هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یک روز نه دقیقاً مثل هر روز

 امروز یک روز قبل از کریسمس است. آقای شیر رفته سر کار اما من و هوچهر پس از مدت ها داریم یک روز مادر و دختری را با هم سپری می کنیم. 
این را مدیون مهاجر بودن رییسم و همکارانم هستم. حتماً آنها هم حسابی خسته بودند از پس لرزه های مهاجر بودن همگیمان و این نفت است که همه مان را کنار هم نشانده و باید گاهی با زور و سختی منظورمان را به هم تفهیم کنیم. یادم هست اولین باری که بحث بالا گرفته بود تازه متوجه رد مهاجرت در بالا گرفتن بحث شدم. من ایرانی بودم و مسلمان. آن دیگری پیرمردی بود اصالتاً ایرلندی و مسیحی متعصب. همکار دیگر رومانیایی و یهودی. جناب رییس صرب و احتمالاً لاییک تا کولکسیون کامل شود. رییس داد می زد: من دارم میگم... رومانیایی هم یک داد دیگر می زد که منظور من هم همین است.... من سکوت کرده بودم و داشتم به چگونگی کامل شدن کلکسیون فکر می کردم که اگر پیرمرد ایرلندی اینهمه کچل نبود شاید موهایش بلوند می بود و اگر آن یکی همکار نیجریایی سیاه پوست هم می آمد و وارد بحث می شد، کلکسسیون ظاهری هم کامل می بود! آن وسط پیرمرد ایرلندی هم سرش را تکان می داد، غرولند می کرد و یک چیزهایی می گفت که اصولاً من متوجه نمی شدم! 
حالا رییس رفته یک هوایی عوض کند، مغز بینوایش کمی هوا بخورد تا برگردد و باز با هم دنبال نفت ها بگردیم و او بگوید عنب خوب است و من بگویم نه انگور بهتر است، پیرمرد ایرلندی هاف هافو هم یک طوری که هیچ کس نفهمد بگوید گریپ آمریکایی از همه چیز بهتر است.

هوچهر لاک هایش را آورده و می گوید بیا برا پدر خودمونو خوشگل کنیم!
حالا یک دختر کوچولو داریم که خودش را خوشگل کرده، کفش تینکر بل پوشیده و خیال دارد تا عصر همین طور مثل پری ها راه برود تا پدرش که بازگشت و گفت واااای چه خوشگل شدی، قند توی دلش آب شود و من عاشق انگشتان کوچکش هستم که ناخن هایی دارند لاک زده و ناخن ها حاشیه ای دو میلیمتری دارند باز هم لاک زده!

هوا ابری است و من از آن دسته از افراد بشرم که ابرها حالم را بهتر و روزم را زیباتر می کنند. حالا می توانم به آقای شیر زنگ بزنم و بپرسم حلیم بادمجان بیشت ردوست دارد یا تاس کباب. می شود بزرگترین دغدغه ام این باشد که حالا که اینجا سیزده به در ندارد، کریسمس که تمام شد با درخت کریسمسی که برای دخترک خریدیم باید چه کنیم؟ 
"هوچهرِ لاک زده ی خودش را برای پدر خوشگل کرده" دارد لگویی که برای کریسمس هدیه گرفته سر هم می کند، با خاله اش در اسکایپ صحبت می کند و بلند بلند می خندد.  مثل همیشه صدای خنده هایش فضای خانه را زیباتر کرده. باران هم امروز آرامشش را حفظ کرده و دیگر وحشیانه نمی بارد، متین و موقر فضای شهر را دل انگیز می کند. 

راستی ابرها خیلی مهربانند. آغوش پنبه ایشان خیلی نرم است. وقتی آدم ها مست نرمی آغوشند، "تنهایی" در گوشه عدم می نشیند و صدای زنگ کریسمس امروز، نوستالژی دل انگیزی برای فردا خواهد شد...... 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





پنج سال و دوماهگی

دخترک یکی دو روز دیگر پنج سال و دو ماهه می شود و من به یاد نمی آورم آخرین باری که اینجا توصیفش را نوشتم در دفتر خاطرات مادرانه ام کی بوده.
دیگر آسان بغلش نمی کنم. مهره های کمرم  به واقع کم می آورند و به ناله می افتند. 

آنقدر تمام این پنج سال و دو ماه بوسیدمش و گفتم آخیش که او هم هر روز نیاز دارد تا بوسه بارانش کنم، بعد بوسه بارانم کند با هم بگوییم آخیش.
مدرسه دخترک بدک نیست. مونتسوری است. من مدارس ایران را بیشتر دوست داشتم. درهرحال، هوچهر دارد خواندن و نوشتن می آموزد و از ریاضی هم یکان و دهگان یاد گرفته و جمع. اصولاً هیچ چیز صدا نکشیده ای در خانه باقی نگذاشته. وقتی از مدرسه برش می گردانم در راه با خودش ریاضی تمرین می کند و تمام نوشته ها را می خواند تا به خواب برود. موقع رانندگی باید حواسم به نوشته های بیلبوردها و نام فروشگاه ها هم  باشد تا بتوانم سوالش را (درست خوندم یا نه) پاسخ بدهم در غیر اینصورت حسابی دلخور می شود. بعد آسمان و ریسمان را با هم جمع می کند و جمع تمرین می کند. سه تا تابلو را با دوتاپایش جمع می کند، می شود پنج تا.. بعد من و خودش را با کفش هایش جمع می زند می شود چهارتا. یک هفت و یک هشت از یک جای عالم و یک پنج و یک ده هم از جای دیگر پیدا می کند و از اینکه جمعشان مانند هم می شود متعجب می شود و لابد پایه های ریاضیات جدید و گزاره و نتاظر یک به یک و این روابط همین جا شکل می گیرند.
به گمانم نظاره کردن رشد کودک تمام مراحلش لذت بخش است. کی بود می گفت کودکی تمام می شود، بچه ها بزرگ می شوند و لذتش کم می شود و اینها؟ بی زحمت خودش را معرفی کند. چرا شایعه درست می کنید؟ تا اینجا که تمامش همانند هم لذتبخش بوده تنها نوع لذت ها متفاوت است.

وقتی می رسیم، دخترک خواب را در آغوش می گیرم. ناگهان بیدار می شود و خواب آلود می گوید: منو بذار زمین خودم راه می رم شما کمرت درد می گیره و این ماجرا هر روز تکرار می شود. 
شب ها با هم کمی بن بن بن (ban ben bon) تمرین می کنیم. دیروز بابت جناب گاو موجود در کلمات نسبت به حرف "گاف" کنجکاو شده بود و در کتاب داستان فارسی مادام دنبال گاف ها می گشت و از دیدن هر گاف در کلمه گربه داستان حسابی به وجد می آمد. در اولین سری بن بن بن که این روزها کار می کنیم، باید شکل کلمات را مانند یک نقاشی با توجه به شکل به خاطر بسپارد. شبی یک کلمه به کیسه کلماتمان اضافه می کنیم و هوچهر باید پیدایشان کند. تعداد کلمات زیاد شده و خودش به این نتیجه رسید تا کلماتی را که شک دارد با کمک کلماتی که مطمئن است پیدا کند. مثلاً کلمه شانه را از روی کلمه شیر پیدا کرد که اولشان مانند هم بود و کلمه شیر را به قبلاً خاطر سپرده بود.
جدیداً در مدرسه کلاس نقاشی می رود. باله را هم کماکان ادامه می دهد.
امروز به مدیر مدرسه دخترک گفتم دخترک هنوز دلش می خواهد پیشم بخوابد. گفت او مادر سه فرزند است و مادربزرگ شده و سال ها کار کودک کرده و بچه هایش مدت طولانی ای پیشش می خوابیده اند.  وجدانم امشب کمی راحت می خوابد!
اما خب ما یک سنتی داشتیم و داریم به نام زیربالشی که روزهایی که شب را در تختش به صبح برساند، یک جایزه کوچولو زیر بالشش خواهد یافت. اما خب دختری یک روش جدید پیدا کرده و چون استاد چانه زدن است و به زبان دقیق تر بهتر است بگویم در مذاکره کردن یک "اکسپرت" است،  آهسته آهسته به هدف نزدیک می شود. هفته ای یک بار تا صبح در تختش می خوابد تا دست کم هفته ای یک بارجایزه را بگیرد.مابقی هفته شب در تختش به خواب می رود و موقع خواب رفتن هم اول باید دوتا داستان بخوانم، بعد کلی چانه بزنم که بیشتر از دو داستان نمی خوانم، می گوید دو داستان و یک خط بخون و البته کافیست که یک خط اضافه بخوانم، برای خط دوم چانه خواهد زد. بعد که از کتاب اضافه نتیجه نگرفت،  می گوید پنج دقیقه پیشم بخواب. بعد پنج دقیقه که تمام شد برای دقیقه ششم چانه می زند ، بعد که آمدم بیرون آب می خواهد، بعد می گوید می ترسم تنها بخوابم. از تو کلازت (closet) مانتستر (monster) اومد بیرون چیکار کنم؟ بعد ما درباره اینکه باور کن مانستر واقعی نیستو فیلمتان کرده اند سخنرانی می کنیم و در آخر گاهی می فهمیم که آنکه فیلم شده همانا ما هستیم و این دور باطل هر شب تکرار می شود! بعد به سلامتی و مبارکی و میمنت بالاخره شاهزاده هوچهر به خواب همایونی فرو می روند. و من اگر جانی برایم بماند بدون اینکه کودکی صدبار صدایم کند کمی نفس می کشم. بعد ساعت سه نیمه شب یک فرشته کوچولو می خزد توی آغوشم. آنقدر بلاست که شبی یک دقیقه نسبت به شب قبل زود تر می آید. اصلاً این سه و نیم اول پنج و نیم بود، یک زمانی به خودم آمدم دیدم سه ونیم شده! حالا هم دارد ساعتش را می کشد روی دو و نیم، آخرش لابد من و آقای شیر دو طرف تخت روی زمین خواهیم خوابید و دخترک روی تخت وسیعش با خیال آسوده و بدون نق زدن که جایش نیست بچرخد و میان خواب شیرین مجبور به لگدپرانی شود ، شبی چندبار از آن دورهای چندفرمان سیصد و شصت درجه اش می زند. 

و این روزها بازار جناب سانتا داغ است و هوچهر تنها یک سوال دارد: مادر سانتا چطوری میاد تو خونمون؟ و اصولاً وقتی ما به عنوان والدین حمایت گر توضیح داده ایم که جای هیچ ترسی نیست هیچ کس نمی تواند وارد خانه شود، نه مانستر نه جادوگر نه دزد، اینجا هم گفتیم وقتی شما خوابی بابانوئل می آید در می زند و ما در را باز می کنیم و این بابانوئل قرن بیست و یکم است که وارد خانه دزدگیر دار بدون شومینه نمی تواند بشود! بعد چون درواقع داستان بابانوئل به گند کشیده شده خب دخترک هم حق دارد که بگوید: مادر میشه  برام لگو بخری، نذاری زیر بالشم بذاری توی اون جورابه برای کادوی بابانوئل؟!!!
و البته از خیر درخت کریسمس نمی گذرد. این هم شاهدش:

اینکه چند آویز غیر صورتی در عکس مشاهده می کنید، صد البته نتیجه خوش خدمتی من به بابانوئل و سنت کریسمس است وگرنه هوچهر چسب زخمش هم باید صورتی باشد!

