هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

ما دو انتخاب داریم

اصولاً زندگی ما، بهشت و جهنم ما، بر پایه انتخاب هایمان شکل می گیرد. 
یکی از انختاب های سرنوشت ساز ما انتخاب هایی است که هنگام رفتار با کودکمان برمی گزینیم. وقتی می خواهیم کودک را به رفتاری واداریم دو انتخاب داریم:  اینکه در صورت انجام آن کار تشویقش کنیم، یا در صورت عدم انجام آن کار تنبیهش کنیم.
حالت اول:  اگه دستاتو بعد از غذا بدون گفتن من بشوری، یه استیکر می گیری، بعد اگه تونستی تا آخر هفته بیست تا استیکر جمع کنی، می برمت شهر بازی.
حالت دوم: اگه دستاتو بعد از غذا نشوری، کارتون نداری.

حالت اول دنیا را برای کودک زیبا می سازد. شستن دست با خاطره خوش همراه است و با رغبت صورت می گیرد. حالت دوم ترس از جهنم و تصاویر جهنم وادارش می کند تا کار را به انجام برساند و قطعاً جهنم قاطی خاطرات کودکیش می شود. 

حالا انتخاب با ماست که می خواهیم کودکی کودکمان را سرشار از بهشت کنیم یا جهنم!
 و البته به واقع کودک حق دارد دستانش را نشويد و به جهنم نرود و کارتون ببیند و داستان برایش خوانده شود. 
و به طور قطع، وعده بهشت دادن و بهشت را به رخ کودک کشیدن نیاز به خلق بهشت دارد. حتماً تهدید آسانتر است و نیازی نیست آخر هفته مان را در شهربازی بگذرانیم تنها برای آنکه کودک همه هفته تلاش کرده تا رفتارهای بهتری داشته باشد!

و این یعنی آب بستن لای تربیت!

حالا می توانیم برویم به دنیای آدم بزرگ ها، همه آب هایی که بسته شده لای تربیتشان را پیدا کنیم. ببینیم کدامشان دنیا را زیبا می بیند، کدامشان زشت، در کدامشان رفتارهای خوب نهادینه شده؛ رفتارهای خوبی که والدین برای وجودشان، انرژی و حوصله و مهربانیشان را خرج کرده اند. ببینیم برای کدامشان حوصله و وقت و انرژی و هوش خرج نشده. کدامشان مسواک می زند، کدامشان نه! کدامشان مسوولیت پذیر است کدامشان نه.

بله! کارنامه ما را هرکس با دقت نگاه کند، خواهد دید. خواهد دید کجا آب بستیم و تربیت را بی مایه فروختیم. بله باز هم انتخاب با ماست!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.





