هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

عکس دندونش


شبیه سازی هوچهر در سواحل نقطه چین


هوچهر زیر مبل گیر می کند!


هوچهر، دی وی دی و یک لنگه جوراب (خودش می تونه اسم فیلم باشه )




هوچهر در انتظار ددر



اینم کلکسیونی از هوچهر، لالا:






 

و... تک دندون هوچهرم:

عزیز هفت ماهَ من


امروز دختر قشنگم با یه پایهَ دندون کوچولو توی دهنش هفت ماهه شد. پریروز متن زیری رو نوشتم ولی به دلیل سرعت بالای اینترنت نتونستم آپ کنم!


من الآن در جایگاه اون ننه قدقد معمولی نیستم، بلکه در جایگاه یک مادر هیجان زده هستم که می خواد تندی یه پست جدید برای دخترش بنویسه چون امروز اولین دندون دخترش در سن شش ماه و بیست و هشت روزگی چوونه زد و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که در نسلی که الآن به بچهَ سومشون رسیدن وبلاگ نویس و وبلاگ خون کم پیدا می شه چون اگه بیان و اینا رو بخونن کلی به ریشمون می خندن که از حس کردن یه دندون تازه جوونه زده که هنوز به درستی دیده نمی شه اینطوری دچار ذوق مرگی شدیم و هر......بچمونو تیتر اول روزنامه ها می کنیم! خداوکیلی شما هم حالا که این جملاتو خوندید، مرام بذارید و زود آدرس این پستو برای این نسل فوروارد نکنید! و البته همهَ مادرای عزیز می دونن که با حس دردناکی متوجه اولین دندون بچشون می شن چون بچهَ عزیز اونا رو با یه گاز محکم متوجه می کنه! اما بعد به جای اون درد که یه فریاد به دنبال داره یه لبخند از ته دل جایگزین می شه.

خلاصه اینکه هوچهر نازم، اولین دندونت مبارک.

راستی رانندگی دخترم با روروئک کلی بهتر شده و کمی جلو هم می ره اما جفت پایی می یاد جلو. نکتهَ بعدی اینکه از وقتی به طب کلثوم ننه ای رو آوردم و به علم پزشکی کم محلی می کنم، رشد دخترم بهتر شده، توی یه پست مفصلاً راجع به طب خانم کلثوم ننه می نویسم.
اینم چند تا عکس دیگه از موش کوچولوی من:


هوچهر من اصلاً برگ گلدونا رو نمی کنه!



هوچهر من اصلاً کنترل تلویزیونو پیدا نمیکنه و باتری های اونو در نمیاره بکنه توی دهنش!



هوچهر من اصلاً عاشق تلفن نیست و با اون بازی نمی کنه!



بازم همون لیدی پست قبلی که مادرش می میره براش



هوچهر و پدرش



همون پدر و دختر از یه نگاه دیگه



دیگه هوچهر رفت بخوابه، شمام دست از سر عکساش بردارید برید بخوابید!


تا امروز، شش ماه و بیست وسه روز

هوچهر خانم ما علاقه ای به سینه خیز رفتن نداره، اون با غلت زدن، هر جا که دلش بخواد می ره. البته اشکال این روش اینه که گاهی روی یه چیز ناجور مثل برس پایین میاد و شروع به گریه می کنه از دندوناش هم خبری نیست. اما... مامان می گه، دَدَ هم می گه.با روروکش هم فقط دنده عقب بلده بره، طفلک وقتی می خواد بیاد دنبالم، پا که می زنه به جای اینکه بهم نزدیک بشه ازم دور می شه! عاشق تلفن، موبایل و کنترل تلویزیونهاز همه اینا بیشتر ریشه های فرشو دوست داره. تا ازش غافل می شم، می بینم ریشه های فرشو پیدا کره و داره می مکدشون. اینم عکس های این بارش به همراه عکسای عیدش که قولشونو داده بودم:







