسن را پیدا کنیم، میکروب همه جا هست!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;">موهایمان را قاطی کرده بودیم و خوش بودیم؛ من و دختر کوچولو. با صدای بلند، شادمانه می خندیدیم. دهانم با هوچهر می خنید و ذهنم در دوردست ها پرواز می کرد؛ لابلای قهقهه های شادمانه و بی دغدغه ام در کودکی با خواهر کوچولوهایم. خیال می کردم اما ذهن دخترکوچولو تنها لابلای خنده های بی دغدغه آن لحظاتمان پرواز می کند و کودکی می سازد که دختر کوچولو گفت: مادر خیلی وقته عروسی نرفتیم!</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;">میان قهقهه ها، یکه خوردم و ساکت شدم و گفتم: آخه مادر ما اینجا فامیل نداریم! گفت: پس کی ممکنه عروسی کنه ما بریم؟ کمی فکر کردم و گفتم: راستش فکر کنم شما بچه ها!</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;">خیال کرده بودم وقتی بچه به بغل، عزمم را جزم کرده بودم که پله های ترقی را طی کنم، همه مایحتاج بچه را در کوله گذاشته بودم! من هرگز لحظه ای را که همه آنچه را روی پله اول جا گذاشتم چون توان حمل همه شان را نداشتم، از یاد نخواهم برد؛ یادم هست که دوست و آشنا و فامیل را اول کار از میان مهم ها جدا کردم و روی نخستین پله ترکشان کردم. بعد میانه راه، برخی دیگر از مایحتاج خودم را درآوردم، یادم هست که می دانستم چطور شادی با آنچه از کوله خارج می کردم از من فرار خواهد کرد، یادم هست که کوله ام را که سبک می کردم، غرولند می کردم: لعنت به تو ای حس مادری که خودم را از من گرفتی! اما گمان می کردم همه آنچه دخترکوچولو لازم داشت را آورده بودم. یادم هست تلاش کرده بودم شادیش را به عنوان "بااهمیت ترین" لای زرورق بچیدم. می دانستم این همان کاری بود که تمام مادرها می کردند و تلاش می کردند تا بهترینش را به انجام برسانند. <span data-mce-style="font-family: Calibri;" style="font-family: Calibri;"> </span>مادرها همیشه می خواهند حایل شوند میان غم و کودکشان. مهم نیست که غم، کمر حایلشان را پاره پاره می کند.</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;"> </span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;">دوباره با صدای بلند خندیدم. به خودم و به تلاش بیهوده مادرانه تماممان! آنچه تجربه و تاریخ به من آموخته بود را با صدای بلند تکرار کردم: غم همیشه و همه جا هست. همون میکروب خودمونه بابا! شاد بودن، یعنی فراموش کردن گرفتاری ها برای دقایقی و خندیدن. می دانستم بی جهت تلاش کرده بودم تا میان هوچهر و غم فاصله بیندازم. غم، دیر یا زود رسوخ می کرد. باید واکسینه اش می کردم به جای آنکه برای ایزوله کردن محیطش تلاش می کردم.</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;">هوچهر پرسید: یعنی چی فراموش کردن گرفتاری ها؟ گفتم یعنی حالا یه وقت دیدی یکی زودتر از شماها عروسی کرد ما رفتیم! یا اصلا یه بار که رفتیم ایران رفتیم عروسی! پرسید: کی می ریم ایران؟ گفتم نمی دونم. بیا به خوابیدن تو چادر و ادونچرمون* فکر کنیم!</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="text-align: left;">
adventure*</div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;"></span><br /></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;"></span><br /></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;"></span><br /></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;"> </span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;"></span> </div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;" style="font-size: x-small;"></span> </div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-8899735707116164802014-07-23T20:31:00.000+04:302014-07-23T20:31:44.411+04:30توی خودم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من خوبم. ممنون برای احوالپرسی همگی. فقط پیدایم نیست...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">وقتی بی پروا و شادمانه روی بند بند وجودم
بندبازی می کردم و تمام انحناهایم و توانمندی هایم را فاخرانه به نمایش می گذاشتم،
ناغافل از روی بند سریدم به اعماق تاریک وجودم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">وقتی چشم گشودم، در اعماق تاریک وجودم لم داده بودم.
