هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

فرشته به خواب می رود اما وجدان بیدار است

وقتی زن ها مادر می شوند، دو دستی می چسبند به دنیا. نه چون عاشق زندگی می شوند و انگیزه پیدا می کنند برای زنده ماندن، که از مردن می ترسند. ضمیر ناخودآگاشان روزی چند بار می پرسد: اگر مردم، کودکم چه کند؟ 

دخترکم زیادی صبور است. در یک عروسی دستش خورده بود به بخاری گازی و در جا تاول های بزرگی بر جای سوختگی جا خوش کرده بودند. درست به یاد نمی آورم که چطور متوجه سوختگی روی دستش شدم، اما وقتی پرسیدم دستش درد می کند یا خیر، گفت که خیلی درد دارد اما همین. نه گریه ای نه هیجانی در کلامش و نه بی تابی ای. به گونه ای که کسی باور نمی کرد دست کودک سوخته باشد! می گفتند مگر می شود این زخم ها رد سوختگی باشند و اینطور ساکت بماند؟!

امروز گلویش درد می کرد و وقتی پرسیدم خیلی درد دارد؟ گفت که خیلی درد دارد و از دیروز درد داشته است. باز با همان کلمات آرام. بی گریه. بی ناله.

و من فرشته کوچکم را در آغوش گرفتم. از او خواهش کردم درست لحظه ای که دردی وجودش را آزرد، دردش را با من تقسیم کند.  

زیباترین لبخندش زمانی است که به خواهشش برای باهم آرمیدن آری بگویم. دستان کوچکش را حلقه می کند دور گردنم و من را به بهشتی وارد می کند که نمی خواهم زیر پایم باشد و می خواهم داخلش باشم.

اما دلم می خواست  هوچهرک اینهمه صبور نبود. می خواستم یاغی تر باشد. می خواستم آسوده تر رهایش کنم در دنیای وحشی، روزی که بمیرم یا بانوی بالغی باشد.  می خواستم کمتر بهراسم از مردن، از تنها گذاشتنش. 
نمی خواستم وقتی کودکم را با گلودرد خودخواهانه به مهمانی برده ام گوشه ای تنها و بی همبازی بازی کند، هیچ مزاحمم نشود و منتظر بماند تا خودخواهیم که به پایان رسید به منزل برسانمش، به رختخواب که اگر بیمار هم نبود زودتر از اینها باید به آغوشش می رفت. می خواستم فریاد بکشد که گلویش درد دارد، بهانه بگیرد، غرغر کند، صبرش تمام شود، هیچ اینها را نمی خواستم. 


نمی خواستم با وجدانم تنهایم بگذارد و مانند یک فرشته در برابر چشمانم به خواب رود. 



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



معلوم شده که آمریکا جای خوبیه!


در تلویزیون رسمی آمریکا شبکه ای هست به نام "پی بی اس کیدز" که بسیار آموزنده است. وبسایتش هم همین طور. می شود کارتون ها را آنلاین هم تماشا کرد و از بازی های بسیار آموزنده و جذابش استفاده نمود.
هوچهر با بازی ها و کارتون هایش خواندن و نوشتن انگلیسی یاد گرفته و مادام از من می خواهد تا کلمات را برایش هجا کنم و نسبت به تمام حروف حساس شده و تمام اینها را در قالب بازی و خنده آموخته است. بی کمک من!
دخترکم مانند تمام کودکان، ارضاکننده ترین لحظات برایش لحظاتی است که چیزی می آموزد، همان اشتیاقی که به مرور سال ها در بزرگسالان می میرد.
دیروز وقتی داشت یکی از بازی ها را انجام می داد و تشویق و هورا می شنید از وبسایت، با شعف رو به من کرد و گفت: 
مادر دیگه معلوم شده آمریکا جای خوبیه! 