کاکتوس در آرزوی آغوش گرم

صدای دخترک از دستشویی می آید، مثل همیشه غرق است در دنیای خودش و با خودش حرف می زند. از دنیای خشمگینم خارج می شوم، گوش می سپارم به دخترک. عجب! دارد با خودش یوگا کار می کند.  معلم یوگا شده و هرآنچه از معلم یوگا شنیده تکرار می کند.  با همان لحن یوگایی به انگلیسی می گوید: چشم هایتان را ببندید، دست هایتان را دراز کنید، دست هایتان را ببرید بالا، بکشیدشان به چپ... .
از کلاس یوگای دخترک می روم بیرون. می روم به کلاس یوگای خودم. در سن سی و پنج سالگی اولین حضورم در کلاس یوگا آن هم به توصیه مشاور. وقتی گفتم همه چیز دارم، اما شادی را یک جایی گم کرده ام، گفت یوگا کنم، گفت باید بر مزار مصیبتهایم که پیشتر گفته ام دفنشان کرده ام بگریم و سوگواری کنم. مصیبت های من اما مزار ندارند، اصلاً نمی دانم چطور به قتل رساندمشان، به گمانم سوزانده امشان و خاکسترشان را در هوا به پرواز درآورده ام و گاهی باد بویشان را می آورد زیر مشامم. مثلاً در کلاس یوگا. چشم دوخته بودم به بغل دستی هایم که دست کم سی سال از من مسن تر بودند اما کمرشان بیشتر خم می شد، همه عضلاتشان به آسانی بیشتر کش می آمد و من رفتم به پانزده سالگی ام، به سیزده سالگی ام، به هفده سالگی ام، به همه آن سال ها که حتی به آن دو ساعت ورزش در هفته که همه ما تشنه اش بودیم، رحم نمی کردند، که ریاضی مهم تر بود، دینی مهم تر بود. هر معلمی که می خواست برود ختنه سوران، حنابندان یا ولیمه یا مسافرت، غایب که می شد، غایب شدنش با کلاس ورزش ما جبران می شد.
به آن سال هایی که با همان مانتوی گرم هم خسته نمی شدیم از پینگ پونگ بازی کردن و ورزش کردن، اما کجا؟ کی؟ چندبار فرصت و اجازه اش را داشتیم؟ همه ما زاییدیم. همه ما پوست شکممان آویزان شد و پوست شکممان مورد دلجویی قرار که نگرفت هیچ، مورد تمسخر هم واقع شد، حداقل توسط خودمان. پوستی که تمرین نداشت، به حد کافی ارتجاعی نبود، آبدیده نبود برای آن نه ماه کشیدگی. همه این سال ها بی حرکت نشسته بود، ریاضی حل کرده بود و فیزیک و دینی خوانده بود.
از سیزده سالگی که می آیم بیرون، می رسم به محل کارم در شهرک غرب که یک استخر روبرویش بود. شکمم  و قیمت استخر همیشه باهم در جنگ بودند. جای دیگر چه؟ فرصتی نبود و من همیشه در پنجره چشم می دوختم به آنها که از درب استخر خارج می شدند. شاید آن درب تنها فرصتم بود برای ورزش کردن که دست کم زمانی را صرف طی کردن مسافت نمی کردم.
حالا درست در سالن ورزش شرکت، با هزینه ای پایین من در کلاس یوگا بودم. اما در سن سی و پنج سالگی برای اولین بار. نه اینکه پیشتر کلاس یوگا گران باشد، که فرصتی نبود.
می روم به این پست عاقد، درباره خشونت زنان علیه مردان. زنان کنترل گر و طعنه زن امروزی. زنانی پر از عصبانیت. زنانی که سال ها  خودشان و حقشان را لگدمال کرده اند. زنان نگران، به دلیل نداشتن هیچ نوع حمایت قانونی. حالا مردان شکایت می کنند که چرا کسی نیست از حقوقشان در برابر این زنان دفاع کند. زنانی که بی قانونی از شمایل یک گل گلخانه ای خارجشان کرده و از همه شان کاکتوس ساخته.
می روم به همه خاطراتم. به همه زنانی که ادعا می کردند، به شوهرانشان هیچ شک ندارند اما همیشه نگاهشان پر از شک بود. پر از حرف های ناگفته. روی صورت همه شان جای سیلی موجود بود؛ سیلی هایی که برای سرخ نگاه داشتن پوست زردشان بر گونه های خود نواخته بودند. که نگران گرفتاری همسرشان به طاعون در جامعه طاعون زده بودند که  قانون همسر خیانتکار را جریمه که نمی کند هیچ، زن را هم محکوم می کند، که ای زن تو بالقوه و بالفعل مسوول همه اشتباهاتی. بعد زن می شود کنترل گر، تا از خودش حمایت کند. مرد شکایت دارد. نه از قانون. نه از احساس ناامنی درونی زنش و عاملش. نه از احساس سرخوردگی زنش و منشآش. مرد از خشونت زنش شاکی است. از کاکتوسی که به جای گل رز خریده. نه از اینکه در واقع زن  را خریده به جای آنکه با او ازدواج کند. او حتی نخریده که هزینه را نسیه پرداخت کرده. هزینه یک انسان را. یک موجود تحصیل کرده را.  موجودی که پیشتر در منزل والدین هویت انسانی داشت. مدرسه رفت و درس خواند. نوجوان شد و بد و بیراه گفت. دانشگاه رفت و شعار داد. اما وقتی دنبال مرد آرزوهایش گشت، او را به مرد آرزوهایش فروختند، آن هم نسیه. اجاره بهایش به طور قسطی اگر نخواستندش یا او همسر را نخواست، به او پرداخت خواهد شد. او حق طلاق ندارد، اجازه تنش را ندارد، هیچ حقی از فرزندش ندارد، در بیشتر موارد نام کودکش را دیگری انتخاب می کند، فامیل کودک فامیل دیگری است. هیچ سهمی از زندگی ای که می سازد ندارد. حتی پس از مرگ همسرش، آنچه او ساخته به فرزندانش خواهد رسید. همه صرفه جویی هایی که کرد، لباس هایی که نپوشید و مسافرت هایی که نرفت، مال دیگری است. اگر همسرش خیانت کند، همه زندگی پوشالی اش می شود باد هوا. راستی چندصدبار به خاطر حفظ زندگی مشترک، بار خفت به دوش کشیده و نامش را گذاشته گذشت تا این خفت رنگ و لعاب محترمانه تری داشته باشد؟ او نگران است. او عصبانی است. اما او موجود قدری است، او قابل احترام است. او قابل درک است. چراکه او از بی آبی نمرده، او تغییرماهیت داده،  خار درآورده، بسته به شرایط محیط.
 
