هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

عادت می کنیم*

لیوان خالی به دست از آفیس بیرون می روم تا پرش کنم از قهوه برای مقابله با همه کسر خواب ها و خستگی هایم. دو زن را می بینم که در کوریدور راه می روند. یکی مسوول اچ آر است و دیگری به ظاهر نیروی جدید الاستخدام. مسوول اچ آر دارد بخش های مختلف شرکت را به او نشان می دهد . بانوی جوان یک دامن گشاد راحت پوشیده با یک تی شرت قرمز. در صندل های قهوه ای راحتش پاهای بی جوراب سفیدش توجهم را به خود جلب می کنند.
 
و من خودم را می بینیم که در گذشته ای نه چندان دور به همراه کلی** ـ همان مسوول اچ آر ـ همین کوریدور را طی می کردیم. اما تنها جای آشپزخانه و دستشویی و دستگاه کپی نبود که باید می آموختم. باید تمرکز می کردم تا متوجه تمام جملات کلی بشوم و چیزی از قلم نیفتد. وقتی کلی گفت یکی از مزایای این شرکت این است که درس کد*** ندارد، من فرض کردم که اجازه دارم کت و دامن و کت و شلوار نپوشم. من با معدود ایرانی های مقیم اینجا که می شناختم تماس گرفتم و پرسیدم چه باید بپوشم. من زمان زیادی را صرف پیدا کردن دو شلوار پارچه ای و دو پیراهن هماهنگ با دو شلوار و دو کفش مناسب نمودم. من فروشگاه ها را نمی شناختم. 
وقتی تبدیل به کارمند رسمی شرکت شدم، هیچ نمی دانستم. مسن ها که صحبت می کردند، متوجه نمی شدم. نیمی از هر کلمه در گلویشان جا می ماند و من توانایی حدس زدنش را نداشتم.
من قهوه نوشیدن بلد نبودم! وقتی نخستین فردی که در برابرم قهوه ریخت، ابتدا کریم ها را در لیوان ریخت بعد قهوه را تصور کردم آدابش همین است. من نیز ابتدا کریم ها را خالی می کردم، بعد قهوه می ریختم. مدت ها طول کشید تا متوجه شدم آن عادت فردی همکار محترم بود.
مطالبی که در دانشگاه خوانده بودم، دیگر کاربردی نداشتند. تکنولوژی ها تغییر کرده بودند، گو آنکه اساساً مطالب آموزش داده شده در بهترین دانشگاه ایران فرسنگها از تکنولوژی روز فاصله داشت. وقتی رییسم می گفت کار را باید این طور انجام بدهی یا آنطور تنها کار نبود که باید می آموختم. باید تمرکزم را هنگام توجه به صحبت هایش از دست نمی دادم و نافهمیده ها را حدس می زدم. چون روان صحبت می کردم، کسی تصور نمی کرد که روان نمی شنوم. که بسیاری از کلمات را نمی دانم. یکبار خودم را نجات دادم، تمام انرژیم را جمع کردم و گفتم من متوجه نشدم. یعنی بخش شنیداری زبانم لنگ می زند. یعنی تنها سه ماه است آمده ام به این دنیای جدید و اینگونه نجات پیدا کردم. چرا اینهمه بر خورد سخت گرفته بودم؟! جامعه من برخودسختگیری را در من نهادینه کرده بود. 
من وارد یک دانشگاه با کلاس های شبانه روزی شده بودم. روزها در هر دقیقه می آموختم و می آموختم و شب ها در خواب  آموخته ها را مرتب می کردم و در جای مناسب قرار می دادم.
وقتی می خواستم از سر کار به منزل باز گردم، با اضطراب جی پی اسم را روشن می کردم. اگر جی پی اس برای دقایقی قطع می شد، من نیز اتومبیلم را متوقف می کردم و کناری می ایستادم تا جی پی اس به راه راست هدایت شود.
اینجا دنیای دیگری بود. آیا به واقع ما با این مردمان روی یک کره خاکی زندگی می کردیم؟
 تعریف اینترنت متفاوت بود. اینترنت، جامعه شان را به مرحله دیگری از تمدن و تکنولوژی ارتقاء داده بود. دیگر سوال پرسیدن، آدرس پرسیدن و امثالهم در جامعه آمریکایی بی معنا  شده بود. جواب هر سوال آنلاین پیدا می شد، سوال پرسیدن تنها بلاهت فرد پرسشگر را به نمایش می گذاشت. چند بار بلاهتم را در برابر پیرزنان، به نمایش گذاشتم. برای مثال وقتی پرسیدم کدام مدارس در زون این مجموعه آپارتمان هستند، جواب شنیدم اگر به آدرس وبسایتمان مراجعه کنی، تمام اطلاعات مورد نظرت را پیدا خواهی کرد و این شرمندگی بزرگی بود که یک بانوی پیر به من جوان پرمدعا این نکته را یادآور شود. حتی لازم نبود برای داشتن آن اطلاعات تا منزل صبر می کردم. همه را بر روی تلفن همراهم به آسانی و با سرعت می یافتم.
اسمارت فون اینجا تعریف دیگری داشت. اپلیکیشن های متعدد روی گوشی را هر روز و هر روز و هر روز باید مورد استفاده قرار می دادم و به آنها اضافه می کردم. باید آنها را مورد استفاده قرار می دادم تا آسانتر بدوم. باید می دویدم تا خودم را می رساندم به سرعت زندگی اینجا.
 