کادوی بزرگی است این جمله برای من مادر که می دانستم مهاجرت، کودک تودارم را آزرده است، دلش برای دوستان و فامیلش تنگ است و شادیش دیگر از جنس شادی هایش در ایران نیست. کودکی که عکس دوستان و بستگانش را زیر تختش مخفی کرده و می خواهد که من نبینم دلتنگی هایش را و نمی خواهد که من رازش را زیر تختش بیابم.

دخترک می خواست بگوید که این امکانات را در ایران نداشت و من در آغوشش گرفتم برای شادیش، برای درکش، برای تمام توداری هایش که با خنده های کودکانه آراستدشان.


می دانم که وضعیت سرعت اینترنت در ایران چطور است اما سری به وبسایتش بزنید و در حد امکان از آموزش ها و امکاناتش استفاده کنید. 
این وبسایت برای تمام مربیان و مدیران مهدکودک ها و فعالان در زمینه کودک نیز بسیار مفید است.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





می دانم که نمی آید


یک شاگرد بی وجدانی داشتم که از کودکیش تعریف می کرد، تعریف می کرد که برای هر کار نادرست کوچکی که انجام می داده، مادرش وجدانش را بیدار می کرده تا برای مدت های طولانی عذابش بدهد و او برای هر اشتباهی روزها خود را عذاب می داده است. یک روز صبح بیدار می شود وجدانش را می کشد و .... خلاص. برای همیشه از شرش راحت می شود و دیگر هیچ کدام از رفتارهایش عذابش نمی دهند.
آن روزها به آسانی به هر کار نادرستی دست می زد و شب ها عجیب راحت می خوابید.

سال ها پیش یک فامیل دوری داشتیم که نمی شناختمش تا خبر مرگش را فهمیدم. یک بانوی سی ساله که یک پسر دوساله داشت. ظاهراً از زمانی که ازدواج کرده بود، خانواده اش به دلیل مخالفتشان با ازدواجش تردش کرده بودند. دختر بینوا در یکی از رشته های هنر درس می خواند و با همکلاسش ازدواج کرده بود و خانواده شوهر در دوران قهر والدینش در آزارش هیچ کم نگذاشته بودند! 
بعد از ده سال با والدینش آشتی کرده بود و یک بار رفته بود منزلشان تا کودکش را نشانشان بدهد اما همچنان تمام فاصله ها موجود بودند.
یک روز قلبش تیر می کشد و با آژانس می رود بیمارستان. مسوولین بیمارستان می خواهند با همسرش تماس بگیرند. می گوید زنگ نزنید می دانم که نمی آید. شماره یکی از دوستانش را می دهد (و نه حتی مادرش) که در صورت لزوم با او تماس بگیرند.

دختر بینوا در اثر سکته قلبی فوت کرد و خبر فوت از طریق دوست مربوطه به اطلاع همسر و مادر دختر رسید.

بارها با آنکه نمی شناختمش به یادش می افتم. به یاد احساس تنهایی اش در لحظه مرگ و برایش اشک می ریزم، به یاد آنکه یقین داشته که همسرش نخواهد آمد، حتی پس از سال ها هرگز جرآت نکردم درباره سرنوشت کودکش بپرسم یا اینکه همسرش مجدداً ازدواج کرده است یا نه، تاب شنیدن هیچ نوع جوابی را ندارم. اما بارها به یاد وجدان مادرش و همسرش می افتم و بعید می دانم با توجه به شرح ماوقع که اصلاً این وجدان های بینوا در قید حیات بوده باشند تا بخواهند صاحبانشان را تکانی بدهند. وجدان هایی که به گمانم برای بیدار کردن های نابجایشان توسط صاحبانشان به قتل رسیده بودند.

راستی ما مادرها دقیقاً چقدر اختیار داریم و با اختیاراتمان چه می کنیم؟!



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.




یک دسته موی یاغی پرتجربه!