دخترک می گوید حالا پاهاتونو بکشید..... من هنوز مزار مصیبت هایم را نیافته ام. من دارم آب می نوشم به امید ریختن خارهایم. خدا کند اگر خارهایم نریخت، با خود به گور ببرمشان و تن دخترک همین طور نرم بماند وهیچ خاری به ارث نبرد.
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 


baby shower

یکی از تجربه های مهاجرتم، اولین بیبی شاوری بود که رفتم. بیبی شاور مهمانی زنانه ای است که برای نخستین فرزند هر خانواده توسط دوستان مادر نوزاد برگزار می شود و با توجه به آنکه معادل این مهمانی به گونه ای دیگر در ایران برگزار می شود، فکر کردم یک نمونه زیبا برای الگوبرداری، معرفی کنم.
دوست باردارم با من تماس گرفت و گفت، دوستان آمریکایی اش می خواهند برایش بیبی شاور برگزار کنند و آدرس ایمیلم را می خواهد. 
در دعوت نامه الکترونیکی ذکر شده بود که مادر کودک، برای نوزاد پسرش دکوراسیون لاین کینگ در نظر گرفته و در فروشگاه تارگت رجیستریشنش را انجام داده.
در هر شعبه فروشگاه زنجیره ای تارگت، اسم مادر باردار که گفته می شد، لیست لوازمی که مادر رجیستر کرده بود، بالا می آمد. این لوازم حاوی اجناس سه دلاری تا سیصد دلاری بودند. هر شخص می توانست متناسب با بودجه ای که در نظر گرفته بود از لوازم، یکی را انتخاب، و خریداری کند و آیتم خریداری شده از لیست خذف می شد.  دعوت نامه تقریباً یک ماه زودتر فرستاده شد و قطعاً افرادی که زودتر برای خرید اقدام می کردند، انتخاب های بیشتری داشتند.
در دعوت نامه نوشته شده بود که مهمانی از ساعت دو تا چهار برگزار می شود و با اسنک از مهمانان پذیرایی خواهد شد. اسنک ها ساده، شیک و بی نظیر بودند: یک دیس سبزیجات اعم از گوجه زیتونی، هویج های بندانگشتی، ساقه کرفس و کلم های بروکلی کوچک با کمی سس رنچ در کنارشان، حمص و نوع خاصی از چیپس، آجیل، یک ظرف کوچک دوطبقه حاوی توت فرنگی و شاه توت و یک دیس میوه سبک دیگر حاوی انگور و نارنگی و توت فرنگی، شیرینی های آرد نخودچی که مادربزرگ نوزاد از ایران همراهش آورده بود (به به و چه چه همه مهمانان غیرایرانی پس از چشیدن شیرینی های کوچولوی آرد نخودچی شنیده می شد)، دو پارچ آب با چند قاچ لیموی خوش عطر و زیبای شناور روی هر ظرف آب، پیراشکی اسفناج و پنیر،  چای و قهوه.
و یک کیک بسیار با سلیقه اما ساده با طرح لاین کینگ.