خارج از آن عمق تاریک به دنبالم می گشتند و صدایم می کردند. ظاهراً جایم عجیب خالی
بود اما آرامش آغوش خنک و تاریک درونم مست و کرختم کرده بود.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در آن دوردست های پرنور مرا می خواندند و من
رفته بودم توی خودم و می خواستم تا ابد در آغوش درونم بمانم.... <span style="mso-spacerun: yes;"> </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p><span style="font-family: Calibri;"> </span></o:p></span></b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-48977145849301081672014-05-14T09:23:00.000+04:302014-05-14T09:23:40.159+04:30بدن با من بیا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">زل زده بودم به آن <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>دو سنگ سیاه و تصویرم را برانداز می کردم. تمام
آنچه را آینه از نمایش دقیقش سرباز می زد می دیدم؛ پف و ورم و خستگی، روح مرض و بی
حالی و دل مردگی. دو سنگ سیاه، خیره به من برایم شعر روز مادر می خواندند؛ شعر را
روزها در مدرسه تمرین کرده بود تا برایم بخواند. تمرین کرده بود که دست هایش را به
سمتم نشانه بگیرد و بگوید جاست فور یو. در آخر بیاید و در آغوشم بگیرد و همه آنچه
با دست های کوچکش ساخته بود تقدیمم کند. اما دست های کوچک آهسته حرکت می کردند،
نشانه نمی گرفتند، نشانه روی ها پشت حجمی از خجالت مخفی شده بودند. چراکه چند روزی
بود که دخترکوچولو از قلمرو بی حصرش که آغوش مادر بود محروم بود. بلورهای رادیو
اکتیو این تنها مأمن بی مرز را از او ربوده بودند. به او گفته بودم نمی تواند بابت
داروها به آغوشم بیاید. شب به بسترم نباید بیاید. باید از من فاصله بگیرد. دختر
کوچولو پذیرفته بود؛ بی هیچ مبارزه ای امن ترین دارایی اش را بخشیده بود. می دانست
باید شعر را از دور بخواند و نباید در پایان، وقتی تمام هنرش و عشقش را تقدیم کرد،
مادر را در <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>آغوش بگیرد و این روح شعرخوانی
را کشته بود.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و مادر امسال متفاوت بود، تمام شب را در
بیمارستان سپری کرده بود. روز مادر را پرستاران به او تبریک گفته بودند. بلورهای
رادیواکتیو و تمام داروهای ضد درد، گیج و بیحال و پف آلودش کرده بودند. لبخندهایش
ناخودآگاه نبودند، صدایش پر انرژی نبود و آن دو سنگ سیاه، تمام آن حقایق را با
صداقتی بی پیرایه به نمایش گذاشته بودند.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نیمه شب دختر کوچولو درب اتاق را به صدا درآورد و
آهسته گفت: مادر هی بیدار میشم، آخه رینیه. گفتم مادر جون می دونی که نمی تونی
بیای پیش من، برات ضرر داره، برو پایین پیش پدر بخواب. و این نخستین باری بود که
پس از تعیین مرزها خواهش کرده بود. و به گمانم شک نداشت که دست کم در شرایطی که
رعد و برق خانه را می لرزاند، می تواند جرعه ای آغوش مادر بنوشد. و غرور جریحه دار شده دختر کوچولو را خوب می شناختم که آسان خواهش نمی کرد. بغض آلود گفت: باشه
و رفت. دختر رفت و مادر با صدای دانه های باران تنها ماند. خنکای دانه ها اما این بار پر بودند از آتش. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مادر در خانه راه می رود اما با حفظ فاصله. مادر
در خانه نفس می کشد اما با حفظ فاصله. مادر از دور صدای داستانخوانی برای دختر
کوچولو را می شنود. مادر دلش برای بوی دختر کوچولو لک زده. مادر دلش برای تا کردن
لباس های دختر کوچولو غنج می رود. خانه پر شده از تن مادر برای دختر مضر است. روح
مادر اما می خواهد رخت برکند و لخت و عور دخترکوچولویش را در آغوش بفشارد.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و باید بدن تمام نشود پیش از آنکه بیماری تمام
شود، باشد که صبح بدمد.</span><br />
<span style="font-family: Arial;"></span><br />
<span style="font-family: Arial;"></span><br />
<span style="font-family: Arial;"></span><br />
<span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span> </div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p><span style="font-family: Calibri;"> </span></o:p></span></b></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-20750557854590907922014-04-19T09:47:00.002+04:302014-04-19T09:47:40.755+04:30نقاهت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دختر کوچولو با دستان کوچکش برایم گردنبند ساخته
