هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قاطعیت با عصبانیت متفاوت است

هوچهر دلش می خواهد همیشه در تخت ما بخوابد. شک ندارم که آغوش مادرانه ام گرمایی دارد که تشک و لحاف ندارند. می گوید: تو تخت شما راحت ترم، تخت شما گرم تره. تا زه من با بوی شما خوابم می بره، آخه من بوی شما رو خیلی دوست دارم. 
 زیر گلوی دخترک هم عطری دارد که مستم می کند. و کودکان وقتی درخوابند شمایل فرشته ها را دارند و من نیز می خواستم هنگام به خواب رفتن این دو را داشته باشم.  اما دخترک برای خودش خانمی شده، قد کشیده، دارد کم کمک شش ساله می شود. اینکه چطور پایش به تخت ما باز شده مال زمان هایی بود که قاطعیتم بیمارتر از امروز بود و او هم به عنوان نماینده نسل بعد از من آنقدر باهوش بود که با زیرکی این ترک کوچک را بیابد. گریه کرد، قاطعیت داشت و بر گریه هایش پافشاری می کرد. قاطعیت من بیمار بود و دیوار  ایستادگیم با تلنگری فرو می ریخت. با کمی گریه  خودش را انداخت در حریم خصوصیم. وقتی به خود آمدم دیدم همه آنچه را داشته ام، ریخته ام در دنیای مادرانه. هیچ برایم نمانده. مهمان جدید را نمی شد به آسانی به اتاقش بازگرداند. گریه می کرد و جیغ می کشید. دخترک تمام ترس هایم را شناخته بود. می دانست چطور با گریه هایش وجدانم را بیندازد به جانم. اگر وجدانم را قانع می کردم که بیخود درد نگیرد، عصبانیت می آمد سراغم. تازه فهمیده بودم چقدر والد بودن سخت است. تنها دخترک نبود که باید تربیتش می کردم، خودم بیشتر تربیت می خواستم! باید کاری می کردم.
درد مادر بودن، درد بزرگی است. وقتی مادری رفتارش نادرست است، بزرگترین آسیب می رسد به آنچه بیش از هرچیز در دنیا می خواهدش و دوستش  دارد و این تَرَک که مادر با دست خود بر دیواره عزیزترینش می اندازد، در برابر چشمانش رشد می کند و بزرگ می شود. ترک درد ناکی است.
***********
از "چاکی چیز" باز گشتیم. برای رفتن به مرکز تفریحی بیست استیکر جمع کرده بود برای کارهای خوبش؛ استیکرهایی برای تمیز غذا خوردن، به موقع خوابیدن، کمک کردن به من در کار خانه، مرتب کردن اتاقش و ... .
وقتی برگشتیم باید برای خواب آماده می شد. پیشترهم به دخترک گفته بودم که چاکی چیز رفتن در هفته یعنی فرصت بازی نداشتن. باید برای خواب آماده می شد. مسواک می زد، لباس خواب می پوشید و کتاب داستان مورد نظرش را انتخاب می کرد تا بخوانم. به او گفتم باید یادش باشد الان ساعت هفت و نیم است. من ساعت هشت شب به خیر می گویم. حالا اگر مایل است بیشتر باهم کتاب بخوانیم، یا من کنارش بخوابم باید زمان را فراموش نکند. مانند بیشتر مواقع زمان را فراموش کرد. مادام به خودم یادآوری می کردم، قاطعیت بدون عصبانیت به همراه رافت فراموشت نشود، مادر بی تجربه! دهانم را  گرفتم تا مثل هرشب برای آنکه کودک بی داستان نماند، مادام تذکر ندهم. ساعت هشت شد. هوچهر سلانه سلانه و آوازخوانان کتابش را برداشت و به تخت رفت. رفتم کنارش نشستم . بوسیدمش و شب به خیر گفتم. کتاب را به دستم داد. با آرامش گفتم نمی خوانم. ساعت هشت است. جیغ کشید. مرا زد. گریه کرد. آب دهانم را قورت دلدم. باز به خودم یادآوری کردم: عصبانی نشو مادر بی تجربه. لحن آرام محکمت را حفظ کن. با آرامش گفتم: عزیزم اگه به لگد زدن ادامه بدی اونوقت روی صندلی تنهایی هم باید بشینی بعد بخوابی. لگد زدن هایش را قطع کرد اما مسلسل وار می گفت بخون، بخون، بخون  باید بخونی و گریه می کرد. باز همان نهیب که عصبانی نشو مادر بی تجربه. بوسیدمش و گفتم خیلی به او افتخار می کنم که توانست یک صفحه استیکر از بیست کار خوبش جمع آوری کند اما متاسفانه نمی توانم برایش کتاب بخوانم چرا که ساعت هشت شده و فرصت تمام شده. گفت پیشم بخواب گفتم  نمیشه. قبل از خروج از اتاق در حالیکه سعی میکردم باز لبخندم و آرامش صدایم برقرار بماند گفتم عزیزم حواست باشه از اتاق بیرون نیای وگرنه مجبوریم باهم برگردیم توی تختت. خودم را آماده کردم تا اگر صدبار بیرون آمد بی عصبانیت و با قاطعیت به اتاقش بازگردانمش.
بیرون نیامد. چند دقیقه گریه کرد اما به سرعت به خواب رفت. خیلی سوزناک گریه کرد. آرزو داشتم روز چاکی چیز رفتن به خوشی پایان می یافت. اما تربیتش و زمان شناسی و قانون مداریش در میانه کوتاه آمدن های بی جای من در حال شهید شدن بودند.
لحظاتی که گریه می کرد، به راستی در دلم رخت می شستند. دلم می خواست برایش داستان می خواندم به هر قیمتی. دلم می خواست مرا صد بار می بویید و آرام می شد. اما دلم را در صندوقچه نشاندم نا فریادش را بکشد و عقلم را جلو انداختم.
وقتی به خواب رفت، گویی کسانی من را به باد کتک گرفته بودند. تمام استخوان هایم تیر می کشیدند.
اما من پیروز میدان بودم. یک کاغذ برداشتم روی کاغذ نوشتم:
قاطعیت یعنی پافشاری بر خواسته ای که هیچ شکی در درستیش موجود نیست. قاطعیت یعنی نه گفتن به خواسته ای که هیچ شکی در نادرستی اش موجود نیست. قاطعیت تنها از جنس پافشاری است. پا فشاری با عصبانیت همجنس نیست. "قاطعیت با عصبانیت متفاوت است."
و کاغذ را به یخچال چسباندم.