و این خوراکی ها توسط میزبان و یا تنها یک دوست خریداری نشده بودند، که هر دوست یک ظرف همراهش آورده بود (همان چند دوست نزدیک مادر باردار) و کیک و دایپر کیک توسط یکی از دوستان درست شده بود.
پنج دقیقه از ساعت دو گذشته بود که من و هوچهر رسیدیم، تمام مهمانان غیر ایرانی حاضر بودند و من و هوچهر تنها مهمانان ایرانی بودیم که فقط پنج دقیقه تاخیر داشتیم، مابقی ایرانیان دست کم نیم ساعت تاخیر داشتند ( این هم توجیه پنج دقیقه تاخیرم!)!
وارد که شدیم، میزبان آمریکایی جلو آمد، با ما دست داد، خودش را معرفی کرد و گفت من و هوچهر هم مانند مابقی حضار از برچسب های روی میز برداریم و ناممان را رویش بنویسیم و بچسبانیم به سینه مان. به راستی ارتباط برقرار کردن آسانتر شد، بعد گفت آدرسمان را هم در لیست روی میز بنویسیم که قطعاً برای فرستادن تنک یو لتر بود (نامه تشکر).
من و دوستم برای اولین بار باهم انگلیسی حرف زدیم و این شرط ادب است که در حضور دیگران، ترجیحاً باید به زبانی سخن بگوییم که همه جمع متوجه بشوند و فارسی را تنها با صدای آهسته می شد استفاده کرد.
بعد میزبان که خانم مسن خوش برخوردی بود، از من پرسید کجا با دوستم آشنا شده ام (از تمام افرادی که وارد می شدند، همین سوال پرسیده می شد)، با هوچهر هم صحبت کرد و درباره مدرسه اش پرسید، بعد گفت از خودم پذیرایی کنم و تاکید کرد، مجبور نیستم و تنها اعلام کرده که بدانم آن خوراکی ها برای پذیرایی از ما تهیه شده و من به راستی مجبور نبودن در خوردن را دوست دارم که باور بفرمایید اینجا هم از دست این غذا توی حلق مهمان کردن ایرانی ها رهایی نداریم و عمدتاً وقتی از مهمانی برمیگردم، به خصوص اگر میزبان یک خانم مسن ایرانی باشد، دلم درد می کند، بس که زورکی غذا قورت داده ام و معمولاً در فرهنگ ایرانی، مهمان مسوول در رفتن پیمانه از دست میزبان است!
بعد که افراد جمع، کمی باهم صحبت کردند و باهم آشناتر شدند و جمع راحت تر شد، یکی دیگر از برگزار کنندگان که دست برقضا معلم بازنشسته بود و خیلی خوب توانایی اداره کردن جمع را داشت و حتماً به همین واسطه به عنوان گرداننده انتخاب شده بود، اعلام کرد که مادر نوزاد که خود نیز در آمریکا متولد شده پیشتر یک بیبی شاور داشته و حضار برایش چند خط نوشته اند و حال که بزرگ شده از دیدن آنچه آن روزها دوستان مادرش برایش نوشته بودند، یا برای مادرش، بسیار احساس رضایت دارد و مایل است کودکش همین تجربه زیبا را داشته باشد. کارت هایی به ما داد، تا رویشان هرآنچه می خواهیم بنویسیم؛ برای نوزاد یا مادر نوزاد و زمانی که همگی مشغول نوشتن بودیم، گفت که همزمان یک قیچی و یک قرقره روبان دست به دست می چرخد و هرکس باید دور کمر مادر باردار را تخمین بزند و بر اساس تخمینش از روبان ببرد.