بود تا بیندازم بر گردن بریده ام! گفتم عزیزم می بینی گردنم زخمه؟ قول می دم گردنم
که خوب شد اولین چیزی که بندازم گردنم گردنبندی باشه که شما برام درست کردی.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در کنار تمام مشقات جراحی و عواقبش، سخت ترین
بخش ماجرا مشاهده حالات و احساسات دختربچه شش ساله بود. دخترکوچولو ترسیده بود و
به آغوشم نمی آمد. ظاهرم را دوست نداشت. با فاصله می نشست و تمام دردهایم میان این
درد بزرگ گم می شد.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این روزها دوران نقاهت طی می کنم و دخترکوچولو
دیگر در آغوشم می نشیند. طی کردن دوران نقاهت آسان نیست. سلامتی با ارزش ترین سرمایه
هر انسان است که نبودش ناامیدی را بیدار می کند.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این روزها بهترم اما دستانم و ذهنم خشک شده اند
و یارای نوشتن ندارم. به گمانم ترس از مرگ صدای ذهنم را خاموش کرد. دیگر نوشته ها
در سرم زنگ نمی زنند. دیگر نوک انگشتانم برای نوشتن پرپر نمی زنند. شاید در
خوابند؛ از آن دسته خواب ها که پس از یک روز پرماجرا به سراغ آدم می آید؛ خواب پرآرامش
پس از تهدید مرگ. من و تهدید مرگ این روزها از هم فاصله داریم. یاد گرفته ام در
امروز زندگی کنم. دیروز و فردا را دور ریخته ام. جنس دغدغه هایم تغییر کرده و من
یک انسان دیگرم. من ترس از مرگ را نیز بر زمین زده ام اما نوشتن در این میانه شهید
شد. حتما در سلامتی لانه داشت. من دلم برای آواز خواندن حتی در حمام تنگ شده. دلم
برای دویدن و رقصیدن و ورزش کردن غنج می رود. درد، کوه کوه می آید و کاه کاه می
رود و من هر کاه را با تلاش در هوا فوت می کنم و از تنم بیرون می فرستم و برای
رسیدن روزهای بهتر تلاش می کنم.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما شادی هم کم نیست. زندگی آمریکاییم پراز آرامش
است. دخترکوچولو همه جا می درخشد. با تمام تن رنجورم غرقم در دنیای شغلی که دوستش
دارم و هر روز می آموزم و می آموزم. و اینها روزم را می سازند و زندگی روز به روزم
را پابرجا می کنند؛ همان هر هر روزی که بی خبر از فردا و بی تفاوت به دیروز لبخند
را استوار بر صورتم حفظ می کنند. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span><span style="mso-spacerun: yes;"> </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span><o:p></o:p></span> </div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p> </o:p></span></b></div>
<br />
<br />
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-63191308312107189292014-03-06T23:39:00.000+03:302014-03-06T23:39:19.690+03:30ققنوس<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;">به گمانم بیست ساله بودم که در طالعم خواندم که مانند ققنوس هستم و هر بار میان خاکسترم دوباره متولد می شوم. امروز وقتی تلاش می کردم تا از خاکسترهایم راهی به بیرون بیابم، به یاد آوردم این نخستین بارم نیست. کلماتی که باید روی کیبورد واقعی می شدند اولین ذراتی بودند که از من دوباره متولد شدند. </span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;">همه جملاتی که روزی راجع به ققنوس خوانده بودم و همه سرنوشت ققنوس وارم را فراموش کرده بودم. میان کابوس های پردردم، وقتی با صدای بلند گریه می کردم و سلامتیم را صدا می کردم، وقتی تلاش می کردم فرشته سلامتی را متقاعد کنم اگر خیال بازگشتن ندارد، دست کم فرشته مرگ را جایگزین خود کند نه فرشته درد را، خاطرات کودکی تا بزرگسالی ام، سلسله وار میان شوک های درد در مرزی میان رویا و واقعیت به آرامی عبور می کردند. خاطرات به ققنوس که رسیدند، پاسخم را یافته بودم.</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;">متولد شدن و رشد کردن همیشه پر درد است و من آنقدر خوش شانس بودم که لذت تولد دوباره را به دفعات بیازمایم.