می خوام برم ددر کسی نمیاد؟






هوچهر، لالا






هوچهر لیدی من






هوچهر و عکس پرسنلی






هوچهر و سرمای بی موقع در پیک نیک






هوچهر و موبایلش، باش کار داشتید به خودش زنگ بزنید






اون نگاه عاقل اندر سفیه






عید، هوچهر و عیدی گرفتن






گفتم می خوام خودم غذا بخورم





یاد بچه گربه هایمان به خیر

ساعت هفت صبح من و آقای شیر خداحافظی کردیم و او به سر کار رفت. چند دقیقه بعد با چهار بچه گربهَ تازه متولد شدهَ رو به موت برگشت. آنها را توی یک کارتن توی آفتاب پیدا کرده بود. از حد معمول خیلی ریزتر بودند. معلوم نبود به دلیل نارس بودن مادرشان رهایشان کرده یا اینکه یکی از همسایه ها آنها را در خانه اش پیدا کرده و بیرون انداخته بود. در هر حال قلب رئوف آقای شیر آنها را مهمان ما کرد. آن روزها من پنج ماه و نیمه باردار بودم. آقای شیر سر کار رفت و چهار بچه گربهَ رو به موت گرسنه روی دست من ماند! از طرفی به دلیل بارداری بهتر بود با آنها تماس پیدا نکنم و از طرف دیگر صدای التماس آنها قلبم را به درد آورده بود. صدای میو میوی آنها درست مثل گریهَ نوزاد انسان بود و من در آستانهَ مادر شدن! با وجودی که آقای شیر با من شرط کرده بود که سراغشان نروم، نتوانستم تحمل کنم. کمی آب توی ظرفی ریختم و کنار آنها گذاشتم. تازه متوجه شدم آنها نوزاد هستند و نمی توانند آب بخورند. آنها حتی نمی توانند روی پایشان بایستند و من هیچ چیز راجع به غذای گربه نمی دانم. نوزاد گربه شیر مادرش را می خورد اما اینکه یک نوزاد سر راهی تکلیفش چه بود، خدا می دانست! تا عصر که آقای شیر به منزل برگشت یکی از آنها جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و پاهایش رو به آسمان شده بود و من کلی آبغوره گرفته بودم. آقای شیر جنازه را سر به نیست کرد تا از جلوی چشمان من آن را دور کرده باشد و شروع به تحقیق و تفحص راجع به غذای گربه کرد. همه جا از اینترنت گرفته تا داروخانهَ دامپزشکی و دامپزشک های شهر شیراز به دنبال اطلاعاتی راجع به تغذیهَ نوزاد گربه می گشت. سرانجام موفق شد. ابتدا باید آنها را به دامپزشک می برد تا از سلامت آنها مطلع شود. چون در مدفوع گربه نوعی انگل خاص وجود دارد که باعث سقط یا عقب ماندگی ذهنی جنین انسان می شود. من هم باردار بودم. دامپزشک برای هر بچه گربه ویزیت جدا دریافت کرده و قرص ضد انگل و قرص تقویتی برای بچه گربه ها تجویز کرده بود. ما در اصل سه ـ چهار ماه زودتر بچه دار شده بودیم! آقای شیر با یک قوطی شیر خشک، یک شیشه پستانک کوچولو و مشتی قرص های تقویتی و ضد انگل به خانه بازگشت! هر روز از سر کار که بر می گشت نزدیک به یک ساعت در خدمت گربه ها بود، به آنها با شیشه شیر می داد، قرص ها را توی آب حل می کرد و با سرنگ به آنها می خوراند. یکی دیگر از گربه ها که خیلی نحیف بود، مرد و دو گربه باقی ماند. کم کم آقای شیر به گربه ها یاد داد تا خودشان از شیشه شیر بخورند تا زمانهایی که او سر کار بود، آنها گرسنه نمانند. در کارتن یک سوراخ درست کرده بود و شیشه شیر را با یک زاویهَ چهل و پنج درجه به سمت پایین قرار داده بود. صحنهَ شیر خوردن بچه گربه ها خیلی بامزه و دیدنی بود. یکی از گربه ها باهوش تر و چابک تر بود و زودتر از آن دیگری خلاقیت به خرج می داد و برای هر چیزی راه حل پیدا می کرد. او بود که زودتر یاد گرفت چطور