نوشته ها بی نظیر بودند. در جمع، تقریباً همه مادر بودند؛ مادرهایی که دیگر فرزندانشان بزرگ شده و رفته بودند، مادرهایی میانه راه با چهار فرزند، مادرهایی چون من تک فرزند و هر کس از تجربه اش نوشت. با خواندن تجربه ها، همگی اشک هایمان را پاک می کردیم. یکی نوشته بود، درست است که خانه جارو می خواهد و ظرف ها نشُسته اند اما تو تنها از کودکی فرزندت لذت ببر، دیگری نوشته بود این موهبت خیلی زود به پایان می رسد، آن یکی گفته بود بدان که همسرت دارد تمام تلاشش را می کند تا به تو کمک کند اما او هرگز نمی داند که چرا کودک گریه می کند و تو عصبانی نباش! آن دیگری گفته بود از نوجوانی اش نترس و هوچهر با خط خرچنگ قورباغه اش که می دانم این هم دارد به آخر می رسد برای کودک نوشته بود آی لاو یو!
بعد نوشته ها که خوانده شد، روبان ها را اندازه گیری کردند و در کمال ناباوری هوچهر برنده شد!
بعد بازی دیگری شروع شد و آن به هم ریخته حروف کلماتی بود مرتبط با کودک که باید آنها را منظم می کردیم و هرکس زودتر به انجام می رساند، برنده بود. کلماتی چون شیر، پستانک، پوشک پر از پی پی! صندلی غذا و .... .
بعد کادوها را باز کردیم. علاوه بر اجناسی که مادر رجیستر کرده بود، چند کادوی بی نظیر که ارزش مالی بالایی نداشتند اما عالی بودند، در کادو ها وجود داشت که باز اشکم را روان کردند.
یکی از آنها یک  کتاب ضبط صدا بود با نام در زیر یک ماه و کتاب مخصوص مادربزرگ کودک بود. مادربزرگ باید شعر را برای کودک می خواند که مضمون شعر این بود که درست است که از هم دوریم اما هردو زیر یک ماه هستیم. بعد صدای مادربزرگ ضبط می شد و این کتاب برای کودکانی بود که از مادربزرگ خود دورند و با این کتاب نوه ها می توانستند شب ها به لالایی با صدای مادربزرگ گوش بسپارند و من و مادر بزرگ نوزاد اشک هایمان را آهسته پاک کردیم.
کادوی دیگر یک تقویم بود که دوازده برگ داشت به اندازه دوازده ماه اما تفاوت عمده اش با دیگر تقویم ها پشت هر صفحه بود که تمام رفتار های کودک با یک مربع خالی روبرویش نوشته شده بود تا هرکدام را که در آن ماه انجام داد، مادر در آن مربع تیک بزند و هر مادری می داند که آن سال اول تا چه حد وقت ندارد و البته کودک چه سریع رشد می کند و مجال نوشتن همه شیرینی هایش را نمی دهد. پیشتر در ایران در نمایشگاه کودک یک نمونه مشابه این دیده بودم که باید در آن می نوشتیم اما این تیک زدن عالی بود!
کادوی دیگر یک گلدان ساده بود که گفته شد، برای توست مادر! وقتی همسرت برایت گل می آورد، وقتی کودک به دنیا آمده است، وقتی تو به راستی مادر شده ای!