وارد اتاق هوچهر که شدم چند دسته از موهای مجعدش را روی زمین دیدم با یک قیچی کنارشان.

- هوچهر موهاتو قیچی کردی؟
- بله
- چرا؟
- چون دوست داشتم!
- می دونم دلیلتو می خوام بدونم
- می خواستم ببینم چه رنگی میشن!!!
- حالا چه رنگی شدن؟
(با دلخوری) : خودت که می دونی همون رنگی که بودن!


* ادامه کارتون تنگل بود! همان راپونزل خودمان. راپونزل موهایش را که قیچی می کرد، از طلایی به قهوه ای تبدیل می شدند. 

دخترک خیلی وقت است که راپونزل شده و داخل همان شخصیت زندگی می کند. یک مرحله از مراحل رشدشان، تبدیل دنیای فانتزی به دنیای واقعی است. کودکان اغلب دلخور می شوند که چرا بابانوئل وجود نداشته، یا موهای جادویی و پری ها و اینها فقط افسانه هستند و ته دلشان دلخورند که چرا کودکیشان را بزرگترها به بازی گرفته اند!

من همیشه با احتیاط از کنار دنیای فانتزی دخترک رد می شوم. وقتی درباه وجود پری ها می پرسد، می گویم شاید هم وجود داشته باشن، کسی چه می دونه. شاید هم نه.
هوچهر می پرسد: به نظر شما وجود دارن؟
و جواب می دهم: من نمی دونم.

به گمانم باید تنهایی تصمیم بگیرد و دنیای فانتزی آنگاه که زمانش برسد، به آرامی ترکش خواهد کرد.

حالا وقتی موهایش را می بندم، یک کلیپس کوچک هم از یک سمت روی موهایش خودنمایی می کند، چراکه دسته ای  کوتاه تر و یاغی وجود دارد که دیگر قاطی موهای زودباور نمی شود و مادام صورت کوچکش را می پوشانند اگر آن کلیپس نباشد. دسته ای که یک تجربه برای دخترم حمل می کند! 


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



My Little Ballet Dancer













باید از پشت شیشه عکس بگیریم تا تمرکز بچه ها به هم نخورد. عکس های بهتری نمی شد گرفت. اگر عکس های بهتری در جلسات اتی گرفتم، به همین پست اضافه می کنم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






واکسن


یک مرضی هست که مردان ایرانی بی بروبرگرد به طور خفیف، متوسط تا حاد به آن گرفتارند و دلم می خواست یک واکسنی باشد مخصوص پسربچه ها که در کودکی به آنها تزریق کنیم، که گرفتار آن میکروبی که رمانیسیسمشان را می کشد نشوند! چراکه به مادرها امیدی نیست که دست کم نسل بعد را بهتر تربیت کنند.

و نمی دانم چرا این دکترها اینهمه دارو می سازند برای افزایش میل جنسی و هزار درمان برای طولانی شدن زمان... و ... اما یک دارو برای افزایش رمانتیسیسم و دوام یافتنش در سال های متمادی پس از ازدواج نمی سازند.
یک دارویی که وادارشان کند هر روز از ظاهر همسرشان تعریف کنند حتی اگر چاق و بدهیکل و زشت باشد، یا سال های زیادی از ازدواجشان گذشته و بانو پیر شده باشد (حالا بگذریم که اگر بانوی محترم حور و پری هم باشد و در اوج جوانی و زیبایی تعریف نمی شنود!).
گاهی با یک سینی صبحانه در دست وارد اتاق خواب شوند. از این دارلینگ ها و هانی ها که اینجا مردان همسرانشان را صدا می کنند استفاده کنند. هر روز بگویند که دوستش دارند، تاکید می کنم اینکه اول ازدواج یک بار گفته اند اصلاً کفایت نمی کند!
برای مناسبت ها هدایای باارزش تهیه کنند (هدیه یا باید ارش معنوی بالای داشته باشد یا مادی بالا در مقایسه با سطح مالی مرد). آهان اول مناسبت را فراموش نکنند! یک کمی بیشتر وقت بگذارند برای مناسبتی که در راه است. به سالگرد ازدواج، تولد، متولد شدن اولین کودک و ... به عنوان یک مناسبتی که باید یک طوری از شرش خلاص شوند که دعوا درست نشود نگاه نکنند (اینجا همان نقطه عطف در اثبات مرگ رمانتیسیسم است!) و از اولین ادوکلن فروشی یا سوپر محل یا... در اوج رمانتیسیمشان هدیه تهیه نکنند و مثلاً گاهی به عنوان هدیه یا از آن بهتر روی هدیه !!!!! بلیط بگیرند برای یک سفر یا ده ها راه حل دیگر که برای رسیدن به آنها تنها باید چند بیت اضافه تر از همیشه از مغزشان مایه بگذارند.