زبانش هم راه افتاده و غلط های من را گاه و گداری اصلاح می کند. چند روز پیش  داشت می گفت که یک کودک نه تنها با او بازی نمی کند، بلکه وقتی می خواهد با کس دیگری هم بازی کند به او اجازه نمی دهد. گفتم برای خانوم معلم توضیح دادی چی شده؟ گفت: نه. گفتم:  مادر باید بگی: she doesn't let me play with Preston
جواب داد: مادر بهتر نیست بگم:  Ms Debby! Sofie hurts my feeling!
این روزها فارسی کمی با لهجه انگلیسی حرف می زند. هنوز ذهنش ترجمه می کند اما گاهی انگلیسی به فارسی و گاهی بالعکس. بستگی دارد اول کدامش را یاد گرفته. 
مثلاً می گوید: I love learning different tongues!
و اصولاً (tongue) همان (language) خودمان است!
و البته بالعکسش زیاد است. مثلاً مادر بند کفشم بلنده هی آنتای (untie) میشه، بچه ها هی استپ (step) می کنن روش! و این جمله همانا یعنی بند کفشش بلند است ، باز می شود و پای بچه ها می رود رویش!

و از همه اینها که بگذریم، دو روز دیگر پنج سال و دوماهه می شود اما انگار همین دیروز بود که پست نوشتم و عنوانش را گذاشتم: دوسال و پنج ماهگی.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






حسرتی که به دلشان ماند


یک روز صبح، تنها چند روز مانده به کریسمس،  ششصد خانواده، کودکانشان را بوسیدند و فرستادندشان به امن ترین جای دنیا؛ مدرسه.
بعد در سطح شهر آرامی که آخرین باری که تیراندازی اتفاق افتاده ده سال پیش بوده، مردم در باب اینکه در آن شهر تیراندازی شده حرف می زنند. بعد یک مادرهایی ناباورانه می بینند که تیراندازی در مدرسه ابتدایی که کودکستان هم دارد، رخ داده. بعد  یک تلفن دریافت می کنند که خودشان را برسانند مدرسه. ششصد خانواده نمی دانم با چه حجمی از وحشت خودشان را می رسانند به نقطه ای که خیال می کردند، قرار است کودکشان را برساند به زندگی بهتر.
.
.
.
بعد یک مادر دیگری در ایالت دیگری که اتفاقی در محل کار از جلوی تلویزیون در آشپزخانه رد می شود، می بیند یک جمله ای نوشته روی صفحه که بیست کودک به همراه هفت انسان بالغ در حادثه تیراندازی در مدرسه کشته شده اند. مادری که دست برقضا مهاجر است و حالا تمام آرزوهای او هم در مکان امنی به اسم مدرسه است.
میخکوب می شود، کار را فراموش می کند، با صحبت های اوباما که می گوید یک کودکانی هستند که امشب به خانه برنمی گردند گریه می کند، با جمله اوباما که می گوید امشب کودکانمان را محکم تر در آغوش بفشاریم و به آنها بگوییم که دوستشان داریم، قلبش فشرده می شود، وسط شرکت های های گریه می کند.
تصاویر زنده نشان می دهند که خانواده ها باید صبورانه دم در مدرسه منتظر بایستند، هنوز کودکانشان را تحویل نگرفته اند، نمی دانند کودکشان میان کشته هاست یا خیر و من همزاد پنداری می کنم و صبرشان را باور نمی کنم، گمان می کنم که صبر در آن لحظات برایم واژه ای غریب است. حتماً همه جا را زیر چنگ هایم له می کردم تا کودکم را در آغوشم بگذارند. در زندگی  گاهی منطقی بودن چه چالش برانگیز است. اینکه باید صبور باشند تا مامورین پلیس امنیت را برقرار کرده و کودکان را خارج کنند.
کودکان وحشت زده را از مدرسه خارج می کنند، باید چشمان کودکانی که در کلاس های دیگر بوده اند را بگیرند، چون باید از روی اجساد عبور کنند و خارج شوند.
راستی مادرانی که کودکانشان نیامدند........
زنگ می زنم مدرسه دخترک، می گویم می دانم خنده دار ست اما لطفاً به من بگویید که دخترکم، دخترک شیرینم خوب است و دارد می خندد. خانم مهربان آن سوی خط می گوید خنده دار نیست، همه تماس گرفته اند.
رییسم به اتاقم می آید، من هنوز هق هق می کنم، می گویم چرا  اسلحه آزاد است، می گوید وقتی مهاجرت کردم نمی دانستم آمریکا کجاست؟ می گویم مفهومش را درک نکرده بودم. او هم مهاجر است، از بوسنی آمده. او هم بغض می کند.

بر می گردم روبروی تلویزیون. والدین می گویند بیشترشان کادویی را که بابانوئل قرار بوده بیاورد، خردیده اند. گوینده ها در باب کادویی که باز نخواهد شد صحبت می کنند. همکارم که او هم روبروی تلویزیون میخکوب شده، می گوید  با چه جراتی کودکانمان را مدرسه رها می کنیم و می رویم سر کار. سه همکارم همسرشان معلم مدرسه است و کودکشان هم در مدرسه. آنها همه چیزشان حالا در مدرسه است. دوتا یک زن و یک کودک، دیگری یک زن و دو کودک در مدرسه دارند.
فلسفه آزادی اسلحه در آمریکا این است که اگر حکومت فاسدی روی کار آمد مردم بی دفاع نباشند!! تنها می شود این روزها به این فلسفه خندید. شاید روزی که این قانون تصویب شد و میان دو گروه هفت تیرکش یکی رییس شد قانون بجایی بود اما بی شک قانون امروز نفعی جز سودرسانی به فروشندگان اسلحه ندارد.
نمی توانم کار کنم. می خواهم بروم کودکم را در آغوش بگیرم و ببویمش. به صبح فکر می کنم که عجله داشتم و فراموش کردم ببوسمش. به شب قبلش که به لبخند شیرینش که چون پدر ماموریت است اجازه بدهم در تختم بخوابد نه گفتم، چقدر من هم دلم می خواست در آغوشم بخوابد. لعنت به تربیت که خیلی از خوشی های مادرانه را حرام می کند. به اینکه بیشتر کشته ها همسن دخترک من بوده اند، چون مادر تیراندار بیست ساله دیوانه مربی کودکستان بوده. به اینکه حالا یک مادرهایی به آنکه کودکشان را صبح فراموش کردند ببوسند و شاید آن آخرین بوسه بود می اندیشم.
به احساس حسرت که با هیچ چیز پاک نمی شود می اندیشم؛ حسرت آخرین بوسه، حسرت بیشتر وقت گذراندن و بازی کردن با کودکان. حسرت تربیت نکردنشان وقتی قرار است مرگ خیلی زود بگیردشان. حسرت مهربان تر بودن با کودکان و بیشتر خنداندنشان. حسرت پدر و مادر بهتری بودن.
اشک هایم را مهار می کنم اما افکارم مهار نمی شوند. یادم می آید چطور همه چیز زندگیم بر اساس پیشرفت و خوشبختی دخترک برنامه ریزی شده. اینکه چطور مرگ یک کودک، آن هم کودک پنج ساله ای که فرصت معصومانه رفتار نکردن را نداشته می تواند والدینش را برای همیشه نابود کند.
از خودم و انتخاب هایم می ترسم. از انتخاب ایالت و شهری که هرگز به آرامی کانکتیکات نیست می ترسم. از همه دیوانه هایی که هر روز در خیابان می بینم و شاید اسلحه ای در جیبشان دارند، می ترسم. از بودن سرنوشت دخترک در دستانم و شاید دستان این دیوانه ها می ترسم. می خواهم زود کودکیش به پایان برسد و سرنوشتش را بچپانم در دستان خودش.

دخترک را که از مدرسه گرفتم، نمی دانم چند بار بوسیدمش. به دخترک قول داده بودم ببرمش برای درخت کریسمسش خرید کنیم. وقتی نشانده بودمش در چرخ خرید مادام می بوییدمش. به دخترک گفتم می خوام بغلت کنم. گفت نه کمرت درد می گیره. همیشه حواسش به کمر ناقصم هست. 
راستی حالا مادری هست که حسرت دوباره شنیدن "نه کمرت درد می گیره" به دلش مانده باشد؟
بر می گردیم خانه و من باز اخبار کانکتیکات را دنبال می کنم. دارم  در تصاویر دنبال مهاجران می گردم. خیالم راحت می شود که شهر کانکتیکات به ظاهر مهاجر ندارد. مهاجرها شانه هایشان به قدر کافی سنگین است. در معادلات زندگیشان گزینه ای برای سوگواری و شانه ای برای گریه هایشان وجود ندارد.



پانوشت: قرار بود اینجا پست شادی بنویسم. پستی که نیمه نوشته بودم و فرصت پست کردنش را پیدا نکرده بودم. می خواستم از دخترک و بابانوئل بنویسم اما اینجا امام زاده من است! گریه هایم مال اینجاست! شرمنده!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.











دانه، درخت بی ریشه، دانه در سایه درخت بی ریشه


وقتی دانه بود، جای دیگری کاشته بودنش. ریشه که زد، نه نور بود، نه آب بود، نه هوا. بی رشد غمگین بود. می خواست رشد کند. او عاشق سبزی درختان توی قصه ها بود. وقتی به سرزمین نور و آب و هوا رسید، رشد کرد و بزرگ شد، حتی بی ریشه هایش. عجیب سرزمینی بود. 

اما بی ریشه؟ مگر درخت بی ریشه می شود؟
بله می شود. همه چیز امکان پذیر است. اما درخت های بی ریشه ای که اختراع جدید در سرزمین آب و نور و هوا بودند، مانند تمام اولین سازه ها، یک معایبی داشتند؛ شکنندگی. یک تلنگر، برای تخریبشان کافی بود.


بعد گفتند درخت های بی ریشه، سالی یک بار بروند دیدن ریشه هایشان. راستی ریشه ها و درخت همدیگر را می شناختند؟ می شناختند اما نمی شناختند. دلش برای ریشه هایش همیشه تنگ می شد؛ اما تفاوت ریشه هایی که در تصورش ساخته بود با ریشه های واقعی، از زمین تا آسمان بود. ریشه هایی که حالا در سرزمین دیگری جور دیگری شکل گرفته بودند. سخنان مشترک مال زمانی بود که درخت دانه بود.
گوش مناسبی نبود برای شنیدن مابقی تمام آن ساقه بلند و افراشته.
کلید این ماجرا همیشه در یک دانه کوچک خلاصه می شد.
.