من اشتباه زیاد کردم اما جامعه از من در برابر اشتباهاتم حمایت کرد. 
 
قوری های قهوه خالی هستند. نوعی از قهوه را که بیشتر دوست دارم انتخاب می کنم. چهار دقیقه طول می کشد تا قوری قهوه پر شود. به دستشویی می روم. در آینه با خودم روبرو می شوم. یک پیراهن سبز راحت پوشیده ام. خودم را رها کرده ام. دیگر معذب و سیخ سیخ راه نمی روم. کش موهایم را باز می کنم. موهایم زیاد مرتب نیستند اما دیگر نگران قضاوت دیگران نیستم. مهم این است که سرم از آن کش سفت درد گرفته و نباید درد داشته باشد.
با موهای نه چندان مرتب از دستشویی خارج می شوم. لیوان قهوه ام را پر می کنم. در راه چند قلپ می نوشم. با بانوی تازه وارد و کلی روبرو می شوم. به هم لبخند می زنیم. می گویم ولکام****. من همه آنان را که هنگام ورودم  ولکام گفتند و آن دیگران را که بی اعتنا رد شدند به خاطر می آورم و انتخاب می کنم که در گروه خوش آمدگویان باشم.
 
*نام کتابی از زویا پیرزاد
 
**Kelly
***dress code
****welcome
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 
 

گاهی بی خیال بودن یعنی بدون خیال بودن

هوچهر می پرسد: میشه این انگشتر شما مال من باشه؟
می گویم: برش دار.
یادم نیست چه کسی انگشتر را به من داده، یک انگشتر تیتانیوم با نگین سبز است که کمی هم سیاه شده. نمی دانم چند سال است قاطی  تمام لوازمم با من اینطرف و آنطرف سفر کرده.
انگشتر را بر می دارد، شمع استوانه ای داخل حمام را برمی دارد، یک عود در شمع فرو می کند، انگشتر را از چوب رد می کند، می رود در خیال خودش. درحالیکه سرگرم آماده شدن بودم تا برویم قاطی شلوغی زندگیمان، گوش سپرده بودم به صدای آرام دخترک. غرق بود در دنیای خودش، در بازیش و در خیالش.
یادم هست که یک زمانی سه سالگیم را به یاد می آوردم. امروز به یاد نمی آورم. به گمانم حافظه ام بازه زمانی مشخصی را به خاطر می سپارد. مثلاً سی سال، بیست و نه سال، تخمین دقیقی ندارم. در هر حال، دخترک دو ساله و سه ساله که بود، من دوسالگی و سه سالگیم را به یاد نمی آوردم، تا کودکیم و کودکیش را مقایسه کنم. اما پنج سالگیم را خوب به یاد می آورم و اینگونه خودم را در هوچهر می یابم و آنها که من نیستند را می جویم در تمامی ژن هایی که می شناسم.  منهم همین گونه بازی ها را برای خود می ساختم. من هم خیال می کردم. 
نمی دانم کجا اما خیالم بیمار شد. من خیالات هفده سالگیم را خوب به یاد می آورم. به یاد می آورم که غایت خیالم قبول شدن در یک رشته فنی در دانشگاه بود. بخش هیجان انگیز تصوراتم، همکلاس شدن با پسرهای خوش تیپ و جنتلمن بود. خیالم به هیجان می آمد و دیگر پا از این فراتر نمی گذاشت. من در خیالم با کسی دوست نمی شدم، با کسی ازدواج نمی کردم. خیالم را ترسانده بودند.  پا گذاشتن خیال در منطقه ممنوعه را قدغن کرده بودند. خیال من همه قوانین را بی چون و چرا پذیرفته بود. 
من در خیالم تفاوتی میان رشته های متعدد فنی نمی دیدم. من شغل ها را نمی دیدم. من اصلاً به آینده فکر نمی کردم. تنها نمی خواستم دبیر باشم اما تصویری نداشتم از آنچه می خواستم باشم. آدم بی خیال کور است. آدم کور ـ آن هم کوری که به کوریش واقف نیست ـ به آسانی در چاه می افتد. یا به هر مقصد ناشناخته ای می رسد. اما آدم بی خیال در واقع کور نیست چشمانش را بسته. چشمانش زمانی باز می شوند که  روحش یا جسمش با درد عجین شوند، وقتی خنجری بزنند بر جسمش یا روحش.
من خیالات بیست سالگیم را خوب به یاد می آورم. من در خیالم با مردی ازدواج می کردم. من در خیالم سن ازدواج را بیست سالگی می دیدم. من به عشق ابدی معتقد بودم. نهایت بیست و  دوسالگی. من در خیالم با هر مردی می توانستم بسازم. وظیفه من ساختن مرد بود اصلاً. من در خیالم اصلاً شرط و شروط نمی دیدم، پول نمی دیدم، مشکلات روانی پایدار نمی دیدم. من در خیالم انسان های بدون تغییر تا پایان عمر نمی دیدم. من هیچ نمی دیدم. من در خیالم حتی س*کس با همسر نمی دیدم. من هیچ نمی دیدم. من با چشمان بسته به آغوش زندگی رفتم.