 

امید سبز بنفش

سوار ماشین می شوم. رادیو را روشن می کنم. گوش هایم تیز می شوند. درباره ایران صحبت می کنند. اما جهت صحبت تغییر کرده. دیگر درباره احتمال حمله اتمی ایران صحبت نمی کنند. صحبت از انتخابات ایران است. درباره رییس جمهور جدید صحبت می کنند که توسط جوانان ایرانی که دنبال تغییرند انتخاب شده. درباره شعور سیاسی بالای جوانان ایران آن هم در این شرایط بد اقتصادی و معیشتی ایران صحبت می کنند. حتی اینها هم امیدوارند شرایط روابط خارجی  و تهدید هسته ای ایران بهتر شود...عجب پس آن احساس امیدواری توهم من و ما نیست. لبخند می زنم و اشک هایم می ریزند روی لبخندم. من از نسل مرثیه و نوحه و معلم پرورشی  ام. شادی کردنم هم از جنس غم است. دخترک خواهش می کند تا آهنگ او در ماشین پخش شود...... همایون... با صدای سنتور... آن یکی با صدای کمانچه آلتو. همه را از بر است؛ همه دستگاه ها و سازها و شعرهای کودکانه را. من هم گویی خیالم راحت شده و صدای خفه شده ام می خواهد جولان دهد. من هم می خوانم مسواک من کو! اشک هایم می ریزند روی مسواک داخل دهانم. ماشینمان پر شده از ساز و هنر ایرانی، صدای کودکانه و احساس مادرانه و امید. به دختری قول می دهم وقتی پیاده شدیم عکس کمانچه آلتو را نشانش بدهم.....