دانه های درخت بلند، افتادند بر خاک سرزمین آب، نور و هوا.
درخت بی ریشه باید فرو نمی ریخت، پیش از آنکه دانه اش قوی شود. باید فرو نمی ریخت برای دانه. دانه ای که می خواست بی ریشه نباشد. 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






نه

روی تمام بدهکاری های مادرانه ام به دخترک، یکی هم "نه" هایی است که باید می گفتم و نگفتم. 
باید می گفتم وقت خواب است و اجازه حل کردن صفحات بعدی کتاب را ندارد و نگفتم.
باید در برابر خواهش های مکررش برای پیشم خوابیدن، "نه" های قاطعانه ای می گفتم و نگفتم.
باید می گفتم اجازه دیدن کارتون بعدی را ندارد، هرچند هزار شیون سر می داد.
قاطعیتم بیمار است. میان هزار عذاب وجدان ناشناخته راهش را گم می کند. برای هر نه که عقلم به زور از دهانم بیرون می کشد، چهار ستون بدنم تکان می خورد.
هنر "نه" گفتن از آن هنرهایی است که من از آن بهره زیادی نبرده ام.
با وجود آنکه این روزها دارم تمرین می کنم که دنبال مقصر نگردم اما برای هر نه که نمی گویم یاد جامعه ای می افتم که در آن رشد کردم. جامعه ای که در آن می شود با قانون چانه زد، دموکراسی به واقع در فرهنگ جامعه وجود ندارد و من "نه" های زیادی باید می گفتم که  جرات وجود پیدا نکردند.
حالا دخترک چانه می زند، او با تمام قوانین من چانه می زند، در جامعه ای که با قوانین نمی شود چانه زد. تربیت زهوار در رفته من  اینجا دیگر بد جور از مد افتاده است و توی ذوق می زند.

باید بزرگ و بالغ شوم، پیش از آنکه جای تمام نارسی هایم روی دخترک بماند.






اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




نگاتیو

تقریباً پنج ساله بودم که برگشتم ایران.
زیاد فارسی نمی دانستم. برگشتم کنار فامیلی که درست و درمان نمی شناختمشان.
اما یافتنشان پر از لذت بود.
هدیه مادربزرگ از همه بهتر بود! یک خاله همسن و سالم برایم زاییده بود.
درست مثل همیشه هرچه فرزندانش کم گذاشته بودند و هیچ دخترخاله و پسرخاله همسن و سالی برایم دست و پا نکرده بودند او جبران کرده بود!
در جو انقلاب زده و جنگ زده آن روزها "ددی" صدا کردن پدرم گناه بزرگی بود. مدتی صدایش نمی کردم نمی دانم چه شد که بالاخره یک روز بابایم شد.  
لباس های خارجیم کم کم با لباس های تولید داخل جایگزین شدند. انگلیسی را فراموش کردم. از شش سالگی روسری سر کردنم شروع شد. آمریکایی بودنم را در هفت سوراخ قایم می کردم. ان روزها برای خودش جرم سنگینی بود و مایه شرمساری.
بزرگ شدم، زن شدم. حقوق زنان و مردان برابر نبود. من آمریکایی نبودم. من هم باید برای تمام حداقل ها می جنگیدم. 
زخمی و خونین پایم رسید به خاک آمریکا اما خیالم راحت بود با خاله کوچکم تا دلمان خواست شب بیدار ماندیم و پچ پچ کردیم و غیبت. درباره عادت ماهانه و سک*س در روزهای نوجوانی تا دلمان خواست حرف های درگوشی زدیم و آسمان را به ریسمان بافتیم. خیالم راحت بود که بیشتر اعیاد نوروز را با خانواده دور هم گرد آمدیم و تا توانستم لذت بردم از عیدی گرفتن. اینکه نتوانم همه را برای تحویل سال های نیمه شب بیدار کنم به دلم نماند. یادم هست دختر دایی کوچکم را هم بیدار کردم. 
خیالم راحت است که پدربزرگ سردم را بوسیدم پیش از آنکه در خاک بگذارندش. چشمان بسته دخترخاله ام را هم دیدم. خیالم راحت بود من و دخترخاله تا جان داشتیم تلفن حرف زده بودیم پیش از آنکه بمیرد. خیالم راحت بود کودکم کودک مرحومش را به یاد می آورد.
تنها نگران موهای مادربزرگم. فراموش کردم موهای سیاهش را پیش از رفتن به خاطر بسپارم در وب کم هم موهایش را درست نمی بینم. یک کمی نافرم است بگویم: مامان بزرگ میشه لطفاً سرتونو بگیرید جلوی دوربین؟

.
.
.
.
تقریباً پنج ساله بود که از ایران خارج شد.
فارسی به خوبی صحبت می کرد و انگلیسی نمی دانست و این عذاب الیمی بود برایش.
همه فامیل و دوستانش را ترک کرد. هنوز آنقدر بزرگ نبود تا درد ترک کردن برایش کمتر از درد مردنشان باشد. هنوز آنقدر بالغ نبود تا بر مزار اندوهش بگرید. تازه بخشی از ترس هایش را شناخته و به درس اندوه نرسیده است.
گاهی با لبخندی پرحیا ما را مامی و ددی خطاب می کند اما من دلم می خواهد من و آقای شیر تا ابد پدر و مادرش بمانیم. اما دست آخر خودش انتخاب می کند.
لباس های ایرانیش کم کم خارجی شدند. حجاب اجباري نمی داند چیست. بی زخم تبعیض جنسیتی بزرگ خواهد شد. نخواهد دانست جنگیدن برای پایین ترین سطح از حقوق زنان چه معنایی دارد. نخواهد دانست جمله "چرا مثل زن ها گریه می کنی" وجود خارجی دارد. نخواهد دانست زن ها اجازه وارد شدن به بعضی رشته های دانشگاهی را ندارند یک افسانه یا داستان تاریخی قرن چهاردهم میلادی نیست.

اما مابقی را نمی توانم بنویسم. نمی توانم درباره خیالش که راحت است از ندیدن ها بنویسم. نه نمی توانم آن اندوه و تنهایی عمیقش را انکار کنم.

نه من توان نوشتن پایان هر داستانی را ندارم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید. 




مادری که شادیش را در صندوق نایافته رها نمی کند، شادتر است


عروسکش را زده بود زیر بغلش با خودش آورده بود بیرون و مانند یک مادر دلسوز عروسک را تر و خشک می کرد. دلم ضعف رفت برای مادری کردن هایش خودم را ناغافل انداختم وسط بازی و گفتم: وای چه نوه نازی دارم، می دی یه کم بغلش کنم؟
هوچهر: نه عادت شما رو نداره*، تو بغلت گریه می کنه!



داشتیم از خرید برمی گشتیم. آقای شیر می خواست همه خرید ها را بگذارد داخل صندوق. همیشه وقتی به این مرحله می رسیدیم، هوچهر دلش می خواست از داخل صندوق بخزد روی صندلیش. به سرعت کودکش را چپاند در آغوشم تا برسد به کارش.

من: هوچهر می گم بچت که عادت منو نداره، الان گریه می کنه.
هوچهرک: عیب نداره، وقتی بغلش کردم دیگه گریه نمی کنه!!!

نمی دانم کی فراموش کردم، حتی برای یک خواسته کوچکم اجازه دهم کودکم کمی گریه کند و تنها کمی فرصت استراحت برای خودم خرج کنم، تا باز بروم در مادری کردن خودم را هلاک کنم.
خدا کند روزی که دختری مادر شد، هورمون ها آنهمه که من را اسیر کردند، اسیرش نکنند، یا دست کم گاهی هورمون هایش را غافلگیر کند. آن روز شاید وقتی کودکش در آغوش من گریه کرد، با خیال آسوده شنا کند و بداند از استخر که برگشت و کودک را در آغوش گرفت، نوزادی که در بزرگسالی هرگز گریه هایش را به یاد نخواهد آورد، ساکت خواهد شد و آب از آب تکان نخواهد خورد!

یقین دارم مادری که از دیواره صندوق بالا می رود مادر شادتر و بالطبع بهتری است!


*عادت شما رو نداره = به شما عادت نداره


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





A happy lonely Thanksgiving


دخترک حق دارد هرچقدر که دلش خواست دستمال ریز ریز کند و روی زمین بریزد.
حق دارد همه اسباب بازی هایش را روی زمین اتاق پذیرایی پخش کند.
حق دارد تمام شیشه شور را روی اسباب چوب نمایم خالی کند.
حق دارد تصمیم بگیرد با چاقوی برنده درست مثل من روی گل کلم های مانده را جدا کند و من نگویم که خطرناک است.
هوچهر من امروز حق دارد اتاقش را به یک واویلای نابسامان بزرگ تبدیل کند و من به وجد بیایم از تمام آن نابسامانی ها.
دختر کوچکم می تواند تمام عروسک هایش را در تخت خواب من که درست چند ثانیه قبل مرتب کرده ام بخواباند.
امروز اجازه دارد کنار من روی میز کنار مبل ها غذا بخورد و روی میز بریزد.
او مستحق تمام این حقوق است برای آنکه وقتی امروز دکتر چشمش را باز کرد، با چشم ریز شده و نافرمش به چشمانم خیره شد، زیباترین لبخند عالم را نثارم کرد و گفت مرا می بیند. او توانست تمام حروف را با آن چشم ریز شده و آزرده بخواند.

من امروز می خواهم تمام غذاهای عالم را برای آقای شیر بپزم. تمام آنچه را این روزها فرصتش را نداشتم. برای آقای شیر که هنوز از سر کارش برنگشته و باید جبران مافات کند، برای آقای شیر که مردانه حمایتم کرد و او بود که ریسک بخش عمده سرکار نرفتن در این روزهای تازه واردیمان را به جان خرید.
و می خواهم همه را مجازاً شریک کنم در شامی که باید سه نفره در غربت صرف کنیم، درست زمانی که تنکس گیوینگ* در خانه های آمریکایی به راه است و تمام خانواده ها دور هم جمعند.

*Thanksgiving


چشم راست هنوز کمی ریزتر است




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




بوی پیاز

دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و غرق کارم. دستم بوی پیاز می دهد. این بار بوی پیازش را دوست دارم. بوی پیازش یادآور آن است که کودک دوباره در سرزمین امن خانه است و برایش پیش از ترک خانه غذای مریضانه بار گذاشته ام.
بوی پیاز یعنی خطر از بیخ گوش کودک رد شده، یعنی باز آن چشمان زیبا در صورتش خواهند درخشید، یعنی باز بی عیب و نقص نگاهم خواهد کرد و لبخند خواهد زد.
وقتی یک دستمال کوچک می آید آرامش زندگی را در هم می ریزد، قرنیه چشم دخترک را زخم می کند و تمام آخر هفته مان را با بیمارستان همراه می کند، بوی پیاز رایحه دلنشینی است. بوی پیاز یعنی، بیمارستان اجازه مرخصی داده،  یعنی کودک  در کنار آقای شیر استراحت می کند، تا بشتابم به سمتشان، من و آقای شیر بوسه ای روی مرز به اشتراک بگذاریم وشیفت عوض کنیم  و آقای شیر برود سر کار، دخترکم را در آغوش بگیرم و بپرسم، چشمت بهتر است و شاید جواب بدهد: بله .
بوی پیاز یعنی تمام بند بند وجودم که با هجوم افکار منفی دردناک شده بودند، بهبود خواهد یافت. 
بوی پیاز یعنی صدای دخترک وقتی زار می زند که : من هیچ جا رو نمی بینم، من می خوام بازی کنم، تنها یک کابوس شوم بوده که با بوی پیاز جادوی دردآورش باطل شده و حالا کنار دستمال در زباله دان وقت می گذراند.