خودش از شیشه شیر بخورد، آن دیگری هم به این یکی نگاه می کرد و تقلید می کرد. هر دو همزمان به شیشهَ شیر حمله ور می شدند و کلی یکدیگر را چنگ می زدند و آخر سر گربهَ باهوش تردر حالی که با یک دستش در حال دور کردن آن یکی بچه گربه بود، شیرش را می خورد و بعد آن یکی می آمد. تا آخرین روزی که این دو شیر خوار بودند هرگز نوبتی انجام دادن آن برایشان معنا پیدا نکرد و من و آقای شیر از صحنهَ شیر خوردن این دو بچه گربهَ بامزه لذت می بردیم. کم کم گربهَ باهوش تر جثه اش بزرگ تر شد و آن یکی که پرناز و ادا بود، نحیف تر باقی ماند و به مرور اسم گربهَ باهوشتر " بزرگه" و اسم گربهَ سوسول تر "کوچیکه" شد. منزل ما طبقهَ دوم بود. ما آنها را در پله های پشت بام نگهداری می کردیم. آنها دیگر بزرگتر شده بودند و می توانستند روی پایشان بایستند و تند تند راه بروند. آقای شیر هر روز صبح برایشان در شیشه شیر درست می کرد، بعد به سر کار می رفت تا نیازی به تماس من با گربه ها نباشد. اما گاهی شیرشان پیش از بازگشت آقای شیر تمام می شد، گرسنه می شدند و شروع به سروصدا می کردند. به آقای شیر قول داده بودم که هرچقدر هم گربه ها سر و صدا کردند به سراغشان نروم. آقای شیر با کارتن دورشان یک حصار درست کرده بود تا از پله ها سقوط نکنند. یک روز حسابی سرو صدا راه انداخته بودند و صدایشان نزدیک تر به نظر می رسید. در را باز کردم تا نگاهی بیندازم. از لای کارتن ها بیرون آمده و چند پله پایین آمده بودند، تا در را باز کردم و من را دیدند به سمت من دویدند و قبل از اینکه بتوانم حرکتی بکنم جلوی چشمانم گربه "کوچیکه" دو و نیم طبقه سقوط کرد.گربهَ دیگر را که به دنبال آن دیگری می دوید از وسط زمین و هوا گرفتم و سر جایش گذاشتم و شیون کنان بدون توجه به بارداری به پایین پله ها دویدم. گربهَ بی نوا زیرش را کثیف کرده بود (که از علائم ضربهَ مغزی است) گردنش کج مانده بود، تمام تنش می لرزید و جیغ های دلخراشی می کشید. نمی دانید چه صحنهَ رقت انگیزی بود. در حالی که های های گریه می کردم به بالا دویدم تا لحظهَ جان دادنش را نبینم. می خواستم با کسی حرف بزنم. نمی دانم آن روز چرا آن پیرزن صاحبخانهَ فضول هم پیدایش نبود. به آقای شیر تلفن زدم، تنها چیزی که می شنید صدای زجه های من بود . بیچاره زهره ترک شده بود. دلش هزار راه رفت که اولی معلوم بود چه راهی بود!سقط بچه. گوشی را گذاشتم و با صدای بلند به خدا التماس می کردم که مگر تو نگفتی دعای زن حامله را مستجاب می کنی، این گربه را نجات بده، من نمی خواهم مسبب مرگ او باشم. در را باز کردم، صدای "کوچیکه" نمی آمد. به پایین پله ها دویدم. با ناباوری دیدم " کوچیکه" خود را به زیر پله ها کشیده بود و علی الظاهر سالم به نظر می رسید! به آهستگی بلندش کردم و بالا بردمش و سر جایش گذاشتمش. به داخل منزل برگشتم. تازه حواسم جمع شد و فهمیدم چه دل درد شدیدی دارم. تا آن تاریخ دو بار دکتر به من استراحت مطلق داده بود. به خاطر پله های منزلمان به ندرت از خانه بیرون می رفتم و هر بار مجبور به این کار می شدم خیلی آهسته و با ملاحظه از پله ها پایین می رفتم. حالا در عرض چند دقیقه دو بار دوان دوان از پله ها پایین رفته و برگشته بودم! آقای شیر نیم ساعت بعد در منزل بود. محل کارش خارج از شهر شیراز بود و مسیری را که حداقل چهل و پنج دقیقه طول می کشید، نیم ساعته طی کرده بود و از ترس اینکه مبادا تصادف کند با آژانس آمده بود. آژانس را پایین نگه داشته بود تا من را به بیمارستان برساند...... آن روز من هم از آن دل درد جان سالم به در بردم و به خیر گذشت، اما از آن به بعد "کوچیکه" را بیشتر دوست داشتم.