این هم خاطره رای دادنم:
به قول مسيح علينژاد: خبرساز انتخابات!

يک-وارد سالن که خواستيم بشيم، از دور يه خانم چادري ديدم. به شوخي گفتم نکنه همون خانم چادريس که دو هفته پيش که از ايران برمي گشتم تو هواپيما بود (پوشش در تمام مدت پرواز، چادر مشکي و مقنعه چانه دا ربود). اما از اون شوخی هایی بود که جدی شد و واقعاً خودش بود.  تو صف ويزا هم، ما رو همراه اين خانم و دو طفل صغير دلبندش که دست کم بيست سال داشتند در يک صف، دسته بندي کردن. کنار صندوق رای هم يکي از آقايون که ريش بلند طالباني تا ...رو سينش داشت، آشنا بود. اون روز تو فرودگاه اومده بود دنبال همين خانم و بچه هاش.

دو-وارد سالن که خواستيم بشيم، يک آقاي سلطنت طلب اون ور خيابون ايستاده بود، پرچم ايران شير و خورشيد دار دستش گرفته بود، چشم دوخته بود به ما و از ته حلقش فرياد ميزد مرگ بر جمهوري اسلامي. البته نمي دونم منظورش ما بوديم که تو امريکا هم ول کن معامله نبوديم و داشتيم راي مي داديم و اسممونو بلد نبود به جمهوري اسلامي که واجب الفحش حسابش مي کرد فحش مي داد يا واقعا شانسي نمايشش با رسيدن ما همزمان شده بود.

سه-به عنوان يک ايراني مسوول، نمونه و درستکار رفتم راي دادم و موقع برگشت، شناسنامه، پاسپورت آمريکايي، کارت ملي، صبر کنيد هنوزم هست! و موبايل يه آقايي رو اشتباهي به جاي مدارک خودم که قبلشم اصلا رو ميز نبودند و توي کيفم بودند، از رو ميزي که رايمو نوشتم، بلند کردم و آوردم. دويد دنبالم و گفت مدارک منو اشتباهي برديد. بعد مدارکو که گرفتم جلوش گفت موبايلمم برديد!!!! دربون ريشوئه هم گفت پولاشو ببريد اما پاسپورتشو نه. خواستم بگم که نميشد آخه من فقط تو کار پاسپورت و جعل مدرک و اينام، رفيقمم موبايل آب مي کنه، ديگه نگفتم.

چهار- بعد از راي دادن وقتي رسيدم شرکت، هنوز تو فضاي انتخابات بودم و خانم چادريه و اينا به سکيوريتي تو لابي گفتم: سلام. همين طوري که نه چون چشماش چارتا شد و جوابمم رو نداد، فهميدم که فارسي گفتم سلام! ديگه انگليسيشم نگفتم. سرمو انداختم پايين، کارت زدم و سوار آسانسور شدم. کي حوصله داشت توضيح بده فحش نداده، فقط اشتباهي سلام کرده. آخه خودش اومده شرکت اما رايشو سپرده دست اون خانم چادريه و آقا طالبانيه. اين چه مي دونه دنبال راي گشتن چيه. انتخابات تحريمي و غيرتحريمي وحزب اصول گرا و اصلاح طلب راديکالي و ممیزی و اعشاري و مخرج مشترک همشون کيلو چنده!
 