عکس را یک سال پیش در آنکارا آقای شیر از دخترک گرفت و من تا حد مرگ ترسیدم که نکند از این نگاه زیبا محروم بمانم. دل مادرانه است دیگر! بی اذن و اجازه هزار راه می رود.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



زخم های عمیق

اصولاً وقتی از جامعه ایران خارج شدی، وقتی تمام فشارهای اقتصادی و اجتماعی از روی دوشت برداشته شد، تازه یاد خودت می افتی. یادت می آید که به تصویر توی آینه با دقت بیشتری نگاه کنی، به همه رفتارهایت بیندیشی و خودت را واضح تر ارزیابی کنی.
و وقتی کنار مردمی از کشورهای مختلف قرار بگیری، این ارزیابی واقع بینانه تر می شود. همه گوشه های وجودت را که تا امروز برایت نامریی بودند، خواهی دید.
یکی از آن گوشه های نامریی که از نظر من در تمام طبقات وجودم ـ یا بهتر است بگویم وجود ما ایرانیان ـ پیدا می شود ترس است؛ ترس با رنگ ها و شکل های متعدد. ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن، ترس از قحطی، ترس از جنگ، ترس از طلاق، ترس از از دست دادن عزیزان، ترس از تنهایی، ترس از احمق جلوه کردن و کودن به نظر رسیدن، ترس از اشتباه کردن و ده ها ترس دیگر. ترس هایی که در وجود مردم کشورهای دیگر نمی بینی. ترس هایی که شاید پیشتر داشته اند، اما نسل های پیش دور ریختدشان و دیگر نیستند. ترس هایی که به گمانم هیچ ملتی همه را یکجا نداشته و ندارد!
این روزها دارم تلاش می کنم، بخش های بیشتری از این ترس ها را دور بریزم.
وقتی من، من مادر کنار ده ها مرد جوان تر می نشینم تا یاد بگیرم، وقتی اشتباه می کنم، دست هایم آماده اند، آماده اند تا جلو بیاورمشان، تا دستگیرم کنند به جرم مادر بودن، به جرم ترک کار به قصد مادری، به جرم کودن بودن و همرده مردان نبودن در یادگیری، به جرم بزرگتری، به جرم ایرانی بودن. من آماده ام تا اخراجم کنند. من خود را مستحق اخراج شدن می دانم، تنها برای یک اشتباه کوچک. اما کسی اخراجم نمی کند، کسی دستگیرم نمی کند، کسی به حماقت متهمم نمی کند، انگشت هیچ کس به سمت زن بودنم، به سمت هوش و ذکادتم به عنوان دلیل اشتباه نشانه نمی رود. اشتباه من بزرگتر از اشتباه هیچ کس نیست اما گویی من نیز پذیرفته ام که من، من مادر، من زن، من ایرانی اجازه اشتباه کردن ـ همان اشتباهی که دیگران مجاز به تکرارش هستند ـ ندارم، چراکه کوپن اشتباهم قبلاً پر شده با زن بودن و مادر بودن.
اما آنها از من در برابر ترس هایم حمایتم می کنند.
وقتی آمدم، جای تمام اهانت ها روی تنم درد می کرد؛ اهانت مردان جامعه، زن های خانواده شوهر، قوانینی که عواقبشان هر روز در بخشی از تنم فرو می رفت، همه و همه تنم را پرزخم و پاره پاره کرده بود. این روزها تنم مملو از پانسمان است، پانسمان زخم هایی که سال هاست روی تنم نشسته اند، زخم هایی که شاید بعضی هرگز التیام نیابند و شاید اگر درمان شوند، رد زخمشان تا روزی که تن فرتوتم را در گور می گذارند، روی جسم بی جانم خودنمایی کنند.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


همه کلمات عناوین این پستند

حقیقتاً میان اینهمه گرفتاری که این روزها دارم، نمی دانم چرا فکر می کنم باید اینها را بنویسم. شاید پست نازنین بیش از اندازه تکانم داده. اما کامنت ها بیشتر تکانم دادند.
مثلاً یک زن می تواند بنویسد: خب مردها تنوع طلب تر از زن ها هستند. خب دلشان می خواهد.
یکی دیگر می نویسد: خب مرد زنش را دوست دارد دنبال فان بوده بنده خدا و از نگاه احساساتی زن ها به ماجرا بیزار است!!!
هرچه می کشیم از این جهل مرکب خود زن هاست. خیال نکنید اگر از این دست تفکرات دارید، می نشینم اینجا برای اینکه خواننده وبلاگم بمانید ناز و نوازشتان می کنم و نمی گویم چقدر این نوع تفکرات حقیرانه است.
خواهش می کنم یادتان نرود اگر زن ها هم هر روز به مردهای مختلف بیندیشند، بعد از مدتی می بینند که خیلی هم دلشان می خواهد مردهای مختلف را آزمایش کنند. وقتی به چیزی فکر کنید، نیازش در شما ایجاد می شود، باور کنید این را من نگفته ام روانشناس ها می گویند.
خب حالا چطور می شود که مردها به زن های دیگر فکر می کنند، زن ها به مردهای دیگر فکر نمی کنند. جوابش خیلی ساده است: حمایت قانونی و عرفی از این نوع تفکر.
اگر مرد خیانت کند، تحت هیچ شرایطی بدبخت نمی شود، از جامعه ترد نمی شود، اصلاً آب از آب تکان نمی خورد، نهایتاً زن کمی جیغ و داد می کند بعد برمی گردد سر زندگیش. تازه مرد مطمئن تر می شود که زن بیرون برو نیست بار بعد دیگر دست و دلش نمی لرزد! اگر زن بیرون برود از زندگی چون مرد خیانت کرده، حسابی تنبیهش می کنند، با پیراهن تنش و یک اردنگی محترمانه، بدون بچه ها پرتش می کنند بیرون و باید منتظر بنشیند تا هووی جدید، دلش بخواهد خانوم اول باشد که مرد طلاقش بدهد. وگرنه پیش از این حادثه حربه مرد این است: طلاقت نمی دم تا موهات رنگ دندونات شه! 
خب زن اگر خیانت کند چه می شود؟ اگر خیلی شانس بیاورد و سنگسار نشود، جامعه تردش می کند، بی پول و بدبخت می شود. بچه هایش را که طبیعی است از دست بدهد، اگر مرد هم خیانت کند، زن را مجازات می کنند و بچه ها را از او می گیرند. کسی از او نمی پرسد چرا این کار را کرد. شاید دلیلی داشته کارش. همه ندید می گویند که هیچ دلیلی قابل قبول نیست، سنگ ها را بکوبید توی سرش. سنگ های اول را زنان به سمتش پرت می کنند؛ همان ها که مردان بهشان خیانت کرده اند، همان ها که از پدرانشان کتک خورده اند، همان ها که چند خاطره آزار جنسی دارند که سال هاست در دلشان پنهانش کرده اند و نمی توانند به کسی بگویند ، بگویند عمویشان، پدربزرگشان، شوهرخواهرشان و ... کجاهایشان را مالانده. همان ها که دست کم خاطره یک سیلی یادگاری از شوهرانشان دارند که در هزار سوراخ قایمش کرده اند.
خب مرد خیانت می کند خود زن ها می نویسند ای خانم هایی که می روید مسافرت شوهرتان را تنها می گذارید، به شوهرانتان نمی رسید، ببینید اینطور می شود.
باور کنید هیچ توجیهی برای خیانت هیچ کس وجود ندارد، اما اگر قرار هم باشد برویم دنبال درک کردن و توجیه کردن، زن ها را هم باید درک کرد.
بیایید خودمان به خودمان بد نکنیم. 
بیایید دست کم ما زنان خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم.
بیایید به خودمان تنها کمی حق بدهیم، حق اینکه ما را لگدمال نکنند، حق اینکه شریک باشیم در همه آن پول هایی که با هزار ترفند ته جیب شوهرانمان پس انداز کردیم. همان پول ها که اگر ما نبودیم، از هزار جای دیگر غیر از جیب شوهر سر در می آوردند.
دلم خیلی پر است. پر از خاطرات تلخ. داستان های باور نکردنی. داستان زنانی که خانم خانه بودند، متمول بودند، با مرد با هم به پول و زندگی رسیده بودند اما مرد به راحتی خیانت کرد، زن را رها کرد، دختران را رها کرد، پول ها که طبیعتاً مال مرد بود، زن و بچه پول می خواهند چکار! زن به همین سادگی روسپی شد، چون کار نمی کرد. خواست با مرد بماند، مرد نخواستش! مثل دستمال کاغذی انداختش بیرون. 
اینها افسانه نیست. این تحقیرها حقیقت دارد. ا
حالا بگذریم از همه مردانی که در خفا خیانت می کنند، زن لبخند می زند و بیشتر آرایش می کند، خیال می کند تا حالا کم آرایش می کرده. خودش را گول می زند که مردها ذاتشان تنوع طلب است. نمی داند اگر قانون بیمار نباشد،  او حق دارد یک زن سیاه چاق شکم گنده باشد که مرد سفید خوش ترکیب عاشقش است، هیچ کس هم قضاوتش نمی کند.

