هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

سبیل نجابت

چشم دوخته بودم به صفحه سفید. کلمات و اشکال روی صفحه سفید می آمدند و می رفتند و به همکارم کمک می کردند تا روش پیشنهادیش برای اجرای عملیات سیملوله ای به جای خطی را واضح تر شرح دهد. بعد مکعب داده های بدست آمده از روش جدید را چرخاند . مکعب که بر صفحه سفید می رقصید و با آمریکا و ژئوفیزیک جمع زده می شد، تمرکزم را نامتمرکز می کرد. صدای مکعب چرخان و آمریکا و ژئوفیزیک کنار هم برایم آشنا بودند. رفتم در مکعب و بیرون که آمدم، دانشجو بودم و همراه مابقی همکلاسانم و استادمان رفته بودیم به شرکت نفت برای بازدید.
استاد، شاگرد سابقش را که قرار بود مطالب و نرم افزارها را توضیح بدهد، معرفی کرد و گفت چهار سال پیش شاگردش بوده و کارش حرف ندارد و لابد نداشت چراکه کارمند رسمی شرکت نفت بود و برای کارمند رسمی شرکت نفت شدن، یا پارتی ای می خواست به کلفتی درخت صد ساله و یا در کنار مدرک دانشگاه دولتی، معدلی می خواست حول و حوش نوزده و یا مجموعه این دو عامل. وقتی استاد معرفیش می کرد و هندوانه ها را یکی یکی زیر بغلش می چید، مرد جوان از ته دل می خندید و دندان پیشین بالایی اش را که زیر دیگری فرو رفته بود به نمایش می گذاشت. سبزه بود و کچل و با قدی متوسط. ریشش را تراشیده بود و صورتش برق می زد و بی شک نیازمند دانشش بودند که صورت بی ریشش را پذیرفته بودند. دستانش را روی کیبورد به حرکت در می آورد و با نرم افزار، مکعبی از لایه های داخل زمین را به ما نشان می داد و می چرخاند و ما جوجه دانشجوهای بی تجربه گمان می کردیم آنچه می شکند شاخ غول است، آنهم یک انگشتی!
استاد در ادامه توضیحات درباره شاگرد سابق گفت تا چند ماه دیگر برای ادامه تحصیل می رود آمریکا.  مرد جوان باز از ته دل فخرفروشانه خندید. آن روزها نگاهش که می کردم یک مغز پادار در حال فرار می دیدم. گمان می کردم مرد جوان پر است از دانش و آگاهی در همه ابعاد و روی صد نشسته است. گمان می کردم یک مهندس باهوش فارغ التحصیل از یک دانشگاه تراز اول، یک شوهر نمونه است و پدر نمونه است و اصلاً کلاً لغت نمونه است و هیچ طور مو لای درز هیچ بخشش نمی رود! بعد نگاهی انداختم به انگشتانش و یک حلقه طلایی رنگ بزرگ روی دست چپش نشسته بود.
تا بخش بعدی بازدید، روی صندلی نشستم و مشغول تماشای محیط اطراف شدم. یک خانم اروپایی حدوداً چهل ساله با تونیک کرم رنگ چند متر آنطرف تر ایستاده بود. هیچ آرایشی نداشت و بی روح همان جا مشغول کار بود اما مردان که از کنارش عبور می کردند با نگاه، درسته می بلعیدندش. به هر حال زن اروپایی ناموس هیچ کس بود و خرمای نذری حساب می شد متعلق به مردان شرکت!
بعد دوستی آمد درباره مطالبی که مفز فراری توضیح داده بود سوالاتی پرسید. از جایم برخاستم، کاغذی روی میز گذاشتم، روی میز خم شدم و شکل کشیدم و شرح دادم و شرح دادم. توضیحات که تمام شد، سرم را که بالا آوردم با برق نگاه پسری که برایش شکل کشیده بودم، دانستم واقعه ای پشت سرم در جریان است که باید نگاهش کنم! وقتی برگشتم و قامت خمیده ام را راست کردم، نگاه مغز فراری هنوز بر جایگاه قبلی باسنم خیره بود. درست در میانه محل کار میان ده ها نفر با آرامش خیره شده بود به برجستگی باسن یک زن. وقتی نگاهش کردم، با وقاحت به صورتم لبخند زد.  نگاهش را برنگرداند و هیچ شرمنده نبود از شهوت روی صورتش در محیط کار. تنها وقتی با خشم نگاهش کردم، نگاهش را برگرداند.
از دوستی پرسیدم مغز فراری زن داره؟ گفت: آره بابا، تازگی یه دختر خیلی مذهبی گرفته. می گن خوشگله ما که ندیدیم، ما که دیدیمش یه چشش بیشتر ببرون نبود!
مابقی توضیحات مغز فراری شروع شد. جوانتر، ناآگاه تر، خام تر و ترسیده تر از آن بودم که بدانم حق و حقوقم کدام است و وقتی مغز متحجر پایش را بیشتر از گلیمش دراز کرده، باید با اخم کناری بنشینم. باید نارضایتی ام را اعلام کنم. باید مصادیق خشونت علیه زنان را بشناسم. رام و ترسیده ایستادم و گوش سپردم به مابقی توضیحات و هیچ نمی شنیدم و تنها در درونم به دنبال ایراد کار در خودم می گشتم و قطعاً جذابیت نابجای ظاهرم را می یافتم. آن روزها هنوز روشنفکرنماها را نمی شناختم و با جوان های با تربیت  پرتناقض آشنا نشده بودم.
از زمانی که سبیل نجابتم را پرانده بودم، رفتار جامعه با من تغییر کرده بود. سبیل که رفته بود، گویی تابلوی "من تنم را رایگان به تمام شهوترانان شهر اهدا می کنم" را بالا نگه داشته بودم. آن روز میان معدود دختران جمع، من تنها کسی بودم که نه تنها سبیل نجابت نداشتم و از ابروهایم دو کمان زیبا ساخته بودم که مانتو و مقنعه گشادم سبز روشن بودند و آرایش صورتی ملایمی هم روی پوستم نشسته بود. گمان می کردم لخت نشسته ام و می خواستم زودتر آن بازدید لعنتی تمام شود و من خودم را برسانم به مانتو و مقنعه مشکی ام! نگاه وقیحانه مغز فراری که مطمئن بود لبخندش را با لبخند و یک کاغذ حاوی شماره تلفن پاسخ خواهم داد، یکی از تجربه های روزانه ام شده بود و پیش از بر باد دادن مارک نجابتم، تنها نگاه های دزدانه بر تنم می نشست.
برای پراندن آن سبیل مردانه بر صورت زنانه ام و داشتن کمان ابروهایم با جامعه جنگیده بودم. با تمام آنها که می گفتند، مردا زنای نجیب دوست دارن. دختر چادری دوست دارن و سبیل و ابروی پرپشت آرم نجابت و بکارت در صورت بود. اینکه زن چه دوست دارد هیچ کجای تعالیم اجتماعی مطرح نبود. اینکه خیره شدن بر باسن یک زن، نوعی دزدی محسوب می شود اصلاً هنوز اختراع نشده بود و زن مجرم بود در هر شرایطی. زیباییم در آینه وادارم می کرد تا با تمام آن تابوها بجنگم. اینکه روزگار به روحم تنی جذاب اهدا کرده بود، ناراحتم که نمی کرد هیچ، باعث افتخارم بود اما آنچه تبدیل به خشمی نهان می شد نگاه ناهمجنسانی بود که تنم را تا مرزی پایین تر از تن فاحشه ها بی ارزش می کردند؛  تن من را و تن تمام زنانی را تنها کمی آزادی می خواستند و جوانی و زیبایی و این یکی از ساده ترین و کمترین خشونت هایی بود که روزانه تجربه می کردم و جرمی که بابت نگاه آنان در کارنامه من ثبت می شد. اینگونه بود که راز آن نگاه وقیحانه میان من و پسری که برایش شکل می کشیدم و مغز متحجر فراری باقی ماند؛ چراکه من مسوول رفتار تمام مردانی بودم که با من در تعامل قرار می گرفتند و دلشان برای دزدی از دیگران ضعف می رفت.
 