بعد کیک بریده شد و خوردیم.
بعد به دایپر کیک (diaper cake) لاین کینگ خندیدیم که یک سنت است که با پوشک ها یک کیک می سازند! و این یعنی پوشک تنها یک چیز چندش آور پر از پی پی نیست، با آن می شود کیک ساخت و خندید!




مهمانی که تمام شد، حس خوبی داشتم. یک مهمانی زنانه رفته بودم که مانند تمام مهمانی های زنانه که پیشتر رفته بودم، پر از همهمه نبود که تمام مدت سرگرم انجام زنانه هایمان بودیم و چقدر به این میهمانی زنانه احتیاج داشتم و خود نمی دانستم.

این روزها می بینم که چطور پس از مهاجرت خودم را بیشتر دوست دارم. از ناخن های کوچکم لذت می برم و لاکشان می زنم و دیگر کشیده نبودنشان ناراحتم نمی کند. برای خودم گل می خرم. در آینه به خودم لبخند می زنم و درست در میانه زمین  کثیف آشپزخانه، دخترکم را سخت در آغوش می فشارم و لای آشغال ها با هم غلت می زنیم.

اینها را نوشتم، برای خودم تا لذت بردن از زندگی با نوشتن بهتر ملکه ذهنم شود و نوشتم برای همه کسانی که دنبال یک جایگزین برای فرهنگ پرخرج، پر چشم و هم چشمی و بی سلیقه موجود می گردند.

پانوشت یک:  اتاق نوزاد نمایش داده نشد.
پانوشت دو: خواندن بیبی شاور در ویکی پدیا  که یک خط هم درباره ایران دارد، خالی از لطف نیست.
پانوشت سه: بیبی شاور یعنی تازه مادر، با کادوها دوش می گیرد!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






با هم بخندیم


یک پسربچه سه ساله نیمه چینی، نیمه آمریکایی در همکلاسی های هوچهر هست که وقتی من و هوچهر می رسیم مدرسه، می آید دنبالمان در رخت کن و یک چیزهایی به چینی بلغور می کند و هوچهر از خنده ریسه می رود و پسربچه هم. می پرسم: هوچهر چی گفت، می گوید نمی دونم، فقط یه چیز خنده داری گفت! 

نتیجه گیری اخلاقی: خدا کند آدمیزاد بخواهد بخندد!

و این ماجرا دست کم هفته ای یک بار تکرار می شود.

.......
هر روز وقتی از مدرسه بر می گردد، باید بخشی از لحظات باهم سپری کردنمان را باهم بخندیم (It's a MUST). اغلب هوچهر حوادث بامزه ای را که در طول روز برایش اتفاق افتاده برایم بازگو می کند. اگر نخندم، روی فرم نباشم یا کم بخندم، یا حادثه خنده داری برایش اتفاق نیفتاده باشد، شروع به انجام حرکات عجیب می کند و بیخودی می خندد، مثلاً به پشت روی لبه بالایی تخت می نشیند و خود را روی تخت می اندازد، بعد نکن، نکن گفتن هایم که شروع می شود، یادآوری می کند: مادر می خوام بخندونمت!

نتیجه گیری اخلاقی: والدین به واسطه والد بودنشان هر روز باید به مقدار کافی بخندند و آن حرکات عجیب کودکان، آلارمشان به نشانه کاهش سطح شادی و خندیدن والد یا والدین از میزان نرمال می باشد. 

و این ماجرا دست زیاد هفته ای دوبار اتفاق می افتد!

.............
آقای شیر برای اینکه هوچهر نظم و ترتیب بیاموزد، لیست نوشتن به دختری یاد داده و معمولاً به هوچهر گوشزد می کند: برو لیست کارهای امروزتو بنویس، یا یادت باشه اینو تو لیستت بنویسی.
یکی از شوخی های هوچهر با آقای شیر و آقای شیر با هوچهر "پوف کردن" شکم طرف مقابل است؛ برای پوف کردن، دهانتان را روی شکم فرد مربوطه قرار دهید و با تمام قدرت هوای داخل دهانتان را روی شکمش خالی کنید، دیدید چه صدای باحالی می دهد؟!

