هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

داروین، اهمیت کودکان و پری دندان

با هوچهر داشتیم درباره کلمه "ancestor" صحبت می کردیم. داشتم کلمه را برایش توضیح می دادم. قرار بود مفهوم اجداد و نیاکان را یاد بگیرد. پیش از آنکه توضیحاتم کامل شود تا گفتم "یعنی کسانی از اجداد ما که پیش از ما خیلی سال قبل زندگی می کرده اند" گفت: من می دونم من می دونم، من می دونم کیان. گفتم خب کیا هستن؟ گفت: میمونا!
البته من خیال داشتم برای معرفی نیاکانش، با کلی ادب و احترام از مادربزرگ ها و پدربزرگ های مادری و پدری و اینها تنها یک نسل عقب تر بروم!
*****************
ماشین را که در پارکینگ پارک کردیم و پیاده شدیم، نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم در همان پارکینگ کمی نزدیک تر به درب ورودی پارک کنم. هوچهر را مجدداً سوار کردم. پرسید: کمربندمو ببندم؟ گفتم نه لازم نیست. الان پیاده می شیم اما بدون آنکه حواسم باشد، طی یک فرآیند ناخودآگاه کمربند خودم را بستم.
هوچهر گفت: پس چرا کمربند خودتو بستی؟
من: ناخودآگاه بود، حواسم نبود. نمی خوایم از پارکینگ بریم بیرون. شما هم ببند. راست میگی.
هوچهر در حالیکه کمربندش را می بست، با دلخوری گفت: اما من مهم تر بودم. بچه ها مهم ترن.
راست می گفت. چه خوب که در اهمیتش هیچ شکی نداشت و به آن واقف بود.
*****************
شش ماه قبل که به دندان پزشکی رفتیم، دندانپزشک در عکس های فکش دو دندان شیری بزرگ و منتظرش را نشانش داد و گفت در تابستان باید منتظر دندان های جدیدش باشد. تقریبا یک روز در میان، تمام بهار و تابستان با سوال پس کی دندونم میوفته" روبرو شدیم. این بار که به مطب مراجعت کردیم، پرسید: پس چرا دندونام نیفتادن؟! دندانپزشک گفت معمولاً تخمین هایش درست از کار در می آیند و این بار قولش قول است و تا پیش از رسیدن بابانوئل دندان های شیری پیشین پایینی خداحافظی خواهند کرد. و البته دندان سمت چپ کمی لق شده بود.
هوچهر از دندان پزشک یک جعبه گرفته برای دندانش، تا دندانش را بگذارد در جعبه، بگذارد زیر بالشش، برای پری دندان. تا پری دندان به جای دندان شیری برایش یک هدیه بیاورد!
البته هوچهر این "treasure box" را همه جا برد و به همه نشان داد؛ از معلم مدرسه گرفته تا مربی شنا و پیانو و بعد از صحبت های خانم دندان پزشک، یکی از دستانش تمام وقت در خدمت دندان بینواست تا مادام تکانش بدهد!
 


هوچهر در دندان پزشکی با  جادندانی در دستش 
جادندونی
 
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 
 
 
 

قلب دونده قوی می شود

دوباره پس از سه هفته، امروز سر و کله ام در کلاس پیلاته پیدا شد. پیش از آنکه آقای شیر به مقصد آفریقا ترکمان کند، یقین داشتم وقتی برود، ورزشم اگر دوبرابر نشود، دست کم، کم نمی شود. اما درست فردای رفتنش بود که در میانه ورزش های نفس گیر پیلاته قلبم شروع کرد به ریپ ریپ کردن! فکر کردم شوخیش گرفته. کمی دراز کشیدم، ولی کوتاه نیامد، کلاس را ترک کردم، بعد کارم را از سر گرفتم، باز هم آرام نگرفت. دست کم دوبرابر می دوید. صدای تپش هایش در سرم می پیچید و تمرکزم را از من می گرفت. بعد باز یادم آمد که من و دخترک تنهاییم. بعد از آنجا که معمولاً وقتی آدمیزاد افسرده و نگران و وحشت زده است، هیچ تصور مثبتی در ذهنش شکل نمی گیرد، خودم را دیدم که مرده ام و دخترک وحشتزده تکانم می دهد و آقای شیر هم نیست و کودک را می برند به یک مرکزی تا آقای شیر خودش را برساند و اصلاً چقدر طول می کشید تا کسی خبر شود و در آخر آنقدر تصویر ناخوشایندی ساختم که به تمام عدم تمایلم به دکتر رفتن و تنبلیم در این زمینه غلبه کردم و رفتم.
 