پانوشت: "کفش هایش یک" قسمت اول این ماجراست.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





صدای ننه قدقد از جهنم نوای آزادانه تری است


اصولاً وبلاگ نویسی پدیده عجیبی است و قدما و بزرگان هیچ برایمان درباره اش به جا نگذاشته اند.
نمی شود بروی کتاب حافظ و سعدی و مولوی را بخوانی درس وبلاگ نویسی بگیری. اصلاً با کتاب نوشتن خیلی فرق دارد. وقتی یک چیزی نوشتی، صدها نفر می توانند کپی نوشته هایت را جایی برای خودشان نگه دارند. یعنی اینکه پشیمان بشوی و آرشیوت را پاک کنی هیچ فایده ای ندارد. اینکه عکس هایت را بدون محافظت از سیو شدن گذاشته ای، یعنی معلوم نیست الان چندتایش کجاها موجود است.
خب تا زمانی که آدم اول برای خودش می نویسد و بعد تنها چند دوست وبلاگی ناشناس خواننده اش هستند، به این موارد فکر نمی کند اما این افکار زمانی می آیند که وبلاگت شناخته می شود. 
مثلاً الان همه دوستان آقای شیر و مادرم و فک و فامیلم و دوستان دانشگاهم و همه آنها که نمی دانم خواننده خاموشند یا روشن می دانند زیپ شلوارم یک بار خراب شده. خب یک نویسنده خوب باید به این نکات فکر نکند اما من آنقدرها هم که مدعی بودم آدم شجاعی نیستم و فکر می کنم وقتی درباره زیپم می نویسم حتماً از آن پس با هرکس روبرو می شوم دارد به زیپم نگاه می کند. یعنی نمی دانم همه آنها که در زمان حیاتشان یک اتوبیوگرافی نوشتند، چطور ادامه حیات دادند و در واقع چقدرش را سانسور کردند؟ چطور پاسخگوی شخصیت های دیگر داخل داستان بودند که با آنها در زندگی واقعی در تعامل بودند و در واقع چقدرش را توانستند درباره دیگران عادلانه بنویسند؛ شجاعتش را داشتند یا بینشش را و یا از قلم شیوایشان برای مقاصد پلید انتقام جویی و مشابهش استفاده نکردند.
و وبلاگ های زیادی می شناسم که ابتدا در بخش "درباره من" نامشان، رشته شان و .. را نوشته بودند اما کم کم اول درباره من را پاک کردند، بعد عکس هایشان، بعد آرشیوشان و بعد دیگر ننوشتند. یعنی شجاعت آدم نم می کشد وقتی می داند اگر درباره کسی اینجا نوشت، به احتمال قریب به یقین آن کس این نوشته ها را خواهند خواند. غر زدن ها محدود می شود. چرا؟ دلیلش پر واضح است! نیاز به نوشتن ندارد.
خلاصه می شود یک اعتیادی که آدم می خواهد رهایش کند اما او آدم را رها نمی کند.
من برایش یک راه حل سراغ دارم اما خب عجالتاً عملی نیست و دست یاری به سمت دانشمندان دراز می کنم. راه حل من گونه ای مردن است:
البته پیش از آنکه بمیرم، اول باید متقاعدم کنند که این عقایدی که درباره تناسخ وجود دارد یک اعتقاد مزخرف بیشتر نیست و اگر مُردم بار بعد در جسم یک گربه ملوس که خوب میو میو می کند یا یک سوسک توالت چشم نخواهم گشود. بعد یک اینترنت بین السیاره ای یا بین الدنیایی هم موجود باشد. آن وقت من آنجا درباره حور و پری ها و یا همه همقطاران جهنم ام یا اصلاً مهاجرتم (با عنوان مهاجرت مثل همین وبلاگ!) از جهنم به بهشت برایتان مطلب خواهم نوشت و پرایسوی اش را اینگونه مشخص می کنم: تنها برای کره زمین هوا شوند، بعد پشت سر همقطارانم هرچه دلم خواست می نویسم و خیالم راحت است پست هایم در آن دنیا به نمایش در نمی آیند. 
مثلاً می نویسم همان خدیجه خانم خودمان که یادتان هست... الان حوری عمو فریدون است اینجا. البته من جهنمی هستم و ویزایم برای مهاجرت به بهشت نیامده و نمره تفاله ام (یک چیزی معادل تافل مثلاً) آنقدرها خوب نشده که همان ردیف خدیجه خانوم به من منزل بدهند اما یک وقت هایی آن دورترها می بینمشان! وقتی می خواهند کمی سولاریوم استفاده کنند با فاصله نسبتاً دوری از مرز جهنم می نشینند و می بینم چطور دل می دهند و قلوه می گیرند. راستی چون خدیجه خانم آن دنیا به پای بچه هایش سوخت و شوهر نکرد خب الان پاسپورت بهشت دارد و اینجا هم که می دانید دیگر لازم نیست مثل آن دنیا خودش را بپوشاند و من نمی دانستم بینوا در هیبت بیکینی می تواند اینهمه برازنده باشد. یا اینکه فرهاد خواننده یادتان هست می گوید حاضر به مهاجرت به بهشت نیست، قبلاً مهاجرت کرده می داند جز دربدری هیچ فایده ای ندارد. همین جهنم را به تجربه دوباره مهاجرت ترجیح می دهد.

خلاصه همه حرف های خاله زنکیم یتیم نمی مانند مثل حالا! 

اما خب از آنجا که دانشمندان مشغله های مهم تری نسبت به گرفتاری های  وبلاگ نویسان بینوا دارند، اینها فقط در مرز تئوری پردازی باقی می مانند.

گاهی آدم فکر می کند در این دنیای مجازی هم آخرش مجبور می شود مهاجرت کند، برود یک جایی که کسی نمی شناسدش و درحالیکه دارد از تنهایی دق می کند، در آزادی خانه جدید خودش را خفه کند!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




هالووین و روح سرگردان غصه ای که زیر شال پنهان بود


تا زمانی که ملال دوری را با گوشه گوشه وجودم لمس نکرده بودم، نمی دانستم جمله "ملالی نیست جز دوری شما" دقیقاً چقدر ملال حمل می کند اما حالا می دانم. 
اصولاً در همه خوشی ها و امنیت آمریکایی یک چیزی یک جایی ته دلم ناشاد است. لقمه های شادی به واقع به آسانی از گلویم پایین نمی روند. وقتی جوان های آمریکایی را می بینم که چطور لذت می برند، دلم پر از غصه می شود برای همه جوانان ایران.
من  همیشه یک لایه ناشاد دارم. شاید مربوط به تمام غصه های ایران امروز است، شاید نتیجه زندگی و رشد در آن جامعه پرمرثیه است یا شاید خشت های وجودم را با سیمان ناشادی روی هم سوار کرده اند اما هرچه هست، خنده هایم که عمیق می شوند، می رسند به ته دلم، دلم رویشان غصه می نشاند. 
و یقین دارم همه خشت هایی که با خود آوردم آمریکا تمامش نبودند. وجود پازل وارم از تکه هایی از تمام کسانی که می شناسم تشکیل شده؛ دوستانم، فامیلم، همسایگانم، همه و همه کسانی که به نوعی می شناختم که همه را جا گذاشتم. هرکس را بیشتر می شناختم، سهم بیشتری دارد در وجودم. باید همه تکه هایم موجود باشند، باید همه شان خوشحال باشند تا وجودم از شادی لبریز شود و با یک حساب دودوتا چهارتا می شود رسید به آنجا که شادی من پر ناز و افاده است و به این آسانی ها خودش را عرضه نمی کند!
امشب با هوچهر، دختر همسایه که همسن و سال دخترک است و مادرش رفتیم برای تریک ار تریت*. تجربه قشنگی بود، هوچهر پری شده بود و کیا ـ دختر همسایه ـ کفش دوزک.
دخترها را روبروی در می گذاشتیم، در می زدیم، قایم می شدیم، صاحبخانه در را باز می کرد، دو فرشته کوچک سبدهایشان را جلو می گرفتند و فریاد می زدند: تریک ار تریت... هپی هالووین. صاحبخانه در سبدهایشان شکلات می ریخت، ما ظاهر می شدیم، تشکر می کردیم، خوش و بش می کردیم، خداحافظی می کردیم و می شتافتیم به سمت خانه بعدی.
خانم همسایه از من پرسید آیا در کشورمان هالووین داریم یا خیر. گفتم نداریم، چیز دیگری داریم پیش از سال نو. چهارشنبه سوری و مراسم قاشق زنی را برایش تعریف کردم. میان توصیفاتم، ترجمه های عجیبم که معادل انگلیسی کلمات را نمی یافتم، سفر کردم به همه کودکی هایم، به قاشق زدنم هایم، به از آتش پریدن هایم، به همه همسالانم که نمی دانم امروز آنها نیز کجای دنیا پرت شده اند. بعد شالم را انداختم روی سرم، صورتم را پوشاندم تا نشان دهم برای قاشق زنی صورتمان را چطور می پوشاندیم، ناگهان یک بغض سرگردان همان زیر، گلویم را فشرد. مابقی را با بغض توضیح می دادم، به بخش خاطرات که رسیدیم، در برابر نگاه شگفت زده همسایه هندی و خانم آمریکایی که داشت شکلات های بیشتری در سبدهای دو کودک می ریخت، اشک هایم پایین غلطیند و زبانم بند آمد و قاشق زدنم هایم نیمه کار رها شد. چطور میان آنهمه شادی اشک هایم افسار گسیخته رها شدند؟ 
پرسید چه شد؟ مابقی اش ترجمه نداشت یا من نمی توانستم تمام احساساتم را به انگلیسی برگردانم. حضور ذهنم لای هیجاناتم گم شده بود. اصلاً مگر مفاهیم زیر لایه ای "سرخی من از تو" را می توانستم با چند جمله به نمایش در آورم؟

هیجاناتم که فروکش کردند دیگر خداحافظی کرده بودیم، اما یادم آمد باید می گفتم: دلم برای تمام سنت های مهجور مملکتم که دارند زیر خروارها خاک بابت عداوت گرگانی که لباس گوسفند پوشیده اند دفن می شوند، به درد آمده. همان ها که شما از عمقشان شگفت زده می شوید، دارند نفس های آخر را می کشند. اصلاً همین دهانتان که نیمه باز می ماند مرا به گریه می اندازد. 
بعد دلم برای شادی ام سوخت که نمی دانم کجا جایش گذاشته بودم. اگر شادی کنارم بود، حتماً آن بغض زیر شال را ناکار می کرد؛ پیش از آنکه بدانم وجود دارد.



* trick or treat

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



همه آن بی باورها


دارد وسط تمام آنچه هدیه گرفته می چرخد، در تمام بازی هایی که با خودش انجام می دهد، انگلیسی حرف می زند. من هیچ کدام را باور نمی کنم. سرعت پذیرش من از واقعیات کمتر از سرعت وقوعشان است. من جامانده ام!
قدش بلند شده، در آغوشم جا نمی شود و من باور نمی کنم.
میان هدایایش دو!! لپ تاپ است و دارد به آسانی کلماتی را که بازی های لپ تاپ از او می خواهد تایپ می کند. کی اینهمه نوشتن و شناخت حروف یاد گرفت؟ اینها را هم باور نمی کنم.
هدیه برایش دوچرخه خریده ایم. وقتی روی دوچرخه می نشیند، باور نمی کنم کسی که زاییدم حالا دارد به این آسانی پا می زند!
می پرسد امروز ساتردی است می گویم نه ساندی و باور نمی کنم که روزها را می شناسد که غر می زند که فردا باید برود مدرسه. می گوید دلش می خواهد باز هم شنبه باشد. همان شنبه ای که تولدش بوده. دیروز دوستانش پیش از شمع فوت کردن به او گفتند چشمانت را ببند و آرزو کن. او هم چشمانش را بست و آرزو کرد. نمی دانم چه آرزویی داشت، اما آرزو کرد! من باور نمی کنم که می تواند آرزو کند.
دیروز می خواست تینکربل روی کیکش را بدهد به بهترین دوستش. پرسیدم چرا؟ گفت چون دوستمه. آقای شیر گفت: کیکی هستند، بشوریمشون بعد. گفت: لیسشون می زنم تمیز می شن! امروز پرسیدم چرا می خوای بدیشون به اما* مگه خودت دوستشون نداری؟ گفت: چرا اما "اما" دوستمه می خوام بدم بهش و من بخشندگی اش و ارزش دوستی دانستنش را باور نمی کنم.
پس اینگونه می شود که آدم ها دومی و سومی را می زایند، با همه سختی هایش، مخارجش و اسارت هایش! دلشان برای همه کودکی های شیرین کودکشان تنگ می شود و جا می مانند از غافله رشد. با همه خانه ماندن هایم، با همه بوییدن هایم که دخترکم را بوییدم، کم بود همه آن رایحه های دل انگیز و معصوم کودکی.
دخترک پنج ساله شد. با همه سختی هایش به سرعت گذشت.
دیروز یک تولد اینترنشنال داشت. مردمی آمدند فرانسوی، چینی، هندی، آمریکایی، مکزیکی، انگلیسی و ایرانی البته. من باور نمی کنم که کودکم و همه این کودکان نیمه آمریکایی شان را به اشتراک گذاشته بودند و صمیمانه با هم بازی می کردند.
باور نمی کنم که مسیر پرمشقت مهاجرت به خانه امن رسید، دخترک پنج ساله شد و تولدی داشت با بیست کودک مهمان و والدینشان.