هوچهر شکم آقای شیر را که داشت مطالعه می کرد پوف کرد و گفت: پدر نگاه کن ببین پوف کردن تو لیستت هست؟!

نتیجه گیری اخلاقی: بچه ها خیلی زودتر از تصور بزرگ می شوند، بت پدر بودن و مادر بودن زودتر از انتظار می شکند و کودکان خیلی زود قوانین و عقاید پدر و مادر را به چالش می کشند!

و این ماجرا همین یک بار اتفاق افتادنش، برای شوکه کردنمان کافی بود!

..................... 
و وقتی یک دختربچه ای این همه شیرین است طبیعی است که مادرش بپرسد: هوچهر نمیشه نری دانشگاه بمونی پیش من؟
و دختربچه جواب می دهد: نه، نمی شه، آخه باید شغل داشته باشم!

نتیجه گیری اخلاقی: می بینید چطور احساسات مادرانه آدم را می گذارند بماند توی تعارف منطق و عقل گرایی؟!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.


وقتی به سلامت از روی چاه به آغوش ابلیس پریدند

اینکه که گران شدن روزانه دلار معادل این است که  هر روز بخشی از دارایی ایرانیان ساکن وطن،  دزدیده می شود، بزرگترین مصیبت این دوره نیست. بزرگترین مصیبت این است که در شرایطی که همه ایرانیان روی تابه به دنبال راهی برای نجات خود و کودکانشان می گردند، یک ایرانیان دیگری آن سوی آب نشسته اند که مرثیه مصیبت موجود به هیچ ترتیبی دل سنگشان را نرم نکرده و از بی اطلاعی هموطنانشان سود می جویند و جیب های بی انتهای خود را پر می کنند و ما اینجا ایرانیان به خاک نشسته می بینیم که از بالای چاه به سلامت پریده اند و توسط هموطنشان به خاک سیاه نشسته اند. وقتی محتویات جیب های سودجویان را تصور می کنم، به لرزه می افتم، اینکه جیب هایشان پر از دلار نزدیک چهار هزار تومان است، دلاری که حاوی پول اسباب بازی های حراج زده کودکان هم هست، حاوی زندگی های های به آتش کشیده شده، حاوی نان و گوشت کودک مرفه دیروز که امروز والدینش به خاک سیاه نشسته اند.
شرمسارم که باید بگویم مراقب هموطنان خود باشید که عجیب پرند از دزد و شارلاتان و بی وجدان.
اینترنت بهترین وسیله است برای کسب اطلاعات درباره انواع ویزا، شهرهای مناسب برای اشتغال متناسب با رشته تحصیلی شما، روش های انتقال پول و ....  . و می دانم آن اینترنت ذغالی چه مصیبت عضمایی است و با دود علامت دادن شاید کارساز تر باشد، اما چاره چیست؟
و صد البته دانستن زبان انگلیسی حرف اول را می زند. پس زبان انگلیسی بیاموزید و راه کسب درآمد این بی وجدانان را ببندید.
ترا به خدا مراقب خودتان باشید، قلب من ضعیف است!
 
ای کاش کاری بیش از نوشتن از دستم ساخته بود. 
 
ما خوبیم و ملالی نیست جز دیدن همه شما در مصیبت و آرزوی روزهایی بهتر برای همه ما و از آن مهم تر همه کودکان ما.