با صدای تشویق کسانی که برای مقاله خلاقانه همکارم دست می زدند از مکعب شرکت نفت به مکعب آمریکا بازگشتم. اما هنوز دندان هایم را از خشم به هم می فشردم. من بابت تمام رازهای پرخشونتم دندان هایم را به هم می فشردم. من به مغز فراری فکر کردم که حتماً این روزها در فیس بوک مطالبی درباره خشونت علیه زنان به اشتراک می گذارد و اگر می دیدمش حتماً از او می پرسیدم راستی حال زندانی چطور است و او حتماً می پرسید کدام زندانی و من پاسخ می دادم، شما به او می گویید مامان بچه ها یا چیز یا نهایتاً خانومم. همان را می گویم. من هنوز هر روز و هر روز در این دنیای آزاد که هرگز کسی خیره نگاهم نمی کند، دندان هایم را از خشم به هم می فشارم. من این روزها از نگاه مغز متحجر خشمگین نیستم. یادآوری احساس گناهی که سال ها جامعه به من تحمیل کرد و درد ناآگاهی آرواره ام را رها نمی کند.
مطالب فوق را برای روز جهانی خشونت علیه زنان نوشته بودم اما به اشتراک گذاشتنش آسان نبود.
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید. 
 

دلی که زیر برف ماند

 
امروز صبح دختر کوچولوي ما بي آنکه اکانت فيس بوک داشته باشد، اخبار بخواند يا وضعيت آب و هواي مابقي نقاط جهان را ببيند تا بداند اينروزها تهران و بسياري نقاط ديگر سفيدپوشند، وقتي داشت ساندويچ صبحانه اش را گاز مي زد بي هيچ مقدمه اي شروع به گريستن کرد.مثل ابر بهار گريه مي کرد و برف مي خواست. در ادامه هم مي گفت برف هاي تهران را مي خواهد. به گمانم وقتي مي آمديم دل دختر کوچولو يک جايي توي تهران جاماند. حالا دل بينواي زيربرف مانده به صاحبش فخر مي فروشد!
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.