 و می بینم که دخترک هیجده ساله می شود، دانشگاه می رود، در آغوشم می گیرد، خداحافظی می کند، کودکی به آخر می رسد و من باور نمی کنم. من تمام این رویای شیرین را باور نمی کنم.
*Emma


کیک تولد پنج سالگی با پنج شمع لگو، همه خواسته های پنج سالانه اش یک جا جمعند!


یک تینکر بل پنج ساله


بدون شرح



بر تخت شاهی پنج سالگی

ما به همه رفقا یک لگوی یادگاری دادیم، همانی که تینکر بل کوچکمان می خواست بدهد به همه دوستانش




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





زیپ


از کلاس ترینیگ در برابر نگاه همه سی نفرشان آمدم بیرون که بروم گلاب به رویتان دستشویی. من تنها خانم کلاسم.
در دستشویی زیپ شلوارم لج کرد و بالا نمی آمد و مانده بودم چطور برگردم همانجا که بودم درست روبروی سی مرد که با احتساب استاد محترم می شدند سی و یکی.

راه حل ها را یکی یکی بررسی کردم:
اول کیفم را بگیرم جلویم  و سریع بروم خانه که دیدم غیبت در کلاس ترنینگ باارزش تر از طلا آنهم بدون اطلاع استاد مساوی اخراج شدن است و دیدم کمی به آدم بخندند بهتر است. 
بعد گفتم کیفم را بگیرم جلویم بروم داخل کلاس، دیدم اگر زیپ من امروز لج می کند، حتماً هم استاد صدایم می کند بروم یک چیزی آن بالا بگویم. از تصورم خودم و زیپم آن بالا با کیف یا بی کیف عرق سرد بر پشتم نشست.
بعد افتادم به جان بلوزم تا بکشمش پایین تر اما دوزنده بدون درنظر گرفتن زیپ شلوار من بلوز  را سرهم کرده بود.  
بعد یاد دامنم افتادم که توی ماشین بود که ببرمش خشکشویی اما بعد یاد نداشتن جوراب و مابقی گرفتاری ها افتادم و دیدم این هم منتفی است. اصلاً وقتی همه می دیدند من آنجا را سالن مد تصور کرده ام و میان کلاس تغییر لباس داده ام، از تصور آنچه می اندیشیدند خیلی عصبانی شدم. یقین دارم زیپم به ذهن کند هیچ کدامشان نمی رسید!
بعد فکر کردم بروم به آفیسم و ببینم با سوزن ته گرد و گیره کاغد می توانم فکری برایش بکنم یا خیر.

خب تا همین جا کافیست. خیلی به گرفتاری هایم خندیدید.

آخرش کدام را انتخاب کردم؟

هیچ........ زیپم درست شد، برگشتم سر کلاس!
اما همین الان شلوار اضافه توی کیسه کنار در خروجی است تا فردا فراموشش نکنم بگذارمش توی ماشین برای روز مبادا! 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



آب روان بدون پنیر تبریز


همه چیز خوب است. به واقع ملالی نیست جز دوری شما. این روزها لابلای صفحات زندگی آمریکایی گم شده ام؛  روزها و شب ها بی وقفه به هم متصلند.  خانه خوابگاه است. سبزی درخت ها و خانه هایی که باید مارپیچ میانشان را طی کنم تا برسم به دفتر کارم به واقع زیبا هستند. آقای شیر برایم یک ماشین قرررررمز ماتیکی کوچک خریده که فرمان نرمش احتمالاً با فوت هم خواهد چرخید (هنوز فرصت آزمایش کردن دست نداده) و پدال گازش هم شاید با یک فوت محکمتر مرا به پرواز درآورد! هر روز به سان کفشدوزکی میان ماشین های بزرگ اینجا می لولم و به مقصد می رسم. دخترک و آقای شیر را کمتر می بینم. هر روز صبح زود، آقای شیر میان خواب و بیداری، بوسه نرمی تقدیمم کرده و ترکم می کند و دیرتر، من و هوچهر با کفش دوزکمان می رویم لابلای شلوغی زندگیمان. عصرها هوچهر و آقای شیر زودتر برمی گردند و من تنها می رانم و فرصت دارم فارغ از صداهای من گرسنمه، پس کی می رسیم، من خوابم می یاد، من کارتون می خوام، من همبرگر می خوام و ... بیندیشم. گاهی ده ها پست در خیالم می نویسم اما می روند لابلای همه نامریی های عالم؛ چراکه پیش از آنکه بر صفحه کامپیوتر متولد شوند، خالقشان به خواب رفته است؛ درست مانند تمام کودکانی که می توانستم داشته باشم و فرصت متولد شدن نیافتند.
 
دفتر کارم پر از زندگی است، چرا که باید یاد بگیرم و یاد بگیرم و یاد بگیرم و یادگیری آب روان است و نه مرداب. آب روان پر از زندگی است. هر روز در دفترم برای خودم شمع با عطر چوب جنگلی روشن می کنم تا زندگیم معطر هم باشد. اینجا تکرار گذشته ها برایت نه پول می سازد نه زندگی و صد البته نه رضایت و این همانی است که همه مشقات مسیر را پذیرفتم تا داشته باشمش. حالا دارمش و خوشحالم هرچند صبح روزهای تعطیل دلم برای جمعه های خانه مادرم تنگ شود.  همان روزهای جمعه که وقتی پنیر تبریز و نان تازه را با لذت فرو می دادم، بوی لوبیاهای نیم پز داخل زودپز مادرم که کنار سبزی ها داشتند خود را برای قرمه سبزی ناهار شدن آماده می کردند، در فضا پیچیده بود. دلم برای همه روزهای بی دغدغه که ساعت ها با مادرم، خواهرانم، خاله هایم و دخترخاله مرحومم حرف می زدم تنگ شده. 

اما غوطه ور بودن در سبکی و شیرینی آب روان  بها دارد و این همان بهایی است که دارم بابتش می پردازم. 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




شقیقه ها یک نشانه اند


می خواستم همه زیبایی های دنیا را داشته باشد، به همه عکس های زیبا خیره می شدم. شنیده بودم کودکم شبیه عکس می شود، درست و غلطش را نمی دانم، اما من همه را آزمودم. می خواستم شبیه آقای شیر باشد. می خواستم شبیه همه باشد اما خودم را فراموش کرده بودم.
تنها یک بار به عکس کودکیم نگاهی انداختم و گفتم شبیهم شود بد هم نمی شود!

اما همه اینها مال زمانی است که جنین در مایع درون شکمت شنا می کند، آن روزها که هنوز بخش بزرگی از وجود زنانه ات بیدار نشده و خود را نمی شناسی.
بالغ تر که شدی، مادری که در وجودت ریشه دواند، در تمامی لحظات، در همه سلول های کودک دنبال خودت می گردی، گمان می کنی این همان کودک درونت است که به تصویر درآمده. گاهی وقتی فرزند را در آغوش می گیری گویی به یکباره می خواهی با یک تیر دو نشان بزنی، کودک درونت و دخترکت را یکجا جا دهی در آغوشت، کودکت را ببوسی اما گویی این بوسه ها مستقیم می نشینند بر جسم کودک درونت و گویی هر دو را آرام می کنی.
دیروز موهایم را که شانه می کردم، در آینه شقیقه های مادرم را دیدم؛ شقیقه هایی که روی پیشانی من جا گذاشته  بود. نگاهی به ساعت انداختم. مادرم خواب بود، تلفن زدن مقدور نبود. ساعتم را کوک کردم که زودتر بیدار شوم و پیش از سر کار رفتن فرصت داشته باشم صدای مادرم را بشنوم.
من زیاد شبیه مادرم نیستم اما خوشحالم که شقیقه هایش رو پیشانیم جا مانده.
اما من روی دخترک یادگاری زیاد نوشته ام. وقتی به دنیا آمده بود، نمی دانستم چرا شبیه آن کارت پستال ها نبود، چرا شبیه آقای شیر نبود. اما حالا می دانم، می دانم که شاید روزی در آینه میان تصویر جوانش مرا ببیند، مرا بجوید، گوشی را بردارد و بپرسد: الو مادر بیداری؟ 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






دموکراسی


یک متنی مطالعه می کردم. دخترک پیشم دراز کشید، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و بوسه بارانم  نمود و من یکی درمیان بوسه ها را جواب می دادم.
آخر کتاب را رها کردم و من نیز خودم را غرق کردم در استخر بوسه های پرآبش. کتاب را سپردم برای لحظاتی که خواب چشمان دخترک را می ربود.
آهسته در گوشش گفتم: شما بزرگ بشی بری دانشگاه من چیکار کنم؟ نمی شه شما بزرگ نشی؟
هوچهر: من برم چی میشه؟
من: دلم برات تنگ میشه.
هوچهر: مادر من اول باید شوهر پیدا کنم یا برم دانشگاه؟!
من: هر کدوم دلت بخواد. اما فکر کنم اول بری دانشگاه بهتر باشه. فکر کنم شوهر بهتری هم پیدا کنی. خب حالا شما اول کدومو می خوای انجام بدی؟
کمی فکر کرد و گفت: خب ب ب اول میرم دانشگاه.

باید به بچه ها حق انتخاب داد، ولو اینکه هوشمندانه طوری حق اتخاب بدهیم که گزینه مورد نظر ما را انتخاب کنند. این می شود همان دموکراسی که ما داریم خودمان را برایش هلاک می کنیم!



شب پروانه ای


وقتی تنها لحظات محدودی باقی می ماند تا با کودک سپری کنیم، بهتر است آن لحظات با کیفیت باشند.
دخترکمان که این روزها به دروازه های پنج سالگی نزدیک می شود، دوست دارد باهم چیزی بسازیم.
فکر کردم گاهی ساخته هایمان را می توانیم باهم به اشتراک بگذاریم.
ما دیشب پروانه های رنگارنگی ساختیم.
مواد لازم: قیچی، مفتول سیمی با روکش کاموایی، دو مثلت متساوی الاضلاع یکی کوچک یکی بزرگ، یک مجله دور انداختنی.