باید به منزل جدیدمان اسباب کشی می کردیم. منزل جدیدمان آپارتمانی بود در طبقهَ ششم. در بین کسانی که ما می شناختیم، هیچ کس حاضر به نگهداری از گربه ها نشد. به ناچار آنها را با خود بردیم و آقای شیر آنها را به پشت بام منزل جدید برد و همان جا برایشان لانه ای ساخت. در مجموع، بچه گربه ها موجودات بی آزاری به حساب می آیند. سر و صدا ندارند و همیشه در گوشه ای پنهان می شوند و فقط در جای مشخصی مدفوع می کنند، اما همسایه های ما کاری به این موضوعات نداشتند. پس از گذشت مدتی همسایه ها متوجه حضور بچه گربه ها روی پشت بام شدند. جلسه ای تشکیل دادند و آقای شیر را دعوت کردند و از او خواستند که بچه گربه هایش را از پشت بام بردارد. آقای شیر از آنها خواست تا دلایلی دال بر آزار رسانی گربه ها بیاورند. آنها هیچ دلیل مشخصی نداشتند و در نهایت آقای شیر از آنها مهلت خواست تا مکان مناسبی برای گربه ها بیابد. نمی شد انتظار داشت همهَ مردم مهربان باشند، حیوانات را دوست بدارند و برایشان دل بسوزانند. به طور قطع به ریش ما هم می خندیدند. چطور می توانستیم انتظار داشته باشیم وقتی آقای شیر به آنها می گوید، این بچه گربه ها به من پناه آورده اند، آنها بفهمند. هر چند روز یک بار من و آقای شیر به پارک نزدیک منزلمان می رفتیم و بچه گربه ها را هم می بردیم تا شاید کسی از آنها خوشش بیاید و بخواهد از آنها نگهداری کند. افرادی هم پیدا شدند اما آقای شیر می گفت که نمی تواند به آنها اعتماد کند. واقعیت این بود که او به بچه گربه ها وابسته شده بود و نمی توانست از آنها چشم پوشی کند. پس از تجربهَ مادر شدنم به همه می گفتم من زمانی که کودکم را زاییدم مادر نشدم، بلکه زمانی مادر شدم که از او نگهداری کردم. به راستی نگهداری از یک طفل یا یک حیوان خانگی وابستگی عجیبی ایجاد می کند. من به ماه هشتم بارداری رسیده بودم، مهلت مقرر برای بردن گربه ها به پایان خود نزدیک می شد و آقای شیر پس از بازگشت از محل کار زمان زیادی را با گربه ها سپری می کرد. فکر نمی کردم آقای شیر بتواند از این بچه گربه های شیرین دل بکند. یک روز صبح، از پشت بام صدای جیغ یک زن و نا آرامی گربه ها به گوشم خورد. نگران شدم و به پشت بام رفتم، "کوچیکه" را ندیدم. پیش از این هم اتفاق افتاده بود که وقتی به پشت بام بروم، یکی از آنها قایم شده باشد و بیرون نیاید. این بود که زیاد نگشتم. به آقای شیر تلفن زدم و ماوقع را برایش تعریف کردم. عصر که آقای شیر به منزل بازگشت به پشت بام رفت. پایین آمد و گفت که او هم یکی را پیدا نکرده و با چراغ قوه برای جستجوی مجدد به پشت بام مراجعت کرد. پس از مدت طولانی برگشت، یکی از گربه ها همراهش بود، از او پرسیدم، آن یکی پیدا شد گفت: "آره، همین الآن هم می خوام هر دو را ببرم و در پارک ول کنم، می ترسم اذیتشان کنند." گفتم:" خب اگر می خوای این کارو بکنی دیر تر هم می تونی، هنوز که مهلتمون تموم نشده." گفت: "نه الآن می برمشون، اگه بچه دنیا بیاد فرصت ندارم بهشون رسیدگی کنم، گناه دارند." کمی به نظرم عجیب آمد ولی فکر کردم، حتماً به خاطر اتفاق امروز نگران شده واین تصمیم را گرفته. آن شب خواب گربه ها را دیدم. خواب دیدم، "کوچیکه" به سمت من دوید، به حرف آمد و در گوشم گفت، چرا به من سر نمی زنی؟ فردا صبح دیگر صدای هر روزهَ بچه گربه ها از دریچهَ کولر نمی آمد ولی من تمام مدت صدایشان را می شنیدم. دلم برایشان تنگ شده بود. آن روز ناهار درست کردم تا برای آقای شیر به محل کارش ببرم. از سر راه سری به پارک زدم و به محلی که آقای شیر گفته بود گربه ها آنجا هستند، رفتم. طبق عادت همیشه چند بشکن زدم، یکی از آنها (بزرگه) بیرون آمد. من که از دیدنش بینهایت خوشحال شده بودم، قسمتی از گوشت های غذای آقای شیر را برایش ریختم. مطمئن بودم اگر آقای شیر اینجا بود، همهَ غذایش را به او می داد. هر چقدر صدا کردم، "کوچیکه" از میان بوته ها بیرون نیامد. به محل کار آقای شیر که رسیدم، خواب دیشب و اینکه قسمتی از غذایش را به "بزرگه" داده بودم، برایش تعریف کردم. تنها شگفت زدگی و اندوه عمیقی بر چهره اش نشست و هیچ نگفت. کم کم به نبود گربه ها عادت کردیم. بچه مان به دنیا آمد و آقای شیر سر از پا نمی شناخت. من و فرزندش پس از آن زایمان سخت از چنگال مرگ رسته بودیم. یک روز همسایه ها تلفن زدند که می خواهند به دیدنم بیایند. آنها آمدند و هر کدام هدیه ای آورده بودند. از شیرازی های خسیس بعید بود که برای کسی که تقریباً نمی شناختند، هدیه بیاورند. آقای شیر با آنها خیلی سرد برخورد کرد. فکر کردم، حتماً چون به او اجازه ندادند، گربه ها را نگه دارد، از دستشان عصبانی است. کمی از او رنجیدم. باید دیگر داستان گربه ها را فراموش می کرد. دخترم چهار ماهه بود. جلوی آسانسور، با یکی از همسایه ها برخورد کردیم. باز هم بی محلی آقای شیر مشهود بود. دیگر حسابی عصبی شده بودم. به آقای شیر گفتم، رفتارش غیر قابل تحمل است و ..... حرف های بدی به او زدم. خیلی ناراحت شد و گفت حتماً رفتارش دلیلی دارد. وقتی من دیگر بچه شیر نمی دادم، دلیل رفتارش را خواهد گفت. نه نمی توانستم تا آن موقع صبر کنم و داستان را ندانم. آقای شیر را که داشت بیرون می رفت از جلوی آسانسور برگرداندم. باید می فهمیدم.........
داستان تمام شد و آقای شیر از منزل بیرون رفت. در حضور او بر اعصابم مسلط مانده بودم . اما حالا باید می گریستم. باید برای آن گربهَ بی گناه می گریستم. برای "کوچیکه" که پنج ماه پیش به دست یکی از زن های همسایه از پشت بام به پایین پرت شده بود. آقای شیر به آنها ثابت کرده بود که محل سقوط گربه نشان می دهد، که توسط کسی پرت شده است. آقای شیر به همسایه ها گفته بود به شرطی به سزای عمل زشتشان نمی رساندشان که همسر باردارش از این موضوع بویی نبرد و آقای شیر سریعاً آن گربهً دیگر را به پارک برده بود تا من متوجه نبود "کوچیکه" نشوم. مرد جلوی آسانسور همان کسی بود که روزی به در منزل ما آمد و گفت چرا شوهرتان فکر می کند من گربه را کشته ام و من فکر کردم، مرد همسایه خیالاتی شده است! و زنهای همسایه برای عذرخواهی آمده بودند و............
به راستی عجیب بود. آیا برای گربه ها هم سرنوشت تعریف شده است؟ همان گربه ای که مقرر بود سه ماه پیش از این با سقوط بمیرد، باز هم با سقوط ترک دنیا گفت و آیا حیوانات هم شب اول قبر دارند که من بدون دانستن اینکه او دیگر زنده نیست، خوابش را دیدم؟
کسی چه می داند؟ دنیای پیچیده ایست.