از همه اینها مهمتر.... موقع عکس گرفتن دور گردن بانویشان دست بیندازند و عین رباط آن وسط نایستند.




پانوشت یک: ده ها مورد عمومی مهم دیگر هم هست که همگی به آن واقفند! مستقل از تمام موارد شخصی که می تواند تنها میان دو نفر خاص حاکم باشد.

پانوشت دو: به لیبل توجه کنید، لیبل اجتماعی خورده نه شخصی.




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.








پرسپولیس






زن ایرانی در مبارزه متولد می شود؛ یک جدال خاموش دارد با فرهنگ و جامعه. فرهنگی که تبدیلش می کند به یک شهروند درجه دو.
ابتدا خودش هم نمی داند یا حتی به آن نیندیشیده است. بی برو برگرد می رود در مسیر و ضمیر ناخودآگاهش او را زن خوبی می داند اگر تمام نیازهای همسر را برآورده کند، نردبان ترقی بی صدایی باشد و خلاصه کلام شهروند درجه دو بی آزاری باشد. تصور جامعه و حتی خودش بر این است که اگر مرد خیانت کرد حتماً زن کم گذاشته، اگر خوب قرمه سبزی نپخت، مرد حق دارد اضافه بر سازمان برود منزل مادرش، اگر در رختخواب فاح.شه نبود مرد حق دارد نگاهش را سمت دیگران بچرخاند و مخلص کلام زن بالقوه مقصر همیشگی است و مرد یک سیب زمینی مفروض بیشتر نیست که هرجا عقلانیتش کمرنگ شد، جمله "مرد است دیگر" نجاتش می دهد و اینگونه توجیهش می کنند و باز عنان را می دهند دست این کودک نابالغی که برای عصای جادویی قدرت پا بر زمین یا مشت بر اندام همسرش می کوبد. و تصورم بر این است که این اصول نانوشته و یا قوانین ثبت شده نه تنها زن را شهروند درجه دو می کنند که برای مرد هم بی احترامی بزرگی هستند.

خانواده ها نقش پررنگی دارند و یک مادرشوهر قدرت بی حصری دارد و می تواند پیوند زناشویی پسرش را قطع کند یا دست کم عیشش را برای سال ها با لجن بیالاید. همه اینها هزار دلیل دارند؛ دلایل روانشناسی، فرهنگی و تربیتی و ... . که شاید ساده ترینش آن باشد که عرصه مادرشوهری، تنها عرصه ای است که زن برای خود قدرتی می بیند و برای استفاده از آن ناشی و بی تجربه است.

اما به گمانم همه آن دیگران می توانند فرع باشند اگر زن خود را بشناسد، برای خود اهمیت قایل باشد، برای ساختن آنچه باید تلاش کند؛ تلاش جهت داری که شاید بتواند ده سال بعد دست کم زندگی آسان تر و کم تنش تری داشته باشد و الگوی مناسب تری باشد برای کودکانش به خصوص دختران. 
و زنان بسیاری برای بازپس گیری آزادیشان بهای سنگینی می پردازند و جامعه ایران جهنمی است که به آسانی درباره شان به قضاوت می نشیند و دیگر زن ها در جمع آوری هیزم برای جهنم حوالی زن آزاده از مردان پیشی می گیرند.