من نمی دانستم خیالم تنها مال است مال من. قلمرو من است، قلمرو من. نمی دانستم خیالم ممنوع ندارد، تنها بازشناسی خیال از حقیقت کار من است. باید بدانم که خیال برای کشف است. برای فرضیه ساختن. فرضیه هایی که الزاماً راه به دنیای واقعی ندارند. می شود در دنیای خیال یک فرضیه ساخت، بعد نابودش کرد. می شود یک زن خانه دار با نقش ضعیفه خانواده و والده آقا مصطفی که هرگز لذت ارضا* شدن را تجربه نکرده در خیالش با مرد دیگر ب*خوابد و پر شود از لذت ار*ضا. بعد رخت هایش را بپوشد و باز گردد در نقش ضعیفه حقیقیش و در دنیای حقیقی تا زمان مرگ در آن نقش حقیقی تلخ باقی بماند. 
من بارها در چاه افتادم. من بارها از مسیر زندگی جا ماندم. من آثار خیلی از آن بی خیالی ها را هرگز نتوانستم و نخواهم توانست از زندگیم و سرنوشتم بزدایم. زمان به عقب باز نمی گردد و کائنات ساکن نمی شوند و منتظر نمی مانند.
دخترک حلقه را از دور عود درآورد و پرسید: مادر میشه بقیه انگشتراتم بدی به من؟
گفتم: نه، دیگه باید بریم مدرست دیر شد.
هوچهر می توانست مابقی تصوراتش را به گونه ای دیگر در مسیر بسازد. بی همه دیگر انگشتران مادرش. باید تصوراتش خودشان را با شرایط موجود تطبیق می دادند.
دستانم پر بود از نخ هایی که بسته بودم دور انگشتانم. نخ های یاد آوری که یادم باشد برای هوچهر چنین کنم و چنان کنم.
نخ امروز این بود: یادم باشد خیالش را آزاد آزاد بگذارم. یادم باشد به خیالش جهت بدهم و آن را به چالش بکشم. خیالش را هل بدهم آن دورترها. اصلاً خیالش را آنگونه بسازم که خود پرواز کند به همه آنسوها؛ خیالی که تمایل داشت به پرواز کردن و دوردست رفتن. یادم باشد به او بگویم یادش باشد خیالش قلمرو هیچ کس نیست جز خودش؛ نه قلمرو من، نه عاشقش، نه شیطان، نه هیچ کس دیگر. یادش باشد در خیالش معلم بشود، یک معلم که مادر است و دو فرزند دارد. در خیالش دکتر و هنرمند و نویسنده و کارگر فروشگاه زنجیره ای و ...بشود. یکبار شخصیتی که مادر نیست، بار دیگر شخصیتی که مادر است. همه احتمالات را خیال کند. تا آخر تمامشان برود. بعد تمام فرضیه ها را کنار هم بچیند و ببیند بر اساس کدامشان می خواهد دنیای حقیقی را بسازد.
من آن روزها خیال نکردم. اصلاً نمی دانستم یک زمانی  یک ژئوفیزیست می شوم در آمریکا که یک دختر پنج ساله موفرفری دارد. من یکی از همه احتمالاتی را که می شد من باشم انتخاب نکردم. من با یک اتفاق در این نقش افتادم.
دنیای موسیقی را هرگز تجربه نکردم و این روزها کنار هوچهر تجربه می کنم. تنها تجربه من از دنیای موسیقی، آن ارگ کاسیوی چهار اکتاوه بود که ساکن کمدهای بالای منزل مادرم شد. فراموشش کرده بودم. وقتی لوازمم را حراج زده بودم در جمعه بازار همشهری، یک آقایی تلفن زد و پرسید در لوازمتان ارگ ندارید؟ من یاد ارگی افتادم که پر بود از دنیای موسیقی ای که من هرگز تجربه اش نکردم. ارگ را به آن آقا دادم به مبلغ بیست هزار تومان.
سوار ماشین می شویم، رادیو را خاموش می کنم تا صدای تخیلات دخترک را بشونم. من پنج ساله بودم در دنیای خیال انگیزم، من پانزده ساله می شدم و در خیالم پسران پانزده شانزده ساله را در آغوش می گرفتم. من در خیال پانزده ساله ام عشق ابدی را تجربه می کردم. من بیست ساله می شدم با تخیلات پخته تر. با بیست سال تجربه خیال پردازی و بازیگوشی در دنیای فانتزی. در بیست سالگی عشق ابدی حتی به دنیای خیالم هم راه پیدا نمی کرد. من سی ساله می شدم. من پنجاه ساله می شدم. من و دنیای تخیلام همسن و سال بودیم.
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