 

یک کیسه، یک وبلاگ، یک کتاب...چند ایده

یکی از بزرگرین مزایای مهاجرت، این ایده های کوچک و بزرگ است که به دانش مهاجر اضافه می شود. ایده های نو برای پذیرایی، برای زندگی کردن، برای تزیین اتاق بچه، برای رنگ کردن مو، برای شاد شدن، برای خندیدن، برای فراموش کردن، برای دوست پیدا کردن، برای پس اندار کردن، برای خرج کردن، برای کار کردن، برای قضاوت کردن، برای قضاوت نکردن، برای زیبا شدن، برای خود بودن، برای آزاد بودن، برای آزاده بودن، برای آزاد شدن، برای آزاده شدن، برای لباس پوشیدن، برای لباس خریدن، برای شرکت زدن، برای شرکت نزدن، برای رستوران زدن، نه.... هیچ وقت رستوران نزدن نه... هیچ وقت!

بعد می خواهم یک کیسه بردارم، همه این ایده ها را بریزم داخلش، سوغاتی بیاورم برای کشورم. همه بزرگ شدن هایم داخل یک کیسه است، شاید بریزمشان داخل یک کتاب، یک وبلاگ، یک جایی که خیالم راحت باشد، یک روزی به درد یک کسی می خورند.

راستی اینجا دیوانه وار باران می بارد.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.






تناقضات امروز به تاریخ فردا

صبح که بیدار می شوم اول یک بغض کهنه و یک احساس تنهایی گلویم را می فشارد، گویی در صحرای محشر بیدار شده ام، گویی تنها مرده ام، زودتر از همه دوستان و بستگانم. راستی بی موقع مردن حتماً این نوع مضرات را هم دارد، آدم غریب می ماند. صدای گنجشککان دل انگیز است و بغض را سبک می کند. کرکره را باز می کنم، صبح به رویم لبخند می زند. شوهر و بچه برای سبک کردن احساس تنهایی کافی نیستند، تنها مسکنند. آدمیزاد همه همه دوستان و بستگان و بقال سر کوچه و رفتگرش را یکجا می خواهد تا آن رضایت درون بیاید سراغش. همه آن بیرون پنجره از تمیزی برق می زند و برق تمیزی با شاد شدنم رابطه مستقیم دارد.
آن فرشته بی نظیر اتاق بغلی را که بیدار می کنم،  مخدر می رود داخل رگ هایم، سرم را که می کنم لای موهایش، بدن گرمش را که در آغوش می گیرم، زیر گلویش را که می بوسم مخدر جذب سلول هایم می شود... وه چه بی نظیر است.
بعد می پریم لای زندگی. می رویم زندگی می کنیم، ما کار می کنیم و او لابد درس می خواند. بعد شب می شود برمی گردیم خانه. آن موجودی که صبح در قالب فرشته ها مستم کرد، حالا یک موجود نق نقوی خسته است که جعبه دستمال را بی جهت خالی می کند، بهانه می گیرد و با نرمی و دقت و ملایمت روی اعصابم بندبازی می کند. راستی چند بار گفتم نکن؟ آمارش از دستم خارج است!
کودک می خوابد. وقتی روی تخت دراز می کشم، درد عضلاتم را حس می کنم، ساعت ها آلارم می دادند که تخدیرشان تمام شده. باز بغض کهنه توی گلویم است، باز صحرای محشر روبرویم. باز بهشت درست در میانه صحرای محشر در تاریخ فردا به انتظارم نشسته. باز منم و همه تناقضاتم. راستی چه خوب آنقدر خسته ام که تناقضاتم را به آرامی با یک ضربه پا می اندازم آن سوی مرز امروز، روی تاریخ فردا.
و خواب می بینم که تناقضاتم سی سال هر شب، به شب بعد پرتاب شده اند. خواب می بینم که شانه های فرتوت بازنشسته ام زیر بار تناقضات کهنه ام می لرزند و یارای تاب آوردن ندارند. میانه خواب بیدار می شوم. چه خوب که اینهمه خسته ام که می توانم باز به خواب بروم اما به گمانم به خستگی بیشتری نیاز دارم که همین یک بار هم بیدار نشوم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.