از کودک می خواهیم مجله را ورق بزند و دوصفحه رنگارنگ را انتخاب کند، دو الگوی مثلثی را روی دو کاغذ مورد نظر قرار دهد و با مداد دورش را مشخص کرده و قیچی نماید.


حالا دو مثلت متساوی الاضلاع در دو اندازه کوچک و بزرگ داریم که باید بادبزنی تا شوند.




حالا دو مثلث تا شده را در حالی که مثلث بزرگ در بالا قرار دارد روی هم قرار داره مفتول را دورشان می پیچیم و دو سوی مفتول شاخک های پروانه ما می شود و باله های رنگارنگش را  کمی فرم می دهیم.



حالا زمان مناسبی است که با کودک درباره پروانه ها و شاید مابقی حشرات صحبت کنیم. می توانیم ده ها پروانه رنگارنگ به سرعت بسازیم و در شب پروانه ای خود درباره پروانه ها باهم بیاموزیم. از شما چه پنهان من کنار دخترک خیلی نکات آموختم! پیشتر درباره فاخته و زنبور باهم یاد گرفتیم.
راستی می دانستید زنبورهای کارگر در دوران زندگی شش هفته ای خود خود شش شغل عوض کرده و بیش از هشتصد کیلومتر پرواز می کنند؟!!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




سالاد رنگارنگ متنوع


کاهو، شاهی، گوچه زیتونی، کمپوت نارنگی، گلابی خرد شده، خیار، پیاز، زیتون سیاه، انگور بنفش، ذرت، گردو، بلوچیز، دوسه نوع پنیر دیگر که نامشان را فراموش کرده ام، نان سوخاری مکعبی و ده ها آیتم دیگر را به ظرف سالادم اضافه کردم، به آخر مسیر که رسیدم، آشپز پرسید چه نوع سسی می پسندم و آیا تمایل دارم که به سالادم، مرغ، میگو یا گوشت کبابی بیافزاید، باز گیج شده بودم، تنها سسی که به ذهنم می رسید سس سزار بود، گوشت و مرغ و میگو هم نگرفتم اما نان گرفتم!

کاسه سالادم را مقابلم گذاشتم. پرش کرده بودم از شور و شیرین و تلخ و مخلوطش کرده بودم با یک سس تند، ترش، شور و پر ادویه. نمی دانستم چرا گوشت نگرفته ام و چرا نان گرفته ام.

شجاعانه منی که آنهمه در برابر مزه ها بی انعطافم، یک قاشق از سالادم را به دهان بردم. هر کس پول را اختراع کرده، خدمت بزرگی به بشر کرده بس که این اختراع عجیب، مزایای ناشناخته دارد. مثلاً می تواند بدادایی یک زن را در غذا خوردن در سی و پنج سالگی اصلاح کند، وقتی آن زن یاد پنج دلارش می افتد!

دهانم پر از تمام مزه ها شد، نمی دانستم اول با کدام سلام و احوالپرسی کنم تا به آن یکی بر نخورد. راستی بد هم نبود تمام مزه ها با هم. اما خب آدم نمی توانست یک دل سیر با شیرینی، ترشی یا تندی موجود در دهانش اختلاط کند.

و اما تنها سالادم نیست که پر از مزه است، زندگی این روزهای من  پر از مزه های گیج کننده است. در برابرم هم درست مثل بار سالاد پر از مزه هایی است که هنوز نیازموده امشان، تا به حال ندیده امشان یا به ترکیبشان پیشتر نیندیشیده ام.

اینجا آزادی هزار مزه خلق کرده، همه چیز متنوع است. انواع رنگ ها،  نژادها،  آدم ها و زندگی ها می بینی. دیروز یک دختر چاق و زشت و شکم گنده سیاه پوست دیدم که خودش را به مرد جوان سفیدپوست و خوش تیپ کنارش می مالید. مرد عاشقانه نگاهش می کرد و گویی اگر آنهمه جمعیت حاضر نبودند با لذت به همه جای آن زن سیاه دست می کشید. بعد گفتم خب یک دیت* است. مردها همه چیز را می آزمایند. اما کمی دیرتر دو کودک دورگه همراهشان دیدم. یک دختر شش، هفت ساله و یک دختر دوساله. هرگز پیشتر اینچنین عشقی در ذهنم نمی گنجید، همانطور که آنهمه مواد سالاد را نمی شناختم.

و این تنوع منی را که عادت داشتم فقط آیفون تصویری کومکس** ببینم و آسانسور اوتیس*** و به ندرت آیفون تصویری یا آسانسور با برندی متفاوت می دیدم، تمام حلوا شکری هایمان یا عقاب بودند یا اگر عقاب نبودند شاهین  یا پرنده بلندپرواز دیگری بودند را شوکه می کند.

اینجا هربار بروی دستشویی باید سیستم دستمال دهی، صابون دهی و دست خشک کنی دستگاه جدید را کشف کنی. اوایل خجالت می کشیدم در برابر رهگذران که باید دنبال راهی برای گرفتن دستمال می گشتم، بعد دانستم اینجا همیشه و همه جا باید خودت را و ابزار برابرت را میان اینهمه تنوع پیدا کنی و همیشه در حال پیدا کردنی. این پیدا کردن آمریکایی پایان ناپذیر است.   

هر ماشینی که بخری باید چند واحد درسی برای روش استفاده از دستگاه جدید پاس کنی و تنوع گاهی خفه ات می کند.

گویی آمریکای جهانخوار همه تنوع های دنیا را برداشته برای خودش. همه دنیا باید در حسرت یک کالای متنوع باشد و برای او دیگر هیچ چیز جذاب نیست و هیجانش کمرنگ می شود، آنچنان که خود را میان سهم همه جهانیان غرق کرده و  باید برای ایجاد هیجان به روش های دیگری متوسل شود.

و اصولاً زندگی در دنیای متنوع و رنگارنگ فرهنگ خودش را می طلبد.

دیروز برای خودم یک سالاد هشت دلاری خریدم. کمپوت نارنگی و سس سزار در آن نریختم. نان نگرفتم و در آن مرغ و البته چند مزه جدید هماهنگ ریختم. دانه های انگور و گلابی خردشده را جدا گذاشتم و وقتی سالادم تمام شد، در حالیکه عبور آنهمه مردان و زنان رنگارنگ را نظاره می کردم با لذت دانه های انگور و گلابی ام را خوردم.

من از یک جهان سیاه و سفید به سرزمین رنگ ها مهاجرت کرده ام. دارم کم کم یاد می گیرم کدام رنگ با کدامیک هماهنگ تر است، دنیای سیاه و سفید دیگر برایم سیستم کهنه ایست که می خواهم تنها چند عکس یادگاری با ترکیبش داشته باشم و می خواهم میان رنگ ها زندگی کنم.

*date
**commax
***Otis


پانوشت: بی زحمت یک نگاهی به آیفون تصوریتان بیندازید ببینید اسپل کومکس را درست نوشته ام یا خیر؟!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




وقت بیداری

در هتل مثلاً دو ست تخت دونفره گذاشته بودند برای چهار نفر اما در واقع روی هر تخت حداکثر یک و نیم نفر جا می شد! در عین اینکه عوض کردن تخت همیشه با لذت همراه است اما با هر غلت آقای شیر روی آن تخت کوچک با تشک فنری، خواب نازک نارنجی من قهر می کرد.
رفتم روی تخت هوچهر بخوابم، گو اینکه می دانستم لگدهای جانانه دخترک، سهمگین تر از غلت زدن های آقای شیر بودند اما گفتم شانسم را بیازمایم.
آهسته زیر پتویش خزیدم، به سرعت پیدایم کرد، دستان کوچکش را دور گردنم حلقه کرد، دهانش را به گوشم چسباند و آهسته زمزمه کرد: مادر چرا اومدی رو تخت من؟
گفتم: بیدارت کردم؟ ببخشید. دلم برات تنگ شده بود.
آهسته گفت: پدر غلت می زد نتونستی بخوابی؟!

راستی کی اینهمه بزرگ شد؟ چه زمانی اینچنین دقیق محیط اطرافش را شناخت و کی یاد گرفت تا تمامش را بر زبان براند؟
راستی از چه زمانی همه را می فهمیده و نمی توانسته در قالب کلمات آشکارشان کند؟ 
یعنی تمام آن اشک هایی که گاهی برای دلتنگی ریختم و دخترک ناغافل پیدایشان کرد و گفتم: سرما خورده ام را می شناخته؟ وای بر من. دیگر چه ها را پیدا کرده؟
تمام آن روزهایی که باید با گریه هایم، گریه کردن بابت دلتنگی  را یادش می دادم ناغافل دروغ گفته بودم. چه کسی گفته از نوع مصلحتیش برای ناراحت نکردن کودک بی ایراد است؟ مگر ناراحتی هم در دسته احساسات نمی گنجد؟ مگر من مادر،  تنها مسوول آموزش بخشی از احساساتم و نه تمامش؟ نکند اعتمادی را که باید برای روزهایی که از مقام خدایی در ذهنش نزول می کردم، سالم و سلامت نگاه می داشتم مریض کرده باشم؟


دیگر وقت خواب نبود. گویی تمامش را خواب بودم؛ تمام روزهایی که دخترک داشت بزرگ می شد و من در خواب غفلت بودم. همه آنچه دیدم کم بود. باید بیدار می ماندم.

اما پیش از آنکه دخترک با آن آغوش امنش به خواب رود، آهسته در گوشش گفتم: بله، پدر غلت می زد اومدم اینجا.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