بسیاری از این زنان ناگزیر به ترک کشور می شوند و به واقع آزادیشان را باز پس می گیرند و طعمش را با لذت مزه مزه می کنند و گاهی جهان را متوجه رنج هایشان و آزادی خوش طعمشان می کنند.
همه اینها را نوشتم تا درباره آن زن آزاده ایرانی بنویسم که نامش را از دختر سیاهپوست آمریکایی که در کتابخانه کار می کرد شنیدم و بسی مایه شرمساریم شد که او می شناسدش و من نه. وقتی کتاب را به پایان رساندم، وقتی فیلمش را دیدم، به کتاب تعظیم کردم.
دختر سیاهپوست خوشرویی در کتابخانه کار می کند. از من پرسید کجایی هستم. گفتم ایرانی. گفت  ایران را می شناسد چون کتاب پرسپولیس را خوانده است. از من پرسید خوانده ام و من نخوانده بودم. کتاب مایه مباهاتم را گرفتم؛ کتابی که توانسته بود مرز ما و عراق را مشخص کند، مرزی از دور که در آمریکا دیده نمی شود، ایران و ایراک از دیدشان تنها تفاوت یک "ان" و یک "کیو" است و نه بیشتر.
در کتاب پرسپولیس خانم "مرجان ساتراپی" داستان زندگیش را با نقاشی به تصویر کشیده است و همراه با خاطراتش، روایتش را از تاریخ ایران پیش از انقلاب، انقلاب، جنگ، مهاجرتش، بازگشتش و باز مهاجرتش را به تصویر می کشد.
اوج خلاقیت و نبوغ آنجاست که تنها یک کتاب ساده نیست. کمیک و ساده بودن کتاب باعث می شود تا همگان کوچک و بزرگ، پیر و جوان کتاب را بخوانند. مرثیه مصیبت جامعه مان را گاهی با لطیفه و نقاشی های کوچک چنان تلطیف می کند که کسی نمی تواند از آن به عنوان یک کتاب غمگین نام ببرد که برای آنها سرشار از خنده است. برای من ایرانی که تمامش را با همه وجودم آزموده بودم، خنده هایی بودند پرگریه! نمی دانم تا بحال گرفتار این حس شده اید که بخندید و گریه کنید. اما می خندیدم و گریه می کردم.
کتاب نخست به زبان فرانسه نوشته شد و هدف اصلیش اصلاح افکار عموم مردم درباره ایرانی ها بود. این روزها کارم شده مطالعه درباره این نویسنده. در جایی خواندم که او را بزرگترین نویسنده کمیک جهان در عصر حاضر خوانده اند.
در سال 2007 انیمیشنی که از کتابش ساخت، برنده جایزه جشنواره کن شد.
شاید همه شما این کتاب را بشناسید یا دست کم انیمیشنش را دیده و تمام مصاحبات بین مللی اش را دنبال کرده باشید. اما من به عنوان یک جامانده از غافله بر خود واجب دیدم تا درباره اش بویسم تا اگر دیگران هم این زن بزرگ را نمی شناسند، بشناسندش.
و با یک جستجوی ساده دیدم خوشبختانه نسخه فارسی اش هم برای دانلود موجود است. داستان زندگی مرجان ساتراپی را در ویکی پدیا هم می توانید بخوانید.
پرسپولیس تنها کار این نویسنده نیست و می توانید مابقی را در ویکی پدیا خودتان دنبال کنید اما به گمانم شاهکارش باشد و من خیال دارم به منزل هر آمریکایی که دعوت شدم، یکی هدیه ببرم!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

این یک بار لطفاً به ننه قدقد پرشین بلاگی هم مراجعه کنید و قبل نوشت را بخوانید.