دایره نمی داند در قالب مربع بودن یعنی چه

وقتی آدم ها مهاجرت می کنند، می روند در دوران بلوغ. اما یک دوران بلوغ مادام العمر. نسبت به محیط اطرافشان همواره نارسند. به آسانی می توان تازه مهاجرها را از مهاجران ده ساله بازشناخت.
تازه مهاجران هیجان زده اند در محیط جدید، کهنه مهاجران خسته اند از بی پایانی مهاجرت. از سفری که پایان ندارد.
کهنه مهاجران، تازه مهاجران را نارس و ناپخته می بینند. ساکنان اصلی کشور میزبان، کل مهاجران را خام و غریبه می بینند.
این طور می شود که یک مهاجر هرگز یک رزیدنت اوریجینال نمی شود. مهاجران نسل اول و ساکنین اصلی کشور میزان آب و روغنی هستند که هرگز قاطی نمی شوند.
هرچند در آمریکا آنقدر ظاهر زندگی زیباست و آنچنان مهاجران محو تماشای خانه های بزرگ و جادار، ماشین های لوکس و آرامش عمیق محیط می شوند که کمتر فرصتی برای اندیشیدن به این تفاوت ها دست می دهد. اما عمق تنهایی همان لحظات کوتاه تفکر آنقدر زیاد است که رد شیارهایش به وضوح بر چهره و اندام مهاجران مشاهده می شود.
نسل دوم مهاجرت خوشحال ترند. نسل قبل برایشان ریشه  ای است که به آسانی می توان به آن دلخوش بود. زبان کشور میزبان دیگر برایشان زبان دوم نیست که زبان اول است. و این یعنی هماهنگی بیشتر، دوستان بهتر و همسان تر. تنهایی دیگر آن درد عمیق نسل دوم نیست. اما به گمانم ازدواج نسل دوم مهاجرت، شاید سخت ترین بخش پیش رویشان باشد. یافتن افرادی روی مرز، آسان نیست. نسل دوم مهاجرت نیز یک رزیدنت کامل نیست. 
نسل سوم مهاجرت اگر شانس آمدن به این دنیا را داشته باشد! چراکه ازدواج نسل پیشین آسان نبود، یک رزیدنت حقیقی است. کشور میزبان را خانه اصلیش می داند. تنها از کشوری که پدربزرگ و مادربزرگش آمده اند به عنوان کشور مرجعی که نژادش از آن برخاسته یاد می کند. نسل سوم، مادر و مادربزرگ و دخترخاله و پسرخاله و همه و همه را کنارش دارد.
 