No......She is not cool

یک ـ وارد سالن کنفرانس شدم برای ترینینگ. تنها یک شاگرد حضوری داشت کلاس که خانم مسنی بود و مابقی در کشورهای دیگر آنلاین حاضر بودند. کنار خانم مسن نشستم. در مدتی که مسوول ترینینگ که مردی سی و پنج ـ چهل ساله بود،  با همه اعضای آنلاین هماهنگ می کرد که صدا می شنوند، تصویر دارند و مابقی مخلفات، من و خانم مسن گپ می زدیم. فضولی راه گلویم را بند آورده بود. دلم می خواست بدانم آن خانم بالای شصت و پنج در کلاس ترینینگ چه می کرد. 
در هر حال هرچه در باب رشته اش بلغور کرد آن هم با نجوا متوجه نشدم. زبان دوم از این مکافات ها و البته سوء تفاهم های پس از آن زیاد دارد.
کار مربی تمام شد و نگاهی به من و خانم مسن انداخت. رو به خانم مسن کرد و گفت: آنا! برو در رو ببند.
دستپاچه شدم، تمام مدت کلاس فکر می کردم چرا به من نگفت، چرا خانم پیر را فرستاد. چه افتضاحی. نمی خواستم رویم را برگردانم، شرمنده بودم. اما خانم آنا به ظاهر ککش هم نگزیده بود.
دو ـ امروز رفتم برای خودم قهوه بریزم. یک خانم و یک آقا کنار قهوه جوش گپ می زدند. خانم از پشت خیلی برازنده بود؛ قد بلند، لاغر، خوش هیکل و خوش لباس. بلوز آبی آسمانی یقه شومیز همراه شلوار آبی نفتی با یک روسری که با گره قشنگی دور یقه بسته شده بود.
من و همان آقا قبلاً کنار همین قهوه جوش دوست شده بودیم و از او خواسته بودم منِ چای نوش را با تمام آن انواع قهوه آشنا کند؛ همان روزی که جنتلمنانه خواسته بود برایم قهوه بریزد و من نمی دانستم باید کدام را برگزینم. آن روز گفتم که ایرانیم و ما چای می نوشیم و ... . از دور با صدای بلند سلام کرد و گفت به موقع رسیده ام. قهوه تازه است. باید دو دقیقه صبر کنم تا برایم بهترین قهوه عالم را بریزد. خانم خوش لباس برگشت. همان خانم آنا بود. باهم خوش و بش کردیم. مرد گفت اولین قهوه مخصوص من است. خانم آنا پلک نازک کرد و گفت مرد یادش نرود او تنها زنی است که باید برایش اولین ها را بریزد!
دست پاچه شدم. نمی دانستم باید چگونه واکنشی نشان دهم. به این نوع شوخی ها آن هم در محل کار عادت نداشتم. گفتم دو دقیقه نمی توانم بایستم و امروز چای می نوشم و باید بروم. نمی دانستم باید می ماندم و اولین قهوه را می گرفتم، می ماندم و دومین قهوه را می گرفتم یا بر اساس تصمیم ناخودآگاهم باید می رفتم. ظاهراً این یکی هم تصمیم نادرستی بود! مرد متوجه واکنش غیرعادیم شده بود، گفت: او در برخورد اول آدم سختی است اما بعد راحت می شود. چرا دو دقیقه صبر نمی کنم، یعنی اینقدر سرم شلوغ است. گفتم بله! بعد موضوع صحبت و گپ زدن و شوخی کردن مسیرش را عوض کرد و سوژه شلوغ بودن سر من جذاب تر از قهوه شد.
بعد یک پیوندی ایجاد شد میان من و قهوه و شلوغ بودن سرم! مرد به خانم آنا گفت: ببین باعث شدی خانم بی قهوه برود. خانم آنا گفت خیلی هم با من دوست است و قبلاً با من آشنا شده و کلی گپ دوستانه زده ایم. 
خوشابه حالشان که می توانستند از هرلحظه ای برای شادمانی استفاده کنند اما من بیشتر دستپاچه شدم و تمام تلاش هایشان را برای آنکه با من صمیمی شوند و من احساس راحتی کنم نقش بر آب کردم! نمی توانستم تصمیم بگیرم که بمانم یا بروم.  دو کریم* برداشتم در چایم خالی کردم! شکر هم ریختم. گفتم اینها چه می دانند ما چای را با کریم نمی نوشیم! اولین قهوه را برای خانم آنا ریخت. مرد گفت هنوز هستم و قهوه آماده شده. گفتم برایم بریز. قهوه را ریخت، نفس راحتی کشیدم، قهوه دوم را بی دردسر و بی آنکه نه سیخ بسوزد نه کباب برداشته بودم. اما کریم نریختم و به سرعت دور شدم. در دو دستم دو لیوان نوشیدنی مسخره بود که هیچ یک را دوست نداشتم. هنوز زن و مرد با هم شوخی و کل کل می کردند.
می دانستم برخورد امریکایی آن بود که بایستم در شوخی ها شریک شوم و اصرار کنم که نه اول باید برای من بریزد، بعد اما دومی را بگیرم. می دانستم این نوعی دست دوستی دراز کردن آمریکایی بود که من روش فشردنش را نمی دانستم و آدم کولی** نبودم؛ چیزی که آمریکایی ها خیلی دوست دارند.
خانم آنا دست کم پانزده سال از مرد بزرگتر بود. اما اینجا در فرهنگ آمریکایی سن با هیچ واژه ای تعریف نمی شود. بانوی شصت و پنج ساله درس می خواند و ترنینگ می گذارند، بانوی شصت و پنج ساله را با نام کوچک صدا می کنند، بانوی شصت و پنج ساله در کلاس را بی هیچ دلخوری می بندد وقتی من و مربی هردو می توانستیم در را ببندیم، بانوی شصت و پنج ساله برای مرد پنجاه ساله عشوه گری می کند و درباره عشوه گری باهم شوخی می کنند، بانوی شصت و پنج ساله زیبا لباس می پوشد و با خانم سی ساله از پشت مو نمی زند، عروس بانوی شصت و پنج ساله با نام کوچک صدایش می کند و ... .
اینجا بزرگتر و کوچکتر با سن تعریف نمی شود. اما برای من سن پر بود از تعریف، پر بود از احترام برای بزرگترها. 
حس خوبی نداشتم چون احساس کرده بودم باید خودم را با آنها هماهنگ کنم. مهم نبود هر کدام چه تعریفی برای سن داشتیم اما وقتی در اقلیت باشی به واقع آسانترین راه هماهنگ شدن است و این را دوست نداشتم. می خواستم خودم باشم و تمام تعاریفم را  حفظ کنم.

دو لیوان نوشیدنی مضحک را روی میز گذاشتم.

به خودم یادآوری کردم بار دیگر در کنار قهوه جوش، درباره جایگاه سن در فرهنگم برایشان بگویم و یادم باشد روی دوهزار و پانصد سال قدمتش تاکید کنم، هرچند دیگر آدم کولی حساب نشوم. حتماً خانم آنای شصت و پنج ساله با شنیدنش هیجانزده می شد.


*creme
**cool



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.







چه کسی می داند چند آجر از وجودم و کدام ها را می توانم برای خود نگه دارم؟


در زندگی امریکایی همیشه آدم دیرش شده! همیشه وقت تنگ است. حتی در ویک اند احساس می کند باید بیشتر خوش بگذراند آخر وقت زیادی ندارد!
دخترک را کمتر می بینم. دلم برایش تنگ می شود. زنگ می زنم مدرسه می گویند نمی شود بیاید پای تلفن. حتی وقتی بیمار است و نگرانم که نتواند احساسش را بگوید، که با تب و گلودرد تنها بماند، اجازه نداریم صحبت کنیم. او هم باید بجنگد. او هم یک مهاجر کوچک است. یک سوم بار خانه روی سر او هم آوار شده و اینها برایش جدید است اما او هم بزرگ شده، آنقدر متفکر حرف می زند که دیگر نمی شناسمش.
او را در کلاس با یک قاب عکس و یک گلدان تنها گذاشته ایم. وقتی دلش تنگ می شود می رود کنار قاب عکسش و با من و خودش و ببر داخل عکس و آقای شیر حرف می زند. اینها را خانم مونتسوری توصیه کرده. صبح ها نمی خواهد برود. دیروز مریض شد و نرفت. حالا که مریض شده بود و خانه نشین، مادام می گفت می خواهد برود مدرسه!
رییسم می گفت حتماً امروز هم خانه بمانم، در کنار دیروز که زود رفتم! اینجا کسی به دروغ فامیل هایش را نمی کشد و کودکش را مریض نمی کند که سر کار حاضر نشود، پس رییس ها هم به زور می خواهند خانه نگهت دارند وقتی کودکت مریض است. هوچهر بیمار را آقای شیر نگه داشت و تمام همکارانش امروز حال دخترک را پرسیدند، همه نگران بودند و گمان نکنم کسی در دلش گفت: آره جون خودت! 
دخترک انگلیسی حرف می زند اما گاهی پرغلط. اما مهم این است که با اعتماد به نفس پرغلط حرف می زند. در همین راستا در خانه می خواهد انگلیسی صحبت کنیم و کودک تودارم را می شناسم که خانه برایش مکان امنی است که تمرین صحبت کردن می کند و آزادانه اشتباه می کند و به آسانی درباره کلمات و معنایشان می پرسد؛ کاری که یقین دارم در مدرسه انجام نمی دهد. مابقی مسیر را صدها نفر طی کرده اند و آخر داستان را از َبَرم. روزهای نخستین می گفتم که هرگز با دخترک انگلیسی صحبت نخواهم کرد تا فارسی را فراموش نکند اما نمی شود، وقتی تنها پناهش هستم. چشم امیدم به شعر ای ایرانیست که هنوز عاشقانه دوست دارد و می خواند و من با صدای نازکش که اوج می گیرد مخفیانه اشک هایم را پاک می کنم. به آکادمی گوگوش که بخشی از آن را در مراسم اختتامیه مهدکودکش در ایران اجرا کرد، به لطف تنبکی که هنوز گوش می کند و تمامش را از بر می خواند. به عمو تم و خانوم بک یادگار کلاس موسیقی اش. به همه آنچه در ذهنش کاشتم، برای فرداهایش، برای تقویت ریشه هایش.  
حقیقت این است که ایران دارد کمرنگ می شود، هر لباسی که خراب می شود یا کرمی که تمام می شود و دور می اندازم، هر وسیله جدیدی که می خرم، یادم می آید که این ایران است که دارد رخت می بندد. 
اما کار، عالی است. سوار دنیا بودن و گشت زدن بدجور می چسبد. از اقصا نقاط جهان پروژه دیدن آدم را مشعوف می کند. همه فراوانی ها و برخوردهای فرندلی و به دور از نژادپرستی روز آدم را زیبا می کند. وقتی از پنجره آفیس ابرهای خاکستری که دارند بر سر بارش جدل می کنند به چشم می رسند، که باران زیر پایت فرود می آید نه بر سرت، که ابرها کنارت هستند نه بالای سرت، وقتی در کافه تریای کمپانی انواع غذاهای بین المللی سرو می شود برای تمام همکارانت (به جز غذاهای ایرانی البته!) و همه آن دیگرها که از حوصله بحث خارج است،  از من مادر دیگری می سازد. یک مادری که یادش می رود کودک تا شش سالگی نباید بیش از چهار یا پنج ساعت در محیط خارج از منزل بماند. یک مادری که خودش را گول می زند که اشکالی ندارد او هم دارد ساخته می شود، بگذار شانه هایش آبدیده شوند. یک مادری که منم هایش بیش از قبل فریاد می زنند که اگر تمامش کودک پس من کجای این جهان ایستاده ام. 
و در آخر وقتی  تمام حروف پروزن کلمه مادر خوب بر شانه هایت سوار شدند، یعنی همه پارادوکس ها در وجودت جا خوش کرده اند تا وقتی کنار ابرهای خاکستری ایستاده ای، وقتی غرق لذتی و تنها یک قدم مانده تا روی ابرها سوار شوی تصویر کودک حایل شود. تا اگر رفتی رنجت دهد و لذت بر تو حرام شود و اگر ماندی حسرت نرفتن تا ابد بر دلت بماند. 

باید پارادوکس ها را با همه وجودت ببلعی تا به واقع مادر شوی.
اگر مادری اما هنوز پارادوکسی سراغت نیامده بدان هنوز فرسنگ ها با واقعیت مادری فاصله داری و بدان که دیر یا زود خواهد آمد.
اگر مادر نیستی دست کم این رنجشان را بشناس و ارج بنه.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.