من تنها نیستم


هر روز که به روز موعود ـ روزی که باید با سی سال خاطره وداع می کردم ـ  نزدیک می شدم، بیشتر کابوسش را می دیدم. به هرکس نگاه می کردم، یک بار سنگین روی قلبم سنگینی می کرد که شاید این آخرین دیدار باشد. نکند این دوست، آن فامیل، آن مادربزرگ مهربان و دیگری و دیگری در نبودم جهان را ترک کند. نکند حسرت خوب ندیدنشان روی دلم بماند؟

هر شب کابوس ماشینی را می دیدم که والدینم از فرودگاه بر می گشتند و می پرسیدم آخر به کدامین گناه، محکومشان می کنم به ندیدن فرزنشان که این تنها انتظارشان بود، در برابر همه وجود و توانمندی هایی که سخاوتمندانه به من هدیه کرده بودند.

در هر حال روز موعود آمد. ما بودیم و ده چمدان از خلاصه زندگی مفصلمان که بارها پر و خالی شده بودند. انتخاب میان همه متعلقات سخت بود. حتی چند روزی به انتخاب لباس مناسب برای خودم و هوچهر فکر کرده بودم. انتخاب لباس هوچهر آسان بود اما برای من لباسی که بشود ایران را با آن ترک کرد و با آن وارد آمریکا شد و بیست و چهار ساعت نشستن و سرویس دادن به دخترک پر تقاضای خسته چهار سال و نیمه را تاب آورد، برای خودش پروژه ای بود!

پروژه انجام شد و لباسم را انتخاب کردم: یک دامن ماکسی پرچین، یک بلوز گشاد و یک مانتوی جلوباز طرح سنتی، یک جوراب شلواری نازک زیر دامن ماکسی ام و یک صندل که بشود آسان پوشید و در آوردش. لباسی که برای هوای سرد تهران و هوای گرم مقصد مناسب باشد و بار زیادی آن سوی مرز روی دستانم تولید نکند. بدون یک خط آرایش که می دانستم با اشک هایی که خواهند آمد و خطوط مشکی همراشان و برای ساعت ها پرواز و بی خوابی، باید صورتم تنفس کند و آرایش خسته اش خواهد کرد.

چمدان ها را باید تنها می بردیم؛ من، آقای شیر و هوچهر. خانواده را گذاشتیم پشت شیشه ها تا کارهای مرتبط را انجام دهیم و برگردیم برای آخرین خداحافظی، برای عیان کردن اشک هایی که بارها در تنهایی ریخته بودمشان.

آقای شیر ده چمدان را رد کرد، من و هوچهر باید به سرعت از گیت بازرسی خواهران رد می شدیم تا چمدان ها را آن سو تحویل بگیریم.


زن بازرس پس از بازرسی بدنی گفت: جوراب پوشیدی؟

گفتم بله جوراب شلواری.

گفت: دامنتو بزن بالا.

دامنم را بالا زدم.

گفت: جورابت نازکه. برو شلوار بپوش زیر دامنت.

گفتم: خانوم دامن منو زدی بالا تا جورابمو ببینی، چه فرقی می کنه که جورابم نازکه یا کلفت؟!

گفت: اگه دولا شدی چی؟ یه تیکه از پات پیدا میشه. اصلاً راه میری پاهات سایه می ندازه، انگار لختی!

خونم به جوش آمده بود. گفتم: انگار لختم؟ بعد از پوشیدن یه دامن پرچین بدترکیب، یه بلوز روش، یه مانتو روش، یه جوراب شلواری زیرش، یه شال هم رو همش انگار لختم؟! نمی شه وقتی من دولا میشم، کسی زل نزنه به اون ده سانت پای من که جوراب هم داره؟ خانم من دارم مهاجرت می کنم. ده تا چمدون دارم، الان همه بی صاحب ریختن وسط سالن و واقعاً نمی دونم شلوارم تو کدوم چمدونه، اصلاً نمی دونم اون چمدانای بسته رو چطور میشه وا کرد! من الان هزار تا فکر دارم.