</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;"> دیروز برای خودم شیربرنج پخته بودم و خوراک ماهیچه. از گوشت راسته، عصاره ساخته بودم و به زور همگی را بر تهوع بی وقفه ام تحمیل کرده بودم. امروز مربای سیبی که مادربزرگم برایم فرستاده بود را بر شیربرنجم می ریختم. منتظر جادوی عشق مادربزرگ بودم که در سیب های داخل مربا خفته بودند تا امروز به کمکم بیایند. بی شک بهترین انتخابی که می توانستم برای رسیدن به نهایت لذت طعم مربای سیب انتخاب کنم، شیربرنج بود. وقتی دستمال گردن گلبهی ام را روی زخم بیست سانتی ام می بستم، آب آناناس را جرعه جرعه می نوشیدم. دستمال گردن را وقتی آقای شیر قرار بود پس از یک ماه و نیم از آفریقا مراجعت کند، برای خودم خریده بودم؛ پر بود از مهره های نوک تیزی که مستقیم فرو می رفتند در توجه مردانه و امروز من آن بخش نرمش را می خواستم تا بنشیند بر تن آزرده ام. کت گلدار با گل های شاد کرم و گلبهی و سرمه ای که آقای شیر زمانی از چین برایم آورده بود، عینک دودی و کلاه لبه کج فرانسوی، شلوار برمودا و کفش های عروسکی از من ترکیب عجیبی ساخته بودند. وقتی تصویرم را در شیشه ماشین هایی که از کنارشان عبور می کردم می دیدم، خودم را نمی شناختم. شبیه تصویرم را پیشتر در مناظر عابرین پیاده نیویورک دیده بودم. آن روزها آن آدم ها به گمانم افرادی بودند که از سیاره دیگری خود را به خیابان های نیویورک رسانده بودند. حالا می دیدم که شاید آنان نیز افرادی معمولی بودند که تازه یک عمل جراحی را از سر گذرانده بودند و یک جایی میان دستورات پزشک، جسته و گریخته به یاد می آوردند که باید زخم و پوستشان را از آفتاب مصون نگاه دارند، پوشیدن کفش های عروسکی از همه کفش های دیگر برایشان آسانتر و البته کم دردتر بود. شاید ققنوسی بودند که پیاده روی بخشی گریزناپذیر از مسیر پردرد تولدشان بود. </span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;">به گمانم تصویر خاکستریم با مشاهده مناظر رنگی اطرافم آهسته آهسته رنگ می گرفت. اول داریوش، سال دو هزار را فریاد می زد. آهنگ زیرخاکی با توصیفاتی که روزی تصویری پرهیجان از سال دوهزار می ساخت، با تصویر خاکستری من در سال دوهزار و چهارده همخوانی عجیبی داشت. </span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;">اما وقتی سینا حجازی گفت " یعنی صبح شده" دنیا برای من هم روشن شد. خاکستری رفته بود و مابقی رنگ ها بازگشته بودند. به گمانم متابولیسم بدنم نشانه های زندگی از خود نشان می داد. </span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;">گردنی که همه این دردها را بر من تحمیل کرده بود، حالا می خواست با انرژی ای که از یونیورس گرفته بودم، به رقص در بیاید. با ظاهر عجیبم دست هایم را نیز به حرکت درآوردم و رقصیدم. ایرانی رقصیدم. مریض شدن در غربت آسان نبود و من حالا پس از بهایی که بابت آزادی امروزم پرداخته بودم و در تنهایی و بدون حضور خانواده ام بر لب های مرگ بوسه زده بودم، در میانه آزادی آمریکا با کلاه کج فرانسوی ام در خیابان ایرانی می رقصیدم و سرعت جذب انرژی حیات از یونیورس را بالا می بردم.</span></div>
<div dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span data-mce-style="font-size: small;">وقتی به درب منزل رسیدم، وقتی کلید را در قفل می چرخاندم، استیکری را که صبح به هوچهر به ازای زود آماده شدن داده بودم، روی در دیدم. استیکر را روی درب منزل چسبانده بود و رفته بود پی زندگیش! روی استیکر نوشته بود: </span></div>
<div dir="ltr" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="ltr" style="text-align: justify;">
American Land of Free</div>
<div dir="ltr" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
البته دختر کوچولو بی شک نمی دانست برای این آزادی که برای او بدیهی بود والدینش دقیقاً چه بهایی پرداخته بودند!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="ltr" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="ltr" style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-22947868.post-41775702336535417152014-02-03T21:33:00.003+03:302014-02-03T21:33:46.331+03:30یک کبریت روشن تنها برای چند ثانیه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;">در سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت
ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و
نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به
امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که
چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن
جن به خون انسان مىشود. هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله
جان باختهاند، امیر بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج
تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله
مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را
بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز
زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر
بیرون مىرفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى
شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند. در همان
روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به
جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم.
پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله
بکوبیم جن زده مىشود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه
فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت:
باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس
گفت: حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر،
بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست
تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا
آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را
پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله
مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر
امیر، مرده است که او این چنین هاىهاى مىگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت:
گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود
لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این
ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان
خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند. امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما
هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم،
دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از
این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله
بمیرند. به نقل از کتاب زندگی امیرکبیر/<o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><o:p> </o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;">حکایت فوق را نوشتم تا بگویم بیایید دست
برداریم از تحقیر مردمی که هموطنمان هستند و در صف غذای رایگان ایستادند یا سینمای
رایگان. فضاهای مجازی این روزها پر است از مفهوم خلایق هرچه لایق. بیایید دست کم
خودمان دست برداریم از رنج دادن بیشتر رنجدیدگان. از این نگاه پرتکبر عاقل
اندرسفیه. از این فخرفروشی خودکمبینانه. از این خودبرتربینی بی پایه و اساس. نه!
مردمان مسوول جهلشان نیستند. دولت ها مسوول جهل مردمانند.<o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;">بیایید به جای نالیدن از تاریکی، به جای
مقصر شناختن مردمی که مسوول تاریکی نیستند، اگر نمی توانیم یک شمع روشن کنیم،
کبریتی را برای ثانیه هایی روشن نگاه داریم! <span style="mso-spacerun: yes;"> </span><span style="mso-spacerun: yes;"> </span></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><span style="mso-spacerun: yes;"><a href="http://www.nanehghodghod.persianblog.ir/">اینجا</a> هم می توانید کامنت بگذارید.</span></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span></span> </div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span class="text1"><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><span style="mso-spacerun: yes;"></span></span></span><span dir="LTR" style="color: black; font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 107%;"><o:p></o:p></span> </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p><span style="font-family: Calibri;"> </span></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p><span style="font-family: Calibri;"> </span></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
ننه قدقدhttp://www.blogger.com/profile/01329272455608459874noreply@blogger.com0