هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

برای زمانی که تاریک می شود.......

داشت درباره معلمش حرف می زد و تحلیل می کرد که شخصیت معلمش شبیه پدرش است. درست مثل پدرش نسبت به قوانین جدی و سختگیر است و ذهن بسیار بازی دارد. دیگر مابقی جملات را نمی شنیدم. دیگر دختر کوچولویم را نمی دیدم. یک دختربچه نه ساله روبرویم نشسته بود که دقیقاً نمی دانم کی اینهمه بزرگ شده بود. داشت تحلیل می کرد و شخصیت ها را مقایسه می کرد. راستی داشت به ساندویچ درسته اش گاز می زد. از چه زمانی دیگر ساندویچ های صبحگاهیش را نصف نمی کردم؟ کی دهان کوچکش آنقدر بزرگ شد که یک عرض کامل نان تست را بتواند در خود جا بدهد؟ کی مغز کوچکش خود را رساند به تجزیه و تحلیل؟ از او خواستم در آغوشم بنشیند تا سخت فشارش بدهم پیش از آنکه از این هم بزرگتر بشود. به یاد آوردم روزی را که به او گفتم هوچهر دیگه نمی تونم بلندت کنم حسابی سنگین شدی و حال که روی پایم نشسته بود، نه تنها در آغوشم جا نمی شد که تحمل وزنش روی ران هایم آسان نبود.
همه کودکی هایی که رفتند، هیچ کدام خداحافظی نکردند. یک روز ناغافل رفتند. یک روز چشم هایم را بیشتر از هر روز باز کردم و دیدم دختر کوچولو آنقدر بزرگ شده که به سریال های کمدی بخندد. دختر کوچولو آنقدر بزرگ شده که ظرف شیر چهار لیتری را به آسانی روی لیوانش کج کند و هیچ نریزد. قدیم تر ها حتماً دستمال اضافه کنار سفره داشتم. تقریباً پیش نمی آمد دختر کوچولو لیوان آب را بلند کند و لیوان از دستش نلغزد و به هیچ طریقی رضایت نمی داد تا لیوان را با دو دست بگیرد. یادم هست من تلاش کردم تا لیوانم را با دو دست بگیرم تا او هم بیاموزد. یک روز بیدار شدم و دیدم من مدت هاست لیوانم را با دو دست می گیرم و هوچهر همچنان لیوانش را یک دستی بلند می کند و البته دیگر از دستش رها نمی شود! دیدم که ظرف شیر چهار لیتری را هم به آسانی روی لیوانش خم می کند و برای خودش شیر می ریزد. لیوان های آبی که هر روز روی میز خود را رها می کردند، بی خداحافظی رفتند.
صندوق های بزرگ کتاب و اسباب بازی را که دیگر نیازشان نداشت از اتاقش بیرون آوردیم. کاغذهایش را مرتب کردیم. لابلای کاغذها چند نامه بود. نامه های رمزی برای دوستانش نوشته بود و گفت زبان رمزیشان یک راز است. حالا او دیگر دنیایی دارد که من اجازه حضور در آن را ندارم. قبل از خواب باهم کتاب خواندیم. سرعت خواندنش از من بیشتر بود. حالا من باید معنای بعضی کلمات را از او می پرسیدم و به یاد آوردم چطور کلمه به کلمه لغات فارسی و پس از آن انگلیسی را به او آموختم.
من از کودکی هایش زیاد لذت بردم. من در حد توانم درباره اش نوشتم و فیلم ها و عکس های یادگاری برای خودم و خودش ثبت کردم اما هنوز کم بود. زمان ایستاده است و ما گذر می کنیم. حالا عمرم را واگن قطاری می دانم که در آن نشسته ام و از مسیر زمان گذر می کنم. از مناظر زیبای مسیر عکس می گیرم و فیلم می گیرم و گاهی تمایل دارم تا مناظر را نه از دریچه دوربین که در کاسه چشمانم ببینم. همه عکس ها را گرفته ام و همه فیلم ها را برای زمانی که قطار عمرم در تاریکی خواهد رفت. وقتی که پیر بشوم و شب بشود و دیگر هیچ منظره ای از پنجره قطارم قابل مشاهده نباشد.
دختر بچه نه ساله ساندویچش را تمام کرد. کفش هایش را پوشید. کیفش را به دوشش انداخت. مرا بوسید و من بوسیدمش و برای هم روز خوبی را آرزو کردیم. قبل از آنکه از منزل خارج شود گفتم صبر کن صبر کن فیلم بگیرم ازت. بازم بهم بگو: have a good day. گفت: چرا؟ گفتم: می خوام قبل از اینکه صدای نه سالت بی خداحافظی بره ثبتش کنم، برای وقتی پیر شدم. وقتی بیرون تاریک شد و من هیچ سرگرمی و دلخوشی ای ای نداشتم جز فیلم های تو گوشیم.
 