گفت: پاسپورتتو بده، شلوار که پوشیدی بیا بگیرش.


آخرین خشم ها را بلعیدم تا بروند کنار انبوه تمام آن دیگر خشم ها که پیشتر بلعیده بودم. همه جملاتم را فرو دادم. دلم می خواست فریاد بزنم: زن.یکه ندید بدید پرعقده، من مسوول تمام حقارت ها و عقده های جن.سی تو نیستم. برو یقه یکی دیگرو بگیر. من یک شهروند محترمم که تو فرقشو با یک زن ... نمی تونی تشخیص بدی. یعنی نه شعور اجتماعیشو داری و نه متاسفانه آی کیوشو. دلم برات میشوزه و این بدترین احساسیه که کسی می تونه نسبت بهت داشته باشه و این پایین ترین سطح احترام اجتماعی هست که داره نسیبت میشه! اما همه را در یک نگاه عاقل اندر سفیه پرنفرت خلاصه کردم.

چمدانی  را که احتمال می دادم حاوی شلوار باشد،  میان فرودگاه باز کردم. رفتم به بازرسی خواهران. زل زده بودند به من. گفتم اتاق پرو ندارید؟ دوست ندارم جلوی بقیه لباس عوض کنم. تمام تنم می لرزید. میان تمام غصه هایم، همه اشک هایی که به زور قورتشان داده بودم، همه جدایی هایی که می خواستم انکارشان کنم، جای اینطور توهین ها را نداشتم. شلوار را زیر دامنم پوشیدم! اجازه عبور گرفتم و به نگاه های خیره مردم فرودگاه که زل می زدند به شلوار زیر دامنم لبخند می زدم. 

برگشتم برای خداحافظی. برای آخرین اشک ها، برای خداحافظی با سمبلی از تمام متعلقاتم.


یادآوری خاطره بازرسی خواهران یکی از صدها  خاطره مشابهش است، اما ثبت آخرین لحظات وطن، با چنین هراس ها و توهین هایی منصفانه نبود. همان جمله ای که با بغض توی صورت بازرس قی کردم.


در هر حال اینها را نوشتم، برای آنها که می پرسند چطور کابوس می بینم. شاید همه تجربه مشابهی ندارند، شاید با همین تجربه همه کابوس نبینند، اما اینجا می گوید که افراد بسیاری چنین تجربیاتی دارند و شاید کابوس های مشابهی.



·        در جواب سوالتان که چرا شلوار را با دامن جایگزین نکردم اینکه آنقدر شلواری که پیدا کردم نسبت به لباسم بی ربط بود که ترکیبش زیر دامن باز بهتر بود! جلوی مانتو هم باز بود، احتمالاً اجازه نداشتم با شلوار بپوشمش.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