و همانطور که تا کسی پدر نشده نمی داند پدری چیست، مادر نشده نمی داند مادری چیست، تا نسل اول مهاجرت نشده هم نمی داند دقیقاً نسل اول مهاجرت بودن یعنی چه! 
 
و البته یقین دارم به عنوان یک تازه مهاجر نمی دانم یک کهنه مهاجر سی ساله بودن دقیقاً یعنی چه!
 
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

مرز تنبیه و تشویق

آنقدر پست ننوشتم بمانم توی تعارف با وجدانم و تا این پست را به سرانجام برسانم. زیرا که پست های پیشین را نوشته بودم. نوشته بودم که قاطع بودن دلیل مهربان نبودن نیست. نوشته بودم قاطعیت با عصبانیت متفاوت است. اما باید می نوشتم قاطعیت تا کجا. این یک پست الزامی است در راستای دو پست پیشین. مطالب زیر را بر اساس صحبت های دکتر هلاکویی می نویسم:
همه ما تمایل داریم که فرزندان خود را به کار درست واداریم و از انجام کار نادرست بازداریم. بدین منظور  می توان سیستم را تقویت یا تضعیف کرد.
1. تقویت  مقبت*: تقویت مثبت زمانی است که به سیستم چیزی اضافه می کنیم. مثلاً به کودک می گوییم اگر فلان کار خوب را انجام بدهد به او جایزه می دهیم
2. تقویت منفی**:  در این روش با حذف کاری که کودک دوست ندارد به او کمک می کنیم. مثلاً به او می گوییم برای آنکه درس بخواند مرتب نکردن اتاقش بلامانع است.
 
روش اول خیلی خوب است اما اشکال  روش دوم این است که به کاری که در واقع بد نیست، مانند مرتب کردن اتاق بار منفی می دهیم.
 
دو نوع تنبیه داریم:
3. تنبیه مثبت***: زمانی است که به مجموعه چیز بدی اضافه می کنیم. برای مثال  زمانی که کودک مرتکب یک رفتار نادرست می شود روی دستش می زنیم یا به اوحرف بد می زنیم.
4. تنبیه منفی****: وقتی می خواهیم بچه ای را انجام کاری باز داریم.،  او را محروم می کنیم از چیزی که حیاتی نیست اما او دوست دارد. در این روش چیزی از مجموعه حذف کرده ایم. برای مثال زمانی که  به کودک می گوییم به دلیل انجام کار نادرستش اجازه تلویزیون دیدن ندارد یا به او تایم اوت***** می دهیم.
 
تحقیقات نشان می دهند بهترین روش برای رسیدن به بهترین نتیجه زمانی است که از تقویت مثبت استفاده می کنیم. و وقتی دست ما از همه جا کوتاه است سراغ تنبیه منفی می رویم. اما تنبیه منفی گرفتاری ها و مسایل خودش را دارد.
 
اگر ما پدر و مادر هستیم و هزار مرتبه قرار است فرزندمان را به کار خوب وا داریم و از انجام کار بد باز داریم:
نهصد دفعه از تقویت مثبت استفاده می کنیم.
نه دفعه از تقویت منفی استفاده می کنیم.
یک دفعه از تنبیه مثبت
 و نود دفعه در شرایط نامناسب از تنبيه منفي بايد استفاده کرد.