 
 

آب بازی

مثل هر روز در این گاه روز، هر پنج دقیقه یکبار به ساعتش نگاه می کرد. ساعت بیست دقیقه به پنج بود. برای خانه رفتن لحظه شماری می کرد. می دانست مایکل هم برای رسیدنش در حال لحظه شماری است. مابقی بیست دقیقه را در واقع دیگر به کار اختصاص نمی داد. خودش را می دید که به منزل رسیده، ابیگیل را می بوسد و به آغوشش می کشد و مایکل پنج ساله به سمت آن گرمای خانوادگی می دود و می پیوندد. مثل هر روز، همگی چند دقیقه در امن ترین حلقه دنیا می مانند و بعد وقتی با یک دست، ساندویچ های خوشمزه ای را که ابیگل آماده کرده به دهان می برد، با دست دیگر تلاش می کند، مایو به تن کند. می دانست، مایکل مثل هر روز، تمام روز برای رسیدن لحظات آب بازی لحظه شماری می کند. مایکل همه چیزش بود. از وقتی پدر شد، لذت و عشق به زندگی رنگ دیگری گرفته بود. می خواست سرش را بچسباند به پوست لطیف گردن مایکل و آن دم عطراگین کودکانه را هرگز به بازدم پس ندهد. می خواست تصویر لبخند کودکانه مایکل را بیندازد بر زمینه تمام کاغذهای اداری تا تمام لحظات ببیند آن معصومیت کودکانه را. جیغ های مایکل گرچه گاهی کمی گوشخراش می شد اما بی شک پر بودند از شادی و صداقت و کودکی و تمام پیام های روشن. مثل هر روز مایکل را در گاری اش نشاند. به محل آب بازی کودکانه خودش را رساند. به مایکل برای پیاده شدن کمک کرد. مایکل خودش را به اولین فواره ای که از زمین خارج می شد رساند. دست هایش را کاسه کرد و از آب پر کرد. کاسه دستانش را به سمت برایان رها کرد. هر دو باهم شروع به خندیدن کردند. مایکل می دوید و برایان را دنبال می کرد. قهقهه های مستانه برایان و مایکل، لبخند کوچکی بر لب حاضران می نشاند. برایان و مایکل تبدیل به بخشی از منظره شادمانه هر روز فواره ها شده بودند. همه آنان که کمابیش برای آب بازی به آنجا می آمدند، به این حضور شادمانه خو گرفته بودند.
زن میانسال، کتابش را بست و چشم دوخت به این دویدن های شادمانه که هر روز لبخندی هدیه می کرد به حضار. او هم لبخند زد. به هیکل فربه و چشمان ریز مایکل خیره شد. به تمام عوارض و نشانه هایی که سندروم دان بر چهره مایکل نشانده بود، خیره شد. به همه آن مهر و شادمانی پدرانه خیره شد. حالا فقط لبهایش نمی خندیدند. چشمانش، گوش هایش، حتی بینی اش با تمام وجود می خندیدند.

پانوشت: این داستان در یکی از مجلات فارسی داخلی آمریکا به چاپ رسید.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

یک کروموزوم ایگرگ به من قرض بدهید!