دست هایش




اصولاً برای پلیس آمریکا یا دیگر رانندگان، توجیهی وجود ندارد برای زنی که حین رانندگی، بی هیچ مانعی، در خیابانی عریض ناگهان ترمز می کند.
برای هیچ کس توجیهی ندارد. اما یک زن ایرانی که به تازگی ایران امروز را ترک کرده، ممکن است ناگهان ترمز کند، بی هیچ دلیل ظاهری. چرا که یک ضمیرناخودآگاه، جای خالی دستمالی دور گردن را اعلام می کند که نبودش مساوی بود با رعب و وحشت، زندان، متهم به ناپاک بودن و هزار و یک اتهام دیگر.
من همان زنم که دست هایم راهشان را گم می کنند وقتی قرار نباشد هزار فرایند را کنترل کنند. دست های من عادت داشتند، وقتی قرار بود در رانندگی دور دو فرمان بزنم، دنده را عوض کنند، روسری را که در اثر حرکات گردن افتاده بود، به سرعت سر جایش برگردانند. دستم هایم که می توانستند مستقل از هم عمل کنند، یکی روسری صاف کند، دیگری فرمان را بچرخاند و هرکس زودتر کارش تمام شد دنده را برای بار دوم عوض کند، یک اتحاد پنهان داشتند که با هماهنگی، دست فرمانی در خور توجه ارائه دهند، دست هایم باید در برابر بوق های مردانی که زن دیده بودند و بی هیچ دلیلی یا تاخیری به واسطه صاف کردن روسری بوق می زدند، قوی می ماندند، تا فرمان را به موقع بچرخانند، که هر روز و هر روز عدم ارتباط زن بودن با دست فرمان کج و معوج را ثابت کنند. 
حالا این روزها بیکار مانده اند. قرار نیست، روسری را صاف کنند، دنده ماشین اتوماتیک است، خیابان ها عریضند، اصلاً دور دوفرمان و پارک دوبل و بوق دیگر راننده ها کجا پیدا می شود!
اما کابوس ها مانده اند. کابوس هایی که نمی دانستم حضور دارند. اما وقتی بیدار می شوم که می بینم بی هیچ دلیلی ترمز کرده ام، من مانده ام و نگاه مبهوت ناظران به زنی که بی دلیل ترمز کرده و گویی نمی شناسمش، برای من هم غریب است! یک عصب بیدار و بیماری طی سال ها شکل گرفته که قرار است هنگام نبود آن حلقه دور گردنم آلارم بدهد، گاه و بیگاه سیم برق وصل کند به تمام وجودم، قلبم را به تپش بیندازد، وحشت را بدواند در تمام اعصاب و رگ هایم. عصبی که لابلای هزار عصب مریض تر گم شده بود و نامرئی می نمود و حال دارد وجود مریضش را به نمایش می گذارد.

اینجا توجیهی وجود ندارد برای زنی که بگوید ورزش نمی کند چون کابوس می بیند، چون خودش راه خودش را بسته است. چون نمی تواند کنار مردان ورزش کند، چون به ازای لباس ورزشی پوشیدن کابوس می بیند.
اما زنی که تازه از ایران امروز آمده، کابوس می بیند، خودش سر راه خودش قرار می گیرد. این زن کنار مردانی که به واقع چشم پاک و نجیب و با حیا هستند هم نمی تواند ورزش کند. مردانی که وقتی او وارد باشگاه می شود، بلوزشان را به تن می کنند، چشم هایشان به واقع پاک تر از چشمانی است که او به آنها خو کرده بود. اما برای او دویدن و دولا راست شدن کنار کسانی که اصلاً نگاهش نمی کنند، اما مذکرند سخت است. دیروقت می رود تا تنها ورزش کند. اما بعد تا برسد به سالن چند قدمی آپارتمانش، نیمه جان می شود. شب ها هم یک کابوس مشترک می بیند، می بیند که دیروقت است، تاریک است، تنها از باشگاه برمی گردد، دو مرد دنبالش می کنند، او سریع می دود اما آنها سریع تر می دوند. آنها می رسند. آنها ریش دارند، ناپاک خطابش می کنند، می گویند: فکر کردی همین جوریه؟ لباس ورزشی بپوشی، برای خودت بچرخی؟ به او تعرض می کنند، او فریاد می زند اما صدایی از گلویش خارج نمی شود و در آخر او با دست خودش قربانی می شود و باشگاه رفتن را ترک می کند، اما مردهای شب هنوز هر شب رجوع می کنند، 
باشگاه رفتن را ترک می کند، برای پاهایش لالایی می خواند تا آرام بگیرند، تا روزی که عصب های بیمارش به خواب روند و دست هایش مانند دست های یک خانم آرام بنشینند.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.