 

قاطع بودن دلیل بر مهربان نبودن نیست

همسایه روبرویمان یک خانم آمریکایی خانه دار است با پنج فرزند. یک روز باهم کنار استخر نشسته بودیم و بچه ها در آب شنا می کردند. انرژی  ای که برای کنترل و تربیت پنج کودک مصرف می کرد، کمتر از انرژی مصرفی من برای یک کودک بود؛ کودکی  که عموماً وانمود می کرد هیچ نمی شنود! بعد مادرهای آمریکایی دیگر را دیدم که درست مانند همسایه مان بودند. بعد قاطعیت بیمارم را یافتم. بعد تلاش کردم درمانش کنم. راستی چه سخت بود. پر می شدم از شک، تنها اگر کودک، های های گریه می کرد. چقدر تلاش کردم تا از گریه های کودک نهراسم و به تربیت مادرانه ام شک نکنم.
بعد ایران آمدم. حالا خودم را در وجود تمام مادران ترسان و لرزان ایرانی می دیدم. شاد شدم که قاطعیتم کمی بهبود پیدا کرده بود. غمگین بودم که همه آن بی اعتمادی های درونمان را حال واضح تر می دیدم. حالا بهتر می دیدم که چطور تمام عمر کسی حقمان را به رسمیت نشناخت. همه ما پر بودیم از جملاتی چون: اشکال نداره تو کوتاه بیا، اون مرده.... خب باباته. خب عصبانی شد.... خب زن باید انعطاف داشته باشه..... فلان مرد وقتی زنشو زد، زنش گفت عیب نداره عصبانی بودی (مثال زن خوب و بساز و زندگی کن). هرچی شما میگی.
همه ما تربیت شدیم که کوتاه بیاییم، که با هر مردی سازگار باشیم، که با لباس سفید برویم و با کفن برگردیم حتی به قیمت تمام شخصیتمان، تمام آینده نابود شده مان. زن خوب زنی بود که خودش را فراموش کند، آخرین باشد، خواسته هایش آخرین باشند.
بعد هلمان دادند لای پارادوکس زندگی که بچه تربیت کنیم. مایی که تربیتمان کرده بودند که قاطع نباشیم، که کوتاه بیاییم و در مسیر کوتاه آمدن بارها فراموش می کردیم که حق با ما بود ولی کوتاه آمدیم تا تعریف زن خوب را یدک بکشیم و حق را ناخواسته به طرف مقابل می دادیم، باید ناگهان قاطع می شدیم. باید در برابر گریه های یک موجود به ظاهر مظلوم و بی دفاع و بی پناه به خودمان شک نمی کردیم. باید می دانستیم که طبیعت سرکش کودکان و آنچه طبیعت برای حفظ بقا در وجودشان نهادینه کرده، بر اساس " من باید رییس باشم" بنا شده. کودکان می خواهند زمام امور را در دست بگیرند. ماییم که باید به خاطرشان و به خاطرمان این تمایلشان را مدیریت کنیم. ماییم که باید رییس بمانیم تا با دانش و تجربه مان حمایت و هدایشان کنیم تا به منزل امن برسند. اما کدام مدیریت، کدام رییس، کدام قاطعیت؟ هر  برخورد قاطع، وجود زنانه مان را پر می کند از هزار عذاب وجدان، هزار شک، هزار تمایل به کوتاه آمدن. خمیره مان یک خمیره کوتاه آمدنانه شده آخر!
بارها دیدم که نبود قاطعیت در وجود مادر، از پدر هم یک لولو خلق کرده بود. زمانی که مادر توان اداره کودک را نداشت به پدر می گفت وارد میدان شود و برای کودک شرط و شروط معین کند. دیگر تا پایان ماجرا را همگی از بریم که چطور پدر مجبور بود فرشته عذاب باشد و مادر واسطه. چطور کودکان خلاء میان والدین را با تیزبینی می یافتند و سوء استفاده می کردند...
باز آمدم تا بنویسم بیایید ما زن ها خودمان را بیشتر دوست بداریم. خودمان را باور کنیم. اصلاً برای خودمان چند شاخه گل بخریم، به پاس زحماتی که کشیده ایم. شاید یادمان بیاید که حق داریم. حق داریم روی حرفمان بمانیم و اگر دلمان نخواست کوتاه نیاییم. شاید یادمان بیاید که گاهی برای مطالبه حق باید جنگید؛ جنگ سرد یا جنگ گرم. فرقی نمی کند. بله جنگ می شود اگر بگوییم نمی خواهم از این حقم بگذرم.
شاید یادمان بیاید که مادریم. یادمان بیاید دست کم کودکانمان به مادری که توان مطالبه حقوقش را دارد، توان مدیریت کودکش را دارد، نیاز دارند. این پست هنا را که یک مثال بسیار ملموس از همین ماجراست، از دست ندهید.
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 