هنوز ماجرای رفتن آقای شیر و قلبم تمام نشده بود که تصادف کردیم. سخت است یک تازه مهاجر در آمریکا باشی و درست زمانی که شوهرت نیست، گرفتار ریز و درشت قوانین بیمه بشوی. دستم در تصادف سوخته بود  و در شب حادثه از  آنجا که موبایلم به جای نامعلومی پرت شده بود و نمی توانستم کسی برای نگهداری هوچهر پیدا کنم، نتوانستم به بیمارستان بروم. فردا روز با پزشکم تماس گرفتم. اینجا رسم است علت مراجعه را می پرسند و من پاسخ دادم تصادف کردم. جواب این بود: بیمه درمانی شما هزینه های مربوط به تصادف را پرداخت نمی کند و باید خودتان بپردازید و قبض ها را بفرستید برای بیمه ماشین، بیمه ماشین اگر صلاح دانست پرداخت خواهد کرد. گفتم اگر صلاح ندانست چه؟  اصلاً در این ارقام نجومی پزشکی آمریکا، اگر هزینه هایم دویست هزار دلار میشد، باید نقداً پرداخت  می کردم؟!
و البته اشتباه می کردم. و پرسیدن از دیگران هم هیچ کمکی نمی کرد که آنقدر بیمه های متعدد با قوانین مختلف موجود است و تجربه هر فرد منحصر به فرد، که عطای پرسیدن را به لقایش بخشیدم. باید به  عنوان فردی که در تصادف واقع شده به اورژانس مراجعه می کردم و صد البته رایگان مداوا می شدم. اما دو روز طول کشید تا میان کلمات قلمبه سلمبه و گاهی لهجه های سیاه پوستی و البته ضعف شنیداری اینجانب، این را بدانم و اوضاع سوختگی دستم بعد از دو روز، بدون دارو و رسیدگی و البته بی وقتی خودم، وخیم تر شد.
نتیجه اینکه باید دست تنها، یک دستی بچه داری می کردم، امور منزل و کار و البته آن تصادف قوز بالا قوز را هم هندل می کردم! اما هوچهر ناگهان بزرگ شد. می رفتیم خرید، اجازه نمی داد چرخ خرید را هل بدهم یا حتی چیزی از قفسه های فروشگاه بردارم یا کارت بکشم! خرید های سنگین را به داخل منزل همراهم حمل می کرد. خودش حمام می کرد و تمام آن موهای فرفری افسار گسیخته را می شست.
من هم پوست کلفتی یاد گرفتم. باید ماشین اسقاطی را به شرکت بیمه واگذار می کردم . تمام مسیری که جی پی اس  تا قبرستان ماشین ها، هدایتم می کرد و نمی دانم در کدام محله نافرم بود، با وحشت راندم. دوباره خودم را دیدم که مرده بودم. که کسی مرا با تیر زده بود، ماشین و پول هایم را دزدیده بود، وای نه .....حتی تجاوز هم دیدم. در مسیر، پشت چراغ قرمز رژ لبم را پاک کردم. انگشتر الماسم را به زنجیر گردن بندم آویزان کردم و دکمه های پیراهن یقه شومیزم را تا آخر بستم تا نه گردن کشیده ام پیدا باشد نه گردنبند رویش. برای رسیدن به قبرستان ماشین ها و بازگشت تنها یک ساعت فرصت داشتم؛ ساعت ناهارم. باید قبل از ساعت یک در محل کارم حاضر می بودم تا با رییس جدیدم درباره پروژه جدید صحبت کنیم. نمی دانم قلبم چند برابر می زد، برای آنکه آن روز نخستین روز مدرسه دخترک هم بود و من می ترسیدم، از تصمیمم و از تنها شروع کردن می ترسیدم، نخستین روز کارم در بخش جدید بود و من از به موقع حاضر نبودن می ترسیدم،  از اسلحه های آزاد در محله های ناشناس، میان هزاران ماشین اسقاطی می ترسیدم. از تنها ماندن دخترک، بعد از مرگم می ترسیدم. از طوفان های اقیانوس که کشتی آقای شیر را تکان می داد می ترسیدم، اصلاً از رانندگی بعد از آن تصادف کذایی وحشت داشتم.
وقتی همه چیز تمام شد، کاغذها را امضا کردم و راس ساعت در محل کار حاضر بودم و دختر بچه خندانم را تحویل گرفتم، و بدون تصادف مجدد و با انگشتر درخشانم در انگشتم روزم را به سلامت به پایان رساندم،  قلبم هنوز چهار اسب می دوید و تیر می کشید.
یک گروهی از دوستان مهربانم گفته بودند تا در مسافرتشان همراهشان باشم. در یک هفته پس از تصادف، ده ها بار  تصمیم گرفتم تا هتلی را که رزرو کرده بودم، کنسل کنم. خسته بودم. حتی توان جمع کردن چمدان و بعد خالی کردنش را نداشتم. روحاً هم خسته بودم، اصلاً ریخت جاده افسرده ام می کرد اما در آخر کنسل نکردم و این گونه شد که من و هوچهر به یک سفر یک روزه رفتیم، غار نوردی کردیم و کنار رود راه رفتیم و خندیدیم و بازگشتیم.
 
خیال هیجان انگیز کردن داستان قلبم را ندارم، آخرش مشکلی نداشت. تنها ترسیده بود. همین. حتماً تا حالا فهمیده که اگر می خواهد قلبی باشد در تنی برای روح من، باید سوسول بازی هایش را کنار بگذارد و کمی متین تر رفتار کند!
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.