 
و البته این روزها تلاش می کنیم تا به الگوی مرجع نزدیک تر باشیم. شما هم تلاش کنید.
و به گمانم وقت آن باشد تا کاغذ و قلم  برداریم و یک گوشه ای یادداشت کنیم که در کارنامه والد بودنمان دقیقاً از هر کدام از گزینه های فوق دقیقاً چند عدد داریم و برای نزدیک شدن به این الگو چقدر باید تلاش کنیم.
*positive reinforcement
**negative reinforcement
***positive punishment
****negative punishment
*****time out
 
پانوشت: تایم اوت همان روش صندلی تنهایی می باشد.
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 
 
 
 

آرامش شلوغ

زندگیمان شلوغ است اما آرامش برقرار است. وقتی آرامش می آید سراغ آدمیزاد، آدمیزاد یاد خودش می افتد. یاد می گیرد خودش را بیشتر دوست داشته باشد؛ جسمش را، روحش را.  دارم جسمم را می برم دکتر. در روزهایی که آرامش نبود سلامتم پر شد از حفره. تک تک حفره ها را خوب می شناسم. اصلاً بعضی ها را روحم روی جسمم کند. نا آرام که می شد می افتاد به جان جسمم. جسمم تمام حفره هایش را باور کرده بود. دارم روی زخم های روحم هم مرهم می گذارم. با دلتنگی هایم کنار آمده ام. همه را قاب کرده ام چیده ام روی میز عکس ها. دیگر قاطی تمام ابعاد زندگیم نیستند.
از وقتی خودم را بیشتر دوست دارم، در آینه بیشتر به خودم لبخند می زنم. هر روز از خودم عکس می گیرم. دیگر باور دارم که لب های باریک با لبخند، زیباتر از لب های قلوه ای بی لبخند است. برای خودم گل می خرم و می گذارم در اتاق کارم. همکارانم می پرسند مناسبت این گل ها چیست و من می گویم اینکه دلم برای خودم تنگ شده بود. دلم می خواست کسی برایم گل بخرد. خودم برای من گل خریده است!
از وقتی برای من گل خریده ام، بیشتر قربان صدقه هوچهر می روم. دارم تهدیدهایم را خاک می کنم و تنها تشویق هایم را می گذارم تا بمانند. پست تنبیه و تشویقم که در راستای پست قبل نوشته بودم هنوز در ترافیک شلوغی زندگیم نیمه کاره بوق می زند.
 
هوچهر هم این روزها لحظات بهتری را سپری می کند؛ گواینکه رد مهاجرت هنوز روی روح کوچکش مشهود است. به مناسبت فرا رسیدن تابستان، آموزش خواندن و نوشتن انگلیسی و کلاس باله موکول شده به روزهای پاییز. در کلاس شنا می درخشد و دیگر با آب آشتی کرده. در کلاس هنر و مجسمه سازی میان رنگ ها گم می شود. مربی هنر درباره هوچهر گفت لحظه ای بیکار نمی ماند و تمام زمان را به نقاشی و مجسمه سازی مشغول است و تمرکزش هرگز  نامتمرکز نمی شود. مربی مونتسوری معتقد است هرجا رنگ باشد، هوچهر آنجا حاضر است. می گوید به چارچوب زمانی بی توجه است و هیچ صدایی و تذکری شتابش را افزون نمی کند اما کاردستی هایش میان تمام کاردستی ها می درخشند. در کارنامه مونتسوری آخر سال، در تمام مهارت ها A و A پلاس گرفته بود، جز در مهارت زمان بندی که C گرفته بود و کمتر از C  در چارت نمره بندی موجود نبود البته!
آموزش زبان اسپانیایی را شروع کرده و من نیز کنارش می آموزم. هوچهر تلفظ کلمات را گاهی به من آموزش می دهد.
از هفته آینده آموزش پیانو را نیز شروع خواهد کرد و بی صبرانه انتظارش را می کشد.
شب ها وقتی به خانه می رسیم، باهم بَن بِن بُن کار می کنیم اگر دخترک خسته نباشد. پازل، بازی مورد علاقه اش است و این روزها دو پازل دویست قطعه ای را کامل کرد.  
بله.  تا شش سالگی هوچهر تنها سه ماه مانده و هر روز می پرسد: پس کی اولین دندون شیریم لق می شه؟!
دختر آرامی است. دختر توداری است.  با اینها دنیا آمد. من عاشق شخصیتش هستم. تنها نمی دانم چرا اینقدر زود گذشت. من هنوز مبهوت معجزه متولد شدنش هستم. طبیعتاً در من یارای هضم پنج سال و نه ماهگی اش نیست!
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.