اگر گمان کرده اید که تا پیش خواندن کتاب "مردان مریخی و زنان ونوسی" می دانستم غار تنهایی مردانه کجاست و یا از زیستن آن اژدهای مخوف درب غار، روحم خبر داشت، سخت در اشتباهید!
اگر گمان کرده اید که باور کردم پُرم از فراز و فرودهای هورمونی و تواماً، خالق، مادر بودن را هم بر این بی نظمی ها سوار کرده، یو آر این د رانگ وی! من بدون باور همه بالاها و تمام پایین ها، تمام گریه ها و خنده ها و بی نظمی ها را انداختم گردن یک خود وجودی که اصلاً تعریف این یکی را نمی دانم کجای دلم بگذارم! اما به هرحال تلاش کردم فرازها و فرودها را به یک مسیر بی تلاطم هدایت کنم.
اصولاً یکی از فانتزی های پررنگ ذهنی ام، قرض گرفتن یک کروموزوم ایگرگ برای چند هفته است. چند هفته تا فرصت داشته باشم بیش از یک ماه را در یک اتوبان بی فراز و فرود هورمونانه برانم. بی شک پس از سی و اندی سال راندن در جاده های کوهستانی و پرتلاطم و هیجان انگیز، شاید بد نباشد به یک اتوبان خلوت پناه ببرم، یک مجموعه انتخابی از قطعات باخ و کلایدرمن انتخاب کنم، از گزینه بی مصرف "کروز" روی فرمان اتومبیل ذهنم برای یک بار هم که شده استفاده کنم، صندلی اتوموبیلم را کمی عقب تر بدهم، با آرامش به جاده چشم بدوزم  و آن اتوبان مردانه را تجربه کنم!
بعد با آن کروموزم میکروسکوپی می توانم یک غار تنهایی داشته باشم که پر نباشد از پی پی بچه و عذاب وجدان های خستگی ناپذیر مادرانه و از همه بهتر صاحب یک اژدها هستم برای خودم! از آنجا که بارها قربانی شعله های جانسوز اژدها بوده ام، یک ترینر برای اژدهایم اجیر خواهم کرد تا تربیتش کند کمی متمدن تر با راه گم کرده ها برخورد کند و پیش از ها کردن در صورت یک دلسوز، یک مهربان، یک ناآگاه، ابتدا کمی لیسش بزند، به یک تابلوی اخطار شامل دستورالعمل رفتار با ساکن غار اشاره کند و بعد اگر دلسوز ناآگاه باز هم از خودش زبان نفهمی به خرج داد، یک های ملایم در صورتش بکند و اگر باز هم کوتاه نیامد، با یک شیشکی گوگردی از فضا دورش کند و اگر باز هم دلسوز ناآگاه، ناباورانه تصور کرد که در حال کمک کردن است و برای هیچ چیز خلق نشده، جز ورود به آن غار کذایی، مجاز باشد جزغاله اش کند و قطعاً سوزاندن هم به مثال اعدام، روش های بی دردتر و بادردتر دارد که اگر انبساط مالی ام اجازه داد،  اژدهای نازنینم را در کلاس های تخصصی تر ثبت نام خواهم کرد.
بعد کمی به داد فرصت های شغلی ام خواهم رسید. می توانم برای چند هفته، هر روز دست کم هشت ساعت، در تمام لحظات به یاد نداشته باشم بچه چی خورده، کجا رفته، فلان کلاسش ساعت چند است، برای ناهار فردایش از کدام فروشگاه باید خرید کنم، چند وقت است کدام غذا را نخورده، قرص های ویتامینش رو به اتمام است و فلان کتاب آموزشی را تا کجا حل کرده، کدام لباس و کفشش دیگر اندازه اش نیست و بدون عواقب ترشح آن هورمون دائم الجوشان مادری، ببینم رییس وقتی بر سرش مشت می کوبید که بودجه اش فلان شده و بهمان، دقیقاً چی می گفت! بعد بپرسم خب رییس حالا خون خودتو کثیف نکن، حواسم کاملاً با توئه، هورمونامو خاموش کردم، بقیه کانالای ذهنمم که صدتا مطلبو همزمان پردازش می کردن که آخر هفته مهمون کی هستیم و کجا باید بریم و به کی باید کادو بدیمو از کجا کادوشو بخریمو به کی باید زنگ بزنمو تو ایران مامانم چی کار کردو .....خلاصه بقیه صد کانالو خاموش کردم، گفتی بودجت چش شده بود؟!
بعد حتماً می توانم وقتی مسابقه فوتبال تماشا می کنم اوج هیجان را تجربه کنم، می توانم روی میز مشت بکوبم و کنترل تلویزیون را به خاطر " آن شوت اشتباه" خرد کنم. نبود این کروموزم ایگرگ باعث می شود نه تنها از دیدن آن شوت اشتباه آن حجم از عصبانیت را تجربه نکنم که دیدن آن گل زیبا هم اصلاً به چشمم دلیل مهمی برای آنهمه هورا کشیدن و دست زدن و بالا و پایین پریدن نیست. بدون کروموزوم ایگرگ، یک لبخند قناعت می کند! آدم عاقل  وقتی کودک یک ساله اش توانست توپ را به درون سبدی که در یک متری اش قرار دارد پرتاب کند و درون سبد جا بدهد، هورا می کشد!
و البته مطالب مهمتری برای بررسی دارم که سیاست های بی ایگرگ بودن فعلی اجازه علنی ساختنش را نمی دهد، چرا که "با بی ایگرگ" بودنم می دانم که اگر بدانید تا کجای فیهاخالدون ایگرتان را کندکاو خواهم کرد، دیگر ایگرگتان را قرض نخواهید داد!
و متعهد می شوم پس از یک ماه چرخیدن در همه زوایای بی پایان وبه شدت متفاوت نشآت گرفته از این ایگرگ فینگیلی که مصداق "فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه" می باشد، صحیح و سالم بی آنکه دم مبارکش را خم کرده باشم یا دندانه هایش را کج کرده باشم، به شما برش گردانم. (این شکلی =>  Y)

و صدالبته به عنوان یک "بی کروموزوم ایگرگ" تمام نوشتار فوق داستان تخیلی است و هرنوع تشابه بین داستان فوق و ایگرگدارها کاملاً تصادفی می باشد.