لابد شک برای چند روز به خواب رفته

دخترک در حیاط مدرسه تنها بازی می کرد. از میله ها بالا می رفت و وارونه آویزان می شد و منتظر تایید نگاه من بود و من با صدای بلند به فارسی تشویقش کردم و برایش دست زدم. با سر به زمین خورد و باز چشم دوخت به من و من باز به فارسی گفتم بازی اشکنک داره و او برخاست و ادامه داد. من هم تنها نشسته بودم. در مدرسه جدید هوچهر. میان مادرهای سفیدپوست و بومی. آب و روغنی بودیم که تا ابد قاطی نمی شدیم. من تنها مهاجر جمع بودم. من ایرانی بودم. اشتراک همگیمان تنها کودکانی بودند که قرار بود همکلاسی باشند. کودک موسیاه گندمگون من مانند یک مروارید سیاه میان سفیدی تمامشان می درخشید. بله از نگاه مادرانه من می درخشید.
رفتن، بازگشتن و باز رفتن، همه شک ها را به یقین بدل می کند. وقتی ایران را ترک کردم، پر بودم از شک. پر بودم از قطعاتی که جا گذاشته بودمشان. این بار که بازگشتم، با آرامش بعضی جا گذاشته ها را به فقرا بخشیدم. بخشی را با خود بازگرداندم و حالا که می نویسم نگاهم مانند کودکی روی امنیتش شادمانه بالا و پایین می پرد، وقتی دو فرش مورد علاقه ام و آلبوم عروسی ام کنارم هستند. همه شک ها را جادوی وطن به یقین بدل کرد. حالا بهتر می دانم چرا آمده ام. حالا محکم ایستاده ام و آب بودنم و روغن بودنشان ناراحتم نمی کند. تنها سنسورهایم روشنند تا اگر تبعیض نژادیشان گل کرد، با قدرت و آرامش قانون را صدا کنم.
دخترک آمد کنارم. وقت رفتن بود. روی پیشانی اش یک خراش بزرگ و قرمز خودنمایی می کرد. یادگار با سر به زمین خوردنش بود و بهایی بود که برای لذت وارونه بودن پرداخته بود. پرسیدم دوست پیدا کردی؟ گفت بله دوتا. وقتی داشتم رو اون میله نازکه راه می رفتم، اونام دلشون خواست عین من راه برن اومدن باهام دوست شدن. من سرگرم صحبت با دو مادر بودم. من هم میان آن آدم هایی که گویی متعلق به کره دیگری بودند، دو دوست و چند جمله مشترک یافته بودم.
خانه هنوز پر بود از نامرتبی های پس از سفر. محتویات چمدان ها کپه کپه در خانه جاخوش کرده بودند. نگاه من و تصویرم درست روبروی آینه به هم گره خوردند.  تصویرم را بی رحمانه ورانداز کردم. نگاهم قاطع بود و دیگر شک ها رخت بربسته بودند و شکم و باسنم پر بودند از پرخوری های ایران؛ سرشیر و مربا و انواع پلو و خورشت و کباب و دل و قلوه و جگر دنبه! داشتم حساب و کتاب می کردم که به چند ماه ورزش نیاز دارم، پیشتر چند شب بدون شام خوابیده بودم و نیشم با یادآوری طعم خوراکی های لذیذ و احساس آرامشی که پس از یک سال زندگی در دنیای پر از دودلی نصیبم شده بود تا بناگوش باز شد.
آقای شیر پرسید پلی دی* چطور بود. گفتم خوب بود. تجربه جدیدی بود. درست مانند هر روز یک مهاجر.
 
*play day
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.